ته ماندهی روزهای عید کمی سراشیب و پر التهاب است. تعطیلات تمام میشود و باید برگردید سرکار. توی جاده کلی آدم معطل شدهاند، ریزش کوه و برف و بورانی که توی عکسهای خبرگذاری هست. آبعلی بند آمده است. یکی از بستگان نزدیک مثلا خاله جان، هنوز هم مثل اینکه بچهی مامانم باشد میآید خانهی ما و تعطیلات را با چند روز ماندن در خانهی ما به پایان میبرد.
طرف مربوطه هم از قبل سال تحویل رفتهاست مسافرت و یکی دو روز بعد از تعطیلات برمیگردد. یعنی دیدارها میماند به قیامت سال 94. مثل خودم جو گیر است و بعد از اینکه شور و هیجان و انرژی اش را داد به سمتی، تازه معمولی مثل آدمهای حسابگر و دو دوتا چهارتای عادی، محتاط میشود. عجیب نیست چون از لحاظ روز و ماه فقط دو روز فرق داریم.یکی از دوستان هم شبی از شبهای سال تحویل، تمام احشاء زندگیاش را وسط یکی از پارکهای بیخود که حتی یک نیمکت چوبی ندارد، میریزد بیرون و اینقدر از خبرهای منفی و نا امید کننده میگوید که آدم شک میکند پس ما تا به حال توی ماهواره چه چیزی میدیدیم و خبر از هیچ کدام از این حرفها نداشتیم. شاید زنی که آن وقت شب تنها داشت بچهاش را تاب میداد از بوی گند اینطور حرفها و خبرهایی، میزند و می رود و از ما دور میشود. خدا را شکر که راحت چند ماهی است از ماهواره خبری ندارم و تماشا نکردهام. آن روز میگذرد و فردایش زنگ میزند و اعتراف میکند که باید حرفهای مثبت بزند. میخواهد جبران کند ولی حس و حالش نیست. خالهی دیگری با همسر و یکی از بچهها میآیند مهمانی. باز هم گلایه از اینکه امسال هیچ لباس درست و حسابی نخریدیم و فقط به خانهمان رسیدیم. آخیش که بالاخره به یک جاییشان رسیدند. خبر آزاده نامداری و فرزاد حسنی هم از این طرف و آن طرف شنیده میشود. یکی از مجلههای آیش قدیمی مال همانها که روزی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر کرده بود، را از توی آرشیو خانهی پدری پیدا میکنم. داستان پطرس پسری کوچک را از نفیسه مرشدزاده، سردبیر قبلی همشهری داستان، منتشر کرده که آن موقع طفلی 13 ساله بوده است. هیچ وقت حس و حال عکس بازی نداشتهام. گفتن ندارد چون اینجا هم عکسها یا نامربوط هستند و یا اصلا عکسی نمیبینید. برای همین سعی نمیکنم عکس را برای خانم مرشد زاده ایمیل کنم. شاید باورتان نشود که لوگوی این بلاگ را هم با اینکه خیلی قبلتر از این توی بلاگ بوده است هنوز دلم نکشیده تصحیح نهایی کنم و در جای مناسبش بار گذاری کنم. معاشرت با خانواده خیلی از گیر و گورهای آدم را برطرف میکند. هوای اینجا فوق العاده خوب شده است. سه تا از بچهها به صورت جداگانه زنگ زدهاند که چطور برمیگردی تهران. دلزدهام از تهران خشن. تا دو روز پیش اگر کسی این حرف را میزد من فقط نگاهش میکردم. راستش درد داشتنم اصلا تهران وشهرستان ندارد. برای همین هم هیچ حسی نداشتم. چند سال است که تنها معاشرتم با دنیای شهرمان همین است که رفتهام سیگار خریدهام یا به ضرب و زور خواهرها رفتهام کافهای تا یکی دو ساعت بچهها و در حقیقت دوستان آنها را ببینم. تهران ولی روز ساکت ندارد. حتی اگر جایم را عوض کنم هم همین است. خیلی جاهای مختلف زندگی کردهام. هیچ جای ساکت و دنجی با آدمهای بی آزار و خوش اخلاق که به درآمد ما هم بخورد هنوز پیدایم نشده است. فقط یک عصر