برای شروع، اجازه بدهید ابتدا به بررسی عمیقتری از هر کدام از بخشهای اصلی کتاب بپردازیم و جزئیات بیشتری را از متن خود کتاب به آنها اضافه کنیم:
1. تعریف درونگرایی و برونگرایی
درونگرایی و برونگرایی یکی از مفاهیم بنیادین در روانشناسی شخصیت هستند. کین به تعریفهای مختلف این مفاهیم از دیدگاه محققان مختلف میپردازد. به عنوان مثال، بر اساس نظریه کارل یونگ، درونگراها انرژی خود را از دنیای درونی خود میگیرند و تمایل دارند بیشتر روی افکار، احساسات و تجربههای شخصی تمرکز کنند. برونگراها انرژی خود را از دنیای بیرونی و تعاملات اجتماعی میگیرند. این تفاوت در منابع انرژی یکی از اصلیترین عوامل تفاوت در رفتار و ترجیحات این دو گروه است.
کین توضیح میدهد که درونگراها معمولاً در جمعهای بزرگ احساس خستگی و فشار میکنند و ترجیح میدهند زمان بیشتری را به تفکر و فعالیتهای انفرادی اختصاص دهند. از سوی دیگر، برونگراها از جمعهای بزرگ و تعاملات پرانرژی لذت میبرند و احساس زندهای دارند.
2. تاریخچه فرهنگی برونگرایی
در بخش دوم، کین به بررسی تاریخی میپردازد که چگونه جوامع غربی بهویژه ایالات متحده به تدریج ارزش بیشتری به برونگرایی دادند. آغاز این تغییرات از دوران انقلاب صنعتی شروع شد، زمانی که مهارتهای اجتماعی و توانایی در تأثیرگذاری بر دیگران بسیار مهم شدند.
کتاب به تغییرات در اوایل قرن بیستم اشاره میکند، جایی که صنایع و شرکتها به دنبال افرادی بودند که بتوانند محصولات خود را به خوبی تبلیغ کنند و تیمها را به کارآمدی هدایت کنند. این تغییرات باعث شد تا از ویژگیهای برونگرایی مانند حضور اجتماعی قوی، جسارت و توانایی در برقراری ارتباطات اجتماعی استقبال بیشتری شود.
کین به تحلیل فرهنگی این تغییرات میپردازد و از مثالهای زنده تاریخی استفاده میکند. برای مثال، او به تحولاتی در عرصه تبلیغات و رسانهها اشاره میکند که چگونه این صنایع به برجستهسازی چهرههای برونگرا کمک کردند.
وقتی آمد از در کفشداری رد بشود سرش گیج رفت. نایلونش پاره شد و چند تا مفاتیح و قرآن ازش افتاد پایین. خادم مسجد دوید و آمد مچ دستش را چسبید و داد زد. حاج رضا. حاج رضا. یکهو چند نفر از در مسجد آمدند بیرون. توی کفش داری جا نبود. وقتی دستگیر شد خادم مسجد گفت: ما گفتیم برای مسجد دوربین مدار بسته بذاریم حاجی.
حاج آقا گفت: اشکال نداره. صواب اون کسی که از کفشها محافظت میکنه، خیلی بیشتر از اینهاست.
حاج آقا همان طور مثل زیارتهای بعد از نماز که جهت خاصی را نشان میدهند، چرخید رو به پیر مرد گفت: میدونی این کارِت چه حکمی داره؟ چرا مفاتیح و قرآن بلند میکنی؟
پیر مرد سرخ شده بود. کلاهش را برداشت و خواست توضیح بدهد. یکی از نمازگزارها گفت: خجالت بکش بی حیا. تو دیگه چه جونوری هستی که از مسجد میدزدی؟
مردم سعی کردند نگهش دارند. مرد زبانش بند آمده بود. حرفی نمیزد. روی زمین پهن شده بود. یک لحظه دیگر صدایی نشنید. همه چیز سیاه شد. ولی لحظهای بعد به هوش آمد. توی بغل خادم مسجد بود. یکی دو نفر داشتند جمعیت را متفرق میکردند. چایی نبات را لب زد. پیش نماز مسجد زانو زد و گفت: آقا جان کارت چیه؟
پیر مرد حالش بهتر شده بود. نشست و گفت: من بازنشستهام. اصلا نیاز مالی نداشتم.
خادم مسجد گفت: حاج آقا، من گفتم که دوربین نداریم حداقل کفشداری قفل دار درست کنیم.
