360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

آن پشت لامذهب کتاب

پشت جلد کتاب باید خالی باشد تا راحت بتوانی موس را روی آن حرکت بدهی. یا وقتی شب، سکوت اجباری‌اش را آغاز کرد، کتاب را پشت و رو کنی تا خواب راحت داشته باشی. مثل همان حاج آقای پیش نمازی که موقع نماز حواسش پرت می‌شد و به مکبر اشاره می‌زد قاب عکس امام را برگرداند، عمل کنی.  

ادامه مطلب ...

هوش آدمی

هوش آدمی توانایی هضم  مسایل ناگوار بزرگ را دارد. برای همین خیلی از مواقع نادر، ممکن است فکر کنم، خوش به حال آنهایی که نمی‌فهمند. آدمهای هوشمند زیادی را دیده ام که بعد از دقیقه‌های صحت در زندگی، که ممکن است چند سال هم طول بکشد، سکان کشتی آشوب زده را به دست گرفته‌اند. خیلی از اوقات کشتی زندگی با یک جمله تغییر مسیر می‌دهد. آدمهای هوشمند جمله‌های بیشتری کشف می‌کنند و به کار می‌برند  

ادامه مطلب ...

دایره المعارف آدمیزادی

وان- یکبار برای همیشه همانطوری که باید زندگی لازم است. ما طوری تربیت شده‌ایم که همیشه ملاحظه‌های سنتی آدمها را همراه خودمان داشته‌ایم. ولی نوشتن یا اصلا، زندگی کردن نیاز به گفتمان پیچیده‌تر و عمیق‌تری دارد. دچار فرسایش احساسی شده‌ام. اگر توی ده سالگی وسط حرفی که پدر  می‌زد نمی‌پریدم. اگر وقتی داشت می‌گفت یک کارمند چقدر در می‌آورد؟ اگر از جمع سوال نکرده بود پسرم نوشابه نمی‌خورد؟     و من هم یکهو وسط حرف آدم بزرگها پیدایم نشده بود که نه پدر جان من نوشابه نمی‌خورم. همه چیز روالش عوض می‌شد. شاید عوض می‌شد. اصلا مهم نیست عوض می‌شد یا نه. حالا آدمی ریزه خوار شده‌ام که به طور مستقل میلی به هیچ نوع تفریح سطح بالایی ندارم. خوردن کاری برای فرا فکنی است. مثل فیلم دیدن. دیدن سریالهای دانلودی که دسته دسته از هاردهای این و آن می‌رسد. مثل چند سال پیش که همه چیز روی دی وی دی بود. الان با پیشرفت تکنولوژی و البته بدون اینترنت توی ایران می‌شود هر نوع فرهنگ قوی‌تری را ملاحظه کرد. ما ترکیب این خرده ریزهای زیادی  جاگیر هستیم برای همین حیف از زمانی که داریم از دست می‌دهیم و لذتهای واقعی دنیا را نمی چشیم. فوق  فوقش یک جور خلا عاطفی، هویت خواهی متفاوت به شکل مدل عالم در حال انبساط حال ما را خوب می‌کند. مدل کیک کشمشی دنیا می‌گوید. دانه‌های رسیده و چروکیده‌ی کشمکی توی نسل ما دارند  توی این خمیر بزرگ منبسط می‌شوند. هر کدام  به طرفی می‌روند. همه از هم دور می‌شوند. هیچ دوتا کشمشی کنار هم قرار نمی‌گیرند. اینقدر منبسط می‌شوند تا کیک مورد نظر آماده شود. 

تو- روزهایی سخت را پشت سر گذاشته‌ام. برای همین اهل فرافکنی و فراموش کردنم. قصه‌ها، خیلی‌هایش زود دلم را می‌ زند. سعی می‌کنم دور بریزم. از میزم کنده می‌شوم. هزار بهانه می‌کنم تا بزنم بیرون. هر روز و هر کجا از محل کار  به خانه فرار می‌کنم. توی خانه اینقدر با اینترنت و یادداشت روزنامه‌نگارانه و فیلم و سریال مشغول می‌شوم تا فرار کامل. بعد دیر وقت می‌شود. زمانی که منطقی باید بخوابم تا فردا صبح با نیرویی شگفت انگیز به این فرار هیجان انگیز از خانه ادامه دهم. سایه‌ی نبودن و نشدن همه جا دنبالم می‌کند. درس خواندن که روزی ستاره‌ی بزرگ و عجیب و غریب آسمان زندگی‌مان بود یک غبطه‌ شبیه بازیهای دوره‌ی کودکی شده است. یک طوری هر بخشی از زندگی تمایل به تکرارشیرینی دارد. کودکی چیزی است که پدر و مادرهای در حال فرار از هم را به سمت هم می کشاند. برای همین هم بچگی بچه‌هاشان را بیشتر از همه دوست دارند. دوست دارند تا آنجا که ممکن است به آنها غذا بدهند، تر و خشکشان کنند ولی هیچ  وقت به خواسته‌های یک هیولای بزرگتر از سن ازدواجشان که به ظاهر خیلی دانا‌تر از هر زمانی از زندگی‌شان است، جواب پس ندهند. همین اتفاق در سطح جامعه دارد می‌افتد. بزرگترها ترجیح می‌دهند باز هم با نوستالژی جوانهای الان یا همان بچه‌های سابق را سرگرم، سیر  و تر و خشک کنند. رفتن سراغ سطح بالاتری از نیازهای ا جتماعی آدمها اصولا کشنده، خسته کننده و ناممکن است. بچه‌ها را بهتر می‌شود کنترل کرد. 

