جفت پاهایم را میانداختم روی چهارچوب در که جان میداد با همان حرکت ازش بالا رفت. تنها شریک راهم خالهی هم سن و سالم بود که عین همین کار را انجام میداد. آن سال نزدیک سال تحویل هم درست موقع ترکیدن توپ همانجا در بالاترین نقطهی چهار چوب اتاق بودم. اتاقی که اسمش را گذاشته بودیم اتاق اسباب بازی. مثل یک مکان حرفهای و جدی برای یک فعالیت داوطلبانه ولی تمام وقت. آن موقع عمو تازه شهید شده بود و قرار ما رفتن سر خاک شهدا بود. عبور از گل و لای بین قبرها که موقع سال تحویل تقریبا سفت بود. پدر گفته بود روی قبرها نباید پا بگذاریم. یکی از سختترین کارهای ممکن، در آن روز ،همین رد شدن از زمین گلی- خاکی حاشیهی سنگ قبرها و لگد نکردن روی سنگ مردهها بود. بعد منطقهای بود پر از بالاسریهای آلومینیومی که هر کدام ویترین خاصی از باقیماندههای جنگ بود. چفیه، مهر و تسبیح و پلاک. حتی چتر انتهای خمپاره و عکس. عکسهای رطوبت زده توی قاب که همه جور سنی تویش پیدا میشد. ریشهای پر پشت و خاک گرفته که سربازها را طوری نشان میداد که اصلا عجیب نبود آنطوری باشند. رنگ آسمان و زمین یک طور بود همه اش خاکی بود. شکل متن کتابهای درسی. خانوادهها با انواع ظرف و شیشهی خالی گلاب، قبرها را میشستند. ما هم با یک رادیوی 10 موج کوچک که سالها مهمترین رسانهی خانهمان بود و بعدها ازش کلی زبان انگلیسی یاد گرفتم، دور قبر عمو حاضر شدیم. گلدانهای پلاستیکی لاله که کوچک و مشکی بودند. همهی لالههای آن روزگار سرخ بود و شاید همهی گلها لاله بود. ردیف مردهای جا افتاده و میانسالی که اورکت آمریکایی پوشیده بودند و در حسرت و زاری کسی که توی قبر خوابیده بود، انگشتهاشان روی سنگ سرد و سفید بازی میکرد. زنها هم با چادر مشکی پخش شده بودند روی قبرها. من هم رفتم و مقابل قبر عمو نشستم. با انگشت شروع کردم توی مسیر حجاری شده و تازه شستهی قبر تا اسمش را دوباره بنویسم. مهدی یک کشیدگی بلند و خونین داشت که تازه شسته بودند و انگشتانم خیس شد. دلم میخواست زودتر بروم تا کارتن بچه سنگ را ببینم. بچه سنگ و تک شاخ. بچه سنگ مثل همین سنگ سفید روی قبر جان داشت و سعی میکرد با تک شاخ دوست بشود. لابد تک شاخ بهش گفته بود که واقعی نیست و امکان دارد این دوستی هرگز شکل نگیرد. آن سال سال تحویل حس و حال بالا رفتن از چهار چوب در را نداشتم. به نظرم خیس و لیز بود. هوا هنوز ابری بود و به نظرم یکی دو روز طول کشید تا بفهمد بهار شده و کمی آفتاب انداخت توی حیاط. مثل اینکه گفته باشد بالاخره باید توی عید دید و بازدیدها مثل قبل ادامه پیدا کند. دیگر سالهاست که آنجا نرفتهام. ولی شنیدهام که همهی قبرها را یکسره کرده اند. یک سنگ مشکی یا سفید توی زمین و حاشیههای موزاییک کاری شده هست. هیچ چیز اضافی دیگری نیست. اگر کسی بخواهد قبرها را شمارش کند کافی است تعداد ردیفها را در تعداد ستونها ضرب کند. من هم هیچ گاه موفق نشدم کارتن بچه سنگ را ببینم.