پیر مرد نفس عمیق کشید ولی حالش هنوز جا نیامده بود. پیش نماز گفت: آقا جان. ایشون قرآن و مفاتیح کف رفته. کفش که ندزدیده.
خادم رو به مرد گفت: چه کارشون میکردی؟ کجا میفروختیشون.
پیر مرد گفت: هیچی پدر جان توی فضای سبز جلوی خونه چالشون کردم.
پیش نماز یا حاج آقا که الان دربارهی خودش مردد بود پرسید: برای چی مومن؟
پیر مرد گفت: زنم دنبال تمیزی بود. بهم گفته بود بیا یه نذری بکنیم قرآن و مفاتیح های کر و کثیف رو از مسجد بگیریم و قرآن نو بهشون بدیم. میگفت: آدم دلش نمیاد اینا رو توی بغلش بگیره بخوندشون.
خادم مسجد گفت: آقا 20 ساله من اینجام. چه اشکالشونه اینا؟ به این تمیزی. تازه من این همه وقت شما رو ندیده بودم.
حاج آقا گفت: پدر جان حالا نو تهیه کردین یا پولش رو آوردین؟
پیر مرد گفت: من... اول برج میارم.
حاج آقا گفت: اول برج همین دیروز بود. بزرگوار اگر خواستید نقد پرداخت نکنید، دستگاه هم هست ها.
بعد دست کرد توی کشوی کابینت و پوزی درآورد. گفت: حالا اگر حقوقتون واریز شده و مایل هستید. فکر کنم یک تومن بشه.
پیر مرد مردد بود. بالاخره گفت: باشه حاج آقا.
با دست لرزانش کارت کشید. آبدارچی صلوات فرستاد. یکی دو نفر هم که جمعیت را متفرق کرده بودند صوات فرستادند. صلوات مثل اینکه از تیر چراغ برق منتقل بشود، سریع رفت توی مسجد و بقیه هم صلوات بلندی فرستادند. آبدارچی اشاره زد: چاییتون سرد میشه بزرگوار.
حاج آقا دوباره تشکر کرد و گفت: اسم شریفتون رو بفرمایید. برای کانال تلگرامی مسجد لازم داریم. به هر حال لطف بزرگی کردید.
صادق هدایت آنطور که ما همه میدانیم بسیار از دین زخم خورده و گریزان بود ولی عاشق فرهنگ ایرانی بود و سعی میکرد در نوشتههایش خیلی چیزها از جمله اوهام و اورادی که نویسندههای اروپایی و آمریکایی و آمریکای لاتین در کارهایشان داشتند را –ایرانیزه کند. مثل همین داستان –لچک قرمزی – که با تحقیر به مسالهی حجاب نگریسته و البته اصل قصه شنل قرمزی بوده است. به هر حال قصه بوی خون میدهد و تقریبا همه جای آن را فراگرفته است. در حقیقت گرگ با یک حملهی سایبری و به روش فیشینگ یا به قول بعضی گربه دوستها به روش پیشینگ، پیش آوردن چیزی نزد خود –فرهنگ دهخدا صفحه هزار و خرده ای- بین مادر بزرگ و لچک قرمزی حایل شده و با چنین فنی مادر بزرگ را فریب داد. اما بالاخره در ادامه اسیر پلیس فتا گردید و اصولا انتهای قصه همیشه معلوم است. پس به طور خلاصه، صادق هدایت فامیل خوبی برای نه ما و نه دیگران بوده است و داغانترین قصههای خارجی را ایرانی نموده و تحویل ما داده است. از جمله داستان بوف کور که اولین و مهمترین نسل از آن نوع قصه هاست. #ادبیات #داستان #عمار_پورصادق #صادق_هدایت
داستان نوشتن هم مثل فوتبال است. پر از احساسات است. همانطور که دارید مینویسید کلی تماشاچی هم دارند شما را نگاه میکنند. کلی آدم فحش میدهند. یک عده هم همینطوری بدون اینکه بدانند اصلا بازی چی است و چه خواهد شد مشغول خالی کردن خود در فضای ادبیات هستند. طرف نویسنده است، هورا. یک عدهای هم به واقع از بازی شما خوششان میآید و گاهی تشویقتان میکنند. همینطوری است که اینقدر بر انگیختگی احساسات بالا میگیرد که یکی دیگری را به طرز بدی تکل میکند تا زمین بخورد. تکل شونده هم به شدت عصبانی است بلند میشود و فریاد میزند. یکی هم میآید و وساطتت میکند. سر و صورت شما و طرف مقابل را ماچ میکند. آدرنالین است که همه جای قصه پراکنده است. رقابت، هر چقدر هم اکراه داشته باشید وجود دارد.