تری- بعضی وقتها ازهم سن و سالهام می‌پرسم هنوز زنده‌ای؟ نه اینکه واقعا همچین توهینی بهشان  بکنم. ولی عملا عده‌ی زیادی را مرده‌های کاملی می‌بینم که روح هنر درشان وجود ندارد و به همین سادگی و با اینکه شاید بارها به سنگ خورده‌اند مطمئن می‌گویند هنر وجود ندارد. هنر قابل ترحم  است. یک جور اعتیاد افیونی برای هم سن و سالهای ماست وقتی از یک باور دارند به باور و سر و شکل جدیدی کوچ می‌کنند.

فور- آدمیزاد دایره المعارف مزخرفات و تفریحات است. همه‌اش از آب و سرگرمی‌ تشکیل شده است. آینده‌ای که خودش را با آن سرگرم می‌کند. این آینده اینقدر توی آن آب خیس خورده است که تمام هویتش را بی تفکیک توی خودش  دارد. آینده‌ای که از روز اول شق و رد و ترد و شکننده به نظر می‌رسید، روزی از میان‌سالی، نرم و منعطف، می‌تواند مثل ماه کامل توی آسمان، که هر کسی ممکن است یکهو ببیند، جلوی چشم آدم بیاید. تب‌دار و افسونگر. چیزی قدیمی از وجود آدم که هیچ وقت در طول سالیان عوض نمی‌شود. تنها چیزی که درباره‌ی آینده‌ی این سوسکهای کوچولو و از بین نرفتنی واقعیت دارد، همان  مزخرفات و تفریحاتی است که ممکن است همان شب مهتابی، بدون  هیچ تعارف و اختیاری وسط آسمان بر شما حلول کند. لعنتی آسمان تهران که این قدر غبار گرفته، بی افق و دست نیافتنی است باید یکهو این یکی را نشانمان می‌داد؟ من شیفته‌اش هستم. ترسی ازش ندارم. شاید شما برای اینکه با چنین آینده‌ای، حک شده بر قرص ماه، آمادگی لازم را  نداشته باشید. برای همین  و در جهت اساسی مزخرفات و تفریحات بروید سفر. خطرناک‌ترین کار رفتن به سفر و تجربه‌‌ی آسمان برهنه با نور ماه است. مواظب باشید. 

فایو- آدمها هیچ وقت عوض نمی‌شوند. تنها چیزی که توی آدمها عوض می‌شود تغییرات هورمونی مربوط به سن و سال  است که قطعا یک آدم تند مزاج و عصبانی و خشم آلود را به آدمی محافظه کار تبدیل می‌کند. بیست ساعت نخوابید همان آدم را که توی هجده سالگی ملاقات کردید. حتی توی آینه‌ی نیمه شکسته بهش گفتید از ملاقاتتان خوشبختم آقای دیوانه، حتما دوباره خواهید دید. این ملاقات از جنسی واقعی‌تر و کمتر هورمون زده است. 


خان جان ما هم بالاخره رفت

باور کنید از دنیا رفتن یک آدم 94 ساله هم به اندازه‌ی خودش دردناک است. شاید اینکه عکس تنها کسی که توی اتاقش می‌زد من بودم و دو تا از پسرهاش که شهید شدند، روی گردنم سنگینی می کند.  بعد از اینهمه سال درد و رنجی که ما ندیدیم و نکشیدیم خلاص شد.  

   شوهرش حدود سال 65 یعنی حدود سی سال پیش از این از دنیا رفته بود. ما خیالمان جمع بود که سال تا سال همان جا خانه‌ی دایی جان است. همیشه خوش اخلاق و سرحال دیدیمش. من توی نود و سه سالگی آخرین بار دیدمش. ما از آنجایی دیدیم که زن حاجی بود و همیشه خانه‌شان جمع می‌شدیم. عید قربان‌ها و بقیه‌ی روزها، مادربزرگ پدریم را یادم هست که وقتی خواسته بود ببیندش می‌گفت: روم نمیشه. این خانم دوتا بچه‌اش شهید شده. من یک دونه شهید دارم. 

هر چه هست ما خیلی از این آدمهای فامیل را دور و برمان داریم و هیچ وقت خبری ازشان نمی‌گیریم. چرایش را نمی‌دانم شاید از مرگ و پیری می‌ترسیم. 

