ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
اکثر وقتها بعد از چند روز باید روی کاغذ بنویسد که چه کاری انجام میدهد. از چی پول در میآورد و با چی تفریح میکند. مخصوصا اگر یک چند روزی مرخصی بوده باشد و توی تعطیلات هزار تا کار عجیب و غریب انجام داده باشد. لازم میشد تمام فکرش را روی کاغذ بیاورد. چند تا ستون برای کارهایش و چند تا برای تفریحاتش درست میکند. اینطوری وقتی زنگ تلفنش به صدا در میآید میتواند بفهمد که این پیشنهاد را بپذیرد یا نه. لباسهایش و اینکه کمدش را مثل کتابخانهاش هرگز نتوانسته بود مرتب کند، بزرگترین ضررها را بهش زده بود. مثلا همین که بالاخره برای اینکه رنگ ترک خوردهی دیوار خانهی مستاجریاش معلوم نشود، تصمیم گرفت مثل همان نوجوانیهایش که عکس ستارههای سینما را بچسباند به در کمد، این دفعه نیز همان کار را صورت داد. همه جور مجلهای بود.
تمایل به صلح در آدمهایی که سخت با هم جنگیدهاند. بر افروختن و انفجاری که به سرعت فرو مینشیند و تبدیل به صلح میشود. مانند آبهای خروشان دریا که ساحل را به نرمی در آغوش میگیرند و تا به ساحل برسند، تمام خشم خود را در میانهی راه فراموش میکنند.
سر شب است و تنها سرگرمی ممکن بازی نور سایه روشنی است که به خاطر دور زدن اتوبوس روی صورت آدمهای ایستاده، درست میشود. کاش بهش گفته بود. یک چیزی مثل اینکه مثلا این مانتو نارنجیه خیلی بهت میآد یا چیزی شبیه این.
واقعی بودن جنایت واقعا خیلی مهوع است. مثل گوشت متلاشی شده زیر آفتاب که هیچ وقت دوست ندارید چنان بو و منظرهای را تجربه کنید. پلکهای ورم کرده زیر بازجویی مامورهای آگاهی و ساقهای شکستهای که طرف را روی ویلچر نشانده تا اقرار کنند. طرف یا همان آدم مشکوک هم مقر نیامده و الان به حدی کور شده و صورتش ورم کرده است که نمیتوان ازش انتظار داشت روز را از شب و تاریکی سلول را با هواخوری اجباری که یک سرباز وظیفه برایش فراهم میآورد، تفکیک کند.
یک آدم معمولی که همیشه خوشحال از این است که آدمی تازه به دوران رسیده نیست و پدر بزرگش با سواد بوده و لقب میرزا داشته است.
میرسم سرکار. دقیقا یک ماراتن بی معرفتانه در راه رسیدن به محل کار دارم. دو خط مترویی و یک کورس تاکسی. البته هنوز مطمئن نیستم که واحد اندازه گیری مواد مخدری چیزی نباشد این کورس. به هر صورت تازه میرسم سرکوچهی شرکت. خیابانش پیاده خیلی کم دارد. برای همین دیدن یک آدم عصبانی از فشارهای مترو و تیزبازیهای موقع سوار شدن تاکسی یا ماشین که به صورت عمومی به نوع غیر کشاورزی آن اطلاق میشود، میتواند به نگاههای عجیب و غریب آدمها منجر بشود.
البته مهرداد کلا آدم قانعی بود که اگر با هزار گرسنگی توی سوپر مارکت ولش میکردی، همان بد سلیقگی نان و تخم مرغ را همیشه همراه خودش داشت.
بد سلیقگی چیز نادر و جذابی نیست.
روزهایی هست که حتی اجاق هیزمی خانه از هیزم تازهای که تویش ریختهای به هیجان میآید و قصد میکند تا آخر روز را گرماگرم بسوزد.
بد سلیقگی در زندگی چیزی بود که همیشه باجناقم به رخم میکشید. درست وقتی داشت نزدیک پنجرهی خانهی جدیدش قدم میزد، سعی کرد برگردد و با استفاده از حالت ضد نوری که توی آن روز عصر کنار پنجره ایجاد شده بود موضوع را برایم بگوید.
یک سری آدم بودند که تمام عصارهی جوانیشان این بود که بروند دسته جمعی توی مجلس فاتحه خوانی و یا عقد کنان فامیل و دوست و آشنا و درست وقتی موقع صلوات میشود، فقط آخرش را یعنی –مد- را با صدای بلند بکشند و از این کار گروهی، شاد شوند. هیچ کدامشان هم به قول خودشان هیچی نشدهاند. یک دار قالی نخ نما و نیمه کارهای که از 16-17 سالگی به این سمت فقط کهنهتر و سنگینتر شده و هر آن ممکن است بر روی ناظران فرو بریزد. یک گروه که اگر دیوارهای تنگ و آجری جنوب شهر را یک وقتی خراب کنند، انگار آخرین گیاهان روی زمین از بین رفته باشند.
من معتاد کارم. یعنی یک روز اگر به هر دلیلی توی خانه باشم و یا تعطیلات شیرین آخر هفته بیش از دو روز بشود، رسما جهت یابم را گم میکنم. این طرف و آن طرف و دوست و دشمن را درست تشخیص نمیدهم و کلا ممکن است حتی پاچهی صاحب خانه را هم بگیرم. امروز دیر بلند شدم. ناخوش بودم. وقتی بیدار شدم و آفتاب شدید اول تابستان افتاده بود توی هال خانه و چرخیده بود و همهی دیوارها را کُر کرده بود، حالم را بدتر کرد. زود تلویزیون را روشن کردم تا صدایی توی گوشم بیفتد و تا حاضر میشوم، همه چیز روال عادیاش را پیدا کند. داشت برنامهای را نشان میداد که رییس مردهشور خانه از مصاحبهگر گلهمیکرد: آقا! همین شما اگه یکی از مردهشورهای ما بخواد باهاتون دست بده، فرار میکنید.
دلم برایش تنگ شده است. طوری میپیچید توی کوچه که هر مسافری توی بازار کاهگلی تهران آن هم زمانی که آفتاب تازه نیش زده باشد، هیچکسی آدرسی را درست نمیدانست. میرسیدیم یک قهوه خانهکه خودش میشناخت.