360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

فیدیبو: نمایشنامه خواب در فنجان خالی قهوه نغمه ثمینی

1- امروز هوس کردم یک سری کار از نغمه ثمینی بخوانم. خواب در فنجان خالی که این همه تعریفی به نظر می‌رسید. باز هم مشروطه، باز هم قجری، رسوایی و شهوت یک بعد از ظهر طولانی در تاریخ معاصر که نظر اساتید این رشته از تاریخ معاصر این است که باید همش ازش گفت. مثل گل خداداد عزیزی که تنها موفقیت فوتبالی ما بود و هی باید می‌دیدیمش.  

 مشروطه، امضای مشروطه توسط شاه، به توپ بستن مجلس و بی وفایی شاه و هی جلو و عقب کردن این تکه‌ از تاریخ معاصر. کاش پیچ داستانی کوچولویی از جنس مرد بالشی داشت. امیدوارم کار بهتر ازشون ببینم چون تعریف شنیدم. امروز می‌روم سراغ کارهای بیضایی، تا بعد.  


 

2- هوس کتاب خریدن الکترونیک کردم. رفتم از فیدیبو کتاب خریدم. یک desktop application هست که باید نصب کنید و کتاب را همان تو بخوانید. نسخه ی فعلی چیزی برای تنظیم فونت و خیلی از موارد آسان و راحت دیگر ندارد. کاش می شد این سایت کتابهای خودش را روی کیندل عرضه می کرد تا  کتاب الکترونیکی هیچ چشمی را کور نکند. البته استدلال برخی دوستان هم این است که بیچاره نویسنده اش چقدر زحمت کشیده و پشت لپ تاپ تایپ کرده است.  به هر صورت فعلا در کتابهای 100 صفحه ای می شود از این سایت استفاده کرد. 

خاطرات صنعت چاپ - بخش اول

چاپ کردن  مثل کل زندگی خوب یکی از اختراعات بشر است. 
هر جایی از  همان حوالی را نگاه می‌کردم آگهی های فوت نظرم را جلب می‌کرد. اینکه چه شعری نوشته و چه خلاقیتی به خرج داده و یا اصلا یک آگهی زده است تا همه چیز را شایسته و مناسب احوال مرده برگزار کند. یک دفتر هم داشت که فوری بازش می‌کرد. یک دوجین شعر پدر و یک دوجین شعر مادر. توی هفته‌ی اول وسط تمام آن دستگاه‌ها می‌نشستم و تند و تند آگهی فوت می‌زدم. شعرش را از جایی کپی می‌کردم و  یک پرینت تستی می‌گرفتم بعد پرینت را می‌گرفت توی نور. این تنها لحظه‌ای بود که آرام و قرار داشت. یک لحظه دنیا ایستاده بود تا اینکه یک عزیز از دست رفته‌ای که صبح، ظهر و شب پدر یا مادر بود آرام بگیرد.  انواع کارتهای تسلیت هم با یکی دو قلم دستکاری ساده درست  می‌شد. تسلیت از طرف صنف فلان. بزرگ خواندان فلان. جوانهای ناکامی هم بودند که برای همیشه این ناکامی شان با همان تعریف وام ازدواج درست بود و داغشان می‌ماند به دل خانواده‌ی محترم رجبی که توی اغلب فیلمهای سینمایی هم اسمش هست. اما خودش قد کوتاهی داشت و احتمالا در حسرت صبحانه خوردن از طرف اوستا کارش، نیت داشت به بچه‌های چاپخانه صبحانه بدهد. باقیمانده‌های همه‌ی وسایل اداری هم آنجا دیده می‌شد. میزهای فلزی که  زمان درازی می‌شد که در هیچ اداره‌ای استفاده نمی‌شوند. یک دوجین کارت تبریک خاک گرفته هم توی ویترین چوبی و بلند بالای چاپخانه بود که فضای دستگاه ملخی را جدا می‌کرد. دستگاه چاپ ملخی همان طور که خیلی‌ها می‌دانید اصیل‌ترین و با شرافت‌ترین نوع دستگاه چاپ است. همان آستنهای بلند برای تمیز نگاه داشتن حروف‌چین از  بلای کثیفی مرکب. میز حروف چینی و حروف چینی که اغلب حروف را چیده و آماده نگه داشته بود. باتشکر از فلانی. یک دستگاه ریسو گراف سیاه و سفید و یکی هم رنگی بود که دقیقا همان ماشین فوتوکپی با اعتماد به نفس بیشتری بودند. کپی‌های پر رنگی که نشان از افتتاح یک فروشگاه جدید و یا یک حراج واقعی داشت. دستگاه برش کاغذ که یک غلطک سنگین را اینقدر تاب می‌داد تا بالاخره کاغذهای بزرگ و خام را در ابعادی که لازم داشتیم می‌برید. بریدن کاغذهای A3 را خودش یادم داده بود. یک آدم مذهبی کوتاه قد و مرد خانواده که اکثر وقتها می خندید. حتی وقتی مشتری‌ها سعی می‌کردند تخفیف بگیرند بیشتر می‌خندید و باهاشان چانه می‌زد. البته آنهایی که مرده روی دستشان مانده بود زیاد چانه نمی‌زدند ولی برای اولین بار بود که دیدم آدمهای اینجا برای پول چاپ آگهی‌های تک رنگ و ساده‌ای که به نسبت آن حوالی از همه جا ارزانتر بود چانه می‌زدند. 
یک روز از آن روزهای شلوغی که چک داشت و کلی عصبی بود شروع کرد به همه گیر دادن. تا به حال او را آن طور ندیده بودم. از حروف چین شروع کرده بود که کلی اشتباه داشت و پسرکی که برای خرید کاغذ فرستاده بود پیش یکی از آشناها و هنوز برنگشته بود. بعد هم آمد و کاغذ تست پرینت یکی از کارها را توی نور نگاه کرد. بعد توی آن همه حروفی که از پشت کاغذ برعکس دیده می‌شدند یک  جایی را نشان داد و گفت: دو پوآن. اینجا دو پوآن یادت رفته. 
اصلا  نفهمیدم از چی حرف می‌زند. بعد دیدم خودکارش را از روی میز شلوغش برداشت و بین کلمه‌ها یک دو نقطه گذاشت. در آن لحظه تازه فهمیدم بعضی کم سوادها، فرانسوی‌تر از ما هستند. 

تئاتر مرد بالشی و دیگر قضایا

1- قتل بچه‌ها  یک عمل پیامبرانه است. چرا که در داستان خضر نبی هم چنین چیزی وجود دارد. یکی از بهترین گزینه‌های مبارزه با جبر روزگار و لطیف‌تر اینکه نمایشنامه‌ی مرد بالشی، اینقدر حیرت انگیز قصه گوست. تعریف کردن حکایت در حکایت که از فنون قدیمی نزد اقوام آریایی است. بعدها در متن هزار و یک شب این روش به اوج خود رسید. با کمی تخفیف اینجا رشته‌ای از داستانهای کوچک، قصه‌ی بزرگ لعنتی نمایش مرد بالشی را به عنوان یک دیکتاتور خیرخواه می‌سازد.  مرد بالشی می توانست یک قصه ی دم دستی هم باشد ولی چنین نشد. 

  نشان از  نیاز به پیچیدگی در زندگی قدمای ما داشته است. امروز روزگار حل مشکل پیچیدگی، تنها به دست تقلید خودآگاه و نا خودآگاه از دیگری است. تصور اینکه این لجن طبی چقدر می‌تواند مخرب باشد برای من و شبیه من، غیر ممکن و دردناک است. 

