360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

خطرهای بزرگ نوستالژی بازی

نوستالژی بازی که بسیار از طرف صدا و سیما ترویج می شود یکی از خطرناک ترین فعالیتهای ذهنی ممکن است که به دلایل زیر باید ازش حذر نمود: 


1. افزایش فرار از واقعیت: غرق شدن در خاطرات گذشته به جای مواجهه با چالش‌های واقعی زندگی.

   

2. افسردگی: احساس نارضایتی و ناراحتی ناشی از مقایسه مداوم زمان حال با گذشته.


3. اضطراب: نگرانی درباره از دست دادن تجربه‌های خوش گذشته و عدم توانایی تکرار آن‌ها.


4. وابستگی عاطفی: افزایش وابستگی به گذشته که ممکن است بر روابط و تصمیم‌گیری‌های فعلی تأثیر منفی بگذارد.


5. عدم رشد شخصی: جلوگیری از تجربه‌های نو و مانع پیشرفت در زندگی.


6. کاهش خلاقیت: تمرکز بیش از حد بر روی تجارب گذشته می‌تواند منجر به کاهش خلاقیت و نوآوری شود.


7. انزوا اجتماعی: کاهش تعاملات اجتماعی به دلیل تمرکز بیش از حد بر روی نوستالژی بازی.


8. شکاف نسل‌ها: ناتوانی در درک و ارتباط با نسل‌های جدیدتر که با بازی‌ها و فناوری‌های جدید آشنا هستند.


9. تاثیرات منفی بر روابط: ممکن است روابط خانوادگی و دوستانه آسیب ببیند زیرا فرد تمایل دارد زمان بیشتری را به یادآوری و بازیابی خاطرات گذشته بپردازد.


10. کاهش بهره‌وری: زمانی که صرف نوستالژی بازی می‌شود می‌تواند باعث کاهش بهره‌وری و کارایی در زندگی روزمره شود.


11. تاثیرات اقتصادی: هزینه‌های اضافی برای خرید نسخه‌های قدیمی بازی‌ها و دستگاه‌هایی که ممکن است گران‌قیمت باشند.


12. کاهش تعاملات جدید: فرصت‌ها برای ایجاد روابط و تجارب جدید ممکن است به دلیل تمرکز بیش از حد بر روی گذشته از دست بروند.


13. اعتماد به نفس پایین: اعتقاد به اینکه روزهای خوب گذشته هرگز بازگشت نخواهند کرد می‌تواند به کاهش اعتماد به نفس منجر شود.


14. مشکلات سلامت روانی: فعالیت ذهنی مداوم در گذشته ممکن است منجر به فشار روانی و مشکلات سلامت روان شود.


15. غفلت از مسئولیت‌ها: ممکن است فرد وظایف و مسئولیت‌های فعلی خود را به تأخیر بیندازد یا نادیده بگیرد.


16. توسعه نیافتگی مهارت‌ها: تمرکز بر نوستالژی ممکن است فرد را از تقویت و توسعه مهارت‌های جدید باز دارد.


17. خستگی عاطفی: بازگشت مداوم به خاطرات گذشته می‌تواند به خستگی عاطفی و روانی منجر شود.


18. کاهش انگیزه: نوستالژی بازی می‌تواند انگیزه‌ی حرکت به سمت اهداف جدید را کاهش دهد.


19. ایجاد بی‌ثباتی اقتصادی: تاثیرات مالی ناشی از هزینه‌های اضافی ممکن است باعث ایجاد مشکلات اقتصادی در درازمدت شود.


20. نارضایتی مزمن: زندگی در گذشته مانع از تجربه‌ی لذت‌های زندگی حال و پذیرش واقعیات زندگی می‌شود.


نسل بیت در داستان نویسی چیست؟ آثار مهم این نسل ازنویسندگان چیستند؟

نسل بیت (Beat Generation) یک جنبش ادبی و فرهنگی در ایالات متحده در دهه‌های 1950 و 1960 بود که نویسندگانی چون جک کربی, آلن گینزبرگ, و ویلیام اس. باروز را در بر می‌گرفت. این نسل، در تلاش برای شکستن قواعد و هنجارهای اجتماعی و ادبی، سبک خاصی را در داستان‌نویسی ایجاد کردند که همچنان بر فرهنگی معاصر تأثیرگذار است.

# 1. آزادی در بیان:

داستان‌نویسی به سبک نسل بیت بر آزادی در بیان تأکید دارد. نویسندگان این نسل بدون ترس از قضاوت‌های اجتماعی، به بیان تجربیات و احساسات شخصی خود پرداخته و دنیای واقعی خود را به تصویر کشیده‌اند. این آزادگی در نوشتن از طریق زبان خام و بی‌پرده، به وضوح قابل مشاهده است.

# 2. تجربه‌های شخصی:

نویسندگان نسل بیت از زندگی روزمره، سفرها، عشق‌های ناکام، و دزدی‌های فرهنگی الهام می‌گرفتند. شخصیت‌ها معمولاً نماینده‌های خود نویسندگان بودند و خوانندگان را به دنیای درونی آنها دعوت می‌کردند. به عنوان مثال، در رمان معروف "در جستجوی زمان گمشده" (On the Road) نوشته جک کربی، سفرهای جغرافیایی و روحی شخصیت‌ها نمایانگر جستجوی آزادی و معنا است.

# 3. شعارهای زیرزمینی:

  ادامه مطلب ...

بهترین جمله های آثار ادبیات داستانی دنیا

1. "این بهترین زمانها بود، این بدترین زمانها بود." - داستان دو شهر، چارلز دیکنز

2. "تمام خانوادههای خوشبخت به یک شکل هستند؛ اما هر خانواده ناخوشبختی به روش خودش ناخوشبخت است." - آنا کارنینا، لئو تولستوی

3. "این حقیقتی است که همه مردان مجرد با داشتن ثروتی خوب، به دنبال یافتن همسری هستند." - خرد و تعصب، جین اوستن

4. "در سالهای جوانیام که هنوز آسیب پذیرتر و ضعیفتر بودم، پدرم مرا توصیهای داد که همچنان در ذهنم میچرخد." - بزرگ گتسبی، اف. اسکات فیتزجرالد

5. "هیچ رنجشی بزرگتر از داشتن یک داستان نگفته درونتان نیست." - می دانم چرا مرغ قفس شده میخواند، مایا آنجلو

6. "ما افرادی بودیم که در روزنامهها ثبت نشده بودیم. ما در فضاهای سفید خالی در کنارههای متن زندگی میکردیم." - دستمزد نیکنام، مارگارت آتوود

7. "با جرأت رویای خود را دنبال کنید." - خواب سبز، فرانسیس اسکات فیتزجرالد

  ادامه مطلب ...

کتاب خواندن عاقبت ندارد!