پ.ن: ببینید:
1- منتظرم به ایستگاه برسم. مترو واقعا خلوت است. این فرصتها به درد از بین بردن خاطرهی شلوغی میخورد. یک آقایی پشت سرم است و دارد دور درجا میزند. یک پایش را به سرعت تکان میدهد. کیفش هر چند چند ثانیه بهم میخورد. انگار یک جسم آتشین به پایم نزدیک میشود سعی میکنم جاخالی بدهم. یکی دوبار بر میگردم و نوک تیز کیفش را نگاه میکنم. خودش کاملا در افکارش غوطه ور است. پیر فرزانهای روبرویم تکه داده به میلهی کنار در و میگوید
2- خلاص شدن از سال جدید اصلا جالب نیست. ترا به خدا بگذارید همین سال قدیمی را دو دستی بچسبم. بالاخره این همه روزش را رفته ام و ازش سر درآورده ام. کیفم خالی شده و پرشده و خالی می شود. دوستانی یافته ام و بدون هیچ توضیحی، فراغت افتاده است. ولی هر چه بوده توی تمام سال فارسی حرف زده ام. همین تکه راه ها را دویده ام و برای بودن تلاش کرده ام. مثل شما منتظر بهترینم.
3- به دوست عزیزی: به نظر ما اهل دوست داشتن آدمها، آن هم از نوع دوست داشتنی های کم سواد هستیم تا آدمهای جدی تر و سخت گیر تر که با سواد هم هستند.
4- سال نو هم برای ما همین دور درجاست. خیلی سخت است که رو به جلو حرکت کنیم ولی جایی نرفته باشیم. امیدوارم شمایی که لطف می کنید و به دفتر یادداشت بنده در اینجا نگاه می کنید، امسال فریب زمان را نخورید و راه خودتان بروید و موفق و سلامت باشید.
5- اگر این افراد دستنامه - Manual - نویس در IBM برای دین مبین اسلام هم، دستنامه می نوشتند، بخش بزرگتری از دنیا مسلمان می شدند و البته یک گرایش هم داشتند.
سازمان محیط زیست: آمار درستی از حیات وحش نداریم!
این خبری بود که قطعا منتشر شده والا برادر حیدری در برنامه ی مناظره ی تلویزیونی عصر جمعه، این خبر را باز پخش نمی فرمود.
اما راهکار لازم برای این مشکل سازمان محیط زیست و به طبع آن مردم ایران چیست؟ شاید بخش عمده ای از بار سازمان محیط زیست بر دوش گونه های مختلف جانوری ما باشد.
1- حیوانات گرامی در امر شناسنامه سازی برای گونه های مختلف جانوری از مکانیزمهای خود اظهاری تعریف شده در سازمان محیط زیست استفاده نمایند.
2- با توجه به شکار در منطقه ی حفاظت شده ای در وسط تهران، سعی در به روز رسانی آمار مرگ و میر در سازمان محیط زیست را به عهده بگیرند.
3- گونه های جانوری آبزی از طریق ارسال پیامک به شماره های اعلام شده از سوی سازمان محیط زیست آمار خود را به اطلاع برسانند.
4- جغدهای محترم فقط در ساعات اداری به سازمان محیط زیست مراجعه فرمایند.
5- کانگوروهای محترم لطفا از آوردن اطفال در هنگام خود اظهاری در هر یک از شعب سازمان محیط زیست خود داری فرمایید.
6- به جهت هر چه پربارتر کردن برنامه ی آمار گیری از گونه های جانوری مراسمی در سازمان محیط زیست به صورت جدی و نه مانند سالهای قبل برپاست. لذا از همه ی گونه های نام آور و یا کم نام بدین منظور دعوت می شود. دوستان عزیز توجه داشته باشند به جهت روز درختکاری و کمکاری مرکز 137 شهرداری تهران در توزیع نهال، شما رسانه باشید. هر موجود از هر گونه یک رسانه است. بدین روی، عزیزان با در دست یا بال داشتن نهال مورد نظر تا پایان هفته درختکاری در پارک پردیسان و مقر دائمی سازمان محیط زیست حضور به هم رسانید.