مرد بالشی در نسخه‌ی دی وی دی که از فروشگاه خانه هنرمندان خریدم با نسخه‌ی اجرا شده فرق دارد. به نظر بخشی روی آن میز لعنتی پینگ پنگ بازی می‌کنند که توی دی وی دی لعنتی آن نیست. تمام لعنتی‌ها از متن نمایش بیرون آمده‌اند. دو نفر از این لعنتی پلیس هستند و مجبورند داستهای نویسنده‌ی قاتل بچه‌‌ها را بخوانند. هر کدام خودشان  هم قصه‌ای دارند. طنز وحشتناک زندگی لعنتی که هیچ کس را برای مردن تقلبی هم آزاد نمی‌گذارد، نوعی از خردمندی دنیاست. سوژه ی برادر عقب مانده و شکنجه دیده، بخشی از همه ی ماست که پدر و مادرهای موفق خواه، توی بچه هایشان لگد کرده اند. منطق داستان مردن با بالش را به نوعی اختیار و هوشیاری و معصومیت مربوط می کند که حتی چنین پدر و مادرهایی را و در کل بشر را معصوم برای مردن، نشان می دهد.  مرد بالشی را که میبینم از بی قصه بودن خیلی از تئاترهای با اسامی بزرگ ناراحت می شوم. 

کارآگاه توپولسکی- پیام دهکردی-  همانطور که اسمش سر دستی و از روی بازی انتخاب شده است یک قصه دارد. حاضر نیست به توصیه های ادبی نویسنده - احمد مهرانفر- گوش بدهد. کارآگاه لعنتی دائم الخمر زبانی اهل اختیار است ولی جبری تبدیل به یک الکلی بد خلق شده است برای همین جهان بینی اش از مردم دنیا طفل کری است که قطار دارد زیرش می گیرد و رهایی آدم به همان سادگی جستن عقب مانده های خوشبخت به دنبال موشک کاغذی است. توپولسکی با بازی زیبای پیام دهکردی تکمیل شده است. طنز ماجرا از همان ابتدا با لباس خونی نویسنده ی بازداشت شده شروع می شود. شاید مخاطب فکر می کند او تحت بازجویی به این روز گرفتار شده است ولی کار او نه سلاخی بلکه تمیز کردن حیوانات کشتار شده است. حلقه ی شغلی نویسنده در آخر نیز با سرعت و فشردگی مناسبی کامل می شود. او مجرم نیست یا اصلا مجرم بودن یا نبودن مساله ی داستان این تئاتر نیست. 

2- یکی از بچه های هم ورودی دانشگاه خودمان را دیدم. تقریبا تا مدتهای مدیدی وقتی برای سیگار پایین می رفتیم،  به نظرم می رسید هم ورودی خودمان باشد. بالاخره امروز یک چیزی را پرسیدم و به این نتیجه رسیدم که ما از برج بابل بالا رفته ایم و از همانجا پرت شدیم پایین و برای همین هیچ چیزی یادمان نیست یا دوست نداریم یا دوست نداریم یادمان بیاید. هستیم یا رفته ایم خارج یا کلا  بوی گند لعنتی نسل خودمان را با مشتی خاطره از آرشیو روزنامه هایی مثل جامعه و غیره به همراه می کشیم. 


3- هنوز آدمهای آرشیو باز می بینم و درکشان نمی کنم که توی این رودخانه ی خروشان لعنتی، به جای اینکه دو خط شعر عاشقانه حفظ کنند تا مخ یکی را بزنند، توبره های بزرگ ایبوک و کتاب  فنی - مهندسی- مدیریتی و کسب و کاری سر هم می کنند. آدم به یک سیخ بند است تا برای همیشه از خواندن محروم شود. برای همین اگر روزی نابینا شدم، حسرت تئاتری های عیاش را می خورم که خوانده هایشان را از بر هستند برای عیش بیشتر از دنیا. 


4- برای کاری چند شب به  پشت صحنه ی یکی دوتا تئاتر سر زدم. بهنوش بختیاری برایم جالب بود. بازیگری که برندش در ادعای روشنفکری نباشد همیشه متفاوت خواهد بود. به نظرم مخاطب همینش را بیشتر از همه چیز دوست دارد. اهل کمال با یک بخاری گازی پیزوری سعی می کنند کل شب زمستانی را گرم کنند ولی فقط دود می کنند و به قول داستان عیسای کوچک تئاتر مرد بالشی، قدیمی محسوب می شوند. 