می‌گویند اگر کتابها را نخوانید در آن دنیا ازتان شاکی می‌شوند. تصور کنید شخصی که به جای مو توی سرش برگهای کاغذی دارد بهتان نزدیک می‌شود. چون او را نخوانده‌اید حسابی عصبانی است برگه‌هاتقریبا سیخ شده‌اند ولی شما باید باهاش حرف بزنید هزارتا دلیل عجیب و غریب و حتی بیماری پدر بزرگتان را بیاورید که خرده‌های کاغذ و اصلا بوی کاغذ کتاب برایش ضرر داشت. برای همین او آرام می‌شود و برگه‌ها روی سرش منحنی و مهربان می‌شوند. حتی ممکن است یکی دو بیت از هزلیات ایرج میرزا را بخوانید و برگه‌های به رقص و پیچ و تاب بیفتند. ولی هیچ وقت حتی توی آن دنیا هم که دنیای عجایب است، دستتان را به یک کتاب، هرچند از جنس مخالف ندهید چون واقعا ممکن است شما را به جاهای ناجور و ناشناخته ببرد.

کتابخانه جدید
کتابخانه جدید


آدم همین نان و ماستش را بخورد بهتر است تا اینکه مثلا برود از دیوانگی همینگوی، پریشان حالی هرمان هسه، یا روح در معدن تنهایی بهومیل هرابال سر دربیاورد. داستانها. امان از داستانهای بیچاره که مثل روغن آشپزی هستند. انگار خالی خالی در دنیای معاصر پذیرفته شده نیستند، حتما باید بهانه‌ای برای یک فیلم با منظره‌های زیبا، یک کمپین تجاری یا یک ترفند برای حضور در انتخابات باشند. داستانها را به تنهایی دوست ندارند ولی تردید نداشته باشید هیچ کسی به همین راحتی نمی‌تواند بگوید من غذای سرخ شده و چرب و چیلی نخواهم خورد.
#کتاب #داستان #هدیه #تهران

درباره ی رمان لولیتا - اثر ناباکوف

ناباکوف دستی به تلخی دارد این موضوع را از رمان خنده در تاریکی‌اش دریافتم. بعضی ایرادهای اساسی به رمان لولیتا وارد است که در ادامه آورده‌ام

وقتی راوی خبر مرگ مادرش را به لولیتا می‌گوید موضوع زیاد پرداخت شده نیست یعنی انگار این خبر را به موجودی خیالی گفته است. لولیتای قصه هم خیلی خیالی به نظر می‌رسد چون در بیشتر جاها هیچ مکالمه‌ای وجود ندارد و صرفا صفات بد قلقی و فحاشی به گفتگوهایی نسبت داده شده است که هیچ جا خبری ازش نیست. درست جاهایی که خواننده نیاز دارد خودش هم فحاشی و بد قلقی را از گفتگوی واقعی و گرم درون رمان استخراج کند. داستان لولیتا یک سفر درونی به نظر می‌رسد  ادامه مطلب ...

مارتین مک دونا اگر خشن می‌نویسد آیا به همان اندازه محبوب است؟

همه‌ی آدمها چنین قصه‌های تلخی دوست ندارند.  دقیقا دارم نمایشنامه های مارتین مک دونا را میگویم. الان سلیقه‌ی آدمها تراژدی و کمدی به شکل مخلوط آن است. نوبر بازار همین است که این کثافت لزجی که ده پانزده سال جوانی معاصر شما را  احاطه کرده است بردارید و به همان شکل کمدی زندگی‌اش کنید. توی داستانهایتان بیاورید، باهاش تئاترهاتان را دراماتورژی کنید. ژانر سینمایی واجبی مثل ژانر پوچ گرایی 

ادامه مطلب ...

مرگ غمگین یک امبرتو اکو

من آدم محتاطی هستم. امروز نگاه کردم و دیدم توی کارتهای بیزنسی فقط یک کارت داروخانه‌ی ‌شبانه روزی را دارم. یعنی فوبیای این وجود دارد که یک وقتی شبی نصفه شبی بخواهم بروم داروخانه.  

ادامه مطلب ...

داستان نویسی، هی همچین

داستان نوشتن هم مثل فوتبال است. پر از احساسات است. همانطور که دارید می‌نویسید کلی تماشاچی هم دارند شما را نگاه می‌کنند. کلی آدم فحش می‌دهند. یک عده هم همینطوری بدون اینکه بدانند اصلا بازی چی است و چه خواهد شد مشغول خالی کردن خود در فضای ادبیات هستند. طرف نویسنده است، هورا. یک عده‌ای هم به واقع از بازی شما خوششان می‌آید و گاهی تشویقتان می‌کنند. همینطوری است که اینقدر بر انگیختگی احساسات بالا می‌گیرد که یکی دیگری را به طرز بدی تکل می‌کند تا زمین بخورد. تکل شونده هم به شدت عصبانی است بلند می‌شود و فریاد می‌زند. یکی هم می‌آید و وساطتت می‌کند. سر و صورت شما و طرف مقابل را ماچ می‌کند. آدرنالین است که همه جای قصه پراکنده است. رقابت، هر چقدر هم اکراه داشته باشید وجود دارد.  

پدر یک باز شکاری بود

 

پدر یک باز شکاری بود که توی قفس کفترهای ملقی و ساده اسیر بود. برای همین کم کم یادش رفت که اهمیت و ارزشش بیش از این چهارچوب کوچک است. پرهایش ریخت و دیگر دست انداختن کبوترها را فراموش کرد. مادر و پدرهای ما که به شکل هندوانه‌ی دربسته ازدواج کرده بودند خیلی بهتر از بیشتر جوانهای امروزی شدند. این ازدواج‌های باهوش. آدمها که شروع به مهاجرت می‌‌کنند  ادامه مطلب ...

یادداشتهای پنج ساله مارکز

ا مدتها فکر می کردم گابریل گارسیا مارکز که عمو گابوی بعضی دوستان داخلی است خیلی آدم خشک و نویسنده و آمریکای لاتینی متوهمی است. ولی یک کتابی دارد با عنوان یادداشتهای پنج ساله که درست مثل وبلاگ مارکز عمل کرده است. یادداشتهایی کوتاه از موضوعات مربوط به داستان نویسی، تا سیاست و حتی شاه ایران. 
بازهم اگر شخصیت مارکز را دوست نداشتید و دلیلی هم برای کنجکاوی درباره اش ندارید شما را به کرام الکاتبین تلویزیون واگذار می کنم. می توانید همان ‫#‏خندوانه‬ را بیشتر و بیشتر ملاحظه کنید. برای حمایت از بانوان هم همان الیکا عبدالرزاقی را رای مالی کنید.

آن پشت لامذهب کتاب

پشت جلد کتاب باید خالی باشد تا راحت بتوانی موس را روی آن حرکت بدهی. یا وقتی شب، سکوت اجباری‌اش را آغاز کرد، کتاب را پشت و رو کنی تا خواب راحت داشته باشی. مثل همان حاج آقای پیش نمازی که موقع نماز حواسش پرت می‌شد و به مکبر اشاره می‌زد قاب عکس امام را برگرداند، عمل کنی.  

ادامه مطلب ...

روح حاکم در جلسات ادبی: هایکوهای یک پرستار پشت جبهه

گاهی وقتها از خودم سوال می‌کنم چرا می‌نویسم. بهتر است مثل بچه‌ی آدم ننوشت  و زندگی خود را انجام داد. به قول این شاعرهای محفلی و جوهری، دیگر مرتکب شعر نخواهم شد. یا مرتکب شعر شدم، لطفا به دادم برسید. انگار بچه‌ای در گوشه ای از ایران هشتاد میلیونی سالاد پیش از غذای مهمان را جیشی کرده است. بماند. فعلا فعلا ها تا از سرم نیفتاده وضعیتم همینطوری است.  