ا مدتها فکر می کردم گابریل گارسیا مارکز که عمو گابوی بعضی دوستان داخلی است خیلی آدم خشک و نویسنده و آمریکای لاتینی متوهمی است. ولی یک کتابی دارد با عنوان یادداشتهای پنج ساله که درست مثل وبلاگ مارکز عمل کرده است. یادداشتهایی کوتاه از موضوعات مربوط به داستان نویسی، تا سیاست و حتی شاه ایران.
بازهم اگر شخصیت مارکز را دوست نداشتید و دلیلی هم برای کنجکاوی درباره اش ندارید شما را به کرام الکاتبین تلویزیون واگذار می کنم. می توانید همان #خندوانه را بیشتر و بیشتر ملاحظه کنید. برای حمایت از بانوان هم همان الیکا عبدالرزاقی را رای مالی کنید.
پشت جلد کتاب باید خالی باشد تا راحت بتوانی موس را روی آن حرکت بدهی. یا وقتی شب، سکوت اجباریاش را آغاز کرد، کتاب را پشت و رو کنی تا خواب راحت داشته باشی. مثل همان حاج آقای پیش نمازی که موقع نماز حواسش پرت میشد و به مکبر اشاره میزد قاب عکس امام را برگرداند، عمل کنی.
ادامه مطلب ...گاهی وقتها از خودم سوال میکنم چرا مینویسم. بهتر است مثل بچهی آدم ننوشت و زندگی خود را انجام داد. به قول این شاعرهای محفلی و جوهری، دیگر مرتکب شعر نخواهم شد. یا مرتکب شعر شدم، لطفا به دادم برسید. انگار بچهای در گوشه ای از ایران هشتاد میلیونی سالاد پیش از غذای مهمان را جیشی کرده است. بماند. فعلا فعلا ها تا از سرم نیفتاده وضعیتم همینطوری است.
اینکه ژانر نوشتههایی معلوم است یک حرف است که ناشرها، کاسبها و دیگر اقشار اقتصاد هنر دوست فرآهم آورده اند. بکت را نگاه کنید. ساموئل بکت در تقریبا تمام آثارش ژانر خاصی ندارد. هنری میلر را ترا به خدا بخوانید. هنری میلر انگار گزارش با وبلاگ با داستان را ترکیب کرده است. به یک طرفش هم نبود که جایزهی گلشیری بگیرد و یا نگیرد به خاطر اینکه یک زن منتقد تپل مپل مافیوزی برایش بزند که : همه ی کاراکتراش خودشه. همش، هم شخصیت داستان مکس و هم داستان شیطان در بهشت میلر همینطوریه. بزرگان میگن آدم همیشه یه رمان میتونه بنویسه در طول عمرش. و از این حرفا.
منتقد ادبی وقتی از وزن و هیکل افتاد دیگر به درد خانم بازی و دیگر کارها نمیخورد تا بتواند موضع قدیمیاش را حفظ کند. برادر خوب، خواهر اندیشمند، روح حاکم و اقتضائات لازم را بچسب. اگر نمیدانید روح حاکم یعنی چی، بند بعد را بخوانید.
اخیرا یک سایت ادبی دیدم که آنلاین کتاب میفروشد، مثل همه جلسهی ادبی برگزار میکند، عکس میگیرد.دخترهای نوآموز جلسههای ادبی را به عنوان خبرنگار افتخاری دعوت به نوشتن گزارش جلسات ادبی میکند و حیف که دخترک بیچاره اجازه ندارد اسمایلیهای دلخواهش همانطور که در چت تلگرام به کار میبرد اینجا به کار برد. ولی یکی از خندهدارترین بخشهای سایتشان جستجوی پیشرفتهی سایت بود. یکی از امکانات و گزینههایی که میتوانید انتخاب کنید : روح حاکم بود. روح حاکم را که باز میکنید انواع مختلفی از طنز، اعتقادی، ترسناک، انتقادی و ماجراجویی در آن توی چشم میخورد. به روح حاکم که ما از این جستجوی پیشرفته استفاده نکردیم. این یعنی ادبیات صنعتی که نمی دانم از کجا وصله اش به مهندس ها چسبیده است.