7- به جهت حفظ شئونات اداری، از گونه های محترم تقاضا داریم از هر گونه اختلاط نامناسب، رفتار خشونت ورزانه و استحمام در ملا عام بپرهیزید.
غرش بیجا مانع کسب است، حتی شما دوست عزیز!
خدمات و سرویسهایی که روزانه دریافت می کنید و یا به مشتری پرداخت می کنید چطور است؟
بدترین ضد حال این است که بعد از مدتها توی این ترافیک شب عید بروی کافه ی فرهنگسرای امام علی، بعد نگهبان زل زل نگاهت کند. در ادامه بفهمی کافه اصلا مدتهاست تعطیل است. انگار برزیل باخته باشد. از پا نمی افتیم و سعی می کنیم برای فردا برنامه ی بهتری بگذاریم.
برنامه ریزی برای غلبه بر ترافیک شاید موثر باشد ولی نمی شود به هم وطنانت اعتماد کنی. یکی از دوستان کافه ای را معرفی کرد که توی پروفایلهایش هم خبری نبود از اینکه رستوران است و شاید چای و قهوه ی بعد از غذا به شما بدهد. خیلی مودبانه منوی ناقصی هم داشت. بهترین جا برای دعوت به مسیحی شدن، گلد کوئست و غیره بود.منظور از کتابهای علوم انسانی دقیق تر از تیتر، مثلا کتاب داستان، درس و یا کتابی که در یک زمینهی بین رشتهای مد نظر است به دلایل مختلفی انتخاب میشود و هر کدام فضا و تبعات خودش را دارد. به طور دقیق تر کتابهای بین رشتهای مد نظرم هست چون در زمینهی هنر و زیبایی هنری و به طور مصداقی کتاب داستان پر کشش، هزار حرف بهتر هست. دربارهی کتابی صحبت میکنم که قطعا یک موضوع بین رشته ای دارد. مثلا ما که مهندسی و مدیریت خواندهایم خیلی وقتها در خودمان نیازی برای خواندن فلسفه و جامعه شناسی و روان شناسی و هزار شناسی دیگر در علوم انسانی احساس میکنیم ولی برای خیلی از ماها این اتفاق میافتد که از آن ذوق و شوق اولیه برای خواندن میافتیم
و این یکی را هم به صندوق فراموشی دیگریها میسپاریم. وقت نداشتن شاید اولین دلیل باشد ولی نه به این صراحتی که ما ازش صحبت میکنیم. به نظر اینجا حدسهای شخصی خودم را مطرح میکنم تا بعدتر بهتر دربارهشان به نتیجه برسم. کتابی را میخوانیم چون شاید عدهی زیادی از افراد و دوستان متخصص یا علاقه مند که چند ده متری جلوتر هستند را توصیه کردهاند. برای همین یک اجباری برای پاسخ به تشنگی در زمینهای خاص برای ما به وجود میآید. شاید دلایل زیر برای ادامه ندادن اکثریت این کتابها برای شما نیز تجربهای مشترک باشد:چاقوی شکاری هاروکی موراکامی یکی از کتابهایی است که از موراکامی دوست داشتم. موضوع شاید به خاطر تنبلی ذهنی ام در ارتباط با هاروکی موراکامی باشد. قبل تر از اینها کتاب دیدن دختر صد درصد دلخواه در صبح زیبای بهاری - آوریل- را خوانده بودم به نظرم بد نرسیده بود. ولی نثر مخملی و خیال انگیزی اش به پای چاقوی شکاری هاروکی موراکامی نمی رسد. چاقوی شکاری هاروکی موراکامی از کافکا در کرانه یا کافکا در ساحل موراکامی هم جذاب تر به نظرم رسید. البته سخت می شود یک رمان را با مجموعه ی داستان کوتاه مقایسه نمود.
