360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

پادشاهی بوتیکهای سال تحویل 94

نزدیک سال تحویل تقریبا همه از خواب زمستانی بیدار می‌شوند. این همه یعنی همانهایی که فید وبلاگشان را دارم از سر وظیفه‌ی طبیعی بالاخره چراغ را روشن کرده‌اند و هرکدام حداقل یک یادداشت زده‌اند. من هم این روزها درگیر دخترم هستم. باید ببینم دخترهای اینقدری چی توی مغزشان رد می‌شود. واقعا کانالم میزان نیست و اصولا خیلی وقتها آنها را under age  گرفته‌ام. بعضی وقتها بهم می‌گوید : من اینقدرها کوچولو نیستم. یا مثلا یک بار هم گفته بود:  منو اسکل فرض کردی؟ خوب. طبیعتا در این گونه مواقع آدم تسلیم می‌شود. دقیقا یکی که سالهاست مثل یک تکه گوشت توی فریزر نفتی خانه خوابیده است.    ادامه مطلب ...

روایتهایی از وبلاگ قدیمی ام دیوار مفت

اسید مست

شب بود. ماه پشت ابر بود. امین و اکرم (اعظم سابق) ماه و ستاره ها را نمی دیدند. از خدا خواستند. باد ابرها را کنار زد. بی کلک. اکرم گفت: به به !   ادامه مطلب ...

سریال shameless و آمریکایی ها

دارم سریال shameless  را می‌بینم یک خانواده‌ با شش بچه، پدر الکلی و مادری که با یک دگر باش جنسی به عنوان راننده‌ی کامیون فرار کرده و رفته است. لامصب‌ها همه جور ناهنجاری اخلاقی دارند ولی دست از چیزی به نام خانواده برنمی‌دارند. یک روایت از آدمهای بازنده که بهشان یادمی‌ده خودشان را نبازند و به مقاومت خودشان ادامه بدهند و از نعمت داشتن خانواده بیشترین استفاده را ببرند. مرد الکلی خانواده یعنی فرانک یک بازیگر فوق العاده است   که نه قیافه‌ی آنچنانی دارد و هیکل درست و حسابی. این آدم، ممتاز همین نقش انتخاب شده و بازی‌اش قطعا مخاطب را می‌خکوب نگاه می‌دارد. قصه‌های خلاقانه و تلخی که معمولا به صورت یونیتهای مجزا طراحی و ساخته شده‌اند. این خانواده یک جفت همسایه هم دارند که زنک یک فاحشه است و مردش هم توی یک بار سرویس می‌دهد ولی اینقدر قشنگ ساخته‌اند و زیبا تمرکز کرده‌اند که شخصیتهایی مهربان و دوست داشتنی ازشان درست شده است. آمریکایی‌ها متخصص زباله‌های انسانی هستند و در جامعه‌شان کسی را دور نمی‌ریزند بلکه ترمیم می‌کنند.  
ادامه مطلب ...

سفرنامه چین: آموزش به سبک چینی

سفرنامه چین راباید کسی بنویسد که حداقل هشت سال است آنجا زندگی کرده است. یکی از دوستان مشفق، همینطور است. همانجا دکترایش را گرفته است و الان دارد به عنوان بورسیه ی تحقیقاتی دولت محترم چین، در حوزه ی مواد، کار تحقیقاتی میکند. برای تعطیلات آمده است ایران. زنگ می‌زند و با هم می‌رویم سفر. توی راه دارد از چین و اینکه این همه پیشرفت اقتصادی کرده اند می‌گوید. شیفتگی چینیها به فرهنگ آمریکایی و البته برداشتهای خودشان نسبت به این فرهنگ مثل همان چیزی که ما برداشت کرده‌ایم و توی آب گوشت بز باش ترید کرده‌ایم. ورزش مورد علاقه‌ی نوجوانهای چینی بسکتبال و البته تنیس روی میز است. جوانهایشان فوق العاده اهل بازی های کامپیوتری هستند و بسیاری از چیزهایی که برایم تعریف کرد دقیقا ژاپن چند سال پیش از این را تصویر کرده بود. تفریح خواندن روی آهنگ توی اتاقک خاصی که بهش karaoke می‌گویند. یک سری اتاق که شخص برای خلوت گزیدن و مدیتیشن بیشتر می‌تواند انواع مشروب را به همراه خوردنی های  مختلف سفارش دهد.    ادامه مطلب ...

top gear: Jeremy Clarkson زبان و ادبیات انگلیسی تهران مرکز

1- top gear یکی از برنامه هایی است که به معرفی ماشین در سراسر دنیا می پردازد ولی حسابی اسیر شوخ و شنگیهای مجریهای آن است. این یکی تنها برنامه ای است که آمریکایی ها درش توفیقی نداشته اند و نسخه ی خیلی بدی ازش ساخته اند. بالاخره مجری برنامه  Jeremy Clarkson  کار دست خودش داد و زبان سرخش را بیش از حد به کار انداخت.     ادامه مطلب ...

اینترنت اشیاء IOT- Internet of Things

اینترنت  اشیاء بهشان کمک می‌کند آدمهای بهتری بشوند. یک مادر خوب زود از بین سایتهای مفید برای سبک زندگی یادداشت به درد بخوری درباره‌ی چاییدن بچه بعد از یک مهمانی طولانی که تا نیمه شب طول کشیده، پیدا می‌کند یک پدر خوب  هم می‌تواند در تمام عمر به زور خودش را توی اتاق نگاه دارد و نتایج پژوهشگران درباره‌ی محو شدن آدمیزاد از جامعه را بخواند. هر شیء خوب در جامعه، با اینکه می‌تواند اینقدر بین چپ و سرمایه‌داری نوسان نکند، به اندازه‌ی نسلهای آینده‌اش هم اینترنت مصرف کند و به ریش سیاوش صحنه بخندند که بعد از این همه انتخاب خوب که آدمیزاد به صورت بسته بندی شده می‌تواند اختیار کند، رفته است سراغ دختر چوپان.  
ادامه مطلب ...

انسان سالم - چند روایت از وبلاگ قدیمی ام دیوار مفت

انسان سالم - 

به روزگار ما آدمها خیلی توی کار هم موش می‌دوانند. نه این حواشی را ولش کن. این روزها موشها و آدمها خیلی شبیه هم شده‌اند. زندگیشان فقط خوردن و سیر نشدن و جویدن شده است. تا چشم کار می‌کند در حال جویدن هستند. از تله موش هم بی خبرند. راه رفت و آمدهاشان هم ترجیح می‌دهند با هم تداخلی نداشته باشد. این طوری بهتر طعمه پیدا می‌کنند. طعمه‌هایی برای جویدن صرف تا دندانهایشان بیشتر رشد نکند و مزاحم سلامتیشان نباشد.اگر خیلی معقول شدند،‌ پنیر می‌خورند.  تا چشم کار می‌کند، خدا را شکر.

هویت با پیش شماره 0935: فیزیک برای بانوان دم در

 

ادامه مطلب ...