داشتم از توی تیوال مصاحبهی فاطمه معمتمد آریا دربارهی تئاتر را گوش میکردم. به صراحت میگفت اصلا توی تئاتر داشتن چهرهی شاخص معنی ندارد. یا مثلا این خیلی بی هویتی است که دانشجویی با آشنا بازی توی سالن تئاتر ایرانشهر کار اجرا کند. ادمهای بازنشسته، همیشه از جان گذشته هم هستند. دیگر منفعت آنچنانی ندارند تا چیزی را مخفی کنند و راحت حرف میزنند. امیدوارم مجلهی بخارا به کوشش علی دهباشی هم پیر مردهایش را جمع کند و یک شب فاطی جون راه بیاندازد و تویش همش حرفهای انتقادی را به صورت دولپی بزنند. یک جور کوکتل پارتی ادبی – هنری از این ناحیه تا هم مرور خاطرات بشود و هم یاد بگیریم برای روح حاکم انتقادی هم یک شبی را برقرار کنیم.
یکی از خانمهای وزین و سرشناس ادبی، تئاتری، خوشنویسی، پیله ریسی اخیرا شنیده ام بلاگش را برده و منتشر کرده است. ای بابا. اگر بلاگت خواننده داشت خوب همانجا می خواند. می ترسم یک روزی بدهد اینها را به یک ناشری برایش به صورت هایکو های رشته رشته آویزان، اول فرهنگسرای نیاوران آویزان کنند تا چشم ملت را کور کند بلکه مردم کمی بیشتر اهل مطالعه شوند. تصور کنید یک روز خوب را برای گردش رفته اید فرهنسگرای نیاوران و با هایکوهای خانم نویسنده، چی چی چی و غیره. که از تمام سقف فرهنگسرا آویزان است مواجه می شوید. ولی جدای از شوخی علی دهباشی مرد یک تنه کار کردن و سخت جنبیدن است. یک تنه مجله ی به آن بزرگی را خودش به تنهایی دارد می گرداند، دست مریزاد. هنوز هم خواننده و بازدید کننده دارد. آدم این هایکوها ببیند قطعا یا سهوا یاد پرستارهای جدی پشت جبهه می افتد که دارند به زخمی های فرهنگ و هنر و دیگر جوارح و اعضا کمک می کنند.
یکی از بلاگر ها نوشته است : ویتگنشتاین: «خودت را بهتر کن! این، تنها کاری است که برای بهتر کردنِ جهان، از دست تو برمیآید.»
بعد هم اشاره فرموده اند که نوشتن این جمله هم یعنی خلاف این حرف رفتار کردن. یکی نیست بگوید ویتگنشتاین اگر این حرف و استدلال را قبول داشت اصلا چنین حرفی را حتی توی بلاگش هم نمی نوشت.
اصلا این حرفها را ولش. کمی درباره ی نیروها ی احساسی موثر در لذت ادبی در بحث کاتارسیس و تعبیر ارسطو و بعد برتولت برشت از این مقوله، ملاحظه بفرمایید. این دیونوسوس یا همان دوباره متولد شده بازی خطرناکی با انگور کرده و از نتایج آن حسابی به حیرت افتاده است.
این کتاب شاید به نظر بعضی ها خیلی شخصی و عرفانی برسد ولی بعضی وقتها لازم دارم کمی از دیدگاه ها تنها در کهکشان بزرگ نویسنده های معنی گرا اعم از فلسفی - عرفانی - مهرجویی گون(مهرجویی دیس) مثل جهان هولوگرافیک بخوانم. البته ارزش این یکی را پایین نمی آورم. در ادامه بخشهای جذابی از این کتاب را آورده ام:
بین آنچه پس از ما میآید و آنچه پیش از ما بوده شکافی چنان تناقضآمیز احساس میشود که هر اجتماعی درمیان این دو وضع، حالتی اسرارآمیز پیدا میکند و تداوم فرهنگ ما به چالش با مسئلهای تبدیل میشود. آیا آنچه فرا خواهد رسید بهراستی دنباله همان است که پیشتر وجود داشته؟ آیا چیزی از آنچه بودهایم، میخواستهایم، یا میستودهایم در آنچه پس از آن میآید وجود خواهد داشت؟
: انسانِ امروز، بی گفتگو، زیر حاکمیت پول است، پول به همه حکومت میکند، به همه فرمان میدهد، نتیجه این وضع بسیار روشن است، حقیقت و عدالت، با دعاهای غیرمذهبی خیری که بدرقه انواع داد و ستدهای خلاف قانون می شوند، به حراج می رود
انسان پاره پاره یعنی هرج و مرجطلبیِ مطلق به نفع خواستههای شخصی. تسلیم هرگونه بیواسطگی بودن، اما جز بیواسطگی آرزویی نداشتن، از هیچ قاعدهای پیروی نکردن، اما همه قواعد را به کار بردن، همه چیز را حساب کردن، اما تسلیم بی حساب ترینهاشدن
هرکجا نظم نباشد، بینظمی نیز تمیز داده نمیشود. بینظمی همه چیز را تحملناپذیر میکند و در واقع بینظمی نمایانگر نفرت از زندگی است و چون با هیاهوی بسیار همراه است تصوّر میشود که شور و نشاطی است در حالی که سوگِ هرگونه شادی است؛ بینظمی روشنترین نشانه بحرانِ روحی است.
