360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

وضعیت تحویل سال نو

جفت پاهایم را می‌انداختم روی چهارچوب در که جان می‌داد با همان حرکت ازش بالا رفت. تنها شریک راهم خاله‌ی هم سن و سالم بود که عین همین کار را انجام می‌داد. آن سال نزدیک سال تحویل هم درست موقع ترکیدن توپ همانجا در بالاترین نقطه‌‌ی چهار چوب اتاق بودم. اتاقی که اسمش را گذاشته بودیم اتاق اسباب بازی. مثل یک مکان حرفه‌ای و جدی برای یک فعالیت داوطلبانه ولی تمام وقت. آن موقع عمو تازه شهید شده بود و قرار ما رفتن سر خاک شهدا بود. عبور از گل و لای بین قبرها که موقع سال تحویل تقریبا سفت بود. پدر گفته بود روی قبرها نباید پا بگذاریم.  یکی از سخت‌ترین کارهای ممکن، در آن روز ،همین رد شدن از زمین گلی- خاکی حاشیه‌ی سنگ قبرها و لگد نکردن روی سنگ مرده‌ها بود. بعد منطقه‌ای بود پر از بالاسریهای آلومینیومی که هر کدام ویترین خاصی از باقیمانده‌های جنگ بود. چفیه، مهر و تسبیح و پلاک. حتی چتر انتهای خمپاره و عکس. عکسهای رطوبت زده توی قاب که همه جور سنی تویش پیدا می‌شد. ریشهای پر پشت و خاک گرفته که سربازها را طوری نشان می‌داد که اصلا عجیب نبود آنطوری باشند. رنگ آسمان و زمین یک طور بود همه اش خاکی بود. شکل متن کتابهای درسی. خانواده‌ها با انواع ظرف و شیشه‌‌ی خالی گلاب، قبرها را می‌شستند. ما هم با یک رادیوی 10 موج کوچک که سالها مهمترین رسانه‌ی خانه‌مان بود و بعدها ازش کلی زبان انگلیسی یاد گرفتم، دور قبر عمو حاضر شدیم. گلدانهای پلاستیکی لاله که کوچک و مشکی بودند. همه‌ی لاله‌های آن روزگار سرخ بود و شاید همه‌ی گلها لاله بود. ردیف مردهای جا افتاده و میان‌سالی که اورکت آمریکایی پوشیده بودند و در حسرت و زاری  کسی که توی قبر خوابیده بود، انگشتهاشان روی سنگ سرد و سفید بازی می‌کرد. زنها هم با چادر مشکی پخش شده بودند روی قبرها. من هم  رفتم و مقابل قبر عمو نشستم. با انگشت شروع کردم توی مسیر حجاری شده و تازه شسته‌ی قبر تا اسمش را دوباره بنویسم. مهدی یک کشیدگی بلند و خونین داشت که تازه شسته بودند و انگشتانم خیس شد. دلم می‌‌خواست زودتر بروم تا کارتن بچه سنگ را ببینم. بچه سنگ و تک شاخ. بچه سنگ مثل همین سنگ سفید روی قبر جان داشت و سعی می‌کرد با تک شاخ دوست بشود. لابد تک شاخ بهش گفته بود که واقعی نیست و امکان دارد این دوستی هرگز شکل نگیرد.  آن سال سال تحویل حس و حال بالا رفتن از چهار چوب در را نداشتم. به نظرم خیس و لیز بود.  هوا هنوز ابری بود و به نظرم یکی دو روز طول کشید تا بفهمد بهار شده و کمی آفتاب انداخت توی حیاط. مثل اینکه گفته باشد بالاخره باید توی عید دید و بازدیدها مثل قبل ادامه پیدا کند.  دیگر سالهاست که آنجا نرفته‌‌ام. ولی شنیده‌ام که همه‌ی قبرها را یکسره کرده اند. یک سنگ مشکی یا سفید توی زمین و حاشیه‌های موزاییک کاری شده هست. هیچ چیز اضافی دیگری نیست. اگر کسی بخواهد قبرها را شمارش کند کافی است تعداد ردیفها را در تعداد ستونها ضرب کند. من هم هیچ گاه موفق نشدم کارتن بچه سنگ را ببینم.


پ.ن: ببینید: 

برای هر صندلی مدیران، چند نفر شهید شده اند؟

 

مترو نوشت- دور درجا- سال نو

1- منتظرم به ایستگاه برسم. مترو واقعا خلوت است. این فرصتها به درد از بین بردن خاطره‌ی شلوغی می‌خورد. یک آقایی پشت سرم است و دارد دور درجا می‌زند. یک پایش را به سرعت تکان می‌دهد. کیفش هر چند چند ثانیه بهم می‌خورد. انگار یک جسم آتشین به پایم نزدیک می‌شود سعی می‌کنم جاخالی بدهم. یکی دوبار بر می‌گردم و نوک تیز کیفش را نگاه می‌کنم. خودش کاملا در افکارش غوطه ور است. پیر فرزانه‌‌ای روبرویم تکه داده به میله‌ی کنار در و می‌گوید 

: منم کشیدم. زیاد کشیدم. نگاهش می‌کنم. باید بخندم. سخت است که این نوع کشیدن را برای کسی دقیق تعریف کنی. مثل جلسه‌ی دادگاه اعلام دعوی کنی و فعل و فاعل جمله را مشخص کنی. خدا را شکر زود می‌رسم و خلاص می‌شوم. از فکر کردن درجا درباره‌ی چیزی که نمی‌دانم چیست ولی به شکل مشترک با آدم بغل دستی ات اتفاق می‌افتد خلاص می‌شوم.  