خوب و زیبا توی درکه و خانهی یکی از دوستهای خوبم، حسابی یادم هست که انگار توی بهشت چرت زده بودم. دوست داشتم به کسی زنگ بزنم و بگویم که باورت نمیشود توی تهران یک عصر را بدون هیچ سر و صدایی بتوانی بخوابی. مثل یک رویای غیر قابل قبول و خندهدار، به نظر میرسد. بعضی وقتها به چپهای ساختارگرا غبطه میخورم. اینطور آدمها چیزی برای جلورفتن، دور هم جمع شدن، شاد شدن، غبطه خوردن به روزها و دورهمیهایشان دارند. اما من فقط دارم در میروم. آدم که منفعل میشود و روی ویلچر مینیشند، نه به معنی فیزیکی و واقعی آن، باید بنشیند و مسعود فروتن با صدای گی لایکش، برایش خاطره و نوستالژی تعریف کند. یکی دیگر از بچهها هست که سن و سالش کمتر است ولی به شدت شیفتهی فلسفه و آن هم از نوع چپ اصیل آن است. اولین ایرادی که عید دارد این است که تحول آن هم در عرض یک ساعت از قبل سال تحویل تا بعدش را خندهدار میداند. شاکی است مثل ده سال قبل خودم توی خیابان تند راه میرود. به زور با دیگران معاشرت میکند. همش سیگار و چای و کتاب. اصولا با اینکه دخترهای زیادی به نظر میرسد دوستش داشته باشند یا لااقل خیلی بهش احترام بگذارند، به نظر نمیرسد با کسی باشد. خوانندههای تلویزیون هم که حالا از بهار فاطمی بخش بهاریاش افتاده دستشان، طوری میخوانند که انگار روی یک سرازیری داغ در حال سر خوردن به پایین هستند. این پسرک نویسندهی کویری هم کلی از جماعت نویسنده و مترجم و اعوان انصار این قشر شاکی است و به نظرش کاش کتاب چاپ نمیکرد. نمیدانم کسانی که اینطوری کاش میگویند یک طور عاشقانهای به بخش تلخ ماجرای عشقی رسیدهاند؟ مثل اینکه: کاش تو را ندیده بودم. یا کاش من بمیرم و تو را دیگر نبینم. شناخت دقیقی دربارهاش ندارم ولی به ظاهر اینقدر توی یک جلسهی ادبی سر به سرش گذاشتم که از فیس بوک آنفرندم کرد.:) ولی به هر صورت آدمها به طور جبری همانی هستند که شما میبینید. یکی نویسنده است و کتاب چاپ میکند و ناشرش گوشهی ویترینش را با شیشه شور که میشوید، به به میگوید. خوب دیگر دولا دولا نمیشود وسط صحنه بود و نشکست. همهی آنهایی که میداندار هستند پیهی شکستن را به تنشان مالیدهاند و مثل دلار فروشهای سر فردوسی، استرسش را کشیدهاند. دلار بالا و پایین میرود. کتاب چاپ کردن و فروختن و نویسنده بودن، در انظار عمومی هم همینطوری استرسهای خودش را دارد. استرست رو نبینم پسر کویری.
آدم 200 تا عضله روی صورتش دارد تا در مواقع ضروری این لشگر خسته را حرکت بدهد و به طرف مقابلش بفهماند که دارد حظ فراوان میبرد یا از دروغهایی که تحویل داده، حسابی ناراحت است. اما کلی از عمر باید صرف شود تا بتواند تمام حرکات خودسرانهی اینها را خنثی کند. بشود یک آدم جا افتاده که میداند توی 200 تا، یک نافرمان کافی است که همه چیز را خراب کند. حالا آقایان که ریش در میآورند داستانشان فرق دارد یعنی طوری میتوانند اینقدر ریششان را نزنند که تقریبا هیچ جایی برای دیدن حرکات این شورشیان گاه و بی گاه وجود نداشته باشد. اینطوری ما از اوایل سنین نوجوانی که علاقه نداشتیم کسی به آب انبار ما سرک بکشد و هرچه دار و ندارمان را دید بزند رفتیم توی کار ریش. البته شروعش خیلی بد بود. مثلا از زیر گلومان انداخته بود توی خاکی و آمدنش تا روی گونه خیلی طول میکشید.