چاقوی شکاری هاروکی موراکامی نمونه ای از کتبهای پخته ای است که یک دست به نظرم و در امتیاز مجموع چند داستانی که دارد بالاتر از مجموعه داستان قبلی اش است. به نظرم این مجموعه البته هم سطح هم نیست. چاقوی شکاری هاروکی موراکامی انگار دارد از یک قرارداد با آقای موراکامی نویسنده و خواننده هایی که او را دوست دارند صحبت می کند. قرار دادی که الان بدون روضه خواندن زیادی، خواننده درخواهد یافت که با حضور نویسنده در داستان هم نه تنها مشکلی نداشته باشد، بلکه خود نویسنده به عنوان عاملی جذاب و شناخته شده در گوشه های قصه رژه برود و به آن بعد ببخشد. چاقوی شکاری هاروکی موراکامی داستانی با عنوان چاقوی شکاری دارد که به نظرم شاید داستان اول این مجموعه باشد. روایتهای اعجاب انگیز موراکامی که در یکی از قصه های کتاب چاقوی شکاری هاروکی موراکامی، فرهنگ عامه ای برای نسل من، کاملا شرقی و قابل دریافت است. نمی دانم خواننده ی غربی با چنین سوژه هایی چطور تا می کند. ولی برای ما شاید موضوع مثل آب گوارا به نظر برسد. اساتید ادبیات داستانی پیش بینی کرده اند که شاید آینده ی ادبی ما به سمت و سوی ژاپن و به طور ویژه روایت امروزی اش یعنی هاروکی موراکامی برود. عده ای نیز از گرایشات ادبیات معاصر هند برای ما گفته اند. به نظر چاقوی شکاری هاروکی موراکامی یکی از آن مواردی است که کاملا سمت و سوی مشخص بومی ما را نیز می تواند داشته باشد. اگر شما واقعا ندانید که نویسنده ایرانی نیست یا مثلا به صورت ایرانی الاصل در جایی بیرون از ایران در حال روایت نیست، سخت می شود از غیر ایرانی بودن این مجموعه سخن گفت.
وسایل ناصری یعنی از سرسره ناصرالدین شاه تا کالسکه ناصری و خیلی از چیزهای دیگر به نظر یک حکایت نه چندان بلند دارد. همه ی شما از سرسره ی ناصری یا ناصرالدین شاه زیاد شنیده اید. شاید هم مستند بی بی سی در این باره را دیده باشید. اما داستان مربوط به آنجاست که چرا یک شاه این همه روایتهای خرده و ریز و افتابه لگنی همراه خودش داشته است. به نظر می رسد شاه ناصری مثل خیلی از روابط عمومی های دولتی،
دلش می خواست همین حول و حوش کاخش باشد. شکل یک عصر طولانی و ملال انگیز که هیچ طور درمان نمی شود. تنها با همین ژانگولر بازیهای مختلف می توان فهمید که روزمرگی مسلط بر این دوره از پادشاهی ایرانی، دوره ی ناصری اش از خواب سنگین عصر، مکدرتر و بی خاصیت تر بوده است. دوره کسالت شاید یک نماد مهم داشته باشد. آبدارخانه و آبدارچی گری. همیشه قسم حضرت عباس توی آستین داشتن و دم خروس از پرشال بیرون گذاشتن. ثمره ی همچنین دو گانگی ای را می توان در خیلی از پدیده های امروزی هم دید. موضوعاتی مثل مممنوعیت ماهواره و آزاد بودنش به طور همزمان. موضوعی مثل دستگاه ویدئو که دیگر کسی سرش قسم نخورد تا بالاخره یک جور موسسه ی رسانه های تصویری از دلش درآمد. درست زمانی که این کودک یتیم بود. قرار بود هر کسی ازش بهره برداری کند، ولی جماعت به رسانه های بهتری روی آورده بودند. مثل حالا که برای شبکه های اجتماعی گوهر دشت دات کام و کلوپ دیر است، فیس نما جای نوجوانهای تازه بالغ است که توی کلاس دانه ی ماش می زنند به گوش جلودستی هایشان و دوست دارند کسی نشناسدشان.