2- خلاص شدن از سال جدید اصلا جالب نیست. ترا به خدا بگذارید همین سال قدیمی را دو دستی بچسبم. بالاخره این همه روزش را رفته ام و ازش سر درآورده ام. کیفم خالی شده و پرشده و خالی می شود. دوستانی یافته ام و بدون هیچ توضیحی، فراغت افتاده است. ولی هر چه بوده توی تمام سال فارسی  حرف زده ام. همین تکه راه ها را دویده ام و برای بودن تلاش کرده ام. مثل شما منتظر بهترینم. 

3- به دوست عزیزی: به نظر ما اهل دوست داشتن آدمها، آن هم از نوع دوست داشتنی های کم سواد هستیم تا آدمهای جدی تر و سخت گیر تر که با سواد هم هستند. 


4-  سال نو هم برای ما همین دور درجاست. خیلی سخت است که رو به جلو حرکت کنیم ولی جایی نرفته باشیم. امیدوارم شمایی که لطف می کنید و به دفتر یادداشت بنده در اینجا نگاه می کنید، امسال فریب زمان را نخورید و راه خودتان بروید و موفق و سلامت باشید. 


5- اگر این افراد دستنامه - Manual - نویس در IBM برای دین مبین اسلام هم، دستنامه می نوشتند، بخش بزرگتری از دنیا مسلمان می شدند و البته یک گرایش هم داشتند. 

تعطیلات نوروز- خاطرات پیری و جوانی

دوست ندارم چیزی ببینم. سر صبح یکی دوتا سایت را باز  می‌کنم. زود می‌بندم. کتاب کاغذی بهتر است. اما باز هم می‌بینم جمله‌ از وسطش و هنوز نخوانده موج بر می‌دارد. دوست دارم چشمم را تار کنم. اینطوری اشک به سراغم می‌آید. یک پنجره از همه‌ی پنجره‌هایی که دیده‌ام را دوست دارم که نمی‌دانم کدام است. خیلی ساده است ولی قدی است. اجازه می‌دهد این باقیمانده‌ی سرمای زمستانی که خیلی بی تکلیف دارد می‌آید تو، کارش را انجام بدهد. سه نفر آدم با تکلیف از ما بی تکلیف ها برنامه‌ی تعطیلاتشان کاملا مشخص است. اشتهای کافی برای تعطیلات را ندارم. همینطوری‌اش چه مشکلی دارد که این همه ذوق و شوق برای تعطیلات است. مثل غذای خوشمزه‌ای است که شاید مدتها دوست داشتی بخوری ولی حالا داری باهاش ور می‌روی. سرد شده و از دهن افتاده، شکل تزئیناتش را هم از دست داده و کلی هم پول بابتش پرداخته‌ای. یک سال گذشته و قرار است سالی یک بار چنین غذایی را ببینی. فریب غذا را زودتر از خود غذا خورده‌ای. اما همین کافی است. فریب خوردن به تنهایی جذاب است. آدم تا آخرین روزش دارد فریب می‌خورد و می‌نالد. اما بازهم از این کار لذت می‌برد. فریب ساعتهای زیبا زیر باران با کسی قدم زدن. سکوت کمک می‌کند تا اشتهایت باز شود. پسر طبقه‌ی پایینی هم در حال فریب خوردن است. اگر توی خانه باشد همیشه دوست دارد بزند برود بیرون. وقتی هم بر می‌گردد حتی دو دقیقه هم نمی‌تواند پشت در معطل شود. سر و صدا راه می‌اندازد که چرا در را باز نمی‌کنید. تعلقات ما همیشه به شکل فریب، از بیرون و درون به ما سلام می‌کنند. دست تکان می‌دهند و با چشمهای خندان به ما زل می‌زنند. حتی وقتی نشسته‌ای و مثل یک کارمند خوب داری کارت را می‌کنی، از بالای سرت پیدایشان می‌شود. مثل کافه‌ای که مدتهاست تعطیل است ولی اشتهای بیشتری برای رفتن به آنجا داری. دوست داری یکی از پیر مردها یا زنهای جا افتاده را از دنیای خودش بیرون بکشی و باهاش سر یک میز بنشینی. فقط بشنوی که آن وقتها چطور بود. آن وقتها اشاره به جوانی است و همین. آن وقتها به جای دیگری جز دنیای جوانی اشاره ندارد. وقتی تعریف می‌کند و از رشادتهای داشته و گاهی نداشته‌اش می‌گوید. از اینکه خط اتوی شلوارش کاغذ را پاره می‌کرد، فکر می‌کنی همه‌ی زندگی‌ها وقتی بعدها می‌خواهی درباره‌اش بگویی یک جور قصه است. یک روایت ناقص که آدمها و همچنین طبیعت قصد دارند کاملش را تحویل شما بدهند. خوب بعدش چه شد؟ چی گفتید؟  همه‌اش یک آدم نیست. یک آدم نمی‌تواند باشد. باور کردنش  سخت است که یک آدم وقتی فشرده و خلاصه و چروکیده روبروی شما می‌نشیند، حداقل چند ده تا جوان داشته باشد! چطور بهش پا دادید؟ چی شد به فکر بچه افتادید؟ منتظر هستید بچرخد و سفارشش را تکمیل کند یا چیز جدیدی سفارش بدهد. اینطوری قصه‌اش نیز سرش را می‌چرخاند و یک آدم دیگر از آستین کتش بیرون می‌آید. یک آدم دیگر و همه‌ی آدمهای دیگر که در یک جسم چروک شده‌اند. یخ زده‌اند و صاحبشان هر روز می‌رود در گوشه‌ی پارکی، جای  خلوتی و یا تراس پنت هاوسی که بتواند آفتاب بگیرد. خودش هم اغلب نمی‌داند چرا. اما آدمهای تویش این تقاضا را دارند. جنب و جوش می‌کنند و پاها را می‌برند زیر آفتاب. تا  یخشان باز بشود. تا دوباره حرکت کنند. اما تقریبا همیشه و تا زمان مرگ این یخ باز نمی‌شود و آدمها آزاد نمی‌شوند. برای همین شاید بعضی هاشان که در وضعیتی خنده دار یخ زده‌اند برای همیشه همانطوری به دید ما می‌رسند.
پرده‌ی اشک زور زدن یخ‌های در حال آب شدن هستند. که اگر از زبان آدمی زاد بیرون نزدند از چشمها، نم می‌زنند. سه نفر دیگر اینطور نیستند. این سه نفر حتما هر کدامشان تقریبا موفق شده اند آدمهای دیگر را برای همیشه بکشند. مثل چند قلوهایی که توی رحم فقط یک نفرشان زنده مانده است. شاید برای همین است که آدمهای کوتوله ای به نظر می رسند. اما به هر صورت در این یگانگی، ماموریت موفقی داشته اند. 