زناشویی- چند روایت از یک بلاگ قدیمی ام

مردان و زنان یا ظنان

طرف همش حساب می‌کرد که اگر با فلانی نبود حداقل شبی 30 تومان زده بود به جیب. گاهی از این افکار خنده‌اش می‌گرفت. بعضی مواقع می‌خواست از اینکه جوانی‌اش را داشت سر چیزهای اینطوری تباه میکرد بخندد. باید می‌گشت  و بهانه بهتری برای زندگی پیدا می‌کرد. خراب کردن خیلی برایش آسان بود ولی بازهم فکرش را که می‌کرد خود را مجبور می‌دید به تاوان همه خرابیهای احتمالی یک بار دیگر خیلی چیزهای لوس را دوباره بسازد. سعی میکرد خیلی سیستمی و منظم فکرکند  ولی  مجبور بود این افکار راکنار بگذارد. بارها شده بود که همینطوری توی افکار خودش سوار ماشینی بشود و بعد که حواسش برگشت با داد و بیداد طرف را مجاب کند که این کاره نیست و به زور پیاده شود.    ادامه مطلب ...

وارن بافت warren buffett و یتیم شدن بچه ها بدون بیژن

1- توصیه‌ی سایتهای مد آنلاین برای کارمندان و برایمان راهگشاست. در یک مقاله نکاتی از صنعت مد را مرور کرده است. در یک جا به صراحت اشاره شده که زیباتر از مدیرتان نپوشید. خدا را شکر ما کیلومترها با مدیرمان فاصله داریم و امکان برخود و سبقت برایمان نوعی افسانه است. البته ایشان از  قول وارن بافت فرموده‌اند که وارن بافت – بورس باز معروف-اهل پوشیدن لباس برند نیست    ادامه مطلب ...

رادیو گاهشنود قاصدک و عامیانه نویسی در روز زن

1- بعضی عادتهای زندگی همیشه قابل احیاست. مثلا رادیو گوش کردن. هر وقتی یک رادیویی پیدایش می‌شود و بعد از مدتی ناپدید می‌شود ولی جمع رادیوهای به در بخور موجود همیشه بیشتر از سلیقه‌ی ماهاست. مثلا قبل‌تر‌ها رادیو چهرازی  که سبک و سیاق انتقادی با پرش‌های متنی فراوان مخصوص به خودش را داشت. یک چند وقتی هم هست که ایرانیهای مقیم ادمونتون کانادا یک رادیوی جمع و جور در حد بضاعت خودشان دارند به نام : گاه شنود قاصدک-  

ادامه مطلب ...

سبزه گذاری عید به سبک پنیر ییلاقی

یک نوع پنیر هست که گاهی به جای پنیر تبریزی بهش پنیر ییلاقی هم می گویند. یعنی در شرایط دمایی 27 درجه و رطوبت 68 درصد این نوع پنیر را ییلاقی می گویند. توی سنین بچگی وقتی حتی دیر هم به در مغازه ی پدر بزرگم می رسیدم یک اسکناس در حدود 20 یا 10 تومانی بهم می داد که فلانی برو پنیر ییلاقی بخر. بعد این پنیر را از یک آدم دوگانه سوز که بعدتر دو شغله هم می گفتند می خریدم.  یک شغلش همین بود و کار دیگرش این بود که آخوند محضر داری بود برای عقد و ازدواج و صیغه. ولی ریشش کوتاه تر از آخوندهای دیگر بود. 

پنیر را توی پوست بز درست می کرد و پنیرهای پیچیده شده توی روزنامه تا بینشان موی بز نبود از مری کسی پایین نمی رفت. به هر حال کیفیت زندگی و پنیر خوردن آن موقع بهمان یاد داد که هر چیز خوشمزه ای وسطش موی بز هم دارد.  حالا چرا اینها اتفاق افتاد از اتفاق زیر نشات می گیرد: 

به برادر سازنده ی lost high way -  دیوید لینچ -فرمودند فیلمی مثل آدمیزاد بساز و ایشان  چون احتمالا شبیه برادران اهل کتابی مثل کوانتین تارانتینو هستند، یک فیلم ساخت با نام the straight story  یک داستان سر راست. در این داستان سر راست تمام مناهی ممکن سر کلاسهای فیلمسازی را به عکس عمل کرده است. هر جایی قرار بر نقطه عطف بوده، فصه را مثل میخ کج، صاف کرده، هر جا باید کلوز آپ داشته ، لانگ شات بسته است و کلا خلاف قاعده رفتار کرده است. داستان فیلم درباره ی مردی است که با ماشین چمن زنی می رود سفر تا پسرش را پیدا کند. ماشین چمن زنی قاعدتا مناسب چنین سفر بین ایالتی ای نیست. به هر صورت گاهی برای آدم اتفاقی  می افتد که از مسیر اصلی داستان، بر اساس این کلاسهای بزرکان ادبیات ایران زمین، به کلی منحرف می شود ولی در واقع برای بنده این اتفاق افتاد که رفتم درباره ی سبزی گذاری عید یادداشت بنویسم: 

هر روز سایت عصر ایران و در برخی از استثناء ها اخبار را تعقیب می کنم. البته تعقیب شبیه مسافر خواب آلودی است که به عنوان راننده پشت فرمان نیست. ولی این باعث نمی شود آدم دل و جگر انسانی اش را با مال گوسفند عوض کند. برای همین هم خیلی از این اخباری که به برند سازی داعش کمک کرده است و مسایل خیلی خشنی را در آن فیلم و عکس و متن کرده اند، اذیتم می کند. این لم اول ماجرا بود و اما اتفاق زیر به عنوان لم دوم به کار رفته است. می دانید که لم ها به عنوان مقدمه های قابل جمع برای   اثبات یک مساله ی ریاضی و یا گاهی منطقی به کار می روند. به هر حال لم دوم این است که من و یا کل خانواده عادت داریم که موقع کار کردن پشت میز یکی یا هر دوتا پا را تا حد زیادی در ارتفاع نگاه داریم. البته هنوز نمی دانم ارتفاع چند پایی. ولی به هر حال بعد از اینکه مستقر شدم و پاهایم را انداخته بودم روی هم تا در کنار مانیتور سیستم خواهر جان کمی اخبار عصر ایران رابخوانم، بعد از خواندن خبر داعش، درباره ی پرت کردن شخصی دیگر از ارتفاع چند هزار پایی، یکه خوردم. پاهایم رها شدند و خوردند توی میزی که خواهر گرامی یک سری جوانه ی گنذم را برای سبزه ی عید بارگذاری کرده بود و بشقاب به دلیل زیر ساخت نامناسب و خشک شدنش به تمامی نقاط اتاق پخشاشید. بعد از این حادثه من هم به صورت دستی تمام آن چند هزار دانه ی گناه کار گندم را در همان پشقاب  گرد هم آوردم و الان ما یک بشقاب آماده برای رویانیدن سبزه های ییلاقی داریم. 