تکنیکهای زناشویی باید در آدم باشد- سرمدی

امشب می خواستم در مورد موجودی صحبت کنم. ولی اول از همه قول بدهید که بهم اعتماد می کنید و زود از توی ویکی پدیا او را جستجو نمی کنید. نه اینکه این کار ممنوع یا غیر اخلاقی باشد. افراد زیادی آنرا سرچ کرده اند و هیچ چیز به درد بخوری در موردش پیدا نکرده اند. حتی آنهایی که به مراجع پولی هم دسترسی دارند و هر مقاله ای که بخواهند می توانند پیدا کنند  از نتیجه‌ی جستجویشان چیزی ننوشته اند. گروهی  هم که مقداری پر جرات تر بوده اند به صراحت وجود چنین موجودی را انکار کرده اند. حتی بعضی ها گفته اند که در مورد هر موضوعی حاضرند تحقیق بکنند. اصلا این حرفها را جز اتلاف جوانی و وقت چیزی ندانسته اند. البته مثل همه‌ی چیزهای خرافی که ما خیلی وقتها گوشه‌ای از آن را قبول داریم و یا برای سرگرمی هم که شده به آنها می پردازیم، این موضوع هم شاید استثناء نباشد. به همین خاطر آدمهای زیادی را دیده‌ام که یکی از سرگرمیهایشان بازی با این موجود خیالی و سرگرم شدن با آن شده است. مثل اینکه در مهمانی ها بتوانند در مورد ماه تولد و طالع افراد اظهار نظر کنند یا اینکه قدرت سنگهای مرموز متولدین بهمان وقت را تقسیر کنند، داشتن چنین تجربه‌ای هم از دیدن این موجود مایه مباهات، مد روز و خیلی فرصتهای دیگر خواهد بود. این افراد اغلب تا وقتی توی تنهایی  و خلوت خود، وقتی کسی نیست به کمکشان بیاید، قادر نیستند بفهمند که بازی‌های سرسری با این هیولا خیلی راحت می تواند به قیمت جانشان تمام شود. قصدم سرزنش و دست کم گرفتن این هیولا نیست. چون برای همه‌ی آدمهای با تجربه که سرد و گرم همه چیز را چشیده‌اند نیز گرفتار شدن در چنگالش خیلی بعید نیست. ممکن است خیلی ها ایراد بگیرند که ما همیشه هوشیار وآماده‌ایم و آنقدر قوی هستیم و بیشتر از همه از بی تفریحی و روزگار خسته‌ و بسته‌ای که تجربه می‌کنیم،  جرات داریم تا با چنین هیولایی برخورد کنیم. اما واقعیت این است که این هیولا صدایی ندارد یعنی ممکن است دیدن او  و یا چشم در چشم شدن با او این احساس را تولید کند که حرفهایش را می‌شنویم. ولی خیلی نمی‌توان روی صحت این تجربه حساب کرد. به خاطر این که تحقیقات روی قربانیان نشان داده است که هر کدام از این افراد حداقل  در مورد تجربیاتی که نقل می‌کنند حرفهای گوناگونی شنیده‌اند. به این معنی که در لحظات رویارویی بسته به شرایط متفاوت صداهای متفاوتی از او شنیده‌اند. بله! تقریبا همه با این عبارت شروع می‌کردند: باور کنید. این جمله‌ی دستوری را به شکل خواهش و تمنا و نهایتا خود دانی، به زبان می‌آوردند که این هیولا کاملا لال است و به هیچ عنوان حتی نمی تواند جواب بچه‌ی  6-7 ساله‌ای را هم بدهد.
یکی دو نفر از آدمهایی که خودم باهاشان صحبت کرده‌ام به صراحت اعتراف کرده‌اند که این هیولا  از اشتباهات انسانی تغذیه می‌کند و اصلا کاری ندارد که در لایه‌های زیرین ذهنتان هم مودب هستید یا دنبال راحتی و سهولت در فکر کردن و حرف زدن هستید. او بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. این هیولامثل کابوسی است که از طیفهای قرمز تشکیل شده باشد. دست روی هر چیزی می‌گذارد همان جا جای پنجه اش را می‌بینی که قرمز شده است. قدش ازهمه‌ی آدمهای یک خانه ارزان قیمت وسط شهر هم بلندتر است. اول که نگاه میکنی فکر می‌کنی اندامش ورزشکاری است. اما بعد از دو دقیقه، بله. فکر می‌کنم دو دقیقه توی نور تیره شب هم حتی اندام بی‌ریخت و گنده‌اش آدم را مور مور میکند. دستش که روی میز است. فکر میکنی آنقدر وزن دارد که ممکن است هر لحظه میز را واژگون کند. یا حتی بشکند. برای تصور کردنش باید قدری به گذشته رفت. ملموس ترین گذشته ای که بتواند نتیجه داشته باشد، مال زمان پدر و مادر بزرگهای ماست. هر جایی از خانه میتوانید او را تصور کنید. بر خلاف باور عمومی اصلا نرم و دلپذیر نیست. حتی لبخند هم نمی زند تا توی لبخندش بتوانی مهربانی یا شیطان صفتی اش را ببینی. ولی اگر خوب دقت کنی قرمزش را که در ابتدا مثل رنگ گلها لطیف به نظر می رسد، میبینی و  به نظرت خنده دار می‌رسد. روی بازویش کلی تاول و تپه و چاله هست که فقط ازحرارت زیاد و مثل اثرات سوختگی و جوشکاری در جاهایی جمع شده است. اصلا نمی توانی بفهمی این جمع شدن مال پوست انسان است یا چیزی زمخت تر مثل پوست حیوانات وحشی. توی نور همان شبهایی که به سراغتان می آید اگر دقت کنید و نترسید می بینید که مقداری موی زبر هم وسط آن لکه های بزرگ و بی قواره ی سوخته وجود دارد. دقیقا وقتی می نشیند روی صندلی و ساغرش را توی نور کم اتاق بالا می‌برد. به جای اینکه به بازی شراب توی شیشه نگاه کنید به بازوهای تنومندش نگاه کنید خیلی چیزها می بینید. می بینید که این بازوهای نه چندان تنیده و نازیبا خیلی راحت دور گردن باریک و معصوم عاشقی افتاده و او را آرام آرام تاخواب شیرین مرگ کشانده است. در خیلی از این اتفاقها معشوق غافل فقط نشسته و خیلی با حوصله انگار توی  سلمانی منتظر تراشیدن سر عاشقش باشد، کبودی و خفگی و جان  دادن معشوقش را دیده است. 
حتی از این رنگ عوض کردن عاشقش در حال کبودی و اغما حوصله اش سر رفته و پا عوض کرده و سعی کرده حواسش را بیشتر جمع او کند. توی چشمهایش دیده که انگاردارد می خوابد و او هم سعی کرده کودکش را زیر دست سلمانی با یک لبخند تا خواب بدرقه کند. به همین سادگی. البته در یک لحظاتی  یادش آمده است که سلمانی ادم را نمی خواباند ولی باز هم پیش خودش گفته این برایش لازم است. آدم باید در زندگی زناشویی تکنیک داشته باشد. باید بعد از خوابیدن با – او- اعتراف کند و مودب باشد. باید بتواند موقع استراحت و شناختن دوباره‌ی – او- وقتی ماشین توی مسافرت دچار مشکل شده است بتواند – او- را سرگرم کند. اینطوری هیولا را در بی غذایی می‌گذارد. بهتر است عشق را سگ خورده باشد و عادت نم کشیده را با باز گذاشتن پنجره درمان کرد. هم‌خانه‌ها هم که خیلی وقت است بلیط دارند ولی هنوز توی تخت انتظار کنار هم می‌خوابند. امان از نفرت  و خیانت که غذای اصلی هیولاها از جگر انسانی است.  

سریال کره ای: کاش شوهرم دیر بیاید

پدر اهل حرف زدن نیست. مثل میلیونها پدری که در جای جای ایران زندگی می‌کنند. مثل این است که مردها یک کیسه‌ی پر از مشکلات باشند و با کمترین گله و شکایتی نشت کنند و حتی در وضعیتی بدتر از همه جا شکافهای عمیق بردارند و یک شب جلوی تلویزیون تمام مایعات درونی‌شان را بیرون بریزند. همدم اساسی او وقتی حرف نمی‌زند زنهای خوشگل سریالهای کره‌ای هستند که لباسهای گل و گشاد دارند و اصولا تا بالاترین بخش سینه و گردنشان پوشیده است.   بعضی شبها اوضاع فرق دارد یعنی درست زمانی که یک سریال آمریکایی پلیسی فانتزی در حال پخش است، تخیلات مردانه بهتر پرواز می‌کند. از روابط بین نیروهای خسته‌ی پلیس گرفته تا اتاق دوبله‌ی این چنین سریالهایی، جایی است که یک مرد خسته می‌تواند رفت و آمد داشته باشد. لبهای پروتزی زن بازیگر فیلم ایرانی نقطه‌ی جذابیت و سوال برانگیز است. سوالهایی که هیچ وقت در نوجوانی‌شان پیش نیامده می‌تواند اینطوری باشد؟ این چیه اینقدر به نظر جذاب می‌رسه. چقدر اغراق آمیز داره آدم رو وسوسه می‌کنه. البته مردها چون روبروی تلویزیون می‌نشینند و تا ساعتهای متمادی حرف نمی‌زنند، هیچ وقت از این کلمات برای پرسیدن سوالشان استفاده نخواهند نمود. من یعنی ما آدمهای دهن بین‌تری هستیم. آدمهای دهن بین خیلی منعطف و زود باور می‌کنند که لبهای پروتزی مساله‌ی مهمی نیست و به مدرن شدن خانوده به طریقی مخفی کمک خواهد نمود. مثل همین برج میدان آزادی که از وقتی چشم بازکردیم همینجا بود با پاهای از هم باز شده. به همین دلیل با چنین تجربه‌های اساسی‌ای از توسعه‌ی لذت انسانی، شوخیهای گذرایی می‌کنیم. این شوخیها اصولا باعث آلودگیهای زیست محیطی فراوانی خواهد شد. مثلا اینکه در برخی ایالتهای آمریکا حتی کشیدن سیگار در دل طبیعت ممنوع است به نظر من و در حقیقت ما خیلی احمقانه و خنده‌دار است. چون ما با داشتن قلیان توی ماشین، می‌توانیم خانوادگی از محیط زیست لذت ببریم.  اما از ماجرای مردها در تجربه های مواجهه با رسانه های جدید، مثل شوهر خاله ی ما که در اصل هفتاد ساله است. زمینه های مذهبی هم دارد ولی الان دیگر خیلی در گیر و دار ران و سینه ی زنهای ماهواره ای نیست.  یک جور مرد خالص شده که شاید باهام موافق باشید از تمام بچه هایش که نسل بعدی هستند، خالص تر و دقیق تر است. آدم های سن و سال دار، به طور ویژه مردهای سن و سال دار این قدر توی زندگی نوار ویدئویی اش را جلو  و عقب کرده اند که دیگر طاقتشان طاق می شود و خودشان به حرف می آیند. برای خودشان ادبیات دارند. من گاهی حرفهاشان را  یواشکی و علنی ضبط کرده ام و یک روزی داستانش را تکمیل خواهم کرد. 

پلانکتون ها -2 - شوان اشتایگر و بیگ جونز

آلبرکامو: هر کس دنبال صحرای خویش است. وقتی آنرا می‌یابد تازه می‌بیند که چقدر این صحرا خشن است. نباید گفت : من طاقت صحرایم را ندارم. 

بیگ جونز گفت: من همیشه چند تا گزینه دارم. یکی همینطوری هست که ازم در همه‌ی موارد کمتره. 