مادر خان جان که اسمش بی بی جان بود و من در روزهای کودکی وقتی دبستان بودم، درست یک روز سرد که داشتم یک کتاب داستان درباره‌ی یک آدم برفی می‌خواندم، آب شدن و مردنش را دیدم. توی تراس بودم که گفتند تمام کرده است. از بی‌بی جان و بعد خوان جان، مامانی، مادر و خودم. همه‌مان بچه‌ی اول خانواده بودیم. دو تا عکس هم گرفته بودیم. اولی یک عکس هست که همه‌ی خانومها با چارقدهای رنگ به رنگ خودشان تویش ایستاده‌اند. مادر هم مرا توی بغلش دارد. بچه‌ اول‌ها بعد از این اما، یک بار دیگر عکس گرفته‌اند. وقتی که بی‌بی جان دیگر نبود. این دفعه از خان جان تا من که حالا روی پای خودم ایستاده بودم. امروز فردا هم باید این عکس را به روز رسانی کنیم. فقط سه تا از آن دسته مانده‌ایم که هر کدام یمین و یسار عالم برای خودمان داریم زندگی‌می‌کنیم.  توی آخرین عکسها خان جان دیگر آن اخم گوشه ی ابروهای ظریفش را ندارد. آدم وقتی به سنگها و کوه ها نگاه می کند که شاید میلیونها سالشان هست، فرقی بین پنجاه، شصت و نود سال نمی بیند. 

روحش شاد 


انسان سالم - چند روایت از وبلاگ قدیمی ام دیوار مفت

انسان سالم - 

به روزگار ما آدمها خیلی توی کار هم موش می‌دوانند. نه این حواشی را ولش کن. این روزها موشها و آدمها خیلی شبیه هم شده‌اند. زندگیشان فقط خوردن و سیر نشدن و جویدن شده است. تا چشم کار می‌کند در حال جویدن هستند. از تله موش هم بی خبرند. راه رفت و آمدهاشان هم ترجیح می‌دهند با هم تداخلی نداشته باشد. این طوری بهتر طعمه پیدا می‌کنند. طعمه‌هایی برای جویدن صرف تا دندانهایشان بیشتر رشد نکند و مزاحم سلامتیشان نباشد.اگر خیلی معقول شدند،‌ پنیر می‌خورند.  تا چشم کار می‌کند، خدا را شکر.

هویت با پیش شماره 0935: فیزیک برای بانوان دم در

 

ادامه مطلب ...

ساده زیستی: نحوه ی پیاز در سادگی مغلوب

1- توصیه‌ی خیلی از مکتبهای دنیا ساده زندگی کردن است. این موضوع حتما یک راز بزرگ بیشتر از این مواردی که ما می‌دانیم در خودش دارد. اینکه می‌توانیم به خاطر حفاظت از منافع اجتماعی و برند شخصیمان‌ پیچیده باشیم موضوع سادگی مان را خط می‌اندازد. اینکه ما همیشه بهترین هستیم، واقعا یک پرده‌ی ضخیم ولی نیمه شفاف اطرافمان ایجاد می‌کند که فقط سرمای قبرستان دمای واقعی محیط را بهمان  یادآوری خواهد نمود.  

 اصلا قصد ندارم حرفهای درویش مابانه بزنم. چون اگر این بازیهایی که زیاد مد شده است را غیر واقعی و متظاهرانه دنبال کنم، باز هم از یک نوع سادگی مغلوب، رنج خواهم برد. سادگی مغلوبِ هزارتویی مرگ آور که بیماری زمانه‌ی ماست. سادگی مغلوب تقصیر نتوانستن های زندگی را به عهده ی دیگران می اندازد. شاید فرمول درست ترش اینطوری باشد: پیچیدگی برای غلبه بر پیچیدگی و رسیدن به سادگی. سادگی همانطور که در تعالیم کنفسیوس هست: مثل چوب ساده باش

2- توی هر فامیلی یک نفر هست که دوست دارید دست به مرده بزند و آنرا یا او را زنده کند. پسر عموی من هم پزشک است. دوره‌ای طولانی پزشک اورژانس بوده است و به جرم همین اورژانس رفتن و تروما بازی، همیشه خسته وخاکشیر می‌آمد خانه. یک روز خواهر زاده ی گرامی‌اش نشسته بود و داشت بین ما که خیلی کم باهم حرف می زنیم وساطت می کرد. طفل هفت هشت ساله هر دو دقیقه یک سوال پزشکی و البته نه از روی کتاب گایتون، بلکه همان علوم تجربی دبستان پرسید که آخرین پرسش او قلمداد می‌شد:

- دایی پیاز چطوری میکروبها رو می‌کشه؟

: من چه می‌دونم دایی. من که با  پیاز حرف نزدم.