حساسیت به سبزه ییلاقی 

رضا موتوری فیلم نیست

می‌روم پشت پنجره. رضا آپولون هم دوباره بجز دیر وقت که از ولگردی آمدم و سر کوچه دیدم این بار توی کوچه‌ی ساکت دارد قدم می‌زند. چراغ خانه دوست مواد فروشش که توی ردیف روبروی خانه ماست خاموش است. سرگردانی توی حیات که هر آدمی خودش هم نمی‌داند در آن لحظه چه باید بکند. دقیقا کلافگی یک سردرد طولانی را دارد. اینکه بالاخره بعد از این همه سال معتاد حسابی از کار درآمده و دیگر روزی جذاب توی زندگی‌اش را نخواهد دید. زندگی متنوع مثل خریدن بستنی از سر کوچه و همانجا گاز زدن هر چند سالت باشد.

  من هم چند وقتی است اینطوری هستم. به قبلش نمی‌توانم فکر کنم. این تجربه‌ها اینقدر برای آدم عمیق هستند که فکرم نمی‌رسد قبلش چی بوده‌ام. کجاها کار کرده‌ام با کی‌ها خوابیده‌ام. خاطره‌ها و سفرها و هر چیزی که به هویت آدم ممکن است کمک کند بی معنی می‌شود. از زمانی اعلام کنند تو به دلایل داخلی داری اکسید می‌شوی. شبانه روز چه خواب و چه بیدار این فرآیند خیلی آرام اتفاق می‌افتد. به چیزی هم نمی‌توانی دست بزنی. خارج رفتن و دوا و درمان افسانه‌ی خانوادگی است که برای خالی نبودن عصرانه‌های خانومهای خوش ذهن، اختراع شده است. می‌روم سری به آقای باقری می‌زنم. از دوستان بابا است. شاید اینقدر هم فکر و هم پیاله‌ی هم بوده‌اند که هرازچندی می‌گوید به حاجی سر زدی؟ تکلیف سر زدن به بازنشسته‌ها، دارد به در بگو دیوار بشنود را یادم می‌دهد. خواسته‌اش را همیشه در چند لایه و زر ورق خاصی به آدم می‌گوید. خوب سر شب ولگردی دور به دردم نمی‌خورد. سرم درد می‌کرد و بعد از سه روز پشت هم کدئین خوردن لابد برای همان بنای ذق ذق گذاشته بود. کج کردم خانه حاجی باقری کمی پای ماهواره و بحثهای انتخابات و سیاست چرخیدیم. حاجی برای چندمین بار اعلام کرد من از یک زمانی فهمیدم دروغ می‌گویند. من هم مثل پزشک خانوادگی با این حرف دیدم نبضش درست می‌زند. چای نخورده کله کردم بیرون که گفتند ما اصلا چایی خور نیستیم باش شام هم همینطور. نماندم. داشتم اکسید می‌شدم بویش را می‌شنیدم. شاید گفتم بنشینم به بحث و پیش حاجی باقری لو بروم که دارم از بین می‌روم. بگویند پسر فلانی خل شده‌است. 


تازه رسیده بودم که زنگ زد و کانال ماهواره که به هم ریخته را پرسید و گفتم و یکبار دیگر دوباره که زنگ زد گفت یک روز بیا همه‌اش را درست کن. اینها یادم می‌ماند که سن حاجی باقری اگر رسیدم چند تا بهانه‌ی خوب برای دیدن آدم‌ها داشته باشم. چون در زندگی خودم هیچ وقت اهل بهانه نبوده‌ام اصلا بلد نبودم. مثل این رضا یک قصه‌های عجیبی بهانه می‌کند که باید شنید. هر روزش اینطوری سعی می‌کند با قصه‌هایش دیگر نیم ساعتی یادش قصه‌ی خودش را پشت گوش بیاندازد. مثلا امروز گفت که شما کولر خریدید؟ گفتم نه برا چی ما که کولر داریم؟  یکی اومده بود کولر آورده بود آدرسش هم درست بود اندازه زد بعد گفت از در خر پشته تو نمی‌رود و باید فکری کرد. بعدش دیده بودم رضا توی کوچه‌ی تاریک دارد می‌رود. چراغ دوستش خاموش بود. اصلا امشب نصفه شب که بلند شدم اول یادش افتادم و دیدم تمام محل چراغش خاموش است. نفسم گرفت. رفتم پشت بام دیدم آنجا هم باد نیفتاده. باد انگار کارگر شهرداری باشد منظم از لبه‌ی دیوار بغلی که بلند‌تر است جارو می‌کند می‌آید  توی بام ما. آنجا هم هوا ایستاده بود. دیشها همینطور زنگ زده و ماتم‌دار زل زده بودند به قلوه‌گوشت سیمدار توی صورتشان که چی بشود؟  