اینکه ژانر نوشته‌هایی معلوم است یک حرف است که ناشرها، کاسبها و دیگر اقشار اقتصاد هنر دوست فرآهم آورده اند. بکت را نگاه کنید. ساموئل بکت در تقریبا تمام آثارش ژانر خاصی ندارد. هنری میلر  را ترا به خدا بخوانید. هنری میلر انگار گزارش با وبلاگ با داستان را ترکیب کرده است. به یک طرفش هم نبود که جایزه‌ی گلشیری بگیرد و یا نگیرد به خاطر اینکه یک زن منتقد تپل مپل مافیوزی برایش بزند که : همه ی کاراکتراش خودشه. همش، هم شخصیت داستان مکس و هم داستان شیطان  در بهشت  میلر همینطوریه. بزرگان میگن آدم همیشه یه رمان میتونه بنویسه در طول عمرش. و از این حرفا. 

منتقد ادبی وقتی از وزن و هیکل افتاد دیگر به  درد خانم بازی و دیگر کارها نمی‌خورد تا بتواند موضع قدیمی‌اش را حفظ کند. برادر خوب، خواهر اندیشمند، روح حاکم و اقتضائات لازم را بچسب. اگر نمی‌دانید روح حاکم یعنی چی، بند بعد را بخوانید.

 

اخیرا یک سایت ادبی دیدم که آنلاین کتاب می‌فروشد، مثل همه جلسه‌ی ادبی برگزار می‌کند، عکس می‌گیرد.دخترهای نوآموز جلسه‌های ادبی را به عنوان خبرنگار افتخاری دعوت به نوشتن گزارش جلسات ادبی می‌کند و حیف که دخترک بیچاره اجازه ندارد اسمایلی‌های دلخواهش همانطور که در چت تلگرام به کار می‌برد اینجا به کار برد. ولی یکی از خنده‌دارترین بخشهای سایتشان جستجوی پیشرفته‌ی سایت بود. یکی از امکانات و گزینه‌هایی که می‌توانید انتخاب کنید : روح حاکم بود. روح حاکم را که باز می‌کنید انواع مختلفی از طنز، اعتقادی، ترسناک، انتقادی و ماجراجویی در آن توی چشم می‌خورد. به روح حاکم که ما از این جستجوی پیشرفته استفاده نکردیم. این یعنی ادبیات صنعتی که نمی دانم از کجا وصله اش به مهندس ها چسبیده است. 

داشتم از توی تیوال مصاحبه‌ی فاطمه معمتمد آریا درباره‌ی تئاتر را گوش می‌کردم. به صراحت می‌گفت اصلا توی تئاتر داشتن چهره‌ی شاخص معنی ندارد. یا مثلا این خیلی بی هویتی است که دانشجویی با آشنا بازی توی سالن تئاتر ایرانشهر کار اجرا کند. ادمهای بازنشسته، همیشه از جان گذشته هم هستند. دیگر منفعت آنچنانی ندارند تا چیزی را مخفی کنند و راحت حرف می‌زنند. امیدوارم مجله‌‌ی بخارا به کوشش علی دهباشی هم پیر مردهایش را جمع کند و یک شب فاطی جون راه بیاندازد و تویش همش حرفهای انتقادی را به صورت دولپی بزنند. یک جور کوکتل پارتی ادبی هنری از این ناحیه تا هم مرور خاطرات بشود و هم یاد بگیریم برای روح حاکم انتقادی هم یک شبی را برقرار کنیم. 

یکی از خانمهای وزین و سرشناس ادبی، تئاتری، خوشنویسی، پیله ریسی اخیرا شنیده ام بلاگش را برده و منتشر کرده است. ای بابا. اگر بلاگت خواننده داشت خوب همانجا می خواند. می ترسم یک روزی بدهد اینها را به یک ناشری برایش به صورت هایکو های رشته رشته آویزان، اول فرهنگسرای نیاوران آویزان کنند تا چشم ملت را کور کند بلکه مردم کمی بیشتر اهل مطالعه شوند. تصور کنید یک روز خوب را برای گردش رفته اید فرهنسگرای نیاوران و با هایکوهای خانم نویسنده، چی چی چی  و غیره. که از تمام سقف فرهنگسرا آویزان است مواجه می شوید. ولی جدای از شوخی علی دهباشی مرد یک تنه کار کردن و سخت جنبیدن است. یک تنه مجله ی به آن بزرگی را خودش به تنهایی دارد می گرداند، دست مریزاد. هنوز هم خواننده و بازدید کننده دارد. آدم این هایکوها ببیند قطعا یا سهوا یاد پرستارهای جدی پشت جبهه می افتد که دارند به زخمی های فرهنگ و هنر و دیگر جوارح و اعضا کمک می کنند.


یکی از بلاگر ها نوشته است : ویتگنشتاین: «خودت را بهتر کن! این، تنها کاری است که برای بهتر کردنِ جهان، از دست تو برمی‌آید.» 

بعد هم اشاره فرموده اند که نوشتن این جمله هم یعنی خلاف این حرف رفتار کردن. یکی نیست بگوید ویتگنشتاین اگر این حرف و استدلال را قبول داشت اصلا چنین حرفی را حتی توی بلاگش هم نمی نوشت. 

اصلا این حرفها را ولش. کمی درباره ی نیروها ی احساسی موثر در لذت ادبی در بحث کاتارسیس و تعبیر ارسطو و بعد برتولت برشت از این مقوله، ملاحظه بفرمایید. این دیونوسوس یا همان دوباره متولد شده بازی خطرناکی با انگور کرده و از نتایج آن حسابی به حیرت افتاده است. 


دایره المعارف آدمیزادی

وان- یکبار برای همیشه همانطوری که باید زندگی لازم است. ما طوری تربیت شده‌ایم که همیشه ملاحظه‌های سنتی آدمها را همراه خودمان داشته‌ایم. ولی نوشتن یا اصلا، زندگی کردن نیاز به گفتمان پیچیده‌تر و عمیق‌تری دارد. دچار فرسایش احساسی شده‌ام. اگر توی ده سالگی وسط حرفی که پدر  می‌زد نمی‌پریدم. اگر وقتی داشت می‌گفت یک کارمند چقدر در می‌آورد؟ اگر از جمع سوال نکرده بود پسرم نوشابه نمی‌خورد؟     و من هم یکهو وسط حرف آدم بزرگها پیدایم نشده بود که نه پدر جان من نوشابه نمی‌خورم. همه چیز روالش عوض می‌شد. شاید عوض می‌شد. اصلا مهم نیست عوض می‌شد یا نه. حالا آدمی ریزه خوار شده‌ام که به طور مستقل میلی به هیچ نوع تفریح سطح بالایی ندارم. خوردن کاری برای فرا فکنی است. مثل فیلم دیدن. دیدن سریالهای دانلودی که دسته دسته از هاردهای این و آن می‌رسد. مثل چند سال پیش که همه چیز روی دی وی دی بود. الان با پیشرفت تکنولوژی و البته بدون اینترنت توی ایران می‌شود هر نوع فرهنگ قوی‌تری را ملاحظه کرد. ما ترکیب این خرده ریزهای زیادی  جاگیر هستیم برای همین حیف از زمانی که داریم از دست می‌دهیم و لذتهای واقعی دنیا را نمی چشیم. فوق  فوقش یک جور خلا عاطفی، هویت خواهی متفاوت به شکل مدل عالم در حال انبساط حال ما را خوب می‌کند. مدل کیک کشمشی دنیا می‌گوید. دانه‌های رسیده و چروکیده‌ی کشمکی توی نسل ما دارند  توی این خمیر بزرگ منبسط می‌شوند. هر کدام  به طرفی می‌روند. همه از هم دور می‌شوند. هیچ دوتا کشمشی کنار هم قرار نمی‌گیرند. اینقدر منبسط می‌شوند تا کیک مورد نظر آماده شود. 

