میگویند اگر کتابها را نخوانید در آن دنیا ازتان شاکی میشوند. تصور کنید شخصی که به جای مو توی سرش برگهای کاغذی دارد بهتان نزدیک میشود. چون او را نخواندهاید حسابی عصبانی است برگههاتقریبا سیخ شدهاند ولی شما باید باهاش حرف بزنید هزارتا دلیل عجیب و غریب و حتی بیماری پدر بزرگتان را بیاورید که خردههای کاغذ و اصلا بوی کاغذ کتاب برایش ضرر داشت. برای همین او آرام میشود و برگهها روی سرش منحنی و مهربان میشوند. حتی ممکن است یکی دو بیت از هزلیات ایرج میرزا را بخوانید و برگههای به رقص و پیچ و تاب بیفتند. ولی هیچ وقت حتی توی آن دنیا هم که دنیای عجایب است، دستتان را به یک کتاب، هرچند از جنس مخالف ندهید چون واقعا ممکن است شما را به جاهای ناجور و ناشناخته ببرد.
آدم همین نان و ماستش را بخورد بهتر است تا اینکه مثلا برود از دیوانگی همینگوی، پریشان حالی هرمان هسه، یا روح در معدن تنهایی بهومیل هرابال سر دربیاورد. داستانها. امان از داستانهای بیچاره که مثل روغن آشپزی هستند. انگار خالی خالی در دنیای معاصر پذیرفته شده نیستند، حتما باید بهانهای برای یک فیلم با منظرههای زیبا، یک کمپین تجاری یا یک ترفند برای حضور در انتخابات باشند. داستانها را به تنهایی دوست ندارند ولی تردید نداشته باشید هیچ کسی به همین راحتی نمیتواند بگوید من غذای سرخ شده و چرب و چیلی نخواهم خورد.
#کتاب #داستان #هدیه #تهران
هیچ وقت سالهای مدرسه از خاطرم پاک نمیشود. شاید برای شما بدیهی باشد ولی یکی از مهمترین دلیلهایش پوشیدن شال گردن بود. شال گردن بعد از آن یعنی توی سالهای دانشگاه و شاید هنوز هم یک جور وسیلهی تزئینی محسوب میشود. مثلا انواع واقسام گرم کن یک زمانی نشان میداد که یک پیر مرد بازنشسته دارد توی کوچه میگردد ادامه مطلب ...
1- شخمی بودن فهمیدنی نیست. مثل چلوکبابیها همیشه جذاب است. طوری است که هیچ وقت نمیشود بیشتر از این انتظار داشت. یک چلوکبابی چرب و چیلی چه امکاناتی لازم دارد؟ تابلو فرشهای شخمی که توی ناخودآگاهش از تلویزیون دیده و ماسیده است به دیوار هنرهای زیبایش. دست خشک کن الکترونیکی توی دستشویی. قاب عکسهای طلایی برای دورتادور چلوکبابی. چلوکبابی ذاتا تخمی است و ربطی به بی سلیقگی ندارد. بی سلیقگی یعنی مثلا اگر اسم فامیلیتان احمدی است
1.5- هنوز آدمهایی که با یک شلوار خاکستری و پیراهنی سفید و کاپشن چرمی که حول و حوش شکم چاقشان را گرفته است و سعی میکنند توی مهمانیها علاوه بر شیرین زبانیهای بسیار، زنانه برقصند را درک نمیکنم. احتمالا آخرین باری که این حرکات را از دورهی نوجوانی به بزرگسالی و سبیلداری و زن و بچه نگهداری، .... توی کلاس مدرسه انجام دادهاند به نظرشان جذاب رسیده است.