شبکه های اجتماعی مهم ایرانی شامل : گوهر دشت دات کام 

کندن زخمهای فوتبالی

1- پسرخاله‌ای دارم که اخلاق عجیبی دارد. از بچگی همیشه روی آسفالت فوتبال بازی می‌کرد و سر آرنج و زانویش زخم بود. بعد هر وقت جلوی تلویزیون داشت برنامه می‌دید و یا  باهات حرف می‌زد همیشه در حال ور رفتن با زخمها  و حرص دادن مادرش بود. هنوز صدای خاله جان توی گوشم هست که انواع توبیخ‌ها را انجام می‌داد و اصولا بی اثر بود.  من هم روی قالب بلاگ همینطوری شده‌ام. این دفعه آمدم درستش کنم کامنتها مشکل پیدا کرد و از آنجایی که برخی از فرآیندهای زندگی هم ارزش وقت تلف کردن ندارند و هم اینکه شما را حسابی نیمه مشغول نگاه می‌دارند، کامنت ها را برداشتم. اینطوری از دوستانی که گاهی چنین اراده‌ای برای کامنت گذاشتن دارند پوزش می‌طلبم و برای درگذشتگان طلب مغفرت خواهم نمود. 
2- یکی هست که توی کوچه‌ی شرکت فروشنده‌ی دوره گرد محسوب می‌شود. اما آدمی است که اصلا فاصله‌ها را رعایت نمی‌کند.  یعنی رد می‌شود و شعار کاری‌اش این است: آب گرمکن، بخاری، شوفاژ ...  ولی بخش اول را خیلی نابهنجار و چسبیده به هم ادا می‌کند که نتیجه چندش آور است: آبِ گرمکن...  یک سری هم هستند که حسابی واردند و با تغییر صدای حرفه‌ای بلند گو و یا نوارهای ضبط شده با کیفیتی متفاوت مثل رادیو هفت سعی در نوستالژی بازی و جذب مشتری دارند. مثلا یکی صدایش ناله‌هایی شبیه کارتون بلفی  و لی لی بیت است. بالاخره یک روز کلافه و کنجکاو می‌روم توی کوچه تا طرف را پیدا کنم و ببینم ماجرا از چه قرار است. یک نوار ضبط شده و مردی که بی تفاوت دارد آرام آرام رانندگی می‌کند. یکی دیگر هم هست که با صدای ناله و زاری یک پیرمرد در حال احتضار ولی پیاز و سیب زمینی فروش، با وانت قراضه‌اش کوچه را سیر می‌کند. این یکی را هم چک کردم و پی بردم که راننده‌ی جوانش پدر پیرش را مجبور کرده است نوار  سیب زمینی، پیاز و غیره را برای توی ماشین و بلندگوی آن، پر کند. 
3- یک چند وقتی است ماهواره ندارم و دلم برای سالی تاک و البته بخش مهمی به نام زرشک طلایی تنگ شده است. توی برنامه‌  درباره‌ی ترانه‌های بی محتوای لس آنجلسی بدترین ترانه ها معرفی می‌شدند. اینگونه بود که اولین بار  موسیقی های  شماعی زاده، شهرام همیشه شب پره و قاتل امام زمان – زنی که سبیل  دارد- شهرام صولتی، مورد نقد و واکاوی قرار گرفت که الان نوتهای کوتاهم در این باره را به درستی پیدا نمی‌کنم.  
4- امیر تتلو و داستان ترانه‌ی کی از پشت لباستو می‌بنده برگرفته از متن و تصویری از فیلم  علی سنتوری ساخته‌ی مرد نارنجی پوش، داریوش مهرجویی: خیلی از کارارو با من می‌کردی... الان که نیستی... ولش کن. اینقدر با حسرت این ولش کن را می‌گوید اینگار برای چهارشنبه سوری آماده می‌شده است و حالا تمام سیگارتهایش نم کشیده و ولش کن، فدای سرم. 
به هر حال این نوع مسایل مرتبط با نوعی از تربیت به نام تربیت صورتی برای پسران است که در لینک زیر می بینید: 
5- همکار  زبان درازی دارم که تقریبا خیلی ناراحت این است که زودتر از ما به مجموعه نپیوسته و پیوستگی کافی با مدیریت ندارد.  برای همین این دفعه به کنایه گفت: به هر حال اینایی که زودتر اومدن و مدیرن  و اینا. 
- میدونی برای چی ملت خدا پرست شدن؟ 
: نه چطور؟
- برای اینکه خدا هم زودتر از همه به وجود اومده و الان مدیره. 
امیدوارم قانع شده باشد و آن میخ آهنین در سنگ رفته باشد. 
6- یک مشکل اساسی دارم. نمی‌توانم بروم مرخصی. دلیلش هم ساده است. یک مذهب جدید دارم. هر جایی که قرار است محل کارم باشد راحت و آرام مشغول نوشتن هستم. اصلا سخت است که یک روزش را بزنم بیرون و بگردم. کجا بگردم؟ انگار قند خونم پایین می‌افتد. وقتی چایی‌های مداوم شرکت نباشد، دقیقا وسط خیابان یا توی یک مهمانی که هر دقیقه چایی سرو نمی‌کنند، گلویم خشک می‌شود. دستهایم شروع به خارش می‌کنند و یکی پس از دیگری مشکلات دیگر بیرون می‌ریزند. نشستن ونوشتن، چک کردن اینترنت هم چند ساعت یک بار و یا هر ساعت چند بار، قدم زدن تا شعاع بیست متری میز محل کار. بقیه‌اش توان فرساست.
7- ظهور و بروز عبارتهایی هستند که هنوز معنی دقیقش یا ترکیبش را نمی‌دانم دقیقا مثل apply    و   ok  که خیلی از آدمها پشت سر هم به کار می‌برند. حسابی از این بابت گیج و ویج هستم. 

                                                 قالیشویی شب عید  و شور و حال مربوطه 

سردر جدید دانشگاه تهران: خوابگردی پنج هزار تومانی شب عید

سردر جدید دانشگاه تهران  از این به بعد یک حدیث دارد: پنج هزارتومانی تبدیل به پنجاه تومانی سابق شده است. 

 همه رفتن کسی بالا سرم نیست کودک متقلب سر جلسه‌ی امتحان دارد اینها را با خودش می گوید ولی این دردی از دردهای شب عید و ترافیک بد موقع را درمان نمی کند. همین به موقع آمدن و رفتن تنها رهاوردی از زندگی روزمره بود که خودمان بلد بودیم ولی حالا این هم یادمان رفته و دل به دریای ترافیک می سپاریم. 

بند بعدی:  

به صفحه‌ی خوابگردی در ویکی پدیا سری می‌زنم. روحیه‌ی طنز ایرانی باعث می‌شود خوابگردی هم که به نظر خیلی جدی و مصیبت ساز است، شبیه جوکهای سید کریم، معکوس به عکسی از مردی که است که در حین خوابگردی دارد توی یخچال به قول یعقوبی می‌ بیست و پنجد- 25 

اصلا ول کنیم برویم یک جایی مثل همان برج میلاد  و یا دیگر مراکز فرهنگی، کمی هم – خوش به حال تکه سنگ- بخوانیم. 

ولی نه فایده‌ ندارد باید یک جور ترانه‌ی جدیدتر، منطبق با نیازهای جامعه بخوانیم. 

- مثلا کی از پشت لباستو می‌بنده؟ 

: نه لباس ملت در جدید مثل کلاه ملت در قدیم است. 

- یعنی چی؟ 

- یعنی زیاد نمیشه بهش دست زد. نه میشه برداشت نه میشه گذاشت. لباس آن هم از پشت هنوز سوژه‌ی هالیوود برای نشان دادن تباهی خانواده‌ها و در کل مصداق کامل بی وفایی است. 

- بی وفایی را ولش. 



بند بعدی :  رول آپ: roll up 


به پولدارترین مرد عالم یعنی، دوباره بیلگیتس- پیشنهاد می‌شود جهت هرگونه عدد سازی سریع برای کلیه‌ی کارمندان اداره جات، این تابع برای کاربردهای متنوع و احتمالی آن و به عنوان محبوب‌ترین تابع اکسل، به مجموعه‌ی فرمولهای اکسل اضافه نماید. اینگلیزی زعیف بنده را ببخشید: 


Dear  Mr.windows for ever  man,

    please add some cute Function to excel 2016  To Roll Up any number a fagging mankind 

could handle his or her time shit and other shits of reports 


sincerely your for ever windows copier 



تعلقات آدیداسی در مرخصی

0- باورش سخت است ولی هنوز در سازمانهای بزرگ هستند کارمندهای خانومی که با شلوار ورزشی آدیداس مشکی می روند سرکار و  اینقدر کول و اسپرت هستند ولی سلام و علیک ساده  با افراد را بلد نیستند. خشونت، بی هویتی و کم امتیازی نزد جنس مخالف باعث چنین بازیهایی با چنین فرم ورزشی و شادی شده است.  جنس مخالفی که اگر همانند او برخورد کند، طرف نابود خواهد شد. 