پسر از این یاس فلسفی و گیر افتادن در هزارتوی  پیاز به شدت رنجور شد. واقعا باید با پیاز حرف می‌زد. یکی باید با پیاز حرف می‌‌زد ولی موضوع به ظاهر به دلیل مرگ فلسفی میکروبها در چنین لایه‌های پیچیده‌ای بود. میکروبها اصولا به غیر موارد تک ساختی مثل خودشان کمتر موجودی به آن پیچیدگی را به قالب دشمن دیده بودند و می‌دانید که توی مبارزه، هر موجودی اگر از شکست دادن دشمن نا امید شود، اول از همه از بین خواهد رفت. پیاز توانسته است با هزار توی پیچیده ی خود یکی از بهترین الگوهای ممکن برای غلبه بر پیچیدگی به حساب بیاید. به قول داوینچی : سادگی نهایت پیچیدگی است. 


ارغوان رضایی - تنیسور ایرانی


پ.ن: ترویج فرهنگ ورزش دوستی و ورزشکار دوستی. فوتوشاپ کار محترم مچ بند مناسب این فرهنگ را نیز به آستین استاندارد حروف چینی - تنیس اضافه نموده است. 


چگونه فکر آزاد داشته باشیم؟ ابن مشغله

اکثر وقتها بعد از چند روز باید روی کاغذ بنویسد که چه کاری انجام می‌دهد. از چی پول در می‌آورد و با چی تفریح می‌کند. مخصوصا اگر یک چند روزی مرخصی بوده باشد و توی تعطیلات هزار تا کار عجیب و غریب انجام داده باشد. لازم می‌شد تمام فکرش را روی کاغذ بیاورد. چند تا ستون برای کارهایش و چند تا برای تفریحاتش درست می‌کند. اینطوری وقتی زنگ تلفنش به صدا در می‌آید می‌تواند بفهمد که این پیشنهاد را بپذیرد یا نه. لباسهایش و اینکه کمدش را مثل کتابخانه‌اش هرگز نتوانسته بود مرتب کند، بزرگترین ضررها را بهش زده بود.  مثلا همین  که بالاخره برای اینکه رنگ ترک خورده‌ی دیوار خانه‌‌ی مستاجری‌اش معلوم نشود، تصمیم گرفت مثل همان نوجوانی‌هایش که عکس ستاره‌های سینما را بچسباند به در کمد، این دفعه نیز همان کار را صورت داد. همه جور مجله‌ای بود. 

تمایل به صلح در آدمهایی که سخت با هم جنگیده‌اند. بر افروختن و انفجاری که به سرعت فرو می‌نشیند و تبدیل به صلح می‌شود. مانند آبهای خروشان دریا که ساحل را به نرمی در آغوش می‌گیرند و تا به ساحل برسند، تمام خشم خود را در میانه‌ی راه فراموش می‌کنند. 

سر شب است  و تنها سرگرمی ممکن بازی نور سایه روشنی است که به خاطر دور زدن اتوبوس روی صورت آدمهای ایستاده، درست می‌شود. کاش بهش گفته بود. یک چیزی مثل اینکه مثلا این مانتو نارنجیه خیلی بهت می‌آد یا چیزی شبیه این.   

واقعی بودن جنایت واقعا خیلی مهوع است. مثل گوشت متلاشی شده زیر آفتاب که هیچ وقت دوست ندارید چنان بو و منظره‌ای را تجربه کنید. پلکهای ورم کرده زیر بازجویی مامورهای آگاهی و ساق‌های شکسته‌ای که طرف را روی ویلچر نشانده تا اقرار کنند. طرف یا همان آدم مشکوک هم مقر نیامده و الان به حدی کور شده و صورتش ورم کرده است که نمی‌توان ازش انتظار داشت روز را از شب و تاریکی سلول را با هواخوری اجباری که یک سرباز وظیفه برایش فراهم می‌آورد، تفکیک کند. 

یک آدم معمولی که همیشه خوشحال از این است که آدمی تازه به دوران رسیده نیست و پدر بزرگش با سواد بوده و لقب میرزا داشته است. 

می‌رسم سرکار. دقیقا یک ماراتن بی معرفتانه در راه رسیدن به محل کار دارم. دو خط مترویی و یک کورس تاکسی. البته هنوز مطمئن نیستم که واحد اندازه گیری مواد مخدری چیزی نباشد این کورس. به هر صورت تازه می‌رسم سرکوچه‌ی شرکت. خیابانش پیاده‌ خیلی کم دارد.  برای همین دیدن یک آدم عصبانی از فشارهای مترو و تیزبازیهای موقع سوار شدن تاکسی یا ماشین که به صورت عمومی به نوع غیر کشاورزی آن اطلاق می‌شود، می‌تواند به نگاه‌های عجیب و غریب آدمها منجر بشود. 

البته مهرداد کلا آدم قانعی بود که اگر با هزار گرسنگی توی سوپر  مارکت ولش می‌کردی،  همان بد سلیقگی نان و تخم مرغ را همیشه همراه خودش داشت.

 بد سلیقگی چیز نادر و جذابی نیست. 