ترک عقل یعنی عزل حقیقت. از آن هنگامکه از عقل جدا شدیم، همه قواعد را مردود دانستیم و همه معیارها و ضابطهها و اصول را کنار گذاشتیم، دیگر چگونه ارزش یا فضیلتی میتوانست جایی داشته باشد؟ عدالت و حق دیگر نمیتوانند در جایی که هر دلیلی طرد شده، دلیل به حساب آیند. آنجا که نتوان با قضاوتی تصمیم گرفت دیگر این کار جز با انگیزههای غریزی، گرایشها، فشارها، تمنّاها، و رابطهها میسر نخواهد بود.
فناوری از پیش موفق است و کودک پیش از آنکه به سخن بیاید روشن کردن چراغ برق و به راهانداختن دستگاه ضبط و پخشصوت و نظایر آنها را میداند و هنوز به نوجوانی نرسیده، تلفن همراهِ آخرین مدل و حسابگر الکترونیکی و رایانه دارد و در آغاز جوانی، اگر فاقد اتومبیل تکاملیافتهای باشد احساس بینوایی میکند و از اینکه فناوریهای علمی آنچه را که در طول زمان و با دشواری و رنج بسیار، با واسطه انجام میشد، در حال حاضر بیواسطه کرده است و بدینسان نسلهای جدید همهچیز را تقریبا بیآنکه بیاموزند میدانند، اما این دانایی تنهابه اعمال و اشیاء محدود و مربوط میشود، و انسان بیآنکه از جای خود حرکت و یا کوششی کند، تنها با فشار یک دکمه، همهچیز را پیش روی خود میبیند، هشدار می دهد و معتقد است نتیجه این فناوریهای ارتباطی آن است که انسان دیگر معنای ممکن و واقعی را از دست میدهد و ما دیگر واقعیت را از غیرواقعیت تشخیص نمیدهیم.
اکنون تلویزیون تنها گروههای اجتماعی معدودی را به صحنه می آورد و اینان عبارتند از اهل سیاست، ورزش و نمایش؛ بنابراین تلویزیون به هیچوجه آینه تمام نمای جامعه نیست، اما جامعه آینه تلویزیون است، چرا که آنچه در آن به نمایش درمیآید الگوهای اجتماعی میشود و مورد تقلید قرار میگیرد.
«پیری به تغییر سنّ نیست، بلکه زیادماندن در یک سنّ است.
پ.ن: چی شد که از این کتاب گفتم؟ به نظرم بعضی کتابها همچین روحیه ی روشنفکری یا شبه روشنفکری آدم را آتش می زنند که شاعر زبان دراز قدیمی بهش می گفتند: جانا سخن از زبان ما می گویی. بعد حرفهایی از جنس نمایش دادن وضعیت نا بهنجاری که باید یک طوری اطلاع رسانی بشود تا اتفاقهای بد برای مصرف کننده یعنی بنی بشر امروزی نیفتد. تبارک الله از این رسانه ها که تی وی ماست.
ها - یک عددی هست مربوط به متوسط تیراژ کتاب که تقریبا چیز زیادی را نشان نمیدهد. اول انقلاب تیراژ متوسط کتاب مثلا ده یا دوازده هزار جلد بود. الان بدون احتساب کتابهای کمک آموزشی گاج و قلم چی و دولک ساز، تیراژ کتاب هزار یا به قول بعضی مراجع هفتصد عدد است. خوب این نشان میدهد چقدر نویسنده و تولید کنندهی اهل فکر زیاد شده است. ادامه مطلب ...
تو پاچه کنان. ناشر خوب و محترم دیگر کارد به استخوانش رسیده است. تازه مطمئن شده طبقهی متوسط هم از بین رفتهاند برای همین کتاب شومیز را این بارخیلی شیک و متناسب به شکل گالینگور چاپ کرده و به مبلغ نا قابل 16 هزار تومان، هدیهای مناسب برای زوجهای جوان، میفروشد. کتابخوانهای بیچاره چه گناهی مرتکب شدهاند که نمیشود هر هفته سه چهارتا کتاب 16 هزار تومانی بخرند؟ ادامه مطلب ...