تو- روزهایی سخت را پشت سر گذاشته‌ام. برای همین اهل فرافکنی و فراموش کردنم. قصه‌ها، خیلی‌هایش زود دلم را می‌ زند. سعی می‌کنم دور بریزم. از میزم کنده می‌شوم. هزار بهانه می‌کنم تا بزنم بیرون. هر روز و هر کجا از محل کار  به خانه فرار می‌کنم. توی خانه اینقدر با اینترنت و یادداشت روزنامه‌نگارانه و فیلم و سریال مشغول می‌شوم تا فرار کامل. بعد دیر وقت می‌شود. زمانی که منطقی باید بخوابم تا فردا صبح با نیرویی شگفت انگیز به این فرار هیجان انگیز از خانه ادامه دهم. سایه‌ی نبودن و نشدن همه جا دنبالم می‌کند. درس خواندن که روزی ستاره‌ی بزرگ و عجیب و غریب آسمان زندگی‌مان بود یک غبطه‌ شبیه بازیهای دوره‌ی کودکی شده است. یک طوری هر بخشی از زندگی تمایل به تکرارشیرینی دارد. کودکی چیزی است که پدر و مادرهای در حال فرار از هم را به سمت هم می کشاند. برای همین هم بچگی بچه‌هاشان را بیشتر از همه دوست دارند. دوست دارند تا آنجا که ممکن است به آنها غذا بدهند، تر و خشکشان کنند ولی هیچ  وقت به خواسته‌های یک هیولای بزرگتر از سن ازدواجشان که به ظاهر خیلی دانا‌تر از هر زمانی از زندگی‌شان است، جواب پس ندهند. همین اتفاق در سطح جامعه دارد می‌افتد. بزرگترها ترجیح می‌دهند باز هم با نوستالژی جوانهای الان یا همان بچه‌های سابق را سرگرم، سیر  و تر و خشک کنند. رفتن سراغ سطح بالاتری از نیازهای ا جتماعی آدمها اصولا کشنده، خسته کننده و ناممکن است. بچه‌ها را بهتر می‌شود کنترل کرد. 

تری- بعضی وقتها ازهم سن و سالهام می‌پرسم هنوز زنده‌ای؟ نه اینکه واقعا همچین توهینی بهشان  بکنم. ولی عملا عده‌ی زیادی را مرده‌های کاملی می‌بینم که روح هنر درشان وجود ندارد و به همین سادگی و با اینکه شاید بارها به سنگ خورده‌اند مطمئن می‌گویند هنر وجود ندارد. هنر قابل ترحم  است. یک جور اعتیاد افیونی برای هم سن و سالهای ماست وقتی از یک باور دارند به باور و سر و شکل جدیدی کوچ می‌کنند.

فور- آدمیزاد دایره المعارف مزخرفات و تفریحات است. همه‌اش از آب و سرگرمی‌ تشکیل شده است. آینده‌ای که خودش را با آن سرگرم می‌کند. این آینده اینقدر توی آن آب خیس خورده است که تمام هویتش را بی تفکیک توی خودش  دارد. آینده‌ای که از روز اول شق و رد و ترد و شکننده به نظر می‌رسید، روزی از میان‌سالی، نرم و منعطف، می‌تواند مثل ماه کامل توی آسمان، که هر کسی ممکن است یکهو ببیند، جلوی چشم آدم بیاید. تب‌دار و افسونگر. چیزی قدیمی از وجود آدم که هیچ وقت در طول سالیان عوض نمی‌شود. تنها چیزی که درباره‌ی آینده‌ی این سوسکهای کوچولو و از بین نرفتنی واقعیت دارد، همان  مزخرفات و تفریحاتی است که ممکن است همان شب مهتابی، بدون  هیچ تعارف و اختیاری وسط آسمان بر شما حلول کند. لعنتی آسمان تهران که این قدر غبار گرفته، بی افق و دست نیافتنی است باید یکهو این یکی را نشانمان می‌داد؟ من شیفته‌اش هستم. ترسی ازش ندارم. شاید شما برای اینکه با چنین آینده‌ای، حک شده بر قرص ماه، آمادگی لازم را  نداشته باشید. برای همین  و در جهت اساسی مزخرفات و تفریحات بروید سفر. خطرناک‌ترین کار رفتن به سفر و تجربه‌‌ی آسمان برهنه با نور ماه است. مواظب باشید. 

فایو- آدمها هیچ وقت عوض نمی‌شوند. تنها چیزی که توی آدمها عوض می‌شود تغییرات هورمونی مربوط به سن و سال  است که قطعا یک آدم تند مزاج و عصبانی و خشم آلود را به آدمی محافظه کار تبدیل می‌کند. بیست ساعت نخوابید همان آدم را که توی هجده سالگی ملاقات کردید. حتی توی آینه‌ی نیمه شکسته بهش گفتید از ملاقاتتان خوشبختم آقای دیوانه، حتما دوباره خواهید دید. این ملاقات از جنسی واقعی‌تر و کمتر هورمون زده است. 


برائت از کتاب و کتابخوانی

ها - یک عددی هست مربوط به متوسط تیراژ کتاب که تقریبا چیز زیادی را نشان نمی‌دهد. اول انقلاب تیراژ متوسط کتاب مثلا ده یا دوازده هزار جلد بود. الان بدون احتساب کتابهای کمک آموزشی گاج و قلم چی و دولک ساز، تیراژ کتاب هزار یا به قول بعضی مراجع هفتصد عدد است.   خوب این نشان می‌دهد چقدر نویسنده و تولید کننده‌ی اهل فکر زیاد شده است.  ادامه مطلب ...

افزایش جذابیت در نمایشگاه کتاب

تو پاچه کنان. ناشر خوب و محترم دیگر کارد به استخوانش رسیده است. تازه مطمئن شده طبقه‌ی متوسط هم از بین رفته‌اند برای همین کتاب شومیز را این بارخیلی شیک و متناسب به شکل گالینگور چاپ کرده و به مبلغ نا قابل 16 هزار تومان، هدیه‌ای مناسب برای زوجهای جوان، می‌فروشد. کتاب‌خوانهای بیچاره چه گناهی مرتکب شده‌اند که نمی‌شود هر هفته سه چهارتا کتاب 16 هزار تومانی بخرند؟    ادامه مطلب ...