میشد با استفاده از تولید جرقههای کوتاه و بلند توی هوا کلی طعم دهانم را که انگار کلی توی آب داد زده باشی و فک و دهانت درد گرفته باشد، عوض کند. طعم هوای یونیزهای را که توی رنگ آبی جرقههای یک طوری دیگر از بقیهی طعمها بود دوست داشتم. داشتم فکر میکردم مثلا از این هوا که چشیدم دیگر برای آخرین بار از دیر بیدار شدن و بهت زدن توی صورت مردم یا مثلا کم رویی و خیلی از قوز و قنبرهای غیر قابل شمارشم کم میشد. درست میشد که هیچ کسی دهان کسی را بو نمیکشد تا دقیقا بفهمد چیدر میآورد و کجا مصرف میکند. برای همین رفتم سراغ کابل بغل کنتور برق توی حیاط که کنار گل و گیاه حیاط قدیمی باغچهمان بود البته حیاط قدیمی فقط گواه تاریخی دارد و اصلا از دید من خیلی قابل محسابه نیست که قدیمی درست یعنی چی؟ اگر چیزی که هر هفته دوبار قیمتش عوض میشود را بخواهی رصد کنی، هر چیزی میتواند قدیمی بشود. یعنی مثلا کافی است از یکی از همین شیرینیهای نقره پیچ غافل بشوی و بعد یکهو ببینی شرکت مربوطه قرار است برای دخترش توی زعفرانیه یک فلت خیلی جمع و جور بخرد و نیاز مبرم دارد تا سبیل ددی این وسط محفوظ بماند. همینها سادهترین اوضاع و شرایطی را داشتند که آدم را وا میداشتند تا مثل سگ کار کند و برای قدیم و جدید تره هم خرد نکند. یعنی زل بزند توی صورت مردم و مات برود که چه دردی دارند اینها که سر بیسوادیشان هم که شده باربری توی بازار هم برایشان سر و ثروت جمع و جور کرده است. برای انجام نقشهام زدم به پشت بام. بام ما فضای سیمانی کمی بود که به همان بی قوارگی مال همسایهها باید برای پایین و بالا رفتن از یک سری پلهی زیاد با شیب خیلی زیادتر رفت و آمد میکرد. ولی خوبیش این بود که بارک بود و میشد دستت را بیندازی به دیوار های بغل تا پرت نشوی بیرون. البته خیلی پله داشت. یعنی هر پنج شش متر یک تنه درخت دو سه ساله نهاده بودند توی دیوار که میشد تنها دلیل نریختن دیوار دو طرف روی هم باشد. اینقدر بالا رفتن از این مسیرعجیب بود که گاهی جهت جاذبه زمین را یادت میرفت و فکر میکردی در امتداد افق دارد تو را میکشد. ولی به نظر این برای خاطر این بود که همیشه یک جاذبهای مرا به کوچه میکشید ومیخواست دستم را بگیرد و ببرد بیرون اما همینکه پارا بیرون میگذاشتم و بیشتر از 10 دقیقه مشغول میشدم، به رفتن تا سرخیابان، نظرم به برگشتن بود. کم رمق هم نبودم بلکه دایم به فکر خوابیدن بودم. انگار روز و شب میخوابیدم و بیشتر وقتها از پر خوابی سردرد میشدم. همش هم پلههای موزاییک دار از زیر پایم در میرفت وخودم را به سختی مهار میکردم. البته توی خواب اینقدر از سر شب میرفتم پایین که تا خود اذان صبح یک 100 تایی پله انگار مانده بود. حتی خیلی از وقتها رعد و برق میافتاد و از تمام اینها توی خوابم عکس میگرفت. ولی حیف که جایی نمیشد ظاهرشان کرد و به کسی به عنوان مدرک نشان داد. چرا من؟ چرا باید شبها این همه پلهها را گز میکردم. اول دلیلش را پر خوری گفته بودند و ما هم گوش دادیم و قبل سیر شدن و زدن لقمه شرمندگی دست از غذا کشیدیم اما چیزی نشد. اما از پشت بام رفتنتم توی خواب نگفتم که یک وقتی هم روز بود به نظرم همین عین واقعیت یک جنازه هم دمر افتاده پهن آفتاب بوی الکلش زده بود بالا انگار هم خورده بود و هم ریخته بودند روی تنش بعد که دقت کردیم د یدیم توی آفتاب دارد شعلهی آبی و گاهی سرخابی میدهد طوری که خیلی معلوم نبود به خاظر آفتاب زیادی. بعد اصلا چشممان سنگین شد ولی گرفتیم که خودمان هستیم که داریم شعله میکشیم و کاری ازمان ساخته نیست. انگار چسبیده باشی به پشت بام. مثلا 200 میلیون تومان تراول را توی یک کیفی محکم چسبیده باشی و دمر افتاده باشی رویش. حالا این سوختن اصلا معلومت نشده باشد. یعنی پالتویت برای خودش بسوزد و تو همینطور که پلکهایت سنگینتر است خوشحال ِپیش خودت لبخند بزنی: پشم است. زود خاموش میشود. اصلا فوقش میروی پشت سوختهات را جراحی پلاستیک میکنی. اصلا پشتت مهم است پوست داشته باشد؟ بعد همین طور یک وری نگاه به آسمان کنی و یک ستاره انگار که کامل سوخته باشد بیفتد پایین و چیزی از سوسویش نباشد که یعنی اول شب اینطوری شده است و ماجرای سوختن اینقدر طول کشیده است که شب شده است؟ اصلا توی خواب و بیداری هم هی چشم بچرخانی که ای بابا این ستاره همینجا بود، حالا چی شد؟ و همه چیز را توی همان خواب بندازی تقصیر نوشتن. که لالت کردهاست و به وقتش حتی نمیتوانی فریاد بزنی و کمک بخواهی و منتظری چاپ بشود تا کسی صدایت را بشنود. حالا اینقدر سوخته ام و نازکتر و پهن تر و بیشکل تر شده ام که محال ممکن است که از پشت بام و از آن پله های باریک بتوانم پایین بروم. واقعا خیلی غم انگیز است. باید تا ابد اینجا روی پشت بام بمانم. نهایتا بتوانم حیاط خودمان یا دیگران را ببینم ولی توی اتاقها معلوم نیست. دلم برای همه چیز تنگ میشود. حتی به زحمت ممکن است کسی که آمده روی پشت بامشان قیر گونی را نگاه کند و یا دیش ماهواره را انگولک کند، باورش بشود که یک تکه ی بی شکل و ورقه ای که دارد بهش سلام میکند آدمی باشد که سوخته و همانطوری مانده است آنجا. اگر باور هم کند باز هم باور نمیکند نشود چنین آدمی را آورد پایین و کاری برایش کرد. اما برای من تا قسمت زیادی عادیتر است که مثلا پدرم خیلی حوصلهی تغییر اوضاع را نداشته باشد و همینطوری مثلا همکارهایش بیایند توی کوچه دلداریاش بدهند که پسرش اینطوری شده است ولی خودش هم خیلی ماه است. زود قبول میکند که آره دیگه چی کارش کنیم؟
وقتی ایستاده غذا میخورید، حتما دارید جرمی مرتکب میشوید این اصلا یک پیام بهداشتی نیست. این جرم میتواند علیه هر کسی اتفاق بیفتد.