سازمان محیط زیست: آمار درستی از حیات وحش نداریم!

سازمان محیط زیست: آمار درستی از حیات وحش نداریم!  

این خبری بود که قطعا منتشر شده والا برادر حیدری در برنامه ی مناظره ی تلویزیونی عصر جمعه، این خبر را باز پخش نمی فرمود.  

اما راهکار لازم برای این مشکل سازمان محیط زیست و به طبع آن مردم ایران چیست؟  شاید بخش عمده ای از بار سازمان محیط زیست بر دوش گونه های مختلف جانوری ما باشد. 

1- حیوانات گرامی در امر شناسنامه سازی برای گونه های مختلف جانوری از مکانیزمهای خود اظهاری تعریف شده در سازمان محیط زیست استفاده نمایند. 

2- با توجه به شکار در منطقه ی حفاظت شده ای در وسط تهران، سعی در به روز رسانی آمار مرگ و میر در سازمان محیط زیست را به عهده بگیرند. 

3- گونه های جانوری آبزی از طریق ارسال پیامک به شماره های اعلام شده از سوی سازمان محیط زیست آمار خود را به اطلاع برسانند. 

4- جغدهای محترم فقط در ساعات اداری به سازمان محیط زیست مراجعه فرمایند. 


5- کانگوروهای محترم لطفا از آوردن اطفال  در هنگام خود اظهاری در هر یک از شعب سازمان محیط زیست خود داری فرمایید. 

6- به جهت هر چه پربارتر کردن برنامه ی آمار گیری از گونه های جانوری مراسمی در سازمان محیط زیست به صورت جدی و نه مانند سالهای قبل برپاست. لذا از همه ی گونه های نام آور و یا کم نام بدین منظور دعوت می شود. دوستان عزیز توجه داشته باشند به جهت روز درختکاری و کمکاری مرکز 137 شهرداری تهران در توزیع نهال، شما رسانه باشید. هر موجود از هر گونه یک رسانه است. بدین روی، عزیزان با در دست یا بال داشتن نهال مورد نظر تا پایان هفته درختکاری در پارک پردیسان و مقر دائمی سازمان محیط زیست حضور به هم رسانید. 

7- به جهت حفظ شئونات اداری، از گونه های محترم تقاضا داریم از هر گونه اختلاط نامناسب، رفتار خشونت ورزانه و استحمام در ملا عام بپرهیزید.

غرش بیجا مانع کسب است، حتی شما دوست عزیز! 


خدمات و سرویسها: خیال آبادی به نام مرز پر گهر

خدمات و سرویسهایی که روزانه دریافت می کنید و یا به مشتری پرداخت می کنید چطور است؟ 

بدترین ضد حال این است که بعد از مدتها توی این ترافیک شب عید بروی کافه ی فرهنگسرای امام علی، بعد نگهبان زل زل نگاهت کند. در ادامه بفهمی کافه اصلا مدتهاست تعطیل است. انگار برزیل باخته باشد. از پا نمی افتیم و سعی می کنیم برای فردا برنامه ی بهتری بگذاریم.  

 برنامه ریزی برای غلبه بر ترافیک شاید موثر باشد ولی نمی شود به هم وطنانت اعتماد کنی. یکی از دوستان کافه ای را معرفی کرد که توی پروفایلهایش هم خبری نبود از اینکه رستوران است و شاید چای و قهوه ی بعد از غذا به شما بدهد. خیلی مودبانه منوی ناقصی هم داشت. بهترین جا برای دعوت به مسیحی شدن، گلد کوئست و غیره بود.

پ.ن: با حفظ احترام کامل نسبت به مسیحیان عزیز... دانه دانه ریگهای کویر ایران را می شمارم و روز به روز بیشتر به تقلبی بودن خدمات در این مرز پر گهر پی می برم. یک جور خیال آباد که نسلهای آینده قطعا ازش فیلم می سازند. از بی تمدنی و غرب وحشی گری خفیف و زیر پوستی جماعت هم وطن. 
ولی باز هم ادامه دارد. قرار است هر روز تصحیح شود. 