در باب سعدی علیه الرحمه و داستانهای رجما بالغیب از همه ناحیه‌ی گلستان

1- اینکه سعدی علیه الرحمه همچنان برتارک ادبیات دنیا می‌درخشد آیا جای شکی دارد؟ دریغا که روح آریایی ما اجازه‌ی جز این را نمی‌دهد. کما اینکه هنوز هم کتابهای شفا و قانون بوعلی سینای ما در دانشگاه‌های اروپایی تدریس می‌شود.  

  بدین مناسبت یکی از اعوان و انصار ایران باستان توانسته‌اند کشف بزرگی درباره‌ی – داستان تایتانیک انجام دهند. به گفته‌ی پژوهشگر محترم نشریه‌ی داخلی شرکت ما، گلستان سعدی علیه الرحمه اولین کتابی بود که ازفارسی به انگلیسی ترجمه شد و به عنوان کتاب درسی به دانشگاه‌ها و دبیرستانهای بریتانیای کبیر وارد شد.   

واقعا خوشا به حال سعدی که هم می‌نوشید، هم با خلق می‌جوشید، هم در گردش طبع‌اش حسابی می‌کوشید. 

برای همین روزی از روزهای آفتابی و غیر مطمئن در بهار همان سال به طور اتفاقی به یکی دیگر از ژانراهای عاشقانه ای که بلد بود دامن زد و پای عافیت از پای افزار رخوتش بیرون کشید و برهنه پا در وادی هالیوود قدم نهاد: 


جوانی پاکباز پاکرو بود………………………که با پاکیزه رویی در کرو بود

چنین خواندم که در دریای اعظم…………به گردابی درافتادند با هم

چو ملاح آمدش تا دست گیرد……………..مبادا کاندر آن حالت بمیرد

همی گفت از میان موج و تشویر………..مرا بگذار و دست یار من گیر

در این گفتن جهان بر وی بر آشفت……..شنیدندش که جان می داد و می گفت:

حدیث عشق از آن بطال منیوش………..که در سختی کند یاری فراموش

چنین کردند یاران، زندگانی……………….ز کار افتاده بشنو تا بدانی

که سعدی راه و رسم عشقبازی………چنان داند که در بغداد تازی

اگر مجنون لیلی زنده گشتی…………..حدیث عشق از این دفتر نبشتی


2- طرفهای تجریش یک نوازنده‌ی خیابانی هست که متاسفانه خودش را شکل مرتضی پاشایی آن هم دمهای آخر تبدیل کرده است. همانطور با صورت تراشیده‌ی استخوانی و کلاهی که کج گذاشته سرش و تا آخرین مدارجش آن را توی سر فروبرده است. واقعا چطور است که ما اینقدر اصل و کپی درست می‌کنیم؟ 
پ.ن: 
باز هم خوشا به حال سعدی علیه الرحمه که تمام ژانرهای ممکن در زمینه ی عشقبازی را یکجا در گونی اش داشته است. 

بخت کوچکتر مساوی تناسخ خرافه ها

من اعتقاد کاملی به این پیدا کرده‌ام که روزهای هفته به صورت یکی درمیان بد و خوب می‌شود. ولی سعی دارم از صبح که بیدار می‌شوم این قضیه را مثل سوسکی که گوشه‌ی سینک دستشویی مرده است نادیده بگیرم. بیشترش مال این است که جمعه آزادترین روز هفته زود از خواب می‌پرم.   

 بو می‌کشم. پنجره را باز می‌کنم و به دنبال علامت بد بیاری یا بر عکس خوش شانسی همه جا را زیر و رو می‌کنم. تمام ایمیلهای کاری، تلفنها و حتی جر و بحث دو تا همسایه سر پارک کردن ماشین باید توی این طبقه بندی به دقت دیده شوند. هر چقدرهم توی ساحل ایستاده باشم نمی‌شود طوفان را نادیده‌گرفت. حتی اگر فقط قصد قدم زدن کنار ساحل را داشته باشید توی منظره‌ی ذهنی‌تان چیزی که از بچگی خیلی سعی کرده‌ایم همه چیز را توی چنین باغ وحشی جا بدهیم، یک چیزی یقه‌تان را می‌گیرد. یک جور رنگ تند وسط یک نقاشی که می‌تواند لکه‌ای تیره و یا برعکسش تاش رنگی شادی باشد. همان طوری که یک گل خودنما با آن قیمت عجیب و غریبش توی باغچه‌ی پدر برای آدم ادا اطوار در می‌آورد ناز می‌کند  و یا بر عکس قهر کرده و اصلا نمی‌شود کنار باغچه هم قدم زد.  روز خیلی حساب و کتاب خاصی ندارد ولی شبها کاملا  به این جور چیزها و این که امروز با همه‌ی بدی‌اش فردایی بهتر دارد مثل یک کلیشه‌ی دیواری همانجا آویزان است. یک جور پوست کلفتی  به آدم می‌دهد که می‌شود باهاش خوابید. یا برعکس مواظب خوشی‌های روز گذشته بود که فردا از جایی گندش نشت نکند. می‌روم توی فیس بوک دوستان مجازی‌ام آنجا هستند. تنظیمات مرورگرم را طوری انجام می‌دهم که هیچ عکسی دیده نشود. اینطوری انگار برای اولین بار می‌خواهم این عادت قدیمی را ترک کنم. یک عده را فقط از روی اسم می‌شناسم و دیگران فقط عکسشان به نظرم آشنا می‌رسد. خیلی سرخوشانه هیچ چیزی جز جهان کلمات که تازه اصلا ذهنی هم نیستند آنجا دارد شکل می‌گیرد. انگار با دوستانت نشسته‌ای و همه توی مهی سفید دارند با هم حرف می‌زنند. یکی یک چیزی می‌گوید و بقیه‌پی‌اش را می‌گیرند و عده‌ی زیادی هم که اصلادیده نمی‌شوند وصدایی ازشان نیست فقط سر تکان می‌دهند. 

از اینکه به آدمها توصیه می‌کنم بروند کتابخانه دارم پشیمان می‌شوم کتابخانه ذاتا جایی است که رطوبت کتابدار را می‌کشد. طوری می‌شود که اصلا در طول سال باید جایزه‌ی جهانی ویژه‌‌ی کتابدار‌های خوش اخلاق و مودب تهیه کرد. می‌روی تو انگار وارد حمام زنانه شده‌ای. می‌گوید چی می‌خواهی؟ - میشه از سیستم برای جستجو استفاده کنم؟ - شما بگو چی می‌خوای؟ - خوب این رو گذاشتید برای استفاده – امروز روز خانومهاست – کاش یه کاغذی چیزی روی در می‌زدید – زدیم  - واقعا ندیدم. ولی اینقدر هم مهم نبود که همکارتان اینطوری برخود کرد. – خوش تیپی نگات کرده! 