1- امروز سنگین بیدار شدم. مقادیر متنابعی مرخصی هست که باید قبل از سال بسوزانم ولی نمی‌دانم این ماموریت غیر ممکن را چطور به سرانجام برسانم. به هر که می‌رسم ازش می‌پرسم مرخصی‌هایش را چه کار می‌کند؟ یک عده به طور مشخص مسافرت خارجی می‌روند. عده‌ای دیگر فقط همین جاهای توی ایران را می‌گردند. در این عده زرنگ‌ترهاشان به جای رفتن به شمال در ایام شلوغ آخر سال، سعی می‌کنند بروند کردستان را بگردند. عده‌ای هم هستند که اصلا جوان نیستند و می‌روند کیش را می‌گردند. یک روش کارمند  کارمندی و فسیلی، دیر بیدار شدن و کم خوردن و همیشه خوردن از مرخصیها توی صبح گاه است. این روش را هم کمی امتحان می‌کنم. سر و صدای ملتی که دارند می‌روند سرکار اجازه‌ی خوابیدن نمی‌دهد. به علاوه صبح انگار تخت خواب منجنیقی است که آدم را پرت می‌کند بیرون. نمی‌شود خوابید اگر به زور بخوابم باید یازده صبح بیدار شوم و کل روزم تباه باشم. بعد از همه‌ی این علتها، علت العللی به نام مدیریت ماهیانه‌ی اداری شرکت، ممکن است برای ماه جدید قانون بگذارد که نمی‌شود بیشتر از سه روز از ترافیک سر صبح فرار کرد و در بستر ماند.  جواب نمی‌دهد.

2- امروز فهمیدم پسری که معلمش سر کلاس سوال می‌پرسد: چرا در شمال کشور مردم بام خانه‌های خود را شیب دار می‌سازند ترک تحصیل کرده است. درس اول این اتفاق به وضوح شاید این باشد:  استفاده از رسانه و مسخره بازی‌های ناشایست می‌تواند اثر وحشتناکی در سرنوشت افراد داشته باشد. از داستان زهرا امیر ابراهیمی بگیر تا همین جمشید مشایخی خودمان که گاهی درباره‌اش بی انصافی کرده‌ایم. به هر صورت اول از همه برای خودم کار سختی است تا مطلب را دریابم.


3- کار اپراتوری آن هم اپراتوری خاص در ایران پول ساز است. شما تصور کنید کسی که فقط با دستگاه، سنگ کلیه می‌شکند. همین مهارت سنگ شکستن‌اش از دکتری یا تکنیسینی‌اش پر رنگ‌تر است. دکترایمان را برای بستن دهان مردم داریم. وقتی کار اپراتوری  برای جامعه‌ای پر رنگ می‌شود که رسانه‌ها به طور ویژه تلویزیون آن، ان ماجرا را درآورده باشند و چیزی به نام مفاهیم حتی پایه‌ای‌ترینشان هم نتواند کمکی به خوشی و ناخوشی جماعتی بکند. برای همین مدیریت، علوم انسانی، مفاهیم تحقیق و توسعه‌ای در علوم و مهندسی همه‌اش جای خود را به – بنکداری- می‌دهد. هرچقدر بیشتر پول دارید و یا هر چقدر بیشتر –مال- دارید و یا می‌توانید –واسطه‌ی داد و ستد مال- دیگران بشوید موفق‌تر و ظاهرا خوش بخت‌ترید. یکی از مهمترین حفره‌ها هم نبودن قانون کپی رایت به معنی واقعی آن در ایران است. اینطوری هر سیب زمینی فروشی موفق‌تر از ایده پردازی در زمینه‌ی سیب زمینی است. 

شوپنهاور استاد تنهایی و عشق و مساله ی شر

آرتور شوپنهاور - بالاترین همه قوانین، عشق است و عشق شفقت است.

شوپنهاور انسان تنهایی بود. چند وقت پیش درباره اش متنی به صورت فایل ورد پیدا کردم که منبع آن برایم معلوم نیست ولی شاید به نظر شما جالب برسد : 

شوپنهاور فیلسوف آلمانی در شهر دانتزیک از پدری تاجر و ثروتمند و مادری نویسنده متولد گشت، در ۱۸۰۵ پدرش خودکشی کرد و مادرش به وایمار رفت. شوپنهاور با ازدواج مجدد مادرش مخالف بود و همین امر باعث شد فلسفهٔ او حاوی عقایدی نیمه حقیقی در مورد زنان باشد. رابطهٔ مادر و فرزند مدتی رسمی و بدور از نزاع بود اما مادرش که از گوته شنیده بود او مردی بزرگ خواهد شد با انداختن او از پله‌ها با رابطه مادر و فرزند پایان داد.شو پنهاور با گوته نویسنده آلمانی و هگل فلیسوف مشهور رابطه داشت و چندی بعد به وسیله یک هندو از عقاید بودائیان آگاهی یافت و پس از تجسس و تفکر زیاد به آئین بودایی اعتقاد کامل یافت. 

نیچه در مورد او می‌گوید:«مطلقا تنها بود و کمترین دوستی نداشت و فاصلهٔ میان یک و هیچ لایتناهی است.» مدتی نیز به تدریس پرداخت. لیکن چون کارش نگرفت آن را رها کرده و به تدوین و تحریر کتابی موسوم به «جهان همچون اراده و تصویر» پرداخت و چون کتابش نیز مورد توجه مردم واقع نشد به سختی از مردم رنجیده‌خاطر و نسبت به اجتماع بدبین گشت. شانزده سال پس از انتشار کتاب به شوپنهاور اطلاع دادند قسمت اعظم نسخ چاپی کتاب به جای کاغذ باطاله فروخته‌اند.گزیده ای از فلسفه شوپنهاور :

کتاب اصلی او با این عنوان فصل آغاز می شود: جهان بازنمود من است ! در واقع او اندیشه های کانت را در مقوله معرفت اشیاء می پذیرد.کانت برخی اشیا و پدیده ها را شی -فی نفسه معرفی می کرد(فنومنا) که ذهن شناسنده(سوژه) تنها قادر به ادراک بازنمودی از آن می باشد و هیچ گاه قادر به درک کامل آن نیست مثل خدا. و برخی دیگر را نوما می نامید که سوژه قادر به معرفت نسبت به آنهاست.بازنمود مفهومی شبیه به رویا دارد: تصویری از پدیده در ذهن که هرگر خود واقعی آن نیست.


در فصل بعدی او جوهر جهان را « اراده..will »می نامد.جوهری که تمام جهان را در بر گرفته و جهان صرفا پاسخ مادی و تجسم یافتگی آن است.حتی بدن را نیز تجسم اراده می نامد.مثلا دهان و مری و..تجسم پاسخ به میل گرسنگی ! او انسان را مانند منشوری می داند که بزرگترین تجسم اراده در صورت های گوناگون در او شکل یافته است. فلسفه شوپنهاور را مى توان تعاملات زیباشناسى دانست. در دیدگاه شوپنهاور جهان تشکیل شده از یک «اراده» و تنها تعاملات زیباشناسى مى تواند نقطه عطف این اراده باشد، به عبارت دیگر جهان چون یک اراده در «شدن» دائم به سر مى برد و فرد نیز چون پیچ و مهره اى در درون این اراده قرار دارد.