علوم انسانی و مربی گری: چرا کتابها را کامل نمی‌خوانیم؟

منظور از کتابهای علوم انسانی دقیق تر از تیتر،  مثلا کتاب داستان، درس و یا کتابی که در یک زمینه‌ی بین رشته‌ای مد نظر است به دلایل مختلفی انتخاب می‌شود و هر کدام فضا و تبعات خودش را دارد. به طور دقیق تر کتابهای بین رشته‌ای مد نظرم هست چون در زمینه‌ی هنر و زیبایی هنری و به طور مصداقی کتاب داستان پر کشش، هزار حرف بهتر هست. درباره‌ی کتابی صحبت می‌کنم که قطعا یک موضوع بین رشته ای دارد. مثلا ما که مهندسی و مدیریت خوانده‌ایم خیلی وقتها در خودمان نیازی برای خواندن فلسفه و جامعه شناسی و روان شناسی و هزار شناسی دیگر در علوم انسانی احساس می‌کنیم ولی برای خیلی از ماها این اتفاق می‌افتد که از آن ذوق و شوق اولیه برای خواندن می‌افتیم  

 و این یکی را هم به صندوق فراموشی دیگری‌ها می‌سپاریم. وقت نداشتن شاید اولین دلیل باشد ولی نه به این صراحتی که ما ازش صحبت می‌کنیم. به نظر اینجا حدسهای شخصی خودم را مطرح می‌کنم تا بعدتر بهتر درباره‌شان به نتیجه برسم. کتابی را می‌خوانیم چون شاید عده‌ی زیادی از افراد و دوستان متخصص یا علاقه مند که چند ده متری جلوتر هستند را توصیه کرده‌اند. برای همین یک اجباری برای پاسخ به تشنگی در زمینه‌ای خاص برای ما به وجود می‌آید. شاید دلایل زیر برای ادامه ندادن اکثریت این کتابها برای شما نیز تجربه‌ای  مشترک باشد:
1-    از روی اجبار به دانستن و نه ورزیدن در آن حوزه کتاب را انتخاب کرده‌ایم که این خود اغلب به دلیل نشناختن آن حوزه و کنجکاوی خالص درباره‌ی آن باشد.
2-    کشور ما کشوری سنتی است که کتاب شانش هنوز به شان مقاله های توصیفی و مروری در آن حوزه  از علوم انسانی نمی‌رسد، یعنی آدم حسابی باید کتاب بخواند و مقاله و یادداشت خواندن فقط طعم گرفتن از ماجراست و به درد قصه های زیر کرسی می‌خورد. در صورتی که خیلی از منابع علمی به معنی علوم انسانی، با جای آدمهای ملا لغتی که تمایل بیشتری به کتاب خواندن دارند، از منابع مهمی مانند ویکی پدیا توسعه‌ی سریع‌تری کسب نموده‌اند. البته باید متذکر شد که کتاب خواندن هیچ وقت برای وارد شدن به هیچ مبحثی، مطرود نیست ولی ترجیح اساتید و مخصوصا اساتید علوم انسانی در ایران تمرکز بر کتاب خوانی به جای ابزارهای نوین دانشی مانند ویکی خوانی و ویکی نویسی است.
3-    کتاب خواندن کار سختی است. این گفته تا حدودی درست است. البته من از این عبارت برداشتم این است که کتاب خواندن برای یادگرفتن سخت ترین کار است. چون اغلب بحث ثبیت یادگیری با دیدن و تجربه کردن است که با استفاده از کتابهای تئوری که مستقیم به بحث طولانی و اغلب بدون فلسفه در موضوعی می پردازند، از شدت ذوق و علاقه‌ی ما خیلی کم می‌کند. اینجا باید دقیق تر حرف بزنم. انگار اکثریتی از اساتید علوم انسانی در خیلی از حوزه‌ها که بنده در آن گردش کرده‌ام یا عمر نوح برای مخاطبشان در نظر گرفته اند که به منابع تمام نشدنی از بستر آکادمیک برای خوندن  علم انسانی مسلط است و فقط آمده است تا این خوشه های آخرین از این مبحث را بچیند و برود. خیلی از اساتید هم که تمرکز و همیت زیادی برای ترویج روش تحقیق به عنوان پشتوانه‌ی مطالعه در علوم انسانی دارند، واقعا یا صدایشان درست شنیده نشده است و یا اصولا چاره ای جز رانندگی در بستر دست انداز  دانشجویان ندارند. دانشجویانی که اغلب در هیچ دوره‌ای به راحتی مبانی مورد نیاز و مخصوصا فلسفه ورزیهای لازم در حوزه‌ی علوم انسانی را طی نکرده‌اند، نمی‌دانند چرا فلان رشته را می‌خوانند؟ و هزار و یک چرای بنیادی دیگر که اغلب برای سیاستگذاران این رشته‌ها هم قابل ترویج و تجمیع نیست. به باور خیلی از ما ایرانیها، و به خصوص بخش بزرگی از دانشجویان علوم انسانی، فلان استاد به یکباره سبز شده و با این همه فاصله بروز کرده است و خیلی خفت و خواریهای زیاد که متاسفانه دلیل عمده‌اش به نظر بنده، و بدون هیچ استدلالی در این گزیده، تقصیر اساتید بلند مرتبه‌ای است که قرار است خمیر مایه‌های فکری یک دانشجو را در آن حوزه پرورش دهند، اولین چیزی که یاد می‌گیرند یک جور عصبیت برج عاج نشینی در علوم انسانی است.