فلانی شما مفید ترین عضو اتحادیه شناخته شدید لطفا برای قدردانی از شما دعوت می‌شود فلان روز تشریف بیاورید


کاهش وزن تا پایان فروردین به سعی اسطرلابات

1- بعضی اوقات با غول تجربه کشتی می گیریم و زمین گیر می شویم. غول تجربه می گوید این ادا و اصولهای غیر ممکن را بهتر است با جهش های هورمونی و نیمه  شبی، در جهت تصمیمهای بنیادی، قاطی نکنیم. برای نوشتن هم اینطوری ام. نمی‌توانم دست از مطالب قدیمی بردارم.    برایم جراحی یا یک همچین چیزی نیست. ولی انرژی خوبی دارد. برای خودم، روشنایی است. خودم دارم می‌فهمم چه مرگم بوده و چه مرگم خواهد بود. نوشته‌های قدیمی شما را از آینده خبردار می‌کنند. اینکه هر چه بیشتر دوست داشتنی شوم برایم بهتر است ولی هزینه‌های احمقانه‌ی خودش را هم دارد. به روی آدمها نیاورید که مرضشان حاد است ولی اشکالی ندارد گاهی از انفعال درشان بیاوریم.  

هیچ دلیلی برای هر روز منتشر کردن وجود ندارد. از طرفی سوژه‌های آدم را پروار می‌کند. آدم را بی واسطه درگیر بازدید کننده و رنک می‌کند. اگر هم این وسواس به کنار برود، موضوع اینکه کسی هست که هر روز حالات آدم را رصد می‌کند خیلی توی چهارچوب آدمیزاد جا نمی‌شود. مزه‌ی دهنم عوض شده. لابد دارم سرما می‌خورم.  اما گاهی هم حساب می کنم، همت روزانه و نوشتن یک جور ثبت کردن یا به قول جامعه شناسها - اتنوگرافی- اجتماعی است. شاید اگر بی دقتی تعمدی و غیر مطلوب آدمهای با ذهن منظم را به عنوان تنها چکشی که میخ تصویر - نوشته های دنیای ما را می کوبد، در نظر نگیریم. نوشتن روزانه، لازم و ناگزیر است. 


2- کاش قطره‌ی آبی بودم از هیچ سنگی  نمی‌ترسیدم. همه جا روان بودم. اگر روزی با قطره‌های قهوه‌ای یا زرد فاضلاب قاطی می‌شدم امیدوارم بودم وقتی دارم پایین‌تر سقوط می‌کنم. یک لحظه فقط یک لحظه از تمامشان جدا شوم و فکر کنم کی هستم. یک لحظه رخوت این سقوط مرا امیدوار می‌کرد به روزی که دوباره بخار شوم و تو دل میلیاردها قطره‌ی منتظر فرود ابری شویم که هیچ کسی به کسی حسودی‌اش نمی‌شود. هیچ کسی برای بودن یا نبودن کسی نگران نیست. بودن هیچ نبودنی ندارد. همیشه هستیم مثل نقشه‌ی جغرافیایی که بعد از ملیونها سال ممکن است گوشه‌اش کمی بسابد. یا قاره‌ای دلتنگ بشود و بخواهد از جفت جدا شده‌اش خبر بگیرد و برگردد. 


3- گاهی وقتها متعامدانه حرف توی حرف می‌آورم و یا حرف اصلی را اینقدر لفتش می‌دهم تا طرفم فکر کند این بابا این کاره نیست و پرت است و حساب کتابش افتضاح است. اینطوری  کلی از شر موجودات روشن‌فکر بورژوا زیست یا متمایل به تقلید از هر دوتای اینها را دست به سر می‌کنم. باید اینطور باشد. باید یاد بگیرند آدمها را مثل سبزیهای فریزری که سال دوازده ماه ممکن است کسی ازشان سراغ نگیرد برچسب نزنند و اگر اینطوری هستند بگذارند برای خودشان یک راهی را هر چند اشتباه بروند. بروند و  در بهشت خودشان میز و صندلیهایی که اشغال کرده‌اند، داشته باشند. شاید تا آخر عمر هیچ جور صندلی‌ای اشغال نکردم. حتی رفتم سراغ چیزهای بهتری غیر از اشغالهای  اجتماعی. 

آینده ی تعطیلات نوروزی

ته مانده‌ی روزهای عید کمی سراشیب و پر التهاب است. تعطیلات تمام می‌شود و باید برگردید سرکار. توی جاده کلی آدم معطل شده‌اند، ریزش کوه و برف و بورانی که توی عکسهای خبرگذاری هست. آبعلی بند آمده است. یکی از بستگان نزدیک مثلا خاله جان، هنوز هم مثل اینکه بچه‌ی مامانم باشد می‌آید خانه‌ی ما و تعطیلات را با چند روز ماندن در خانه‌ی ما به پایان می‌برد.    

 طرف مربوطه هم از قبل سال تحویل رفته‌است مسافرت و یکی دو روز بعد از تعطیلات برمی‌گردد.  یعنی دیدارها می‌ماند به قیامت سال 94. مثل خودم جو گیر است و بعد از اینکه شور و هیجان و انرژی اش  را داد به سمتی، تازه معمولی مثل آدمهای حساب‌گر و دو دوتا چهارتای عادی، محتاط می‌شود. عجیب نیست چون  از لحاظ روز و ماه فقط دو روز فرق داریم.