2- از این نقدهای ادبی حوصلهام سرمیرود. تکلیف و تریبون داری. تکلیف این است که هی توی نقد دربارهی فلان داستان بنویسی – موتیفهای متن- بعد همه سر پاراگراف را بخوانند که نوشته است موتیف فلان. یک سری نویسنده هم لابد هستند که وقت ندارند و فقط برای نوبر کردن بازار و شناختن – جنس جدید- میروند مجموعه داستان و رمان ایرانی میخوانند. بعد متن نقد ادبی طرف را سرچ میزنند: موتیف. تا دقیقا ببینند. موتیفهای ادبیاتیاش چیست؟ مثل شربت درست کردن از یک عصارهی غلیظ که فقط یک منتقد تیز هوش، میتواند شربت شیرین و خوش رنگ حاضر را از آب جدا کند. عصاره یابی کند و بفهمد اولش از کدام عصاره و افزودنیها قصه را سرهم کرده است. بعد که متنش تمام شد توی دلش بگوید: معلوم بود از فلان و فلان، سرهم بندی کرده بود. این صدای یواشکی، اصلا ربطی به آنچه منتقد نوشته است ندارد. منتقدهای ادبی، صناعات و بلاغات ندانی هم داریم که مثل شاعرها از زمینهای خاکی شعر سپید شروع کردهاند. همیشه این دعوای کیفیت شخمی، بین ادبیاتی جدی و ادبیاتی نوجوان، شوخی، کم مایه و همه جور تهمت دیگری در جریان است. همیشه برای کسانی که از چاه آب می کشیدند این حسرت وجود دارد که چی شد الان آب از لوله می آید بیرون. این همه زحمت و جنون هم ندارد. توی این جور مواقع باید خود را به خندیدن زد تا موضوع حل و فصل شود.
کارمند شدهام. کارمند یعنی مورچه ای که توی لوله ای به نام دستگاه اداری در حال تقطیر فکری است ولی خودش خبر ندارد و دارد از آفتاب، که همکار لوله است، لذت می برد. کسی که فراموش کرده این همه سال کارهای مشاورهای انجام داده است. دیشب تا دیر وقت با خواهرم دربارهی روزهای نه چندان قدیمی مثل پارسال صحبت میکردم. مثل یک دریانورد که هر روز با خطر و هیجان دست به گریبان بوده است.
کتاب پی پی جوراب بلند را فقط و فقط در جهت اعتراض به ارزشهای بزرگسالی، مطالعه نمایید.
پ.ن: شما یادتون نمی آد ولی اون موقع ها پاکت سیگار بهمن 22 تا نخ داشت.
تولستوی نویسنده ی روسی را به روان شناسی عمیق در آثارش می شناسند.
زندگی لحظه است. در یک لحظه شما میتوانید به رییستان بگویید که باهاتان محکم و مردانه دست بدهد چون دست دادن با نوک انگشت حاکی از کراهت و نجاست به نظر میرسد و یا میتوانید به این فکر کنید که لئون تولستوی چگونه مرگ ایوان ایلیچ را بر جان هر نوع بشری نوشته است و چقدر این پردازش ظریف و عمیق است. مثل اینکه روزی در یک باغ برگ ریز پاییزی دنبال چیزی خاطره انگیز برگها را کنار میزنید، تند یا سریع، خسته میشوید به سکوت وکلاغها که عاقلانه دارند روزیشان را جستجو میکنند نگاه میکنید و از خودتان میپرسیدک من دنبال چی هستم؟ مرگ ایوان ایلیچ جستجوی یک قاضی از طبقهی مرفه است که در تمام زندگیاش خوب پیش رفته و حالا دچار این پرسش گردیده و آرام آرام این پرسش بر جانش مینشیند و کم کم او را از دایرهی گذشتهی سالم و حرفهای و خوشحالش خارج میکند. شاید فرم داستان بلند مرگ ایوان ایلیچ به قلم تولستوی امروزی نباشد ولی کاوشی جذاب و خواندنی است. کتابی 100صفحهای که خواندنش یک عمر میارزد.
هیچ گاه نگران نبودم. زمانی که داشتم برگها را زیر و رو می کردم شاید یکی از آن هزار پنجره ی خانه های اطراف موضوع را دست گرفته باشد. یکی دیگری را صدا کند که بیا ببین این یارو داره چی کار می کنه! به نظرم این مواجهه، این سوال که من دارم چه می کنم و احساس غبن هر روز برای هر نفر حداقل روزی یک بار پیش می آید. به نظر می رسد با این عدد میلیاردی از این پرسش، لازم است آدم در طول عمرش حداقل یک کتاب، از سر کنجکاوی بخواند. مرگ در روزمرگی.