4-    یکی از مهمترین مشکلات ما در کتابهای علوم انسانی فرم زبانی این جور کتابهاست که موضوعی بسیار قدیمی و آبکی هم هست. تکرار این حرفها که زبان  فارسی ما یعنی مخلوط کنونی اصلا و اساسا نارسایی علمی دارد. ترجمه خیز نیست و دقت لازم را ندارد. به همین دلیل هم کتابها با ترجمه‌های خوبی منتشر نمی‌شود، دانشجویانی که از کتابهای فارسی از ابتدا شروع کرده‌اند در میانه‌ی راه به سختی قادرند به سمت مراجع انگلیسی و غیره چرخش داشته باشند. ادبیاتشان هم معلوم است: مراجع لاتین یا برچسب بخش لاتین، هنوز نشان می‌دهد سیستم کتابداری دیویی در دوره‌ی فارابی مد نظر ماست.
5-    در علوم انسانی مانند خیلی از علوم به معنی واقعی کلمه پژوهش از دوره‌ی کارشناسی  جدی نیست. اصولا روش تدریس قرن 19 امی برای تدریس علوم انسانی در ایران، موجب شده که یک عده‌ی زیادی از اساتید نه خود نوعی از تدریس فعال را در پیش بگیرند و نه اینکه پیچیدگی بار تحقیق را به رفتار گرایی و کمیت گرایی تقلیل ندهند. به نظر حرف واضحم این است که با یکی دو استاد در دانشگاه های برجسته، بهار اتفاق نخواهد افتاد.  روش تدریس یعنی اینکه پژوهشهای تعریف شده از خیلی لحاظ ها واقعی باشند. مثلا لازم نیست سانسور در زمینه‌‌های پژوهشی در علوم انسانی در حد پخش شبکه‌ی اول سیما باشد. یا  مجوزهای آماری برای همان مطالعه‌های رفتاری برای دانشجویان، آنقدر در پوسته‌ی محکمی از بوروکراسی دفن شده باشد.
6-    اصولا اغلب پرسشها و تشنگیهای جدی آدمها از خواندن کتاب در زمینه‌های علو م انسانی، پاسخ واحدی دارد. همه‌ی ما به روند و در نتیجه‌ی آن دینامیکی در آن حوزه احتیاج داریم تا هم سوالاتمان را تصحیح کند و هم نتایج ما را هر روز بهتر و دقیق‌تر نماید. این اتفاق با خواندن یکی دو کتاب شاید بتواند بخشی از مکتب خاصی را به عنوان مجموعه‌ای از آراء پوشش دهد. اما برای هر خواندنی نیاز به فلسفه و در اکثر موارد تاریخچه‌ی آن حوزه نیز داریم که به عنوان مکمل بحث، می‌تواند روح تحقیقی و سیال آن فهوا را برایمان روی میز بگذارد.  به نظر در این زمینه‌ هنوز تک منبرها، مهجوریت ها، حب و بغض ها و کم بینی و حقدهای زیادی در جریان علمی و واقعی نشر کتاب خواندن به منظور کسب دانش در زمینه‌های علوم انسانی و مخصوصا ترویج عمومی آن، سیلی خزنده است که هیچ نقشی از هیچ فردی را هم بر این آب نخواهد نگاشت.
7-    کتاب خواندن و شبکه های اجتماعی: این حرفم بیشتر مربوط به نسل جدیدتر است که فعلا دیوارشان کوتاه تر است و در حال کشف دنیا هستند. شاید اساتید و نقشهای میانی آنها که در برج عاج ننشسته اند یعنی مربیان بدون آنکه قهرمان پروری و مقاصد دیگری در کار باشد، نگاه روزنامه‌ای را به عنوان سقف ماجرا به کناری بگذارند و به جای جملات قصار و استاتوسهای فیس بوکی که مایه‌ی تفریح است تا جدیت و شاید حتی نتواند نقطه‌ی شروعی برای پرسیدن، تشنه شدن و آب جستن باشد، بایستی پر رنگ تر به کار بپردازند. حرف از حمایت همان است که مثلا در بین قله‌های قابل فتح در ایران به رفتن به قله‌ی دماوند بسنده کنیم و بعد چرا نرویم؟ چون متخصص ها و فقط متخصص ها قرار است بروند. حمایت از اساتید برجسته و با نگرش خاص این مصیبت را دارد.  می‌شود تربیت المپیادیها در گوشه‌ای از ویترین مرز پر گهر که قرار اول و آخرشان رفتن و کار کردن در کشوری دیگر است. فتوای بزرگی است ولی هم صدایی های زیادی لازم دارد. کتاب خواندن، همانطور که اکثریت قاطع سروران و مخاطبان عزیز می‌دانند خواندن ذبیح الله منصوری یا سخنرانی الهی قشمه‌ای در یک جمعی نیست. قصد شناختن نخ تسبیح است که قرار است آنچه من و شما در دنیای اطرافمان رصد کرده‌ایم به هم متصل کند. پیش بینی کند و ترفیع و تعالی در ادامه اش به جای بگذارد.

چاقوی شکاری هاروکی موراکامی مترجم مهدی غبرایی نیکو نشر

چاقوی شکاری هاروکی موراکامی یکی از کتابهایی است که از موراکامی دوست داشتم. موضوع شاید به خاطر تنبلی ذهنی ام در ارتباط با هاروکی موراکامی باشد. قبل تر از اینها کتاب دیدن دختر صد درصد دلخواه در صبح زیبای بهاری  - آوریل- را خوانده بودم به نظرم بد نرسیده بود. ولی نثر مخملی و خیال انگیزی اش به پای چاقوی شکاری هاروکی موراکامی  نمی رسد. چاقوی شکاری هاروکی موراکامی  از کافکا در کرانه یا کافکا در ساحل موراکامی هم جذاب تر به نظرم رسید. البته سخت می شود یک رمان را با مجموعه ی داستان کوتاه مقایسه نمود. 