روزهایی هست که حتی اجاق هیزمی خانه از هیزم تازه‌ای که تویش ریخته‌ای به هیجان می‌آید و قصد می‌کند تا آخر روز را  گرماگرم بسوزد.  

بد سلیقگی در زندگی چیزی بود که همیشه باجناقم به رخم می‌کشید. درست وقتی داشت نزدیک پنجره‌ی خانه‌ی جدیدش قدم می‌زد، سعی کرد برگردد و با استفاده از حالت  ضد نوری که توی آن روز عصر کنار پنجره ایجاد شده بود موضوع را برایم بگوید. 

یک سری آدم بودند که تمام عصاره‌ی جوانی‌شان این بود که بروند دسته جمعی توی مجلس فاتحه خوانی و یا عقد کنان فامیل و دوست و آشنا و درست وقتی موقع صلوات می‌شود، فقط آخرش را یعنی –مد- را با صدای بلند بکشند و از این کار گروهی، شاد شوند. هیچ کدامشان هم به قول خودشان هیچی نشده‌اند. یک دار قالی نخ نما و نیمه کاره‌ای که از 16-17 سالگی به این سمت فقط کهنه‌تر  و سنگین‌تر شده و هر آن ممکن است بر روی ناظران فرو بریزد. یک گروه که اگر دیوارهای تنگ و آجری جنوب شهر را یک وقتی خراب کنند، انگار آخرین گیاهان  روی زمین از بین رفته باشند. 

من معتاد کارم. یعنی یک روز اگر به هر دلیلی توی خانه باشم و یا تعطیلات شیرین آخر هفته بیش از دو روز بشود، رسما جهت یابم را گم می‌کنم. این طرف و آن طرف و دوست و دشمن را درست تشخیص نمی‌دهم و کلا ممکن است حتی پاچه‌ی صاحب خانه را هم بگیرم.  امروز دیر بلند شدم. ناخوش بودم. وقتی بیدار شدم و آفتاب شدید اول تابستان افتاده بود توی هال خانه و چرخیده بود و همه‌ی دیوارها را کُر کرده بود، حالم را بدتر کرد. زود تلویزیون را روشن کردم تا صدایی توی گوشم بیفتد و تا حاضر می‌شوم، همه چیز روال عادی‌اش را پیدا کند. داشت برنامه‌ای را نشان می‌داد که رییس مرده‌شور خانه از مصاحبه‌گر گله‌می‌کرد: آقا! همین شما اگه یکی از مرده‌شورهای ما بخواد باهاتون دست بده، فرار می‌کنید. 

دلم برایش تنگ شده است. طوری می‌پیچید توی کوچه که هر مسافری توی بازار کاهگلی تهران آن هم زمانی که آفتاب تازه نیش زده باشد، هیچکسی آدرسی را درست نمی‌دانست. می‌رسیدیم یک قهوه خانه‌که خودش می‌شناخت. 


پینگ پونگ آنلاین - ورزشهای خوب برای بچه های خوب

1- پینگ پونگ یا همان تنیس روی میز که در نشریه های ورزشی از آن اسم می بریم یک رده ی خاصی از وزرشهای روی میز، زیر میز و غیر میز را پوشش می دهد. اگر مثل بنده ناشی هستید حتما از آن دوتای دیگر بهره ی کافی برده اید. ورزش پینگ پونگ آنلاین به نظر نه تحرکی دارد نه معنی درست و حسابی، مگر اینکه این ورزش به صورت تک و پاتک یا آفتابه و جوابیه بین بزرگان ایران زمین یعنی شعرا، داستان نویس ها، حامیان صنعت بازاریابی، یقه سفیدهای بخش خصوصی و بسیاری دیگر از تیره های در حال زیست بر روی خاک ایران زمین باشد.  

جدای از شوخی پینگ پونگ در مقایسه با بسیاری از فعالیتهای غیر ورزشی مثل بیلیارد و یا فعالیتهای خیلی ورزشی مثل فوتسال، بسکتبال و دیگر ورزشهای شناسنامه دار، شبیه برق و کامپیوتر و مکانیک و مهندسی شیمی و عمران، یک ورزش میان سنی و میان متحرک محسوب می شود. شاید اگر پیامبر ما اهل خاور دور بودند، این ورزش بر امت اسلامی واجب فرض می شد. به طور خلاصه اگر شما هم دارید حساب می کنید که با چندهزار تا رفت و برگشت درست توپ روی میز حریف و میز خودتان، راضی و خوشنود می شوید بنده را هم به عنوان حریف تمرینی از هر طریقی که دوست دارید خبر کنید. 