شوان اشتایگر گفت: خفه شو بابا. از توبیچاره‌تر مگه پیدا میشه؟ 

بیگ جونز اعتنا نکرد. رفت تو و با یک بالاپوش کرم قهوه‌ای ساده برگشت توی تراس. سیگارش هم دستش بود. پک زد و گفت: گزینه‌های دیگه‌ای هم هست. یه سری همش دارن تیک می‌زنن تا اطلاعات جمع کنن. همیشه برای اینطوری‌ها سعی می‌کنم به حد کافی پیچیده باشم. 

شوان اشتایگر انگار از سرمای هوا و دود سیگار یکهو دلش به هم ریخته بود آمد وسط حرفش و گفت: پیچیده باشم، مرموز باشم... ولمون کن بابا. آدمایی که ادای مرموزا رو درمی‌آرن هیچی ندارن. طرف هیچ لذتی از کشفشون نمی‌‌بره. تو بگو یه دمپایی می‌تونه پیچیده باشه چون کارکردش همون دمپایی تو خونه است. 

- به هر صورت بعضیها پابرهنه‌ان. البته من برای پا برهنه‌ها قیام نمی‌کنم.  

بعد خندید و قهوه‌ی‌سردش را از روی لبه‌ی تراس برداشت و سر کشید. 

- این همه آدم هست که تشنه‌ی یک حرف ساده‌است که جدی باشه. جوک نباشه. خودشم نمی‌دونه. 

- مثلا جوک باشه چی میشه؟ 

- میشه توی خوک سوار. یه فیتو پلانکتون شاید. 

- آره من تنها چیزی که برام مهمه اینه که راحت باشم. هیچ شبی هم معذب نخوابیدم. داشتم از زیادیش افسرده می‌شدم. یک سری بچه دبیرستانی بودن هر وقت زنگ می‌زدم یکیشون پیدا می‌شد. بعد یه شب هیچ کدوم پیداشون نشد. برای همین رفتم مطالعه کردم دیدم توی این تهران کلی آدم هست که فقط گوش شنوا می‌خواد. 

- آدمای داغدیده‌ای هستیم ما. برای همین همش گوش شنوا لازم داریم یکی بشنوه سبک شیم. یکی ببینه حال بیایم. یکی حواسش به ما باشه، خرابش شیم. این گوش نه اون گوش. این ماه نه ماه بعد. یکی دیگه. یکی دیگه تا چهل سالگی خیالم تخته. بعدش یه غلطی می‌کنم. 

- مریضی تو. چرا چهل سالگی. از همین حالا مثل بچه‌ی آدم برو زن بگیر چرا این همه دیر. 

- نمی‌دونم. هر چی بار خورد. 

صدایی از توی خیابان می‌آید. این وقت شب کسی با ماشین آمده است در آپارتمان درست جلوی پارکینگ ایستاده است. هر دو از آن بالا نگاه می‌کنند. یکی از ونهای خط چهارراه ولی عصر جلوی پارکینگ ایستاده. دو تا جوان ریشو با قیافه‌های معمولی پیاده می‌شوند. اول بوی دخترها می‌زند بالا توی طبقه‌ی دوم. بعد خودشان می‌آیند بیرون. با مانتوهای رنگ تیره که شالشان هم با رنگ تیره‌ و براق موها یکی شده است. یکی یک پیک نیک توی دستش است. دست دست می‌کنند و بالاخره وارد ساختمان می‌شوند. 

- به نظرت معتادن؟ 

- نمی‌دونم. شاید واقعا رفتن پیک نیک. 

- می‌دونی این یکی دقیقا بر ابزار و آلات تکیه داره؟ پیک نیک. 

- آره. اگر آچار فرانسه هم اینطوری بود چه خوب می‌شد. هیچ کسی لازم نبود بره فرانسه حال کنه. با همون آچار بود  و از هر چی پسر ایرانی هم اعلام برائت می‌کرد. 

- یه لحظه حس سرمای بیشتری کردم. آچار سرده. اول باید گرمش کرد. 

شوان اشتایگر صبر کرد و صدایی نشنید بعد ادامه داد: ببین من باید توی 18 سالگی این فیلم آخرین تانگو در پاریس رو می‌دیدم. به جرات طرفو می‌نداختم رو دوشم بلند می‌کردم. می بردم.

- خوب که چی؟ الان عقبی؟ 

- نمی‌دونم ولی منتظرم یه روز اینطوری بشه. 

- نه آقا جون تو از بس فیت شدی یکی می‌ندازتت رو کولش می‌بره.... نه نه منظورم اینقدر با بزرگتر از خودت ور نرو. 

شوان اشتایگر مثل همیشه با خودش فکر کرد. بعد خندید: 
- یاد یه چیزی افتادم. می دونستی صدای زناشویی تنها عبارتیه که مدیرهای آپارتمان اختراع کردن؟ 
این بار بیگ جونز هم خندید. دندان های نیشش دو تکه بود. معلوم بود تازه پرشده اند. 
- یه روز میری توی تابلو می خونی - خانم و آقای واحد شماره ی فلان - صدای زناشویی شما بلند است. مزاحم بقیه نشوید. از کجا فهمیده که مزاحم بقیه شده اند؟ 
: چه می دونم لابد بقیه نوجوون دارن. بعد مرد خونه می گه : زکی! ما بیست ساله صدامون رو این بچه نشنیده. حالا بیاد صدای غریبه رو بشنوه... نه اصلا خوب نیست. 
ادامه دارد... 