دانلود مصاحبه هاروکی موراکامی 

  چاقوی شکاری هاروکی موراکامی  نمونه ای از کتبهای پخته ای است که یک دست به نظرم و در امتیاز مجموع چند داستانی که دارد بالاتر از مجموعه داستان قبلی اش است. به نظرم این مجموعه البته هم سطح هم نیست. چاقوی شکاری هاروکی موراکامی  انگار دارد از یک قرارداد با آقای موراکامی نویسنده و خواننده هایی که او را دوست دارند صحبت می کند. قرار دادی که الان بدون روضه خواندن زیادی، خواننده درخواهد یافت که با حضور نویسنده در داستان هم نه تنها مشکلی نداشته باشد، بلکه خود نویسنده به عنوان عاملی جذاب و شناخته شده در گوشه های قصه رژه برود و به آن بعد ببخشد. چاقوی شکاری هاروکی موراکامی  داستانی با عنوان چاقوی شکاری دارد که به نظرم شاید داستان اول این مجموعه باشد.  روایتهای اعجاب انگیز موراکامی که در یکی از قصه های کتاب چاقوی شکاری هاروکی موراکامی، فرهنگ عامه ای برای نسل من، کاملا شرقی و قابل دریافت است. نمی دانم خواننده ی غربی با چنین سوژه هایی چطور تا می کند. ولی برای ما شاید موضوع مثل آب گوارا به نظر برسد. اساتید ادبیات داستانی  پیش بینی کرده اند که شاید آینده ی ادبی ما به سمت و سوی ژاپن و به طور ویژه روایت امروزی اش یعنی هاروکی موراکامی برود. عده ای نیز از گرایشات ادبیات معاصر هند برای ما گفته اند. به نظر چاقوی شکاری هاروکی موراکامی  یکی از آن مواردی است که کاملا سمت و سوی مشخص بومی ما را نیز می تواند داشته باشد. اگر شما واقعا ندانید که نویسنده ایرانی نیست یا مثلا به صورت ایرانی الاصل در جایی بیرون از ایران در حال  روایت نیست، سخت می شود از غیر ایرانی بودن این مجموعه  سخن گفت.


 

واژگان و وسایل ناصری : از سرسره ناصرالدین شاه تا کالسکه ناصری

وسایل ناصری یعنی از سرسره ناصرالدین شاه تا کالسکه  ناصری  و خیلی از چیزهای دیگر به نظر یک حکایت نه چندان بلند دارد. همه ی شما از سرسره ی ناصری یا ناصرالدین شاه زیاد شنیده اید. شاید هم مستند بی بی سی در این باره را دیده باشید. اما داستان مربوط به آنجاست که چرا یک شاه  این همه روایتهای خرده و ریز و افتابه لگنی همراه خودش داشته است. به نظر می رسد شاه ناصری مثل خیلی از روابط عمومی های دولتی، 

  دلش می خواست همین حول و حوش کاخش باشد. شکل یک عصر طولانی و ملال انگیز که هیچ طور درمان نمی شود. تنها با همین ژانگولر بازیهای مختلف می توان فهمید که روزمرگی مسلط بر این دوره از پادشاهی ایرانی، دوره ی ناصری اش از خواب سنگین عصر، مکدرتر و بی خاصیت تر بوده است. دوره کسالت شاید یک  نماد مهم داشته باشد. آبدارخانه و آبدارچی گری. همیشه قسم حضرت عباس توی آستین داشتن و دم خروس از پرشال بیرون گذاشتن. ثمره ی همچنین دو گانگی ای را می توان در خیلی از پدیده های امروزی هم دید. موضوعاتی مثل مممنوعیت ماهواره و آزاد بودنش به طور همزمان. موضوعی مثل دستگاه ویدئو که دیگر کسی سرش قسم نخورد تا بالاخره یک جور موسسه ی رسانه های تصویری از دلش درآمد. درست زمانی که این کودک یتیم بود. قرار بود هر کسی ازش بهره  برداری کند، ولی جماعت به رسانه های بهتری روی آورده بودند. مثل حالا که برای شبکه های اجتماعی گوهر دشت دات کام و کلوپ دیر است، فیس نما جای نوجوانهای تازه بالغ است که توی کلاس دانه ی ماش می زنند به گوش جلودستی هایشان و دوست دارند کسی نشناسدشان. 

دوره ی ناصری سرآغاز چرخش ما به روز مرگی بود. سرآغاز چیزی بود که هر چند وقت یک بار دلمان را برای کوروش کبیر تنگ کند. زمانی که فکر کنیم با تیر و تخته های گذشته و آنهایی که در آینده جمع خواهیم کرد بزرگترین ملت تاریخی دنیا و یا همان حوالی هستیم. دوره ی ناصری، آفتابه و لگنش در طلوع و غروب هر روز هم غم انگیز است. دوره ای که شاه ناصری به نمایندگی کل ملت برای همیشه دست تجدد گر در زمین دیگری را بوسید و نشست و تماشای عجیبی کرد. سایه هایی از آن تجدد را می دید که بخار می شد ولی شاه روی زمین نشسته بود و با خیال عروسک فرنگی ها، دستور سالاد گوجه فرنگی داد تا همیشه این قرمزی آسان جلوی چشمش بماند. 