دوره ی ناصری سرآغاز چرخش ما به روز مرگی بود. سرآغاز چیزی بود که هر چند وقت یک بار دلمان را برای کوروش کبیر تنگ کند. زمانی که فکر کنیم با تیر و تخته های گذشته و آنهایی که در آینده جمع خواهیم کرد بزرگترین ملت تاریخی دنیا و یا همان حوالی هستیم. دوره ی ناصری، آفتابه و لگنش در طلوع و غروب هر روز هم غم انگیز است. دوره ای که شاه ناصری به نمایندگی کل ملت برای همیشه دست تجدد گر در زمین دیگری را بوسید و نشست و تماشای عجیبی کرد. سایه هایی از آن تجدد را می دید که بخار می شد ولی شاه روی زمین نشسته بود و با خیال عروسک فرنگی ها، دستور سالاد گوجه فرنگی داد تا همیشه این قرمزی آسان جلوی چشمش بماند.
بعضی ادمها همیشه جایی برای قلاب انداختن دارند. اگر یک سوراخی توی یک یخی در قطب باشد و یا جایی مثل کبک در کانادا که راه به راه نان سنگگ پستی را میزنند تنگ دیزی و به دل تنگ مهاجرهای ایرانی تحویل میدهند. این ادمها اتفاقا آدمهای با احساسی هستند همه جا از احساسات سر در میآورند و بر احساس سوارند.
مثل آنهایی که روی موجهای خروشان دریا بازی راه انداختهاند. زندگی برایشان همیشه روش تکنولوژیک خودش را دارد. در زناشوییشان هم تکنولوژیک هستند. عالم غیب را هم تکنولوژیک رام میکنند. بازار احساسات را در همه جا میشناسند. قطره چکان دارند تا از ظرف احساسات اینقدر قطره قطره تحویل مخاطب بدهند تا عرضه و تقاضا همیشه غیر متعادل ولی متناسب باشند. از یک بیوهی معمولی یک شاهکار احساسی درست میکنند. یک دلقک بی ریشه را که از نقابهای بالماسکه استفاده میکند، تبدیل به بهترین بازیگر میکنند. مثل آینه تمام احساسهای آدمها را در خودشان ذخیره و در جایش بازیابی میکنند. فراست کافی دارند تا ناغافل از احساسات از دنیا نروند. ادب مثل پوست بر صورتشان نقش بسته است و نمک چون روزگار پر طاقت آفتاب تند صحراها بر صورتشان خواستنی و مشهود است. اندازهی همه چیز را دارند. به عهدهی خودشان است که کجا گاز بدهند و اپرای زنجه مویهی دسته جمعی بخوانند و کجا دم نزنند که انگار در تخته بند تنشان هیچ انسانی ساکن نیست و در این قفس هیچ مرغ احساسی بال بال نمیزند. مردهاند ولی زندهها را به بازی احساس میگیرند. بلدند وزن کامل یک ادم را تا 70 کیلوگرم از احساس پر کنند. طوری که لابه لایش حتی اکسیژنی هم برای نفس کشیدن باقی نگذارند. سرما که میشود آبله مرغان احساس میگیرند و سرایت میدهند. گرمایشان، دانه دانه بخار احساس است که از سنگها هم بیرون میزنند و ترکهای بزرگ درست میکنند. دستشان جادو میکند، فرصت احساس مثل یک تقویم نمایشگاهی دائمی کنار بستر خوابشان هست تا نرخ احساسات هر روز دستشان باشد. از هر آفتاب بی رمقی کانون درست میکنند و مشتاقان را میسوزانند. منبر سفری دارند که به طرفه العینی پهن میشود. روی هر موجود زندهای از ویروس گرفته تا بلندترین درختهای روی زمین سرمربی گری احساس هستند. 2 به علاوه 2 را طوری 4 میکنند که اگر ناراحتی 5 اش کنند. خداوند حفظشان کنند.مثل خیلی از شنبهها، وقتی دیر بیدار شدهام و دارم با اتوبوس می روم، به نظر میرسد خسته باشم. تمام آدمهای توی اتوبوس هم اینطوری به نظر می رسند. تنها امید به بهبود اوضاع دو تا کودک افغانی یا پاکستانی هستند که دایره دست گرفته اند و روح مرحوم هایده را در گور می لرزانند. تقریبا کسی از این وضعیت خنده اش نمیگیرد. بعد شروع میکنند یک شعر در بارهی مادر میخوانند. تازه یخ یکی از پیرزنهایی که روسری روشن دارد و روی عینک آفتابی بزرگش را بدین وسیله سقف زده است، آب می شود.