نوستالژیهای سینما و مربی علی دایی+ شعر تئاتر خشکسالی و دروغ

1- تکرار مثل یک رابطه‌ی عاشقانه، همیشه زیباست. این دفعه توی تعطیلات طولانی دو روزه نشستم و کلی فیلم دیدم. اول تئاتر خشکسالی و دروغ محمد یعقوبی بود. تاکید بیشتر و بیشتر برای جلوگیری از سانسور یک جور زیر متن اصلی توی کارهای یعقوبی است. موقع فیلم دیدن اینطوری نیست که یکباره تمامش را ببینم. ولی به اندازه‌ی کافی زمان برای نشنیدن سر و صدای همسایه‌ها داشتم. شب روی زمین جیم جار موش را دیدم. شاید بخشی که روبرتو بنینی یک کشیش یا اسقف را سوار می‌کند شیرین کاری فیلم بود. چه می‌دانم. شاید هم با حذف این بخش مزه‌ی فیلم از بین می‌رفت. نقد شدید کلیسا توی فیلم مثل لگد زدن به جنازه‌ی سرما سوخته و سیاه کلیسا باشد.   به هر صورت اعترافات بنینی و داستان ساده‌ای که تعریف می‌کند ترکیبی نوستالژیک داشته باشد و لاغیر. بعد از آن نشستم و یک بار دیگر فیلم آخرین تانگو در پاریس ساخته‌ی برناردو برتولوچی را دیدم. بازی مارلون براندو و کلیت تلخ چنین روش بیماری برای عشق. لابد همه درباره‌ی ماجرای ورشکستی کارخانه و استعمال کره برای یکی از صحنه‌ها و انتقاد شدید ماریا اشنایدر بازیگر مقابل مارلون براندو و جاکش خواندن کارگردان برناردو برتولوچی محترم که حتی بعد از این همه سال توی صفحه‌ی ویکی پدیای فیلم هست، ماجرای کامل را می‌دانید. بعد کتاب برادران کوئن از سری کتابهای کوچک کارگردانی را دیدم. چقدر متن فشرده و خوبی دارند این سری از کتابها و کاش یکبار برای همیشه آدم بپرد روی این پله و دیگر پایینتر نرود. شاید سعی کنم کلی فیلم تکراری را باز هم ببینم و تا اوضاع فیلمها بهتر نشده نروم سراغ فیلم جدید. تکنولوژی  فرزند ترس است. برای همین ترس است  که  هنوز کلاسیکهای سینما، مهربان، ساده و صمیمی و راحت هستند. تصور کنید مثلا برای ساختن یک فیلم خوب امروزی و غیر هیچکاکی مثل Inception  چقدر هزینه شده است. دنیای پیچیده‌ای است. last Tango in Paris شبیه یک رویای ممنوع است که قهرمانش باید در انتهای فیلم بمیرد چون قرار نیست تا ابد در رویا بمانیم.
2- شت. لعنت به دراپ باکس فراموشکار که فایلها رو سینک نکرده یا مخابرات لعنتی با اون سرعت مسخره‌ی مثال زدنی. 
3- تنها ترس از دوره‌ی بزرگسالی و پیری همراه آوردن گل آلودگی و غبارهای جوانی است. دردهای مزمن نه تنها همیشه قابل تحمل و لذیذ نیستند بلکه به راحتی می‌توانند آدم را از کار بی‌کار کنند. یک دنیای دائمی  و بی واسطه از ترسهایی که آدم لابه‌لای خودش به شکل قاچاقی تا بزرگسالی حمل می‌کند. تنها وقتی جلوی آینه نگاه می‌کنم می‌فهمم سن و سالم اینقدر است ولی اینها را باخودم توی این راه دراز آورده‌ام. برای همین بر می‌گردم ودست به دامن نوستالژی می‌شوم. نوستالژی در دنیا دارد یک صنعت کامل می‌شود. همه بعد از مدتی و بی هیچ خجالتی مثل اینکه کنار دریا باشند، لخت می‌شوند و گذشته را دوباره آنطوری که می‌توانند می‌سازند. بعضی‌ها که لجوج‌تر و هنرمندترند گذشته را آنطوری که دوست دارند می‌سازند. مثل فیلم بیگ فیش که پدر نقش اصلی فیلم توانست یک نوع گذشته‌ی قهرمانی برای خودش بسازد. بعضی‌ها ولی از همان اولی که یک جایی توی بزرگسالی به هوش می‌آیند، به تمام چین و چروک‌ها و فربگی‌ها و قناصی‌های بدنشان مشکوک نگاه می‌کنند. این‌جاها همان جاهایی است که خون زندگی درست و حسابی گردش نکرده و تورمی از نوستالژی از بیرونش هویداست. 
4- مربی علی دایی:
زمان دانشگاه یکی از آرزوهای اساسی معلم ورزشها این است که بهشان بگویند استاد تربیت بدنی. استاد تربیت بدنی ما استاد خیلی‌ها بود. استاد ترکان وزیر صنایع دوره‌‌های قبلی، دکتر نجفی و همچنین علی دایی. اینطوری بود که استاد نوربخش به جدیت هرچه تمام‌تر مهمترین درسهای تربیت بدنی را به ما دادند. یکی از این درسهای مهم تمرین پله‌ی هاروارد بود. باید حواسمان راحسابی جمع می‌کردیم اول پای راست را می‌گذاشتیم لبه‌ی جدول بعد پای چب و همین یک پله را می‌رفتیم بالا بعد همان مسیر را با ریتم مخصوصش برمی‌گشتیم. این متد بهترین متد پله‌ی هاروارد  بود. کلاس تربیت بدنی به خاطر متدهای سخت گیرانه‌اش اجازه‌ی غیبت بیش از دو جلسه را نمی‌داد. برای همین تنها کلاسی بود که شرایط شادی اجتماعی را دیر هضم کرد. روزی که تیم ملی فوتبال ایران با گل خداداد عزیزی استرالیا را برد. باورش سخت بود که تنها کلاسی که همانطور دایر بود، کلاس تربیت بدنی باشد. جدیت باعث شد که استاد تربیت بدنی ما بتواند ادعا کند اولین مربی علی دایی بود. نوستالژیها به همین قدرت می توانند یک آدم بین معلم ورزش ساده و استاد تربیت بدنی را دچار توهم جدی و مضحکی کنند. 

5-  شعر متن تئاتر خشکسالی و دروغ : 
میانِ ریتا و چشمانم… تفنگی ست.

و آنکه ریتا را میشناسد، خم میشود

و برای خدایی که در آن چشمان عسلیست

نماز میگذارد!…

و من ریتا را بوسیدم

آنگاه که کوچک بود

و به یاد میآورم که چه سان به من درآویخت.

و بازویم را، زیباترین بافتهی گیسو فرو پوشاند.

و من ریتا را به یاد میآورم

به همان سان که گنجشکی برکهی خود را به یاد میآورد

آه… ریتا

میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است

و وعدههای فراوانی

که تفنگی… به رویشان آتش گشود!

نام ریتا در دهانم عید بود

تن ریتا در خونم عروسی بود.

و من در راه ریتا… دو سال گم شدم

و او دو سال بر دستم خفت

و بر زیباترین پیمانهایپیمان بستیم، و آتش گرفتیم

و در شراب لبها

و دوباره زاده شدیم!

آه…ریتا

چه چیز دیدهام را از چشمانت برگرداند

جز دو خواب خفیف و ابرهایی عسلی

بود آنچه بود

ای سکوت شامگاه

ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید

در چشمان عسلی

و شهر

همهی آوازخوانان را و ریتا را برفت.

میان ریتا و چشمانم تفنگی است
محمود درویش

تاملات تنهایی- ژان ژاک روسو

تاملات تنهایی ژان ژاک روسو باز هم یادداشتهای روزانه یک آدم متفکراست. ژان ژاک روسو، هیولای درون خود را در این یادداشتها که سالها از دشمنانش مخفی می کرده است،آورده و  برای نسل  آینده از حقیقت ناب سخن گفته است. فصل اول کتاب ترس و آزار مردمانی که بارها به خاطر خلوص ذاتی اش ازشان گول خورده و مورد آزار قرار گرفته را تشریح می کند. در فصلهای بعدی  خرد  ناب ژان ژاک روسو و دنیای بزرگ درونش را می بینم:   

بسیاری از فلاسفه را می بینم که بیشتر از من در این خصوص فلسفه می بافند. اما می دیدم که تمام آن فلسفه ها برای خودشان هم بی معنی است. آنها در حالی که می خواستند داناتر بشوند به مطالعه ی اسرار جهان می پرداختند... اما این مطالعات به قدری سطحی و جاهلانه بود مثل اینکه کسی بخواهد بفهمد این ماشین بزرگ چگونه کار می کند. سپس به مطالعه ی طبیعت انسانی برخواستند اما در حقیقت قرارشان این نبود که خود را بشناسند. آنها برای تعلیم دادن دیگران کار می کردند اما  نمی خواستند اسرار درونی انسان را کشف کنند. بسیاری از این دانشمندان می خواستند کتابی بنویسند. حال این کتاب هر چه می خواهد باشد. فقط نقطه نظر آن بود که از کتاب آنان استقبال شود. 



استاتوس نخوانید لطفا

من هم استاتوس نویس بودم مثل یک میزان فرمان حرفه ای که با یک تکه سرب می‌تواند حجم به آن بزرگی را میزان کند، یک استاتوس نویس و قبل‌تر یک استاتوس خوان حرفه‌ای بودم. استاتوس ها قبل‌تر و در تاریخ بشری سابقه‌ی طولانی دارند. مثلا همین نهج البلاغه‌ی خودمان دلیل معروف شدنش تنبلی و استاتوس خوان بودن مردم در روزگار گذشته و کنونی است. لب کلام و کلیشه‌هایی که همیشه به اندازه‌ی دهم ثانیه‌ای توی ذهن مخاطب چرخ می‌زنند و ممکن است باعث شوند جلوی تصادفات لحظه‌ای آدمها گرفته شود یا مثلا کسی موقع راه رفتن توی خیابان فشارش پایین نیاید و غش نکند. اما هیچ وقت این جملات قصارسابق و استاتوسهای امروزی، غیر از تنقلات و طعمهای مختلف دنیا ارزش دیگری ندارند.  