خصلت عمده این اراده همان «خواهش» دائم است که نمى تواند سیراب شود. از هر خواهش کهنه اى، نوعى خواهش جدید به وجود مى آید و این وضعیت به ماشینى شبیه است که بى وقفه مشغول تغییرات و تبدیلات است. اما زیباشناسى خود چیست؟ هنر در اینجا همان تعاملات زیباشناسى است که جهان خواهش را متوقف مى کند: به عبارت دیگر تعاملات زیباشناس، باعث آن مى شود که جهان خواهش براى مدتى (هر قدر کوتاه) متوقف شود. دنیاى خواهش، همان جهان نگرى دنیاى نفس (Ego) است. در اینجا آنچه که حائز توجه است، تبدیل پیوسته نفس است که پیوسته خود و جهان را در مجموعه اى جدید تغییر مى دهد.


شوپنهاور صدای بدبینی را اولین بار وارد فلسفه،تا آنزمان،خوشبین آلمان نمود. اودرمیان فیلسوفان بزرگترین فیلسوف بدبین غرب است. شوپنهاور کوششهای عقل و خرد انسان برای رهایی را همه جا با دیوار و مزاحمتهای اراده کور وغیرقابل ارضای انسان ، دلیل بدبختی بشریت میداند. اوغریزه های خردگریزانه وکور را ،خواسته و اراده انسان نامید. شوپنهاور مینویسد تمام هستی چون یک جهنم است. بیماری ، بی عدالتی، سرگردانی، دیکتاتوری، تنهایی، فقر، درد، ناامیدی، بیگانگی، آواره گی، شکنجه، زندان و غیره موجب غیرممکن بودن سعادت و خوشبختی انسان میشوند. اوزنده گی انسان را مانند سایر تحولات طبیعی و اجتمایی پوچ و بی معنی و محکوم به درد و رنج ابدی میداند. شوپنهاور مینویسد جهان با اینهمه بی عدالتی هایش نمیتواند آفریده یک خدای رحمان و رحیم باشد، بلکه مخلوق شیطان است. مورخین این جمله او را اولین نشانه آته ایستی در فلسفه غرب ذکر میکنند. اوتولید مثل انسان در این جهان خشن و فناپذیر را خیانت به نسل های آینده میداند و در دشمنی بازنان مینویسد :“ حماقت مسیحی-آریایی و دیوصفتی تمدن غربی را میتوان در جنس زنان مشاهده کرد “، درحالیکه او حیوانات و جانوران را برادران انسان می نامید. روانشناسان علت تنفر اواز زنان را، بی محبتی مادر، ترک پدر از طریق مادر جوان او، و سرانجام خودکشی پدرش میدانند. آرتور شوپنهاور اولین متفکری است که نوشت، نه عقل بلکه اراده ،مسیر زندگی انسان را تعیین میکند.منظور او یک اراده عینی و منطقی نیست بلکه اراده ای کور وغیرآگاهانه میباشد. او میگوید تقاضاهای اراده باعث نارضایی میشود، چون زمانی انسان چیزی را میخواهد که راضی نباشد. به نظر او اراده را نمی توان خردمندانه توضیح داد و آن تحت تاثیر هیچ قانون طبیعی نیست. شوپنهاور دو امکان برای رهایی از فشار اراده را پیشنهاد میکند؛ سرگرمی و یا خلق هنر یا پناه به زهد و ریاضت، چون با نفی خواسته های اراده، انسان به اقیانوس آرام روانی میرسد. به نظر او هدف فلسفه باید سرکوب یا انکار اراده با کمک یک جهانبینی هنردوستانه یا عارفانه باشد. به عقیده شوپنهاور در راه هدفی خردمندانه کوشیدن یا در عشق به همنوع، میتوان فشار اراده را انکار کند. او با بیان این نظریه، اخلاقی بودن فلسفه خود را نشان داد. هدف فلسفه شوپنهاور، انکار و سرکوب اراده با کمک زیباشناسی هنر یا یک جهانبینی غیرمادی عرفانی است.به نظر او هنر موجب میشود که از جهنم واقعیات بتوان فرار کرد. او عالیترین نوع هنر را موسیقی میداند چون انسان میتواند در عالم خلسه فرو رود و مزاحمت اراده را دفع کند. با کمک خلسه و عرفان است که میتوان به وضعیت نیستی رسید و اراده را نفی کرد. او مینویسد، همدردی با دیگران باعث میشود که انسان بر فردگرایی و یا منفعت طلبی خود نیز غالب شود. گرچه شوپنهاور به انتقاد از ایده آلیسم فیخته- هگل- و شلینگ پرداخت، ولی او خود نیز یکی از ایده آلیستها بشمار میرود.شوپنهاور مینویسد انسان قادر به شناخت و ماهیت اشیا و پدیده ها نیست چون او خود تحت تاثیر زمان، مکان، و قوانین علیت، قضاوت میکند. شوپنهاور قبل از مارکس به ازخودبیگانگی وترس انسان در رابطه با طبیعت و انسانهای دیگر اشاره کرده بود،ولی مارکس بعدها ثابت کرد که سیر سرمایه داری به ازخودبیگانگی وترسهای انسان منجر خواهد شد.بافرارسیدن ورشد سرمایه داری و صنعتی شدن جامعه، مارکس و انگلس کوشیدند تا با یک آگاهی جدید، جهانی را بسازند تا درآن ازبیگانگی انسان بطرق مختلف جلوگیری گردد.برخلاف مارکس و انگلس، شوپنهاور و شاگردانش چون ؛کیرکگارد و نیچه ،تسلیم جهانبینی فردگرایانه ذهنی و پوچی ناشی از آن شدند و کوشیدند با اغراق در ناامیدی ،باقیماندههای اصول معتبر را بدنام کنند و ارزشهایی فرا تجربیات نیکی و بدی را تبلیغ نمایند.از نظر تاریخی  شاید شوپنهاور نمی توانست پرچم دار  یک تئوری نجات و یا آزادی بخش باشد.  فلسفه شوپنهاور را میتوان مخلوطی از فلسفه کانت، افلاتون و فلسفه شرقی هند دانست. او مخالف فلسفه هگل بود. شوپنهاور برخلاف کانت و هگل از قلمی ادبی برخوردار بود.تاثیر شوپنهاور روی تئوری هنر واگنر و نظریات روانشناسانه نیچه غیرقابل انکار است. شوپنهاور را میتوان یکی از پیشگامان مکتب اگزیستنسیالیسم :یاسپر، هایدگر، کامو و سارتر نیز بشمار آورد. در میان فیلسوفان؛ نیچه و برگسن را مستقیما شوپنهاوری میدانند. نیچه اورا مربی خود میدانست. از طریق نیچه بود که غرب به اهمیت ؛رمانتیک یاس و ناامیدی شوپنهاور برای روانشناسی و فلسفه پی برد. فروید همچون شوپنهاور میگفت، عقل و خرد برده و عامل اراده کور و غریزه ها هستند. او تئوری اراده و ضمیر ناشناخته را نیز از شوپنهاور گرفت. توماس مان، برنده جایزه نوبل، زیر تاثیر شوپنهاور، در رمانهایش ،اروتیک مرگ در بستر بیماری را توصیف میکند. تولستوی او را بانبوغ ترین متفکر میدانست.  به نقل از مورخین چپ ، اگر شرایط تاریخی فلسفه شوپنهاور رادرنظر بگیریم، میتوان گفت که نظریات او بیان شکست ایدئولوژی بعد از انقلاب در اروپا است. از یک طرف میتوان گفت آنهایی که فلسفه قرن 19 را بپایان رساندند،نظریات مثبت و خوشبینی نداشتند.فلسفه افرادی مانند شوپنهاور، کیرکگارد و نیچه نشاندهنده بحران بورژوازی در نیمه دوم قرن 19نیز است. فلسفه آنها، پرسشهای انسانهایی است که نمیدانند در جامعه چه نقشی را باید بازی کنند و بدین دلیل احساس از خودبیگانگی میکنند. انسانهای معمولی قرن 19 بدلیل اعتقاد به پیشرفتهای اجتماعی و اعتقاد خوشبینانه به خرد؛یعنی آنزمان حلال همه مشکلات، با فلسفه و فرهنگ روشنفکران اریستوکراتی یا فئودالی مرفه سازش نداشت. شوپنهاور خلاف هگل پیشرفت اجتماعی را سبب  خوشبختی و سعادت نمی دانست. از جمله آثار مهم او : جهان بعنوان اراده و تصور- درباره آزادی اراده انسانی- اصول شناخت- جملات قصار- اشاره ای به نیستی و پوچی در هستی – هستند. کتاب ،جهان بعنوان تصور و اراده-اثر مهم و اصلی شوپنهاور ، یک سیستم اراده گرایی را مطرح میکند. کتاب، اصول شناخت-پایان نامه دکترای شوپنهاور در سال 1813 بود. در این کتاب او اشاره به ایده آلیست شدن و شاگرد کانت بودن خود میکند. جملات قصار، کتابی است در باره درسهای زندگی که موجب معروفیت و توجه خوانندگان بیشماری به فلسفه او شد.