پسر جوان این دفعه به روی دستگاه می رود. اصطلاح دستگاه را شاید شهرداری تهران برای میله های زرد رنگ بازی که توی فضای سبزها و فضاهای زرد و نارنجی پاییزی تهران با خروار خروار برگ پاییزی وضع کرده است. دستگاه مثل یک ابزار سی تی اسکن پسر را پشت و رو می کند. دختر دوباره جیغ می زند: وای منصور اصلا فکر نمی کردم اینقدر کم باشه.
همه ی اطرافیان دختر را از اینکه حسش آن موقع اینطور بوده ملامت می کنند.
اما وقتی ادبیات آن هم تولستوی نامی به سراغ پشت و رو شدن ظرف دنیا می رود، تلخی آن مایه ی حقیر و فردی را ندارد و دنیا آنطور به نظر نمی رسد.
پ.ن: نقد کاملی در انتهای کتاب مرگ ایوان ایلیچ هست که می توانید مشاهده کنید. در پایان سخن عیسی مسیح: آمین به شما می گویم اگر دانه ی گندم که در زمین می افتد نمیرد، تنها ماند اما اگر بمیرد ثمر بسیار آرد.
کتاب تلخون از کتابهای صمد بهرنگی، یک زمانی، یعنی همان دهه ی شست که ما کلی از آن فراری هستیم، از کتابهای منتشر شده توسط کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود. روی جلد عکس یک قارداش درست و درمان بود که بر خلاف قارداشهای با سبیل ازبنا گوش در رفته، خیلی هم معقول و موجه بود. توگویی معلمی باشد که شبها توی تنهایی اش به صدای شجریان گوش می دهد و مثل تمام شخصیتهای قصه های با کلاس، افسردگی درونی و تاسف بیرونی دارد. تلخون چه داستانی داشت بماند. افسانه بود یک افسانه که به حق هم افسانه می ماند.
امروز صبح فهمیدم، بعضی لحظه ها اصلا هر چقدر هم بگردید توی زندگی ادم سر به راه نمی شوند تا از گوشه ای، کناری دوباره اتفاق بیفتند. برای همین لبهایم از تو خشک شده است. اعصابم خراب است. مثل کسی که بعد از یک آب تنی حسابی توی دریاف چند جرعه ای آب شور خورده باشد. آمده ام سر بساط کودکی و نوجوانی، می بینم ان هندوانه ای که همراهم آورده بودم روی شنها یک جای خنک دفن کرده بودم را کسی سگ خور کرده است. هندوانه را چاک چاک کرده و پخش کرده است توی شنها. شیرینی لخته هایش هم سرخ سرخ روی شنها و زیر آفتاب داغ این روزگار، تباه شده است. تباه شده ایم. می توانستیم آدمهای بهتری بشویم ولی رسما لخته لخته زیر آفتاب سرزمین خودمان پلاسیده ایم.
بدیهی است که دیگر کسی چیزی نمی خواندو شاید برای فاتحه ی جوانی و نوجوانی اش برود به زحمت کتابی از صمد بهرنگی گیر بیاوردو با دو قطره اشکی، دوباره ورق بزند که یعنی خوانده.
آلبرتو موراویا نویسنده ای طنز ایتالیایی است که شاید دوست داشته باشید. بعضی ها نویسنده های ایتالیایی مثل کالوینوی هوشمند ، موراویای طناز، دینو بوتزاتی خیال پرداز و البته کمی قدیمی، پیراندلوی نمایشنامه نویس و البته بانوی محترم ادبیات ناتالیا کینزبورگ و انیاتسیو تسونه نویسنده ی اثر معروف نان و شراب - که همیشه توی ردیف کتابهای دایی جان به عنوان کتابی ممنوع البته در حد عنوان به یادم مانده است- را به خاطر یک موضوع بزرگ دوست دارند: طنز بی پایان.
