360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

رضا موتوری فیلم نیست

می‌روم پشت پنجره. رضا آپولون هم دوباره بجز دیر وقت که از ولگردی آمدم و سر کوچه دیدم این بار توی کوچه‌ی ساکت دارد قدم می‌زند. چراغ خانه دوست مواد فروشش که توی ردیف روبروی خانه ماست خاموش است. سرگردانی توی حیات که هر آدمی خودش هم نمی‌داند در آن لحظه چه باید بکند. دقیقا کلافگی یک سردرد طولانی را دارد. اینکه بالاخره بعد از این همه سال معتاد حسابی از کار درآمده و دیگر روزی جذاب توی زندگی‌اش را نخواهد دید. زندگی متنوع مثل خریدن بستنی از سر کوچه و همانجا گاز زدن هر چند سالت باشد.

  من هم چند وقتی است اینطوری هستم. به قبلش نمی‌توانم فکر کنم. این تجربه‌ها اینقدر برای آدم عمیق هستند که فکرم نمی‌رسد قبلش چی بوده‌ام. کجاها کار کرده‌ام با کی‌ها خوابیده‌ام. خاطره‌ها و سفرها و هر چیزی که به هویت آدم ممکن است کمک کند بی معنی می‌شود. از زمانی اعلام کنند تو به دلایل داخلی داری اکسید می‌شوی. شبانه روز چه خواب و چه بیدار این فرآیند خیلی آرام اتفاق می‌افتد. به چیزی هم نمی‌توانی دست بزنی. خارج رفتن و دوا و درمان افسانه‌ی خانوادگی است که برای خالی نبودن عصرانه‌های خانومهای خوش ذهن، اختراع شده است. می‌روم سری به آقای باقری می‌زنم. از دوستان بابا است. شاید اینقدر هم فکر و هم پیاله‌ی هم بوده‌اند که هرازچندی می‌گوید به حاجی سر زدی؟ تکلیف سر زدن به بازنشسته‌ها، دارد به در بگو دیوار بشنود را یادم می‌دهد. خواسته‌اش را همیشه در چند لایه و زر ورق خاصی به آدم می‌گوید. خوب سر شب ولگردی دور به دردم نمی‌خورد. سرم درد می‌کرد و بعد از سه روز پشت هم کدئین خوردن لابد برای همان بنای ذق ذق گذاشته بود. کج کردم خانه حاجی باقری کمی پای ماهواره و بحثهای انتخابات و سیاست چرخیدیم. حاجی برای چندمین بار اعلام کرد من از یک زمانی فهمیدم دروغ می‌گویند. من هم مثل پزشک خانوادگی با این حرف دیدم نبضش درست می‌زند. چای نخورده کله کردم بیرون که گفتند ما اصلا چایی خور نیستیم باش شام هم همینطور. نماندم. داشتم اکسید می‌شدم بویش را می‌شنیدم. شاید گفتم بنشینم به بحث و پیش حاجی باقری لو بروم که دارم از بین می‌روم. بگویند پسر فلانی خل شده‌است. 


تازه رسیده بودم که زنگ زد و کانال ماهواره که به هم ریخته را پرسید و گفتم و یکبار دیگر دوباره که زنگ زد گفت یک روز بیا همه‌اش را درست کن. اینها یادم می‌ماند که سن حاجی باقری اگر رسیدم چند تا بهانه‌ی خوب برای دیدن آدم‌ها داشته باشم. چون در زندگی خودم هیچ وقت اهل بهانه نبوده‌ام اصلا بلد نبودم. مثل این رضا یک قصه‌های عجیبی بهانه می‌کند که باید شنید. هر روزش اینطوری سعی می‌کند با قصه‌هایش دیگر نیم ساعتی یادش قصه‌ی خودش را پشت گوش بیاندازد. مثلا امروز گفت که شما کولر خریدید؟ گفتم نه برا چی ما که کولر داریم؟  یکی اومده بود کولر آورده بود آدرسش هم درست بود اندازه زد بعد گفت از در خر پشته تو نمی‌رود و باید فکری کرد. بعدش دیده بودم رضا توی کوچه‌ی تاریک دارد می‌رود. چراغ دوستش خاموش بود. اصلا امشب نصفه شب که بلند شدم اول یادش افتادم و دیدم تمام محل چراغش خاموش است. نفسم گرفت. رفتم پشت بام دیدم آنجا هم باد نیفتاده. باد انگار کارگر شهرداری باشد منظم از لبه‌ی دیوار بغلی که بلند‌تر است جارو می‌کند می‌آید  توی بام ما. آنجا هم هوا ایستاده بود. دیشها همینطور زنگ زده و ماتم‌دار زل زده بودند به قلوه‌گوشت سیمدار توی صورتشان که چی بشود؟  


شبکه های اجتماعی مهم ایرانی شامل : گوهر دشت دات کام