اگر هم زندگی مجردی دارید و متراژ خانه تان هم اجازه می دهد می توان طرح خرید و استقرار میز پینگ پونگ در وسط هال خانه را راه اندازی نمود. البته این قضیه برای میز فوتبال دستی هم صدق می کند که جزئیات این حرکت از سوی وزارت ورزش و جوانان نیز تایید شده و خدا وکیلی - به قول مجریهای تلویزیون- خوب و پاک، به نظر می رسد. نکته ی مهم در این ورزش علاوه بر تحرک بالا و مناسب هر سنی، انگیزه ی بالا برای بازی و سرگرم شدن نیز هست. به عنوان نمونه، آدمها اغلب نمی توانند ورزشهای انفرادی را تا مراحل بالایی پیش ببرند و اکثریت قریب به اتفاق آنها از خرید ترد میل و دوچرخه و دیگر وسایل انفرادی، پیشیمان می شوند، به انگیزه های فراوان و در خیلی از موارد به پایه احتیاج دارند.

بیایید با خودتان قرار بگذارید که خانه ی ای که در آن قصد سکونت دارید، حداقل یک اتاق به اندازه ی یک میز پینگ پونگ داشته باشد. این طوری حداقل استانداردهای زندگی را ارتقاء دهیم. پینگ پونگ علاوه بر بازه ی بزرگی از تحرک که می تواند برای بازیکنان ایجاد نماید، می تواند دقت و تمرکز فرد را بسیار بالا ببرد. به عنوان شاهد این ادعا، در میان ورزشکاران مشت زن- بوکسورها- می تواند ساعتهای تمرین پینگ پونگ به عنوان عامل افزایش دقت را عنوان نمود.  پینگ پونگ سریعترین ورزش بعد از اسکواش محسوب می شود. شاید شما نیز به خاطر داشته باشید که یکی از معروفترین ابزارهای دیپلماتیک برای خاور دوریها در ارتباط با آمریکایی ها ارسال هیات پینگ پونگ کشورشان برای ایجاد تفاهمات سیاسی نیز بوده است. 

وضعیت تحویل سال نو

جفت پاهایم را می‌انداختم روی چهارچوب در که جان می‌داد با همان حرکت ازش بالا رفت. تنها شریک راهم خاله‌ی هم سن و سالم بود که عین همین کار را انجام می‌داد. آن سال نزدیک سال تحویل هم درست موقع ترکیدن توپ همانجا در بالاترین نقطه‌‌ی چهار چوب اتاق بودم. اتاقی که اسمش را گذاشته بودیم اتاق اسباب بازی. مثل یک مکان حرفه‌ای و جدی برای یک فعالیت داوطلبانه ولی تمام وقت. آن موقع عمو تازه شهید شده بود و قرار ما رفتن سر خاک شهدا بود. عبور از گل و لای بین قبرها که موقع سال تحویل تقریبا سفت بود. پدر گفته بود روی قبرها نباید پا بگذاریم.  یکی از سخت‌ترین کارهای ممکن، در آن روز ،همین رد شدن از زمین گلی- خاکی حاشیه‌ی سنگ قبرها و لگد نکردن روی سنگ مرده‌ها بود. بعد منطقه‌ای بود پر از بالاسریهای آلومینیومی که هر کدام ویترین خاصی از باقیمانده‌های جنگ بود. چفیه، مهر و تسبیح و پلاک. حتی چتر انتهای خمپاره و عکس. عکسهای رطوبت زده توی قاب که همه جور سنی تویش پیدا می‌شد. ریشهای پر پشت و خاک گرفته که سربازها را طوری نشان می‌داد که اصلا عجیب نبود آنطوری باشند. رنگ آسمان و زمین یک طور بود همه اش خاکی بود. شکل متن کتابهای درسی. خانواده‌ها با انواع ظرف و شیشه‌‌ی خالی گلاب، قبرها را می‌شستند. ما هم با یک رادیوی 10 موج کوچک که سالها مهمترین رسانه‌ی خانه‌مان بود و بعدها ازش کلی زبان انگلیسی یاد گرفتم، دور قبر عمو حاضر شدیم. گلدانهای پلاستیکی لاله که کوچک و مشکی بودند. همه‌ی لاله‌های آن روزگار سرخ بود و شاید همه‌ی گلها لاله بود. ردیف مردهای جا افتاده و میان‌سالی که اورکت آمریکایی پوشیده بودند و در حسرت و زاری  کسی که توی قبر خوابیده بود، انگشتهاشان روی سنگ سرد و سفید بازی می‌کرد. زنها هم با چادر مشکی پخش شده بودند روی قبرها. من هم  رفتم و مقابل قبر عمو نشستم. با انگشت شروع کردم توی مسیر حجاری شده و تازه شسته‌ی قبر تا اسمش را دوباره بنویسم. مهدی یک کشیدگی بلند و خونین داشت که تازه شسته بودند و انگشتانم خیس شد. دلم می‌‌خواست زودتر بروم تا کارتن بچه سنگ را ببینم. بچه سنگ و تک شاخ. بچه سنگ مثل همین سنگ سفید روی قبر جان داشت و سعی می‌کرد با تک شاخ دوست بشود. لابد تک شاخ بهش گفته بود که واقعی نیست و امکان دارد این دوستی هرگز شکل نگیرد.  آن سال سال تحویل حس و حال بالا رفتن از چهار چوب در را نداشتم. به نظرم خیس و لیز بود.  هوا هنوز ابری بود و به نظرم یکی دو روز طول کشید تا بفهمد بهار شده و کمی آفتاب انداخت توی حیاط. مثل اینکه گفته باشد بالاخره باید توی عید دید و بازدیدها مثل قبل ادامه پیدا کند.  دیگر سالهاست که آنجا نرفته‌‌ام. ولی شنیده‌ام که همه‌ی قبرها را یکسره کرده اند. یک سنگ مشکی یا سفید توی زمین و حاشیه‌های موزاییک کاری شده هست. هیچ چیز اضافی دیگری نیست. اگر کسی بخواهد قبرها را شمارش کند کافی است تعداد ردیفها را در تعداد ستونها ضرب کند. من هم هیچ گاه موفق نشدم کارتن بچه سنگ را ببینم.