طنز در نویسنده های ایتالیایی و به خصوص نویسنده های داستان کوتاهی که در بالا گفتم یک جور لایه ی فرهنگی زیرین دارد. رمانتیک هایی مثل دینو بوتزاتی را اگر نادیده بگیریم- چون شما ممکن است آنقدر حوصله ی آثار خیال انگیزش را نداشته باشید- همه قالبی نبوغ آمیز از طنز نه به معنی فکاهه ای که روزنامه نگارهای وطنی زیاد می شناسند، دارد. موراویا در این کتاب داستانهای کوتاه فراوانی پیش روی مخاطب گذاشته است که تجربه ی خوبی از خواندنش خواهید داشت. تصاویری به اندازه که همه ی تجربه های رمانتیک آدمها را هم سطح هم مطرح کرده و قرار است بعضی جاها به جای شنا کردن سخت احساسی در دریای تجربه های رمانتیک شخصیتها، زود نفس کم بیاورید و سر بیرون کنید و کمی از طنز ماجرا را تنفس کنید. داستانهای کوتاه موراویا در این کتاب در بسیاری از موارد از زبان یک راوی زن، تنها، گیج و در استخر نسبتا عمیقی از رمانتیک گری مخصوص نویسنده، اتفاق می افتد. این داستانها مناسب حال تازه شناگرانی است که هنوز نفس کم دارند و قرار است بین کارهای روزمره از این تجربیات لذت ببرند. موراویا در این کتاب به ما یاد آوری می کند که برای تجربه نمودن در زندگی و ثبت آن به عنوان یک نویسنده لازم نیست اهل شاهکار باشید. از این جهت موراویا نویسنده ای مدرن و مینیمال به حساب می آید. طنز ایتالیایی بر خلاف شرقیهایی که اغلب هجو نویسهای بزرگتری نسبت به طنز نویس ها دارند: عزیز نسین و پسرخاله های ایرانی اش، دچار سر به راهی است. موراویا نویسنده ای به نظر happy end است که ابتذال آن گونه از قصه گویی ها را ندارد.
چاقوی شکاری هاروکی موراکامی یکی از کتابهایی است که از موراکامی دوست داشتم. موضوع شاید به خاطر تنبلی ذهنی ام در ارتباط با هاروکی موراکامی باشد. قبل تر از اینها کتاب دیدن دختر صد درصد دلخواه در صبح زیبای بهاری - آوریل- را خوانده بودم به نظرم بد نرسیده بود. ولی نثر مخملی و خیال انگیزی اش به پای چاقوی شکاری هاروکی موراکامی نمی رسد. چاقوی شکاری هاروکی موراکامی از کافکا در کرانه یا کافکا در ساحل موراکامی هم جذاب تر به نظرم رسید. البته سخت می شود یک رمان را با مجموعه ی داستان کوتاه مقایسه نمود.
چاقوی شکاری هاروکی موراکامی نمونه ای از کتبهای پخته ای است که یک دست به نظرم و در امتیاز مجموع چند داستانی که دارد بالاتر از مجموعه داستان قبلی اش است. به نظرم این مجموعه البته هم سطح هم نیست. چاقوی شکاری هاروکی موراکامی انگار دارد از یک قرارداد با آقای موراکامی نویسنده و خواننده هایی که او را دوست دارند صحبت می کند. قرار دادی که الان بدون روضه خواندن زیادی، خواننده درخواهد یافت که با حضور نویسنده در داستان هم نه تنها مشکلی نداشته باشد، بلکه خود نویسنده به عنوان عاملی جذاب و شناخته شده در گوشه های قصه رژه برود و به آن بعد ببخشد. چاقوی شکاری هاروکی موراکامی داستانی با عنوان چاقوی شکاری دارد که به نظرم شاید داستان اول این مجموعه باشد. روایتهای اعجاب انگیز موراکامی که در یکی از قصه های کتاب چاقوی شکاری هاروکی موراکامی، فرهنگ عامه ای برای نسل من، کاملا شرقی و قابل دریافت است. نمی دانم خواننده ی غربی با چنین سوژه هایی چطور تا می کند. ولی برای ما شاید موضوع مثل آب گوارا به نظر برسد. اساتید ادبیات داستانی پیش بینی کرده اند که شاید آینده ی ادبی ما به سمت و سوی ژاپن و به طور ویژه روایت امروزی اش یعنی هاروکی موراکامی برود. عده ای نیز از گرایشات ادبیات معاصر هند برای ما گفته اند. به نظر چاقوی شکاری هاروکی موراکامی یکی از آن مواردی است که کاملا سمت و سوی مشخص بومی ما را نیز می تواند داشته باشد. اگر شما واقعا ندانید که نویسنده ایرانی نیست یا مثلا به صورت ایرانی الاصل در جایی بیرون از ایران در حال روایت نیست، سخت می شود از غیر ایرانی بودن این مجموعه سخن گفت.