مکتب خونه یکی از رشته های خوبی است که آدمی مثل من می تواند با این دنیا داشته باشد. چه کار کنم که اهل تکنولوژی و لوس بازیهایش نیستم. گاهی وقتها نه به خاطر فسفر اضافی بلکه به خاطر اینکه از روزمرگی خلاص شوم میروم سراغ بعضی چیزهای جذاب علمی. یک همسایه داشتیم که معلم شیمی خیلی خوبی بود. یادم هست تمام مجلات فیزیک و ریاضی نشر دانشگاهی را که زمانی برای لیسانسههای این رشتههای علوم پایه هم سخت و دیر یاب بود داشت و میخواند.
دوره ی فسلفه کوانتمی دکتر گلشنی هم عالی است. کیهان شناسی را هم حتما ببینید. کاربرد کامپیوتر در فیزیک چقدر جذاب و صمیمی برگزار شده است.
با یک پزشک چند سال بزرگتر از خودم صحبت می کردم جزو اولین المپیادیهای مرحله اولی بود. امتحان علوم پایه را از سر گذرانده بود. اعتراف کرد که هنوز دارد با ریاضیات حال می کند. ازش پرسیدم چجوری. گفت که هنوز می خواند و مساله حل می کند. برایم جالب بود که این جریان برای خیلی ها جهانی است و تمامی ندارد. آدمهایی که شاید هزار صفحه از یک جلد کتاب - سخنرانی های فاینمن درباره ی فیزیک را بخوانند و هنوز لذت ببرند.
2- این گریههای ناشر و کتاب فروش را که تمام سال به راه است مخصوصا موقع نمایشگاه نمیفهمم. یکی مثل نشر نیلوفر تمام کتابهایش خوب است و این همه زحمت کشیده و سالها کتاب خوب و با کیفیت به بازار داده و دستش از کپی کنندههای کتابهایش کوتاه است این قدر هم ناله نمیکند و راه خودش را میرود. یک ناشرهای کوچکتر یا کتابفروشیهای دو نبش که خوشگل خوشگل مخ دختر و پسرهای عشق کتاب را با افست فلان رمان و کپی فلان مجموعه داستان میزنند، دو آتشه تر از آن اصلیها هستند. گریههای اینطوری وقت نمایشگاه کتاب بیشتر میشود. جالب بود درد دلهای پیمان خاکسار مترجم کتاب کندی تولز، اتحادیه ابلهان و دیوید سداریس و خیلی کتابهای دیگر که ذائقه عوض کنتر از خیلی کارهای قدیمی و به درد نخور هستند. پیمان در مصاحبه اش به وضوح گفته بود که بجنبید و محتوای خوب تولید کنید که بازهم همهی راهها را به روم برد. فیلمنامهی خوب، نقاشی خوب و خیلی از آثار هنری دیگری که قرار است خوب شوند حمایت دولتی و خصوصی مناسب و رفتار مناسب با هنرمند و نویسنده میخواهد که زیاد ازش حرف شده است. جهان وطن زندگی کردن برای نویسندهی توی ترافیک مانده در تهران که رویاست ولی شاید توی نسل دهه هفتادیها و بهتر از ان دهه هشتادیهای نسل باب اسفنجی، حادث شود.
برای آموزش ریاضی به بچهها باید حسابی خویشتندار باشید. همیشه کمک کنید تا وقتی راه حلی که در ذهنشان هست از حالت فرار به حالت مایع و بعد از آن جامد تبدیل نشده است، دست برندارید.
روش قدم به قدم راهنمایی کودک دبستانی به سویی که بتواند مرحله به مرحله وکم کم سوال را حل کند به سلیقهی بنده اینطوری است:
آیا این سوال جواب دارد؟ بعضی از بچهها فکر میکنند چنین سوالی چطور ممکن است جواب داشته باشد. برای همین حتما طفل دلبند خودتان را متقاعد کنید که جواب وجود دارد. از او بخواهید که کم کم دربارهی اطلاعات مساله فکر کند. برای حل مساله باید از اطلاعاتی که در دو مرحله پیش آمده است: مرحلهای که آلبرت و برنارد هر دو – نمیدانند- به عنوان مرحلهی اول و مرحلهی بعدی- مرحلهای که برنارد – جواب را فهمیده است، استفاده کند.
نوشتن گزینهها در دسته بندی نشان داده در مساله مهم است. پس به عنوان راهنمایی این موضوع را به او گوشزد کنید.