پ.ن: ببینید: 

برای هر صندلی مدیران، چند نفر شهید شده اند؟

 

شهر هوشمند چیست؟ Smart City

شاید با خودتان بگویید این نیز یکی دیگر از مدهای دنیاست که این روزها نصیب ماشده است. اما به نظر می‌رسد اسمها تکلیف دنیا را معلوم می‌کنند. به ما یادآوری می‌کنند هر محتوا و مفهومی به کجا مربوط است. برچسب‌ها روی مفاهیم قبلی، نشان از شخصی سازی، تعبیر و کاربردی نمودن مفاهیم دارند. 

  وقتی ما چیزی را با عبارت – هوشمند- Smart – برچسب گذاری می‌کنیم، اشاره‌ها و تعبیرهای به خصوصی برای آن در نظر داریم. به تعبیر دیگر با این روش، مفاهیم را اخذ می‌کنیم و کاربردها را به آن متصل می‌کنیم. مفاهیم را از حالت عمومی به حالت خصوصی‌تر و قابل تحویل‌ تبدیل می‌کنیم. با این تعبیر هوشمندی، به شکل متداول آن در دنیا به استفاده از فناوری اطلاعات یا پردازش اطلاعات، اختصاص دارد.

به عنوان تعبیر مقدماتی و به نظر مراجعی که این گونه شهرها را در تمام دنیا راه اندازی نموده‌اند، شاید تعریف خلاصه شده‌اش این باشد:

شهری که با استفاده از فناوری اطلاعات بتواند از منابع موجود، رفاه و حقوق شهروندی بیشتری برای شهروندانش فراهم آورد.

البته در تعریف ویکی پدیایی آن می‌توان این عبارت را که به فضای آکادمیک تعریف‌ها نزدیک‌تر است دید:

یک شهر زمانی – هوشمند- است که سرمایه گذاری بر روی منابع انسانی و سرمایه‌های اجتماعی، حمل و نقل و ارتباطات برپایه فناوری اطلاعات(ICT) به منظور توسعه اقتصادی پایدار و کیفیت زندگی بهتر به واسطه‌ی به کارگیری هوشمندانه منابع طبیعی در آن اتفاق بیفتد.

فیلمی درباره مفهوم شهر هوشمند :


شهر هوشمند توسط ۶ شاخص استاندارد در دنیا اندازه گیری و رتبه بندی می‌شود:

۱- اقتصاد هوشمندSmart Economy: 

2- حمل و نقل هوشمند Smart Mobility : 

3- محیط زیست هوشمند Smart Environment: 

4- شهروند هوشمند Smart Citizen : 

5- زندگی هوشمند : Smart Living

6- دولت هوشمند یا حاکمیت هوشمندSmart Governance :

به نظر می‌رسد از این تعریف می‌شود، نتایج زیادی گرفت. اما در ابتدا یک لم مهم را برای یادآوری خدمتتان مطرح می‌نمایم.

اول باید درباره دیدگاه معمارها و شهرسازها، دو رویکرد کلی را خدمت شما ارائه کنیم:

۱- نگاه مردم سالار

۲- نگار معمار-شهرساز سالار

به نظر می‌رسد، دیدگاه شهر هوشمند ریشه در نگاه مردمسالاری در شهرسازی و معماری دارد که بعدها به طور مفصل به آن پرداخته خواهد شد.

اما بخش بزرگی از شرکتها و موسسات تحقیقاتی وصد البته دولتهایی که درگیر هوشمند سازی در عرصه طراحی شهری بوده‌اند، طراحی شهری مردم سالار، به معنی مفصل آن، به فناوری اطلاعات به عنوان یکی از اهرمهای مهم در دستیابی به مفهوم شهرسازی مردم سالار، می‌نگرد.

اما ما در مباحث قصد داریم با رویکرد فناوری اطلاعات، به سبک اجرایی شده‌ی این مفهوم در دنیا، به شهر هوشمند نزدیک شویم.