زمانی که کل فامیل را میتوانید در یک مهمانی مهم مثل مردن بزرگ خاندان جمع ببینید. همه هستند. حتی دلقک ترین دامادهایی که تازه به جمع فامیل اضافه شدهاند ته ریششان را یک روز است نزدهاند و بعد انگشت حیرت به زیر چانه با پیراهش مشکی و کت تیره آمدهاند. حتی توی تشییع زیر تابوت را گرفتهاند. بهش گفتم: امیر خان شما چرا؟
بعد توی سرم فحشهای مختلف رفت و آمد میکردند. بعد یاد زیر زمینی افتادم که یکی از اولین تحقیقات کودکیام را آنجا انجام داده بودم. اینکه گربهها واقعا چرا اینقدر زل زل نگاه میکنند و اصلا ارتباطی با جنها دارند یا نه؟ مادر همسایه بغلی تمام بچههایش را همان سنین کودکی از پل کچلی عبور داده است. اگر یک روزی هم خواست پسر بچهی 16- 17 سالهای را هم به عنوان پسرخوانده قبول کند باید اول از این پل ردش کند. اینطوری کسی نیست که مشکلات چنین بیماریهایی گریبانش را بگیرد. این استدلال را انگار از عکس بی ربط دیوار میشنوم. خانمی با پلوور قرمز توی هوای آزاد نشسته است توی قاب عکس و مثل یک روان شناس لبخندهای مبهم میزند.
موقعی که اولین بار توی دبیرستان کتابهایم را بعد از امتحان آتش زدم، چند تاییاش را توی گلدان بدون خاک و تک و تنها،گیر می انداختم. بعد همین کامپیوتر چسکی را میبردم به یکی از این گروههای نیکوکاری میدادم چون به نظرم خرج دیوانگی ام بالاست. این را چند بار به خودم میگویم.
دوباره چاییام را درست و دقیق، خوش رنگ در نمیآورم. در حقیقت بلد نیستم رنگش را میزان کنم. مثل کتابهایی که نیمه کاره خواندهام. شکل ناراحت شدن بابت اینکه قبل از خوردن خیلی از چیزها در دنیا دندانهایمان را از دست داده باشیم. بخشی از دنیا همیشه برایمان افسانهای به نظر میرسد. عین دیوارهای رنگارنگی که توی بازیهای کامپیوتری هیچ وقت جزو بازی حساب نیست. شما هر چقدر هم شخصیت بازیتان را به در و دیوار بزنید موفق به کاری نخواهید شد. به همین ترتیب است که دائما دنیا، آدمیزادی را که حواسش به بازی و قواعد بازی نیست به بلاهت میگیرد. برای همین آدم یعنی آدم امروزی فقط طاقت تغییرات را در حد فوتوشاپ را دارد. توی مجلس عزای بزرگ خاندان هم همه اینطوریاند.
همیشه توی این جور مواقع خندهام میگیرد و برای همین سعی میکنم در جلسات جدی شرکت نکنم. روح تاریخی ما زیباست و روح ابدی ما بینهایت است. این از آن حرفهای خندهداری بود که یک فامیل دور همان موقع که همه از بهشت زهرا بر گشته بودند گفت. همه خوششان نیامد. داشتم دید میزدم ببینم مخالفهای گچی و پلاستیکی این جور آدمها چطوری روبرویشان مینشینند. شاید دوست داشته باشند داوطلبانه خودشان را در مواجهه با نیستی عقیم کنند. اینطوری همیشه مخالفها از وجود ما شاد هستند. ما هم از وجود مخالفها لذت میبریم و دوست داریم برای دیدن بیشتر مخالفان، خودمان را معرفی کنیم.
فردا باید میرفتم خودم را معرفی میکردم. دقیق نمیدانم برای چندمین بار است که دارم این کار را میکنم. از یک وقتی به بعد دیگر یادم مانده که تعداد خیلی چیزها را که یادم میرود مخفی کنم. مثلا یک وقتهایی میگویم اولین بار است. گاهی هم موفق شدهام و اظهار بی تجربگی مطلق کردهام. بی تجربگی مطلق خیلی شیرین است.