در مرحلهی اول وقتی هر دوتا نمیدانند چه معنایی میتواند داشته باشد: مفهوم یکتایی- به او یاد بدهید وقتی یک عدد یکتا برای جواب وجود دارد، ندانستن برای آلبرت و برنارد معنایی ندارد. بنابراین گزینههای 19 و 18 باید حذف شوند. در اینجا مرحلهی اول اتفاق افتاده است. حال باید به مرحلهی بعدی رفت. اگر مفهوم یکتای و حذف گزینهها را متوجه نشد، جلوتر نروید. برای او مسالههای آسانتری را حل کنید. برایش مثالی از آدرسهای خیابانهایی بزنید که هم نام هستند. از خیابانهای یکتا مثال بزنید تا سرانجام قانع شود. به او یاد آوری کنید که آلبرت و برنارد علم غیب ندارند و حسابی دربارهی حذف گزینهها فکر کردهاند. به او یادآوری کنید که این مرحله اطلاعاتی رد و بدل می شود و الا در آن برنارد نمی توانست بگوید الان من دیگر می دانم. به او راهنمایی کنید که با این کار در مرحله ی دوم برنارد بعضی گزینه های دیگر را حذف کرده یا از همین موارد موجود جواب را فهمیده است. همانطور که می بینید. وقتی برنارد با قاطعیت جوابی را می دهد پس باید از بین گزینه های ممکن گزینه ای را بتواند انتخاب نماید که حتما یک حالت برای جواب داشته باشد. جواب باید 17 ژوئن باشد. چون در غیر این صورت هر کدام از خطها که انتخابهای آلبرت را در دسته بندی نشان می دهد دارای بیش از یک جواب است. به نظر باید در این مرحله برای تثبیت جواب تا آنجا که می توانید حوصله کنید. کودک خود را در میانه ی راه رها نکنید. از او بخواهید در فرآیند حل مساله به یافتن جواب قناعت نکند و راه حل را از اول تا آخر بارها مرور کند تا واقعا و با استدلال لازم بیاموزد. مساله ای مشابه برای او طرح کنید که او در زمان مناسب آنرا حل کند. برای طرح مساله همان 10 تا زوج عدد را با تکنیک حذف یکتایی ها و بعد پیدا کردن زوجی که تنها زوج باقی مانده است، را استفاده نمایید. می توانید برای پیچیده شدن فرآیند حل مساله و تعمیم آن برای شرایط سخت تر، حذف زوجها در دو یا سه مرحله انجام دهید. به خاطر داشته باشید با حل معماهای پیچیده تر و تعمیم یافته تر کودک شما مهمترین دستاورد ریاضیات یعنی تعمیم دهی را خواهد آموخت.
پ.ن: به عنوان معمای پایانی اگر گفتید روبان جمعیت مبارزه با سگ کشی چه رنگی است؟
پاسخ: نارنجی
من اعتقاد کاملی به این پیدا کردهام که روزهای هفته به صورت یکی درمیان بد و خوب میشود. ولی سعی دارم از صبح که بیدار میشوم این قضیه را مثل سوسکی که گوشهی سینک دستشویی مرده است نادیده بگیرم. بیشترش مال این است که جمعه آزادترین روز هفته زود از خواب میپرم.
بو میکشم. پنجره را باز میکنم و به دنبال علامت بد بیاری یا بر عکس خوش شانسی همه جا را زیر و رو میکنم. تمام ایمیلهای کاری، تلفنها و حتی جر و بحث دو تا همسایه سر پارک کردن ماشین باید توی این طبقه بندی به دقت دیده شوند. هر چقدرهم توی ساحل ایستاده باشم نمیشود طوفان را نادیدهگرفت. حتی اگر فقط قصد قدم زدن کنار ساحل را داشته باشید توی منظرهی ذهنیتان چیزی که از بچگی خیلی سعی کردهایم همه چیز را توی چنین باغ وحشی جا بدهیم، یک چیزی یقهتان را میگیرد. یک جور رنگ تند وسط یک نقاشی که میتواند لکهای تیره و یا برعکسش تاش رنگی شادی باشد. همان طوری که یک گل خودنما با آن قیمت عجیب و غریبش توی باغچهی پدر برای آدم ادا اطوار در میآورد ناز میکند و یا بر عکس قهر کرده و اصلا نمیشود کنار باغچه هم قدم زد. روز خیلی حساب و کتاب خاصی ندارد ولی شبها کاملا به این جور چیزها و این که امروز با همهی بدیاش فردایی بهتر دارد مثل یک کلیشهی دیواری همانجا آویزان است. یک جور پوست کلفتی به آدم میدهد که میشود باهاش خوابید. یا برعکس مواظب خوشیهای روز گذشته بود که فردا از جایی گندش نشت نکند. میروم توی فیس بوک دوستان مجازیام آنجا هستند. تنظیمات مرورگرم را طوری انجام میدهم که هیچ عکسی دیده نشود. اینطوری انگار برای اولین بار میخواهم این عادت قدیمی را ترک کنم. یک عده را فقط از روی اسم میشناسم و دیگران فقط عکسشان به نظرم آشنا میرسد. خیلی سرخوشانه هیچ چیزی جز جهان کلمات که تازه اصلا ذهنی هم نیستند آنجا دارد شکل میگیرد. انگار با دوستانت نشستهای و همه توی مهی سفید دارند با هم حرف میزنند. یکی یک چیزی میگوید و بقیهپیاش را میگیرند و عدهی زیادی هم که اصلادیده نمیشوند وصدایی ازشان نیست فقط سر تکان میدهند.