او را در سال ۱۸۲۲ به عنوان استادیار به دانشگاه برلین دعوت کردند. او همان ساعات هگل را برای تدریس انتخاب کرد و این کار باعث شرکت نکردن دانشجویان در کلاس او شد؛ به همین دلیل استعفا داد و هجونامه‌ای بر ضد هگل نوشت. با شیوع بیماری وبا؛ برلین را به مقصد فرانکفورت ترک کرد و تا آخر عمر در همان‌جا ماند.

نویسنده : م.ملک


ب.ن:  مساله ی خلقت دنیا  و وجود بدی و بدبختی در آن به مساله ی شر در فلسفه معروف است که  اگر توفیق شد درباره اش صحبت خواهیم کرد.

ساده زیستی: نحوه ی پیاز در سادگی مغلوب

1- توصیه‌ی خیلی از مکتبهای دنیا ساده زندگی کردن است. این موضوع حتما یک راز بزرگ بیشتر از این مواردی که ما می‌دانیم در خودش دارد. اینکه می‌توانیم به خاطر حفاظت از منافع اجتماعی و برند شخصیمان‌ پیچیده باشیم موضوع سادگی مان را خط می‌اندازد. اینکه ما همیشه بهترین هستیم، واقعا یک پرده‌ی ضخیم ولی نیمه شفاف اطرافمان ایجاد می‌کند که فقط سرمای قبرستان دمای واقعی محیط را بهمان  یادآوری خواهد نمود.  

 اصلا قصد ندارم حرفهای درویش مابانه بزنم. چون اگر این بازیهایی که زیاد مد شده است را غیر واقعی و متظاهرانه دنبال کنم، باز هم از یک نوع سادگی مغلوب، رنج خواهم برد. سادگی مغلوبِ هزارتویی مرگ آور که بیماری زمانه‌ی ماست. سادگی مغلوب تقصیر نتوانستن های زندگی را به عهده ی دیگران می اندازد. شاید فرمول درست ترش اینطوری باشد: پیچیدگی برای غلبه بر پیچیدگی و رسیدن به سادگی. سادگی همانطور که در تعالیم کنفسیوس هست: مثل چوب ساده باش

2- توی هر فامیلی یک نفر هست که دوست دارید دست به مرده بزند و آنرا یا او را زنده کند. پسر عموی من هم پزشک است. دوره‌ای طولانی پزشک اورژانس بوده است و به جرم همین اورژانس رفتن و تروما بازی، همیشه خسته وخاکشیر می‌آمد خانه. یک روز خواهر زاده ی گرامی‌اش نشسته بود و داشت بین ما که خیلی کم باهم حرف می زنیم وساطت می کرد. طفل هفت هشت ساله هر دو دقیقه یک سوال پزشکی و البته نه از روی کتاب گایتون، بلکه همان علوم تجربی دبستان پرسید که آخرین پرسش او قلمداد می‌شد:

- دایی پیاز چطوری میکروبها رو می‌کشه؟

: من چه می‌دونم دایی. من که با  پیاز حرف نزدم.

پسر از این یاس فلسفی و گیر افتادن در هزارتوی  پیاز به شدت رنجور شد. واقعا باید با پیاز حرف می‌زد. یکی باید با پیاز حرف می‌‌زد ولی موضوع به ظاهر به دلیل مرگ فلسفی میکروبها در چنین لایه‌های پیچیده‌ای بود. میکروبها اصولا به غیر موارد تک ساختی مثل خودشان کمتر موجودی به آن پیچیدگی را به قالب دشمن دیده بودند و می‌دانید که توی مبارزه، هر موجودی اگر از شکست دادن دشمن نا امید شود، اول از همه از بین خواهد رفت. پیاز توانسته است با هزار توی پیچیده ی خود یکی از بهترین الگوهای ممکن برای غلبه بر پیچیدگی به حساب بیاید. به قول داوینچی : سادگی نهایت پیچیدگی است. 


ارغوان رضایی - تنیسور ایرانی


پ.ن: ترویج فرهنگ ورزش دوستی و ورزشکار دوستی. فوتوشاپ کار محترم مچ بند مناسب این فرهنگ را نیز به آستین استاندارد حروف چینی - تنیس اضافه نموده است. 


کافه کتاب بالای درخت آرزوها

کافه کتاب رفتن و نشستن این قدر دل خوش می‌خواهد که حتی توی خانه‌ها هم اتفاق نمی‌افتد. اینکه با این سرعت شیر را بچپانید توی قهوه، حال مامانتان را هم بد می‌کند و به یقین جلوی توپ پرخاش و طعنه‌اش قرار خواهید گرفت. اینکه یکی اینقدر وقت داشته باشد که موقع رفتن و آمدن آفتاب کمیاب زمستان، پایش توی کفش کافه کتاب رفتن باشد، به نوعی خیلی رویایی است. نه اینکه نشود زندگی رویایی را تجربه کرد. ولی از آنجایی که امرار معاش یک موضوع مثل پاسخ این پرسش است: شما کجا می‌شاشید؟

نمی توان به همین سادگی جواب روشن و خونسرد مابانه‌ای بهش داد: ما اصولا نمی‌شاشیم. 