یکی از دوستان هم شبی از شبهای سال تحویل، تمام احشاء زندگی‌اش را وسط یکی از پارکهای بی‌خود که حتی یک نیمکت چوبی ندارد، می‌ریزد بیرون و اینقدر از خبرهای منفی و نا امید کننده می‌گوید که آدم شک می‌کند پس ما تا به حال توی ماهواره چه چیزی می‌دیدیم و خبر از هیچ کدام از این حرفها نداشتیم. شاید زنی که آن وقت شب تنها داشت بچه‌اش را تاب می‌داد از بوی گند اینطور حرفها و خبرهایی، می‌زند و می رود و از ما دور می‌شود. خدا را شکر که راحت چند ماهی است از ماهواره خبری ندارم و تماشا نکرده‌ام. آن روز می‌گذرد و  فردایش زنگ می‌زند و اعتراف می‌کند که باید حرفهای مثبت بزند. می‌خواهد جبران کند ولی حس و حالش نیست. خاله‌ی دیگری با همسر و یکی از بچه‌ها می‌آیند مهمانی. باز هم گلایه از اینکه امسال هیچ لباس درست و حسابی نخریدیم و فقط به خانه‌مان رسیدیم. آخیش که بالاخره به یک جایی‌شان رسیدند. خبر آزاده نامداری و فرزاد حسنی هم از این طرف و آن طرف شنیده می‌شود. یکی از مجله‌های آیش قدیمی مال همانها که روزی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر کرده بود، را از توی آرشیو خانه‌ی پدری پیدا می‌کنم. داستان پطرس پسری کوچک را از نفیسه مرشدزاده، سردبیر قبلی همشهری داستان، منتشر کرده که آن موقع طفلی 13 ساله بوده است. هیچ وقت حس و حال عکس بازی نداشته‌ام. گفتن ندارد چون اینجا هم عکسها  یا نامربوط هستند و یا اصلا عکسی نمی‌بینید. برای همین سعی نمی‌کنم عکس را برای خانم مرشد زاده ایمیل کنم. شاید باورتان نشود که لوگوی این بلاگ را هم با اینکه خیلی قبل‌تر از این توی بلاگ بوده است هنوز دلم نکشیده تصحیح نهایی کنم و  در جای مناسبش بار گذاری کنم. معاشرت با خانواده خیلی از گیر و گورهای آدم را برطرف می‌کند. هوای اینجا فوق العاده خوب شده است.  سه تا از بچه‌ها به صورت جداگانه زنگ زده‌اند که چطور برمی‌گردی تهران. دلزده‌ام از تهران خشن. تا دو روز پیش اگر کسی این حرف را می‌زد من فقط نگاهش می‌کردم. راستش درد داشتنم اصلا تهران وشهرستان ندارد. برای همین هم هیچ حسی نداشتم. چند سال است که تنها معاشرتم با دنیای شهرمان همین است که رفته‌ام سیگار خریده‌ام یا به ضرب و زور خواهرها رفته‌‌ام کافه‌ای تا یکی دو ساعت بچه‌ها و در حقیقت دوستان آنها را ببینم. تهران ولی روز ساکت ندارد. حتی اگر جایم را عوض کنم هم همین است. خیلی جاهای مختلف زندگی کرده‌ام. هیچ جای ساکت و دنجی با آدمهای بی آزار و خوش اخلاق  که به درآمد ما هم بخورد هنوز پیدایم نشده است. فقط یک عصر خوب و زیبا توی درکه و خانه‌ی یکی از دوستهای خوبم، حسابی یادم هست که انگار توی بهشت چرت زده بودم. دوست داشتم به کسی زنگ بزنم و بگویم که باورت نمی‌شود توی تهران یک عصر را بدون هیچ سر و صدایی بتوانی بخوابی. مثل یک رویای غیر قابل قبول و خنده‌دار، به نظر می‌رسد. بعضی وقتها به چپهای ساختارگرا غبطه می‌خورم. اینطور آدمها چیزی برای جلورفتن، دور هم جمع شدن، شاد شدن، غبطه خوردن به روزها و دورهمی‌هایشان دارند. اما من فقط دارم در می‌روم. آدم که منفعل می‌شود و روی ویلچر می‌نیشند، نه به معنی فیزیکی و واقعی آن، باید بنشیند و مسعود فروتن با صدای گی لایکش، برایش خاطره و نوستالژی تعریف کند. یکی دیگر از بچه‌ها هست که سن و سالش کمتر است ولی به شدت شیفته‌ی فلسفه و آن هم از نوع چپ اصیل آن است. اولین ایرادی که عید دارد این است که تحول آن هم در عرض یک ساعت از قبل سال تحویل تا بعدش را خنده‌دار می‌داند. شاکی است مثل ده سال قبل خودم توی خیابان تند راه می‌رود. به زور با دیگران معاشرت می‌کند. همش سیگار و چای و کتاب. اصولا با اینکه دخترهای زیادی به نظر می‌رسد دوستش داشته باشند یا لااقل خیلی بهش احترام بگذارند، به نظر نمی‌رسد با کسی باشد. خواننده‌های تلویزیون هم که حالا از بهار فاطمی بخش بهاری‌اش افتاده دستشان، طوری می‌خوانند که انگار روی یک سرازیری داغ در حال سر خوردن به پایین هستند. این پسرک نویسنده‌ی کویری  هم کلی از جماعت نویسنده و مترجم و اعوان انصار این قشر شاکی است و به نظرش کاش کتاب چاپ نمی‌کرد. نمی‌دانم کسانی که اینطوری کاش می‌گویند یک طور عاشقانه‌ای به بخش تلخ  ماجرای عشقی رسیده‌اند؟ مثل اینکه: کاش تو را ندیده بودم. یا کاش من بمیرم و تو را دیگر نبینم. شناخت دقیقی درباره‌‌اش ندارم ولی به ظاهر اینقدر توی یک جلسه‌ی ادبی سر به سرش گذاشتم که از فیس بوک آنفرندم کرد.:) ولی به هر صورت آدمها به طور جبری همانی هستند که شما می‌بینید. یکی نویسنده است و کتاب چاپ می‌کند و ناشرش گوشه‌ی ویترینش را با شیشه شور که می‌شوید، به به می‌گوید. خوب دیگر دولا دولا نمی‌شود وسط صحنه بود و نشکست. همه‌ی آنهایی که میدان‌دار هستند پیه‌ی شکستن را به تنشان مالیده‌اند و مثل دلار فروشهای سر فردوسی، استرسش را کشیده‌اند. دلار بالا و پایین می‌رود. کتاب چاپ کردن و فروختن و نویسنده بودن، در انظار عمومی هم همین‌طوری استرس‌های خودش را دارد. استرست رو نبینم پسر کویری.

 

هتل عفاف: مهره های شطرنج برای نوشتن مناسب نیست

1- توی شطرنج هیچ مهره‌ی لاتی نداریم. همه‌شان دارند هوشمندانه زحمت می‌کشند. حتی گاهی نتیجه‌ی سالها زحمتشان را کنار می‌گذارند تا راهی باز شود و بر حریف غلبه کنند. هر حریفی یک شاه دارد. شاهی که اسمش شخصیت اوست. شخصیت مثل شاه فقط می‌تواند از خانه‌های نزدیکش با جهان بینی خودش مواظبت کند ولی اصلا محال ممکن است که خود مرکز بینی دنیا را کنار بگذارد و بفهمد واقعا چه خبر است.    

  فیلها مثل تحصیلات آدم، مسیر مشخصی دارند. یعنی همیشه مطمئنی که از راه مهارتی که کسب کرده‌ای می‌توانی یک کارهایی بکنی کارهای خوب و کارهای بد. هر کدام نباشد یک طرف ماجرا لنگ است. به هر صورت همه سعی دارند برای خودشان قلعه‌ای بخرند و به غیر از پز دادن راسته‌ای را مال خود کنند که نفسشان بتواند آن تو راحت لم بدهد و استراحت کند.  توی شطرنج، پاک بازی فقط در راستای کلیت زندگی معنی دارد. 

2- دیده اید بخش عقده ای و ناکام روح یکسری از آدمها اینقدر بزرگ است که حتی دوستانی که از طریق اینها پیدا کرده اید هم جذب چنین آدم ربایی از شرارت می شوند؟ 

راحت ترین راهی که این طور غده های بزرگی پیش پای دیگران می گذارند، هر چقدر هم که باهوش باشند، استفاده های ابزاری است. تصور می کنم پیرمردی را که باید برای هر 10 قدم احترامی که برایش قایل می شوند پول خرج کند. این ظلم بزرگ پروردگار در حق ایشان است.

3- آقای نویسنده همیشه دنبال فضای خاکستری است. اینقدر شهود بازی در می‌آورد که حتی برای روز هم ممکن است حالت بینابینی متصور شود و از این موضوع لذت ببرد. نویسندگی مثل هر کاری دیگری جوانی‌اش و تجربه‌هایش خوب است  و عدل همان موقع که پیر لژ نشین شدی دخترکی 18 ساله ممکن است تو را بی لباس از خانه بیرون کند.  دهسال سابقه کار دارم یعنی این آدم تمام است. یعنی درست نفهمیده داستان نوشتن چه نسبتی با آجر چیدن دارد. بعدش که نمی‌شود آجر چینی را فراموش کرد و گفت که مثلا این بابا سر پیری سعی می‌کند چادر بزند و بیشتر از سرمای غریب نیمه شب لذت ببرد تا توی خانه‌ای که بنا کرده را رنگ یا کاغذ دیواری کند. حتی جسورانه‌تر جای راه پله را عوض کند. زیر زمینی حفر کند تا اتفاق بامزه‌تری را برایتان بگوید. 