بعضی‌ها سعی‌می‌کنند در زندگیشان هزار تا این ها را مثل یک بسته‌ی آب نبات بزرگ توی کیفشان داشته باشند تا به نظر جواب سوالهاشان را از آن در بیاورند. اما واقعیت زندگی توی تمام اتاقهای خانه و البته بیرون از آن جریان دارد. خانه‌هایی که فقط یک میز ساده و سرپایی  و سبک برای تنقلات در گوشه‌شان است، خیلی سخت می‌توانند زمان مناسب برای رشد را فراهم آورند. به همین دلیل در دوره‌ای که بچه‌های اول و دوم دبستان وجود خارجی دارند می‌توانند با تبلتهایشان به بزرگترها حمله کنند و غریب‌تر از آنها به دنیا مسلط باشند. دریانوردی که  فوبیای زندگی کردن دارد و به جای رفتن روی عرشه همیشه دارد پندهای کاپیتان را گوش می‌دهد، به سرعت می‌تواند با اولین موج واقعی و بد بو و تلخ اقیانوسی از روی عرشه پرت شود پایین. استاتوس خوانی مثل این است که ما سرانه‌ی مطالعه‌ی خودمان را با خواندن تابلوهای راهنمایی و رانندگی افزایش دهیم. استاتوس خوانی کم کم یک جور عادت ذهنی و ثبات اخلاقی نیز برای ما به ارمغان می آورد. روزنامه نگارها، مدیریتی ها و بسیار بسیار آدمها روی چنین قله های خلاصی ناپذیری راه می روند. 

خواستگارها: چاق باش ولی رییس جمهور باش

گونه شناسی خواستگاری 

ازدواج در جامعه‌ی ما کارکردش را از دست داده است. به نظر بعضی‌ها ازدواج سپید چاره‌ی کار است. اینکه همان هدف را از راه‌های غیر رسمی  تعقیب کنیم. مثلا وقتی از یک مراسم ازدواج در حد ابعاد یک جشن تولد حرف بزنیم اتفاقی است که نه رویایی است و نه می‌تواند جواب: مابرای دخترمون هزار تا آرزو داریم را بدهد.  به همین دلیل شاید برخی از گونه‌های خواستگاری و ازدواج و از این حرفهای قلنبه سلنبه‌ی تلویزیونی  نتواند جواب این زخم عمیق را بدهد. خیلی از دخترها و پسرها به خاطر خارج شدن از طبقه‌ی اجتماعی بی شکلی که در آن گرفتار هستند حاضرند به دست و پای بهترین گزینه‌ از نوع طرف مقابل بیفتند چرا که این نوع از بالا پریدن بعد از ازدواج، ترکیبی از جاه طلبی، علاقه به دوران رسیدن، فرار کردن از خانواده‌ای فرو دست و در یک عبارت، رفتن به سمت نوری متفاوت و خوشبختی است.   

ازدواج به نظر اکثریت ما آدمهای جامعه‌ی ایرانی تنها گلوگاه مهمی می‌رسد که ازش طراوات، طبیعی بودن و سلامت بیرون می‌زند حتی وقتی به توصیه‌ی فیلم بی پولی می‌روید و زن هشت میلیون تومانی می‌گیرید. این چنین اصل پذیرفته شده‌ای بدون چون و چرا مشتریانش را به بوی کله پاچه‌ی چرب و نهانسوز ازدواج می‌تواند به ساده‌ترین شکلی به سمت سناریوها و راه حل های ممکن سوق دهد: 

آیا شما دختری از خانواده‌ای متوسط و یا متوسط رو به پایین هستید؟ پس بایستی سراغ یک خواستگار مایه دار را بگیرید. آویزان شوید و به هر نحوی از این دریای طوفانی ماهی سفید شکار کنید. اما اگر هرچقدر اصرار کردید، ده سال هم رایگان رفت و آمد کردید و نشد، تسلیم نشوید. از plan B   هنوز می‌توان به هدف رسید. در این plan  بزرگان به دست خودشان نوشته‌اند که کمی شل کنید و به خاطر بیاورید که آدم پولدار چنین و چنان است. بعد از آن یک آدم از طبقه‌ی متوسط رو به پایین انتخاب کنید که ضریب وفاداری‌اش بیشتر باشد. چرا که یک گروهی از عالمیان اعتقاد دارند، آدمهای پولدار دیگر توی این دوره و زمانه زن را به عنوان دارایی و خوشبختی، نگهداری و تیمار نمی‌کنند و به همان مال و اموال خودشان که سرچشمه‌ی قدرت است بیشتر وفاداراند. در اجرای این سناریو مواظب باشید که گیر آدمهای متوسط رو به پایین و خوش صحبت و بد اخلاق نیفتید. چرا که اغلب ایشان عقده‌ای هستند و می‌توانند به راحتی تمام نداشته‌های جوانی و نوجوانی‌شان را در زندگی با شما جستجو کنند. درست است که مریض الان حالش خوب است ولی ماه عسل بسیار کوتاه و آفتابش لب جاده است. 

آیا شما پسری از خانواده‌ی متوسط رو به پایین هستید؟ التفات بفرمایید به روضه‌های دلتان گوش بدهید و هر طور که بار خورد تصمیم به ازدواج بگیرید. به هر روی ملاکهای مهمتری مثل اخلاقیات  و همه‌ی اطراف و جوانبش  فکر نکنید. برای  اولین قدم قبل از هرگونه فکر کردنی، مساله‌ی –واقعیت اجتماعی- را چیزی خلاف آنچه که تا به حال و از حتی از سنین کودکی از تلویزیون دیده‌اید قرار دهید. یک ساعت و دو ساعت نیست. چند روز وقت می‌برد تا کل این اطلاعاتی که در بطن تصاویر تلویزیونی –درباره‌ی واقعیت اجتماعی-  بلعیده‌ایم، بیرون بزند. بعد از این راجع به این قضیه بیاندیشید که ازدواج کردن یک بخشی از زندگی و نه همه‌ی آن است. 

آیا شماپسری از خانواده‌ای پولدار هستید؟  به شدت مراقب دخترهای عقده‌ای باشید. جدی یا شوخی، آدمهای زیادی را می‌شناسم که توانسته‌اند بعد از 27-28 سال بروز ندادن احساسات جلوی آینه، رفته‌اند سراغ ازدواج و بروز داده‌اند، توی تله‌ای حسابی و خیلی نامحسوس گیر افتاده‌اند و بعد به اندازه‌ی کافی منفجر شده‌اند. حالا هم در بخش مراقبتهای دائمی ویژه، تحت مراقبت مادام العمر هستند. به هر صورت از درون زباله‌ها هم می‌شود چیزهای خوب پیدا کرد. اگر تمام کواکب و ماکیان آسمانی جمع شده‌اند تا شما یک دختر پولدار پیدا کنید و خوش بخت باشید. بسیار مراقب افراطی‌ها و اسقاطی‌های رفاه زده باشید و الا بخش مطلوبی از این نوع دخترها بسیار مطلوب و مقبول خواهند بود. 

آیا شما دختری از خانواده‌ای پولدار هستید؟  به شدت مراقب هستید. امیدوارم این تفکیکها منجر به اتفاقهای واقعی در زمینه‌ی تفکیک جنسیتها نشده باشد. به هر روی ملاکهای اخلاقی این روزها به حداقلهای اخلاقی عمیق تغییر یافته است. ملاکهایی که برای طرف مقابل لحاظ می‌کنید قاعدتا شاید این شکلی باشد: طرف عقده‌ای نباشد. طرف استقلال شخصیت داشته باشد. طرف مربوطه بتواند حداقل‌های مورد نظر در چهار چوب ازدواج و نه خواسته‌هایی که از قبل‌ترها برآورده نشده را برآورده کند. بتوانیم با طرفمان یک جریان دو طرفه‌ی انرژی مثب یا خوشبختی و یا هر اسم دیگری برقرار کنیم طوری که به همین راحتی تبدیل به عادت و نفرت نشود. 