قرمزی لبهایش که کاملا جابجا می شود را میتوان دید. لبخند می زند و به یکی از پسربچه های دایره زن پول می دهد. پسربچه دست می کشد روی موهای ماشین شدهاش و چشمهای بی حالش حتی وقتی می خواند نیز حسابی برق می زند. راننده اتوبوس صدایش از توی اتاقک اتوبوس می آید که کمی نازک شده است و دارد از مسافری می خواهد برود آن طرف تر بایستد. ملاحظه کند و داشبوردش را به هم نریزد. مرد راننده شاید یک پدر مهربان با لهجهی نرم قزوینی باشد. اتوبوس یکهو ترمز می کند و تمام مسافرها می ریزند روی هم. پیر زن هم همین طور که میله ی وسط اتوبس کنده میشود پرت می شود این سمت. هنوز از روی زمین بلند نشده است و دارد به راننده می گوید: آقا این چه وضعیه. بعد مردم از پنجره ها سر بیرون می کنند. مقصر یک عابر است که بسته ای پول توی دست دارد. راننده غر و لند می کند و بعد شروع می کند فحش دادن. تقریبا یک جور لهجهی آدمهایی که صبح شنبه ساعت 10 سرکار می روند آماده هستند تا خلاء درونی شان را بیرون بریزند. دوتا جوان از روی صندلی شان بلند می شوند و می ایستند. همینطور هم وقتی ایستاده اند فحش می دهند: آقای راننده بذار پیاده شیم بریم حالیش کنیم. دیوس.پیر مرد دیگری از پشت عینک آفتابی و با سبیل مخملی سیاه و سفیدش می گوید: خوب حالا که چی؟ کتکش بزنید که فایده ای نداره. پیر مرد کاپشن مشکی سبک پوشیده و شلوار کتان روشن پایش است. رو می کند به من و می خندد. من ولی لبخند خیلی کم رنگی روی لبم هست. دو تا بچه ی کولی 100 متر بالاتر و به خاطر ترافیک پیاده می شوند. در حالی که از جلوی ماشین عبور میکنند صدای راننده میآید:
دفعهی دیگه سوار ماشین من بشید هم خودتون رو میزنم هم دایرهاتون رو!
نمیدانم دقیقا قرار است چه دلیلی برای این پیر مرد دوست داشتنی باشد که او را پشت فرمان اتوبوس نگاه داشته است. اینکه اول باید شروع میکرد به زدن دایره و بعد خشمگین به کتک زدن بچهها میپرداخت یا برعکس و یا اصلا شروع میکرد هر دو کار را با هم انجام میداد.
به هر صورت آن دو تا جوانی که تا چند صد متر پیشتر می خواستند آن دیگری را کتک بزنند، دارند می خندند.