من هم وقتی به عنوان یکی از ورثههای پدر بزرگ نشستم کنارشان در مورد تقسیم ارث و میراث بی تجربه بودم. برای همین رسومات است که مراسم تشییع و بعد از آن برایم سخت است. حلواهای آنچنانی را فقط کسی میتواند نوش جان کند که دستش به روزگار دیگری میرسد. باید بروم بیرون ولی نا ندارم. بروم سیگار بکشم شاید اوضاع بهتر شد. شاید این جماعت دست از یک مرده برداشتند. تعلقات آدمی روز آخری که دارد میرود جای اعتراف دارد. جای این موضوع که برایش اتفاقهای نادرتری بیفتد. سرخوشترین حالتهای بشری مثل خامهی روی کیک که قنادها همه جوره بلند کیک مانده را بچپانند زیرش، توی تلویزیون یافت میشود. رفتم و سیگارم را توی حیاط و دم پلهها کشیدم. وقتی برگشتم یکی از عزاداران محترم میخندید و داشت ادای یکی از هم خدمتیهایش را در میآورد. بقیههم متعجب و یکی دوتا هم لبخند به لب داشتند نگاهش میکردند. اگر توی این هال بزرگ ال مانند یک گوشهی مخفی داشت میتوانستم بروم و آن جا برای خودم بنشینم. یکی دوبار جایم را عوض کردم ولی بازهم نگاهشان رویم بود. نمیدانم چرا توی وقت عزا همه دوست دارند یکی دور و برشان باشد. به این نگاهها نمیارزد. به اینکه بدون نگاه دیگران راحت اشک بریزی یا اصلا و ابدا چشمی تر نکنی. برای خودت زل بزنی یا لم بدهی و یا دراز بشکی وسط هال خانه و خستگیات به همراه خاطرات لای پرزهای فرش برود پایین و بعد فرش را لوله کنی و ببری توی حیاط رویش شلنگ بگیری. یک شب که نادیا رساندم خانهی پدر بزرگ، اشاره زدم بیاید توی حیاط و آنجا وقتی داشتم لبهاش را میبوسیدم، پدر بزرگ از پنجرهی بالای خانه دیدمان. همانجا توی تاریکی لبخندش را دیدم. فردایش نصیحتم کرد که بروم یک جای خلوت این کار را بکنم. آن روز شرمنده شدم. ولی کاش بود و برایش تعریف میکردم آن روز که بهانهای کلید خانه را گرفته بودم روی همین فرش توی هال با نادیا خوابیدم. اینقدر خوش گذشت که وقتی بیدار شدیم توی تاریکی شب غرق شده بودیم. حتی نادیا کمی ترسیده بود. تکانم داد تا بیدارتر شدم. کاش میشد همهی اینها را برای پدر بزرگ میگفتم. شاید لبخند میزد شاید هم برای همیشه باید دور خانهشان را خط میکشیدم. بعضی تجربهها به زحمتش میارزند. یک شب موقع شام یک کلمه گفتم. به شوخی گفته بودم اسلام آمریکایی. بین این همه نوه و پسرها و دخترهایش تنها به من گیر داده بود. تقریبا داد زد: امیر حرف سیاسی نزن.
نزدم. هیچ وقت دیگر حرفی نزدم. از آن چیزها که باید برایش میگفتم هم نگفتم. پدر بزرگ هم با همهی زلالی اش رفت و دل همهی ما را سوزاند. دیگر سر آن سفره جمع نشدیم و شاید خیلی وقت است بزرگ خاندان را ندیده ایم.
سبک زندگی چیزی نیست که یک آدم مجرد خانه دار آن هم پسر بتواند درباره ی آن چیزی بگویند ولی گاهی این رموز خانه داری، یک جا به صورت درد جمع می شود.
ادامه مطلب ...