4- مهران گفت: این آمریکایی‌ها اصلا همین یه دونه پرچم از کل تاریخشون دارن ببین هرجایی فرو می‌کننش، ما چی ؟ 

صداقت نویسنده بهترین گوهری است که دارد. صداقت مثل چراغی که است که برای غواصی در عمق روح آدمها به کار می‌برد. ولی دنیای اطرافش یعنی مدیر برنامه‌ها و اسپانسرها و حتی خانواده‌اش او را متهم به بی دست و پایی و خیال بافی می‌کنند. خیال بافی که نمی‌تواند مثل قصه‌هایش دروغ ساده‌ای سرهم کند تا زندگی‌اش پیشرفت کند. 

حفظ فاصله در رفتار حرفه‌ای مثل دونده‌ای که نمی‌خواهد خودش را خسته کند ولی مقامی لازم مثلا دومی برای خودش در نظر گرفته تا هم جایزه‌ی خوبی بگیرد و هم کمتر توی دید منتقدین باشد. منتقدین اینجا سبکشان کامی کازه است. جایی نیست که روزنامه‌نگاری به درش لگد بکوبد. برای همین همین گوشه و کنارها می‌پلکند و جنس نوشته‌های دست چندمشان را به افراد بنداز می‌کنند. 

راز  گفته شده پس گرفته نمی‌شود. 



5- گفته بود گربه دله عابد شده و دیگر سراغ آشپزخانه نمی‌رود. ظهر از مدرسه آمدم و واقعا گرسنه بودم حتی تشنه هم می‌توانستم باشم. مادر داشت توی آشپرخانه آشپزی می‌کرد. هر حرکتی که می‌کرد یک بخاری از روی تابه یا قابلمه می‌رفت هوا.  دوست داشتم مثل بچگی‌ها بروم دستهام را بچسبانم به شکمش و برایش خوابم را تعریف کنم. یکبار هم با بخار برنج سوختم. چون اصلا توی این مواقع حواسم به چیزی جز مادر نبود. شاید با هر حرکت ناجوری که می‌کردم یک سال از عمرم را از دست می‌دادم. شاید مجبورم می‌کردند بروم یک کلاس پایین‌تر بنشینم. شاید هم بیشتر. اصلا دیگر اجازه ندهند بیشتر درس بخوانم. یاد تقی افتادم. گفتم لابد بعدش هم موهایم زرد می‌شود. توی خانه فقط مادر موهایش روشن است. 


6- مثل زنی که سالها توی سینما بازیگر بوده است. اصلا نمی‌توانست بازیگری را ترک کند. حتما می‌گفتند معتاد شده یا مشکل اخلاقی حسابی پیدا کرده و انداخته‌اندش بیرون. بعضی کارها اصلا بازخرید ندارد. دانشگاهِ بدون مدرک است. خیلی طول کشید که آن روز صبح که تصمیمم را گرفتم برای اولین بار صبح زود بدون هیچ اجباری از لوکیشن و صحنه و کارگردان بیدار شدم باد داشت پس کله‌ی درختها را آرام تکان می‌داد و بیدارشان می‌کرد. بازی این نور از لای پرده افتاده بود روی دیوار. کمی چشمم گرم شدو خوابیدم. خیلی نشد که بیدار شدم و به نظرم رسید همان جای دیوار لک شده است. 


7- داستان شمشیر بازی که اصلا نمی‌تواند از این ورزش سوسولی برای دفاع از شرافتش استفاده کند. منفعت باز مهربانی که می‌خواهد اتفاقهای درخشان‌تری برایش بیفتد. این شطرنج باز را گاهی از نزدیک می دیدم. سر پایین قدم میزد. ساکش روی دوشش بود و همیشه در حال نقشه کشیدن بود. شاید در زندگی اش از من جلوتر بود ولی مطمئن هستم از خودش همیشه عقب تر به نظر می رسید. 

دستت جون نداره؟ سیگارو رسوندی به فیلتر بابا محکم تر خاموش کن همه ی خونه بو گرفت. 

پیرزنهای در جوانی خوشگل که هنوز هم مردها را رام خود می‌خواهند.

سخت است از آن روزهایی است که بیرون رفتن هم هجوم تنهایی را عوض نمی‌کند. 

8- سالهای 1950 آمریکا را که می‌بینم بیشتر به یاد فضای هنری خودمان می‌افتم. طوری که با خودم می‌گویم بشر است دیگر این نشئگی از رابطه‌های پنهانی این خیانت ها همه ی حرفها راجع به Eve در همین دوره و زمانه هم جریان نا هوشمند خود را طی می‌کند. این یعنی نداشتن ابر متنی که روشن فکرها و هنرمندهای ما بتوانند جبر تاریخ را کنار بزنند و بروند جلوتر. 

خیلی عجیب است که کسی را از لحاظ فقط چهره دوست دارید و هر المان زیبایی در او را در تمام زنها مشاهده می‌کنید.

all about Eve!  را دیدم.  زیبا و با متنی درخشان. 



به نظرم این جذابیت از تسلط تمام و کمال ادبیات بر سینمای آن روز ناشی شده است. تقلیل فضا و شخصیت ها به فضای رمان. 

دیالوگهایی که بی شک از تئاتر آمده اند و متناسب با قصه هستند. شاید  ما درباره ی حسادت زنانه - به همین لوسی - قصه شنیده و فیلم دیده باشیم ولی این یکی هنرمندی نویسنده در پرداختن داستان به شکلی گسترده تر را نشان میدهد. تکوینی از حسادت زنانه که در ابتدا رخ می نماید به موضعی گسترده تر به نام مکر و حیله که تا دقایق پایانی فیلم همراه ماست. 


9- می‌دانید چرا دروغ در این جا که ما زیست می‌کنیم در این مرز پر گهر حکم فرما شده است؟ 

به دلیل اینکه مثل آمریکای سابق – به جهت نزدیکی و ملموس بودن در مقایسه با اروپای اشرافی -  قوانین سیاه و سفید وجود ندارد. ولی تمام مکانیزمهای مرز پر گهر، از بین بردن کرامت انسانی حاکم است. لازم است بگویم از دروغ اینقدر گفته‌ایم که این اکثریت ماجرا نیست.


10 -یک تحصیل کرده‌ی درست و حسابی می‌تواند جنازه‌اش زیر بدنه‌ی شوالیه‌ی تندروی مستی با رنگ سفید یا مشکی پیدا بشود. اسم خودرو مهم نیست. 


11- آقازاده‌‌ای که از دیر زمانی پیش تا به حال حسابی بزرگ شده است توی صحرای مرکزی ایران اولین هتل عفاف را به طور رسمی و برای مصرف داخلی افتتاح کند


12- آقای مدیر که این بار برای آخرین بار آسمان ایران را می‌بیند. همان جا تصمیم بگیرد طرح رنگی ایرانسل را برای رنگین پوستهای طبقه متوسط در سراسر کشور راه اندازی کنند. جایزه‌ی زوج اول هم قطعا یک کادیلاک آسمانی دو نفره به قصد دوبی خواهد بود. تا این بیچاره‌ها هم یک بار که شده آسمان تنگ ایران را فراموش کرده، هوای منطقه‌ی آزاد استنشاق کنند