چرا فناوری اطلاعات یکی از پایه‌های مهم توسعه شهری در دنیاست؟

فناوری اطلاعات در مقایسه با بقیه‌ی فناوریهای دنیا خواصی دارد که آنرا از دیگر فناوریهای مانند فناوری تجاری متمایز می‌کند. البته باید بگوییم که قصد ما در این مجال مقایسه مبانی تکنولوژی به شکل علمی صرف نیست. بلکه مواردی که در اینجا مطرح می‌کنیم، کاملا بر اساس مشاهدات فن سالاران- technologist – ها از اثر فناوری اطلاعات بر دنیای کسب و کار و به طور ویژه توسعه شهری است:

فناوری اطلاعات به درک بهتر صاحبان کسب و کار و به معنی ویژه‌تر آن، توسعه دهندگان شهری، کمک غیر قابل انکار نموده‌است.

به طور خلاصه، در نظر بگیرید که در دنیای امروز اطلاعات خام، به تنهایی ارزش آفرین نیست. فناوری اطلاعات به نوعی، مولد دانش مورد نیاز بنگاه‌ها و از جمله تمام مراجع درگیر در توسعه شهری است. فناوری اطلاعات با استفاده از ابزارهای خود در زمینه‌های متنوع درگیر در توسعه شهری، از سطوح حاکمیتی تا سطوح پایین اجرایی، می‌تواند داده‌های خام را به شکل تجربیات و درسهای آموخته و آماده تحلیل در اختیار به کار گیرندگان آن قرار بدهد. دانش، معجون تجربه و علم، در دنیای امروز بزرگترین دستاورد خود را در به کار گیری فناوری اطلاعات به عنوان، مهم‌ترین و موثرترین و نزدیکترین ابزار شناخته شده توسط بشر، یافته است. در قسمتهای آینده بیشتر در رابطه با معانی و اصطلاحات و تعبیرات بیان شده تا به حال، گفتگو خواهیم نمود.

پ.ن: این سایت تلاش جمعی بنده و دوستان در راه موضوعی در مدیریت شهری به نام شهر هوشمند است. 

دانشگاه امیر کبیر- روزگار دانشجویی

امروز بعد از سالها رفتم دانشگاه امیر کبیر. حس و حال آدمهای فنی که مدتی است از آنها دور مانده ام دوباره نشست به سرم. یک جور انرژی که دارد توی بازیهای سایتی و وقت گذرانیها و حال گیریهای دانشجویی هرز می رود. ما هم همین بودیم. مشکل فلسفه هاست. علوم انسانی ها حداقل فلسفه های بهتری همراه خودشان می برند دانشگاه ولی فنی ها اکثرا  دچار مشکل فلسفه ی کار و فکر کردن در فضای فنی هستند. یا دارند تحمل می کنند که اپلای کنند و بروند یا به یک شغل آبرو دار در یکی از شرکتهای پر پرسنل  خصوصی فکر می کنند. بقیه البته گرفتار بند سنگین مدیریت خواندن و کار مدیریتی می شوند. نمی دانم چه خواهد شد ولی اتلاف بی پایان منابع انسانی توی ایران غم انگیز است. جایی که برای کسب و کار داشتن و یا حتی نداشتن فوق دیپلم برای هر کاری کافی است، چرا دانشگاه این همه سرمایه را  دارد به فنا می دهد. باور کنید دانشگاه آزادیها و غیر انتفاعیها چون زودتر با مساله ی پول آشنا هستند خیلی حواسشان جمع تر است.   انگار خیلی با دیسیپلین تر از نوع ایرانی اش هستند و اصلا یک در هزارشان را دیده باشم که دنبال مقوله ای به نام علم و روش علمی و کمال گرایی در کار باشند. قصه های اینطوری زیاد است و عاقلان دانند. توی دانشگاه امیر کبیر یک غلغله ی دائمی هست که هضمش برایم  دلپذیرتر از دانشگاه خودممان می باشد. یک برنامه ای توی دفتر مطالعات فرهنگی دانشگاه داشتیم. همه متین و سنگین و رنگین نشسته بودیم. یک مهمان  هم داشتیم که از دانشگاه امیر کبیر آمده بود. امیر کبیری ها را آن روز دکتر سروش گرم می کرد و  به میدان می فرستاد. آن روز هم وسط بحث اسطوره یا رمان بود که یکهو همین مهمان گرامی به خروش آمد و گفت: راستی فرج سرکوهی رو هم گرفتن. همین نبود. بعدها از نزدیک و بیشتر با بچه های امیر کبیری رفاقت کردم. روزی را تعریف می کردند که یکی با تی داشت نماینده ی مقام معظم رهبری را با طی دنبال می کرد. چه حرارتی توی اینجور کارها بود هرگز نفهمیدم. به هر حال آن روزها گذشت و دانشگاه به تعبیری شد شهر بازیهایی برای عاشق شدن و زود فارغ شدن های دردناک.

استند آپ کمدی- حمید ماهی صفت-Jerry Seinfeld

جری سینفیلد  کمدین آمریکایی است که مجموعه ای به همین نام و قبل از سریال تلویزیونی فرندز دارد.  

ادامه مطلب ...