360 درجه: کتابهای کوچک کارگردانی- آلفرد هیچکاک- فهرست اصطلاحات سینمایی

توی این دنیای 360 درجه وقتی بایدها و نباید‌ها در ادبیات داستانی و عبارتهای اینطوری را می‌شنوم یاد مقابله با بلایای طبیعی می‌افتم. باید همه جا دوربینهای 360 درجه نصب کرد. بعد عکس‌های 360 درجه تهیه کرد و رفت سراغ مدیریت  360 درجه در مقابله با بلایای طبیعی. حتی صنعت فیلمسازی هم باید به کار بیاید و بهترین فیلم سینمایی 360 درجه را بسازد تا همه باورشان بشود، مقابله با بلایای طبیعی یک کار 360 درجه است. نشسته یا ایستاده به این فکر می‌کنم که تمام این کارهای 360 درجه دوست دارند بشر را از همه چیز خلاص کنند. حتی وقتی که قرار است یک بلای کاملا طبیعی برسد و در 360 درجه‌ی عالم همه جا را شخم بزند.  

2- بعضی اصطلاحات سینمایی است که به شدت درباره‌ی جامعه‌‌ی ما به طور کلاسیکی درست است. مثلا  سری کتابهای کوچک کارگردانان را که ورق می‌زنم دل و روده‌ی فیلم‌های کلاسیک را بیرون آورده است. برای هر بخشی چند واژه‌ی کلیدی دارد. مثلا در کتاب آلفرد هیچکاک  برای هر فیلم به طور تقریبی یک دوشیزه‌ی موطلایی واقعی مثل فلفل برای فیلمسازی است. بعد مک گافین که سرنخ ماجرا در سینمای کلاسیک هیچکاکی است که آن هم مثل سس روی سالاد باید باشد. توی هر فیلم هم از داستان فیلم سخن گفته شده و هم اینکه ارزش گذاری مربوطه را گفته است. برای برخی از فیلمها ایده‌های دیداری وجود دارد که به نوعی بیانگر تمام ایده‌های تصویری هیچکاک است که روزی در فیلمهای هنوز هم درخشان و سرگرم کننده‌اش استفاده کرده و بعدها بسیار از این ایده‌های تصویری استفاده شده است.  

 در بخشی دیگر از بررسی فیلمها، ایده‌های تکرار شونده‌ ای که در فیلم استفاده شده یا همان موتیفهای خودمان مطرح شده است. مثلا در بخشهای مختلف فیلم خبرنگار خارجی کلاه ایده‌ی تکرار شوند است. یکجا شخصیت قصه کلاهش را گم می‌کند. یکجا می‌بینم کلاهش را باد می‌برد و در جایی با این جمله مخاطب قرار می‌گیرد: he is talking through his hat   - یعنی از روی شکمش حرف می‌زنه! 

دربرخی از جاها که فیلم از پنج امتیاز، بخش زیادی را به دست آورده است، بخشی به نام مضمون نهفته قرار داده شده است که بعضی‌از امروزیها و سینمایی بازها بهش می‌گویند نخ تسبیح. اینکه خوب که چی؟ این داستان چه معنی‌ای دارد؟ مثلا در فیلم سوء ظن – 1941- suspicion – مضمون نهفته نشان از این دارد که بعضی آدمها نمی‌توانند جلوی سقوط خود را بگیرند. البته متن کتاب به این خلاصه‌ای نیست. هر کدام پاراگرافی است. 

اما همه‌ی اینها را گفتم تا این یکی را بگویم: آدم شرور بافرهنگ. این یکی را دورش حسابی خط بکشید. آدم شرور با فرهنگ پدیده‌ی جدیدی نیست ولی توی جامعه‌ی ما جدید و اکثریت دار است. آدم شرور بافرهنگ همان سرمربی احساسات و عواطف خودمان است. کاش توی سری کتابهای کوچک کارگردانان، یک بخشی هم برای شخصیتهای بزن در رو در نظر گرفته می‌شد تا کنتراست لازم برای همزاد یا همذات پنداری با فضای سینمای کلاسیک هیچکاک برقرار شود. 

هیچکاک وقتی توی فیلمهایش دارد خودنمایی می‌کند تا نشان بدهد برایش جذاب است از صندلی عقب، معاشقه‌ی دختر با تجربه و پسر بی دست و پا را ببیند، یک قصه‌گوی کامل است. البته برادر ابراهیم حاتمی کیا هم توی بوی پیراهن یوسف برای هزارمین بار از این ایده‌های هیچکاکی زده است. 


دعوت به مراسم اسید پاشی

1- اسید پاشی، یا هر نوع دیگر از پاشیدنی تا اطلاع ثانوی در هر یک از شهرهای ایران، به خصوص اصفهان، به شدت ممنوع است. از این رو دارندگان کلیه ی آفات گیاهی از پاشیدن سموم به هر طریق (با تلمبه، هواپیما و دیگر وسایل پاشنده) اکیدا خود داری نموده و سموم مایع، پودری و غیره را پای گیاهان محترم تقدیم نمایید. اصفهانی های عزیز تا اطلاع ثانوی از هر نوع بریز و بپاش دوری فرمایید.


2- در اخبار امروز آمده بود: دستگیری یک تهدید کننده به اسیدپاشی در تهران 

نامبرده  زنگ  می زده و آموزشگاه ها را تهدید به اسید پاشی می کرده است. بدیهی است به علت  آلودگی شدید  هوا در تهران، بسیاری از ساختمانهای با نمای سنگ سفید، باکلیت، شیشه ای اسپایدری و موارد مشابه از این تهدید به عنوان فرصتی برای کاهش وزن و جوانی و رعنایی مجدد استقبال نموده اند. بدیهی است در صورت عدم مداخله ی پلیس، آموزشگاه ها که اغلب ساختمانهای فرسوده ای دارند، نیاز به پروتز کلیه ی بخشها دارند که در تهدیدهای آینده از سوی تهدید کنندگان پاششی و جوششی، تحقق خواهد یافت.  

3- مرکز پلیس 110  تهران بزرگ باز هم در کیسه ی خود دست گذاشت و از بین 80 درصد مراجعین و مزاحمین گرامی تلفنی و حضوری خود به قید قرعه، عده ای از ایشان را به عنوان مزاحم تلفنی تخصصی اسید پاشی شناسایی و مورد تقدیر قرار داد. بدین وسیله مرکز آموزشهای اجتماعی پلیس 110 در نظر دارد این جوایز تخصصی را در دیگر زمینه های پاششی نیز راه اندازی نماید


4- شرکت خودروسازی سایپا بالاخره در یک جریان اسید پاشی توانست، برند پاششی و دائمی خود را به نحوی مثبت و موثر در معرض دید همگنان قرار دهد. این شرکت به زودی به تلفیق هنر خودرو سازی و ساخت ماشین آلات کشاورزی خواهد نمود. روابط عمومی سایپا اعلام کرد: ما به زودی از پراید 141 بذرپاش رونمایی خواهیم نمود. لازم به ذکر است این رونمایی به مناسبت وقوع تیترهای مهیج روزنامه ها - همه چیز درباره ی اسید پاشی- صورت خواهد گرفت. 


پ.ن: خدایا همه ی هیجانات مثبت را برای ما هویدا کن.

عضلات صورت کاملا رنگی رنگی است

آدم 200 تا عضله روی صورتش دارد تا در مواقع ضروری این لشگر خسته را حرکت بدهد و به طرف مقابلش بفهماند  که دارد حظ فراوان می‌برد یا از دروغهایی که تحویل داده، حسابی ناراحت است. اما کلی از عمر باید صرف شود تا بتواند تمام حرکات خودسرانه‌ی اینها را خنثی کند. بشود یک آدم جا افتاده که می‌داند توی 200 تا، یک نافرمان کافی است که همه چیز را خراب کند. حالا آقایان که ریش در می‌آورند داستانشان فرق دارد یعنی طوری می‌توانند اینقدر ریششان را نزنند که تقریبا هیچ جایی برای دیدن حرکات این شورشیان گاه و بی گاه وجود نداشته باشد. اینطوری ما از اوایل سنین نوجوانی که علاقه نداشتیم کسی به آب انبار ما سرک بکشد و هرچه دار و ندارمان را دید بزند رفتیم توی کار ریش. البته شروعش خیلی بد بود. مثلا از زیر گلومان انداخته بود توی خاکی و آمدنش تا روی گونه خیلی طول می‌کشید.  