برای مرحم گذاشتن به درد بیکاری، سوزاندن مرخصی‌های فراوانی که در طول سال انباشته شده و مثل چربی‌های دور شکم قرار نیست به این راحتی بسوزند. برای دل خسته و آب پرتقالی دختر و پسربچه‌های آفتاب گیر توی کافه کتابها، هزار بار بروید کافه کتاب بنشینید. قهوه یا نوشیدنی مخصوص خودتان را سفارش دهید و از نزدیکترین بسته‌ی آماده‌ی دور همی کافه کتابی استفاده‌اش را ببرید. این کار به طور قطع و یقین از تنهایی و شتک زدن به در و دیوار بهتر و زیبنده‌تر خواهد بود. اصلا نگران دوربینهای مدار بسته‌ی کافه‌ها هم نباشید چرا که آنها مدارشان بسته است و اساس سرگرمی کافه‌دارها، اگر وقت و دل و دماغی داشته باشند خواهد بود و استفاده‌ی  دیگری ندارد.  

زمانی که توی کافه کتاب قدم می‌گذارم، به طور ناخودآگاه باید قواعد و رفتاری را بپذیرم که خلاف آن یک اتفاق نادر و کریه است. حتما بعد از قدم زدن یکی از کتابهای مناسب را خفت کنید. یک صندلی بیرون بکشید و با شمردن پانزده شماره، اینقدر عمیق بشوید که هر عابری باور کند شما با تمام دودمان نویسنده آشنا هستید. شاید مامور مخفی دایی نویسنده هستید و آمده‌اید ایران تا ترجمه‌های فارسی نویسنده را تعقیب کنید تا ارتباطات شرقی او را در نگارش اثر بیابید. 

یکی دیگر از فضایلی که می‌شود در یک کافه کتاب یا کافه‌ی خالی کسب کرد، نوشتن پیام برای مریخی‌ها به شکل – ما اینجا بودیم، صداقت پر پر شده است- می‌باشد. این آثار زیر میزی در خیلی از موارد می‌تواند بهترین ترکیب برای سلفیهای بیکران شما باشد. کافه رفتن رسم دیرینی است و به همین علت یاران قدیمی آن باور دارند که چنین مکانی دقیقا مانند یک قهوه خانه آداب و ترتیبات مخصوص به خودش را دارد. کافه و کلیسا، آدمهای زیادی را نجات داده و به همان نسبتها، بسیاری را امحاء نموده‌است. کافه رفتن برای من عادتی مثل استفاده از واکمن بود. درسهای تلخ تکنولوژی را که مرور کنید می‌بینید که عده‌ی خاصی دچار پدیده‌ی – استفاده از واکمن- شدند. واکمنهای ضدآب خریدند. اما همه‌شان به یکباره بی مصرف شدند. کافه کتاب و کافه نشینی نیز، وقتی ارتباطهای نزدیکتری مثل خیابان و کوچه وجود دارد، جای خود را به ویترینی برای آدمهای خاص با روزگار خاص داده‌اند. 



حقایق حلقوی ماه آخر سال 93

1- روز عجیب و غریبی است. هر ساعت آفتاب می‌شود. بعد می‌شود نزدیک غروب. کار ابرها بدتر از این هم می‌شود. ساعتی از امروز کاملا نیمه شب شده بود. بعد بازی برف شروع می‌شود. مثل متکایی که خداوند روی سر تهران جر داده است ولی می‌برد جای دیگر پرهایش را زمین بریزد. یکی از همکارهای شاد و خندان که البته دو هفته‌ای هم به شوخی و طعنه بهش یادآوری می‌کردم که چرا اینقدر برافروخته‌ای امروز بندش را به آب می‌دهد. توی اتاق خودش تنهایی می‌زند زیر گریه. 

 طوری هم گریه می‌کندکه اول شبیه شنیدن یک جوک وایبری غلیظ و بنیان کن درباره‌ی واقعیتهایی که یک دختر ممکن است سی سال باهاش زندگی کرده باشد به نظر می‌رسد. یکی دیگر از دخترها می‌دود و می‌رود سمتش. ماجرای غریبی است ارتباط آدمها با هم و پوچی و بیهودگی لحظه‌ی مردن یک آدم کامل که پدر خانواده است. واقعا آدمیزاد بند هیچ چیزی نیست. 

2- از سیگار کشیدن می‌ترسم. فکر می‌کنم اگر یکی دیگر بکشم کلی وضعم بدتر می‌شود. به هم می‌ریزم. از اینی که هستم بدتر می‌شوم. بدترین موضوع شنبه‌ها دیدن فضایی است که دوباره آدمها روکش تخمی مخصوص کار را می کشد روی صورتشان و برای یادآوری عمیق‌ترین نفرتهای اجتماعی، به سمت محل کارشان قدم می‌زنند. توطئه‌‌‌های دم صبح قابلیت تحقق بیشتری دارند، چون طبق اصل لانه ی کبوتر، حتما یک آدم تخمی وجود دارد. یکی که حسابی توی روزهای تعطیلی شارژ شده است و می‌تواند چنین رویایی را محقق نماید. 

3- از اول روزمان اینطوری شروع می‌شود: دیگران. دیگران خیلی خیلی مهم هستند چون ما خودمان از جایی سر برنیاورده‌ایم. برخی هم به طور افراطی در حال کندن لایه‌های پوست مرده و دور ریختن این موضوع هستند. دیگران چه اهمیتی دارند. به همین ترتیب روابط اجتماعی معطوف خواهد شد به چهارچوبهای رسمی. مثلا همسایه‌ای داریم که پسر جوانی است و اصولا با همه قهر است. بعد به طبع این میوه‌ی فاسد اجتماعی یک دو جین آدم شل و ول هم داریم که مثل لاکپشتهای بی تفاوت، زل می‌زنند به آدم و مسیر آسانسور و راه پله را طی می‌کنند. البته گاهی یک هم جنس اینقدر قربان و صدقه‌ات می‌رود که فکر می‌کنی طرف باید حوالی چهار راه ولی عصر کار کند.  همینطور آدمها را در مترو مشاهده می‌کنید. یکی اینقدر نزدیک باهات حرف می‌زند که سبیلهایش دارد می‌رود توی گوشت. بعد از چند دقیقه اوضاعش به هم می‌ریزد طوری که نمی‌شود چند دقیقه پیشش را باور کرد.

4- وقتی یک جلسه ی  ادبی ساعت دوی بعد از ظهر شروع می شود یعنی ما کاملا بیکاریم  و بسیار از جان گذشته ایم. اینطوری داغ دل مهندس - نویسنده هایی که واقعا برای حضور در ساعت 2 که به صورت غیر رسمی اش معمولا ممکن است 3 شروع بشود، را تازه می کنند.

5- دروغ گفتن یک مهارت و بهتر از آن یک شانس حلقوی لازم دارد. اینکه به بهترین وجهی بتوانی خودت را یک جور دیگر قالب کنی و بعد برگردی سر جای اولت، درست مثل موقع پاکی و نجابت نخستین.