سرمربی گری احساسات و عواطف

بعضی ادمها همیشه جایی برای قلاب انداختن دارند. اگر یک سوراخی توی یک یخی در قطب باشد و یا جایی مثل کبک در کانادا که راه به راه نان سنگگ پستی را می‌زنند تنگ دیزی و به دل تنگ مهاجرهای ایرانی تحویل می‌دهند. این ادمها اتفاقا آدمهای با احساسی هستند همه جا از احساسات سر در می‌آورند و بر احساس سوارند. 

مثل آنهایی که روی موجهای خروشان دریا بازی راه انداخته‌اند. زندگی برایشان همیشه روش تکنولوژیک خودش را دارد. در زناشویی‌شان هم تکنولوژیک هستند. عالم غیب را هم تکنولوژیک رام می‌کنند. بازار احساسات را در همه جا می‌شناسند. قطره چکان دارند تا از ظرف احساسات اینقدر قطره قطره تحویل مخاطب بدهند تا عرضه و تقاضا همیشه غیر متعادل ولی متناسب باشند. از یک بیوه‌ی معمولی یک شاهکار احساسی درست می‌کنند. یک دلقک بی ریشه را که از نقابهای بالماسکه استفاده می‌کند، تبدیل به  بهترین بازیگر می‌کنند. مثل آینه تمام احساس‌های آدمها  را در خودشان ذخیره و در جایش بازیابی می‌کنند. فراست کافی دارند تا ناغافل از احساسات از دنیا نروند. ادب مثل پوست بر صورتشان نقش بسته است و نمک چون روزگار پر طاقت آفتاب تند صحراها بر صورتشان خواستنی و مشهود است. اندازه‌ی همه چیز را دارند. به عهده‌ی خودشان است که کجا گاز بدهند و اپرای زنجه مویه‌ی دسته جمعی بخوانند و کجا دم نزنند که انگار در تخته بند تنشان هیچ انسانی ساکن نیست و در این قفس هیچ مرغ احساسی بال بال نمی‌زند. مرده‌اند ولی زنده‌ها را به بازی احساس می‌گیرند. بلدند وزن کامل یک ادم را تا 70 کیلوگرم از احساس پر کنند. طوری که لابه لایش حتی اکسیژنی هم برای نفس کشیدن باقی نگذارند. سرما که می‌شود آبله مرغان احساس می‌گیرند و سرایت می‌دهند. گرمایشان، دانه دانه بخار احساس است که از سنگها هم بیرون می‌زنند و ترکهای بزرگ درست می‌کنند. دستشان جادو می‌کند، فرصت احساس مثل یک تقویم نمایشگاهی دائمی کنار بستر خوابشان هست تا نرخ احساسات هر روز دستشان باشد. از هر آفتاب بی رمقی کانون درست می‌کنند و مشتاقان را می‌سوزانند. منبر سفری دارند که به طرفه العینی پهن می‌شود. روی هر موجود زنده‌ای از ویروس گرفته تا بلندترین درختهای روی زمین سرمربی گری احساس هستند. 2 به علاوه 2 را طوری 4 می‌کنند که اگر ناراحتی 5 اش کنند. خداوند حفظشان کنند. 

اتوبوس نوشت

1- دو نفر هستند و یکی دارد با شیفتگی کامل به داستان دلاوریهای دیگری گوش می‌دهد. دوستش توی کت و شلوار سورمه‌ای هم چاق به نظر می‌رسد. گاهی به افقهای دور نگاه می‌کند و داستانش را ادامه می‌دهد: 
بهترین دوره‌ی زندگیم دوره‌ی دانشجویی بود. هر استادی بگی رو خریدم. یه وقت استاد زبان رو با 50 تومن 100 تومن. یه وقت یه استادی ماشین نداشت می‌بردم می‌رسوندم فقط همین. گاهی هم که استادا گیر بودن با 400، 500 تومن کل قضیه هم اومد. دوستش گاهی با موبایلش بازی می‌کند. عینکش را جابجا می‌کند و دوباره بر می‌گردد پای منبر. شلوغی توی اتوبوس اصلا برایشان مهم نیست.
- راستی بر نیاوران تجاری متری چقدره؟ 
- 100 تومن باید بشه. بذار این دوستم بنگاهیه
داستان به آنجا می‌رسد که دوستش هم دقیق نمی‌داند 30، 60 یا 100 تومان است. به هر صورت می‌شود که یکی دو تا ایستگاه بعد پیاده می‌شوند. اینقدر شل درباره‌ی این عددها و رقم ها صحبت می‌کنند که آدم غبطه می‌خورد. 
2- دو نفر هستند پیر مرد. یکی اصلا بهش نمی‌خورد درس خوانده باشد. عینک فریم کائوچویی قهوه‌ای به چشم زده. ریش سفید نامرتب و کت رنگ و  رو رفته ای که توی یک دستش هم یک نایلکس تقریبا کثیف هست. بحث می‌رود جایی که سینه راما را هم دیده است. برای دیگری از دوره ی شاه می‌گوید که لازم نبود حتما خیلی جلو باشی که فیلم را درست ببینی. پرده‌ی مقعری بود که همه می‌توانستند یک اندازه فیلم را ببینند. مثل کتاب سوم متوسطه که آن موقع ها می‌خوانده‌اند. بینشان هم یک جای خالی توی مترو هست که کمک می‌کند بیشتر خم بشوند و بچرخند تا روبروی هم صحبت کنند. انگار خودشان را ول کرده باشند به گذشته‌ای که یکی دو تا ایستگاه بعد قرار است برسند بهش. در همین حین پسر جوانی که مهاجر به نظر می‌رسد و لباس کثیفی هم پوشیده با موهای ژولیده از کنارشان رد می شود. بر می‌گردد و می‌گوید: کجا میری آقا؟ من کرایه‌ی همه رو حساب کردم. بدون اینکه جواب بگیرد بر می‌گردد و می‌رود تا شاید جاهای دیگری را آباد کند. سر حکایتها هم می‌چرخد به اینکه یک دیوانه‌ای داشت خودش را می‌زد و یکی هم تماشایش می‌کرد. بقیه‌اش را نمی‌شنوم. ما هم بعد از مدتی از دنیا که گذشت می فهمیم تنها دارایی آدم خاطره هایش هست که مثلا خاطره های مدرسه ناب تر و گران تر است. 
3- چراغ عابر دور میدان ونک کلی طرفدار دارد. به نظر 100 نفر این طرف و آن طرفش ایستاده‌اند. یکی با تیپ شهرستانی و ساده‌ای، کلافه می‌شود و دست بچه‌اش رامی‌گیرد که رد شوند. زنش هم دنبالش می‌آید. یک تاکسی ترمز شدیدی می‌کند و کلی بوق می‌زند. مرد که صورت آفتاب سوخته‌ای دارد بر می‌گردد و فحش می‌دهد: مرتیکه چه خبرته! یکی از توی جمعیت می‌گوید: آقا قرمزه! 
- قرمزه که قرمزه،  دارم رد می‌شم. ان آقا! 
رد می‌شود. بعد همه رد می‌شویم. شاید مثل سریالهای هر شب تلویزیون همانطوری. به نظرم اگر دوتا ماشین با هم خیلی نیش ترمز هم تصادف کنند حسابی همدیگر را کتک می زنند. اگر نمی زنند هم شاید پول جیبشان نیست. دماغ شکستن به قیمت پارسال 5 میلیون تومان بود که صرف نمی کند. دوباره توی اتوبوس می نشینم. تمام روزنامه هایی که دست آدمها می بینم تمایل دارند از همان روز اول حسابی مچاله شوند. اتوبوس این خط به نظرم بی انتها قرار است برود. 