 می‌شد با استفاده از تولید جرقه‌های کوتاه و بلند توی هوا کلی طعم دهانم را که انگار کلی توی آب داد زده باشی و فک و دهانت درد گرفته باشد، عوض کند. طعم هوای یونیزه‌ای را که توی رنگ آبی جرقه‌های یک طوری دیگر از بقیه‌ی طعم‌ها بود دوست داشتم. داشتم فکر می‌کردم مثلا از این هوا که چشیدم دیگر برای آخرین بار از دیر بیدار شدن و بهت زدن توی صورت مردم یا مثلا کم رویی و خیلی از قوز و قنبر‌های غیر قابل شمارشم کم می‌شد. درست می‌شد که هیچ کسی دهان کسی را بو نمی‌کشد تا دقیقا بفهمد چی‌در می‌آورد و کجا مصرف می‌کند. برای همین رفتم سراغ کابل بغل کنتور برق توی حیاط که کنار گل و گیاه حیاط قدیمی باغچه‌مان بود البته حیاط قدیمی فقط گواه تاریخی دارد و اصلا از دید من خیلی قابل محسابه نیست که قدیمی  درست یعنی چی؟ اگر چیزی که هر هفته دوبار قیمتش عوض می‌شود را بخواهی رصد کنی، هر چیزی می‌تواند قدیمی بشود. یعنی مثلا کافی است از یکی از همین شیرینی‌های نقره پیچ غافل بشوی و بعد یکهو ببینی شرکت مربوطه قرار است برای دخترش توی زعفرانیه یک فلت خیلی جمع و جور بخرد و نیاز مبرم دارد تا سبیل ددی این وسط محفوظ بماند. همین‌ها ساده‌ترین اوضاع و شرایطی را داشتند که آدم را وا می‌داشتند تا مثل سگ کار کند و برای قدیم و جدید تره هم خرد نکند. یعنی زل بزند توی صورت مردم و مات برود که چه دردی دارند اینها که سر بی‌سوادیشان هم که شده باربری توی بازار هم برایشان سر و ثروت جمع و جور کرده است. برای انجام نقشه‌ام زدم به پشت بام. بام ما فضای سیمانی کمی بود که به همان بی قوارگی مال همسایه‌ها باید برای پایین و بالا رفتن از یک سری پله‌ی زیاد با شیب خیلی زیادتر رفت و آمد می‌کرد. ولی خوبیش این بود که بارک بود و می‌شد دستت را بیندازی به دیوار های بغل تا پرت نشوی بیرون. البته خیلی پله داشت. یعنی هر پنج شش متر یک تنه درخت دو سه ساله نهاده بودند توی دیوار که می‌شد تنها  دلیل نریختن دیوار دو طرف روی هم باشد. اینقدر بالا رفتن از این مسیرعجیب بود که گاهی جهت جاذبه زمین را یادت می‌رفت و فکر می‌کردی در امتداد افق دارد تو را می‌کشد. ولی به نظر این برای خاطر این بود که همیشه یک جاذبه‌ای مرا به کوچه می‌کشید ومی‌خواست دستم را بگیرد و ببرد بیرون اما همینکه پارا بیرون می‌گذاشتم و بیشتر از 10 دقیقه مشغول می‌شدم، به رفتن تا سرخیابان، نظرم به برگشتن بود. کم رمق هم نبودم بلکه دایم به فکر خوابیدن بودم. انگار روز و شب می‌خوابیدم و بیشتر وقتها از پر خوابی سردرد می‌شدم. همش هم پله‌های موزاییک دار از زیر پایم در می‌رفت وخودم را به سختی مهار می‌کردم. البته توی خواب اینقدر از سر شب می‌رفتم پایین که  تا خود اذان صبح یک 100 تایی پله انگار مانده بود. حتی خیلی از وقتها رعد و برق می‌افتاد و از تمام اینها توی خوابم عکس می‌گرفت. ولی حیف که جایی نمی‌شد ظاهرشان کرد  و به کسی به عنوان مدرک نشان داد. چرا من؟ چرا باید شبها این همه پله‌ها را گز می‌کردم. اول دلیلش را پر خوری گفته بودند و ما هم گوش دادیم و قبل سیر شدن و زدن لقمه شرمندگی دست از غذا کشیدیم اما چیزی نشد. اما از پشت بام رفتنتم توی خواب نگفتم که یک وقتی هم روز بود به نظرم همین عین واقعیت یک جنازه هم دمر افتاده پهن آفتاب بوی الکلش زده بود بالا انگار هم خورده بود و هم ریخته بودند روی تنش بعد که دقت کردیم د یدیم توی آفتاب دارد شعله‌ی آبی و گاهی سرخابی می‌دهد طوری که  خیلی معلوم نبود به خاظر آفتاب زیادی. بعد اصلا چشممان سنگین شد ولی گرفتیم که خودمان هستیم که داریم شعله می‌کشیم و کاری ازمان ساخته نیست. انگار چسبیده باشی به پشت بام. مثلا 200 میلیون تومان تراول را توی یک کیفی محکم چسبیده باشی و دمر افتاده باشی رویش. حالا این سوختن اصلا معلومت نشده باشد. یعنی پالتویت برای خودش بسوزد و تو همینطور که پلکهایت سنگین‌تر است خوشحال ِپیش خودت لبخند بزنی: پشم است. زود خاموش می‌شود. اصلا فوقش می‌روی پشت سوخته‌ات را جراحی پلاستیک می‌کنی. اصلا پشتت مهم است پوست داشته باشد؟ بعد همین طور یک وری نگاه به آسمان کنی و یک ستاره انگار که کامل سوخته باشد بیفتد پایین و چیزی از سوسویش نباشد که یعنی اول شب اینطوری شده است و ماجرای سوختن اینقدر طول کشیده است که شب شده است؟ اصلا توی خواب و بیداری هم هی چشم بچرخانی که ای بابا این ستاره همینجا بود، حالا چی شد؟ و همه چیز را توی همان خواب بندازی تقصیر نوشتن. که لالت کرده‌است و به وقتش حتی نمی‌توانی فریاد بزنی و کمک بخواهی و منتظری چاپ بشود تا کسی صدایت را بشنود. حالا اینقدر سوخته ام  و نازکتر و پهن تر و بی‌شکل تر شده ام که محال ممکن است که از پشت بام و از آن پله های باریک بتوانم پایین بروم. واقعا خیلی غم انگیز است. باید تا ابد اینجا روی پشت بام بمانم. نهایتا بتوانم حیاط خودمان یا دیگران را ببینم ولی توی اتاقها معلوم نیست. دلم برای همه چیز تنگ می‌شود. حتی به زحمت ممکن است کسی که آمده روی پشت بامشان قیر گونی را نگاه کند و یا دیش ماهواره را انگولک کند، باورش بشود که یک تکه ی بی شکل و ورقه ای که دارد بهش سلام می‌کند آدمی باشد که سوخته و همانطوری مانده است آنجا. اگر باور هم کند باز هم باور نمی‌کند نشود چنین آدمی را آورد پایین و کاری برایش کرد. اما برای من تا قسمت زیادی عادی‌تر است که مثلا پدرم خیلی حوصله‌ی تغییر اوضاع را نداشته باشد و همینطوری مثلا همکارهایش بیایند توی کوچه دلداری‌اش بدهند که پسرش اینطوری شده است ولی خودش هم خیلی ماه است. زود قبول می‌کند که آره دیگه چی کارش کنیم؟