راننده های اتوبوس ایرانی

مثل خیلی از شنبه‌ها، وقتی دیر بیدار شده‌ام و دارم با اتوبوس می روم، به نظر می‌رسد خسته باشم. تمام آدمهای توی اتوبوس هم اینطوری به نظر می رسند. تنها امید به بهبود اوضاع دو تا کودک افغانی یا پاکستانی هستند که  دایره دست گرفته اند و روح مرحوم هایده را در گور می لرزانند. تقریبا کسی از این وضعیت خنده اش نمی‌گیرد. بعد شروع می‌کنند یک شعر در باره‌ی مادر می‌خوانند. تازه یخ یکی از پیرزنهایی که روسری روشن دارد و روی عینک آفتابی بزرگش را بدین وسیله سقف زده است، آب می شود.  

 قرمزی لبهایش که کاملا جابجا می شود را می‌توان دید. لبخند می زند و به یکی از پسربچه های دایره زن پول می دهد. پسربچه دست می کشد روی موهای ماشین شده‌اش و چشمهای بی حالش حتی وقتی می خواند نیز حسابی برق می زند. راننده اتوبوس صدایش از توی اتاقک اتوبوس می آید که کمی نازک شده است و دارد از مسافری می خواهد برود آن طرف تر بایستد. ملاحظه کند و داشبوردش را به هم نریزد. مرد راننده شاید یک پدر مهربان با لهجه‌ی نرم قزوینی باشد.   اتوبوس یکهو ترمز می کند و تمام مسافرها می ریزند روی هم. پیر زن هم همین طور که میله ی وسط اتوبس کنده می‌شود پرت می شود این سمت. هنوز از روی زمین بلند نشده است و دارد به راننده می گوید: آقا این چه وضعیه. بعد مردم از پنجره ها سر بیرون می کنند. مقصر یک عابر است که بسته ای پول توی دست دارد. راننده غر و لند می کند و بعد شروع می کند فحش دادن. تقریبا یک جور لهجه‌ی  آدمهایی که صبح شنبه ساعت 10 سرکار می روند آماده هستند تا خلاء درونی شان را بیرون بریزند. دوتا جوان از روی صندلی شان بلند می شوند و می ایستند. همینطور هم وقتی ایستاده اند فحش می دهند: آقای راننده بذار پیاده شیم بریم حالیش کنیم. دیوس. 

پیر مرد دیگری از پشت عینک آفتابی و با سبیل مخملی سیاه و سفیدش می گوید: خوب حالا که چی؟ کتکش بزنید که فایده ای نداره. پیر مرد کاپشن مشکی  سبک پوشیده و شلوار کتان روشن پایش است. رو می کند به من و می خندد. من ولی لبخند خیلی کم رنگی روی لبم هست. دو تا بچه ی کولی 100 متر بالاتر و به خاطر ترافیک پیاده می شوند. در حالی که از جلوی ماشین عبور می‌کنند صدای راننده می‌آید: 

دفعه‌ی دیگه سوار ماشین من بشید هم خودتون رو می‌زنم هم دایره‌اتون رو! 

نمی‌دانم دقیقا قرار است چه دلیلی برای این پیر مرد دوست داشتنی باشد که او را پشت فرمان اتوبوس نگاه داشته است. اینکه اول باید شروع می‌کرد به زدن دایره و بعد خشمگین به کتک زدن بچه‌ها می‌پرداخت یا برعکس و یا اصلا شروع می‌کرد هر دو کار را با هم انجام می‌داد. 

به هر صورت آن دو تا جوانی که تا چند صد متر پیشتر می خواستند آن دیگری را کتک بزنند، دارند می خندند.