از اینکه به آدمها توصیه میکنم بروند کتابخانه دارم پشیمان میشوم کتابخانه ذاتا جایی است که رطوبت کتابدار را میکشد. طوری میشود که اصلا در طول سال باید جایزهی جهانی ویژهی کتابدارهای خوش اخلاق و مودب تهیه کرد. میروی تو انگار وارد حمام زنانه شدهای. میگوید چی میخواهی؟ - میشه از سیستم برای جستجو استفاده کنم؟ - شما بگو چی میخوای؟ - خوب این رو گذاشتید برای استفاده – امروز روز خانومهاست – کاش یه کاغذی چیزی روی در میزدید – زدیم - واقعا ندیدم. ولی اینقدر هم مهم نبود که همکارتان اینطوری برخود کرد. – خوش تیپی نگات کرده!
فلانی شما مفید ترین عضو اتحادیه شناخته شدید لطفا برای قدردانی از شما دعوت میشود فلان روز تشریف بیاورید
هیچ وقت سالهای مدرسه از خاطرم پاک نمیشود. شاید برای شما بدیهی باشد ولی یکی از مهمترین دلیلهایش پوشیدن شال گردن بود. شال گردن بعد از آن یعنی توی سالهای دانشگاه و شاید هنوز هم یک جور وسیلهی تزئینی محسوب میشود. مثلا انواع واقسام گرم کن یک زمانی نشان میداد که یک پیر مرد بازنشسته دارد توی کوچه میگردد ادامه مطلب ...
1- توی شطرنج هیچ مهرهی لاتی نداریم. همهشان دارند هوشمندانه زحمت میکشند. حتی گاهی نتیجهی سالها زحمتشان را کنار میگذارند تا راهی باز شود و بر حریف غلبه کنند. هر حریفی یک شاه دارد. شاهی که اسمش شخصیت اوست. شخصیت مثل شاه فقط میتواند از خانههای نزدیکش با جهان بینی خودش مواظبت کند ولی اصلا محال ممکن است که خود مرکز بینی دنیا را کنار بگذارد و بفهمد واقعا چه خبر است.
فیلها مثل تحصیلات آدم، مسیر مشخصی دارند. یعنی همیشه مطمئنی که از راه مهارتی که کسب کردهای میتوانی یک کارهایی بکنی کارهای خوب و کارهای بد. هر کدام نباشد یک طرف ماجرا لنگ است. به هر صورت همه سعی دارند برای خودشان قلعهای بخرند و به غیر از پز دادن راستهای را مال خود کنند که نفسشان بتواند آن تو راحت لم بدهد و استراحت کند. توی شطرنج، پاک بازی فقط در راستای کلیت زندگی معنی دارد.2- دیده اید بخش عقده ای و ناکام روح یکسری از آدمها اینقدر بزرگ است که حتی دوستانی که از طریق اینها پیدا کرده اید هم جذب چنین آدم ربایی از شرارت می شوند؟
راحت ترین راهی که این طور غده های بزرگی پیش پای دیگران می گذارند، هر چقدر هم که باهوش باشند، استفاده های ابزاری است. تصور می کنم پیرمردی را که باید برای هر 10 قدم احترامی که برایش قایل می شوند پول خرج کند. این ظلم بزرگ پروردگار در حق ایشان است.
3- آقای نویسنده همیشه دنبال فضای خاکستری است. اینقدر شهود بازی در میآورد که حتی برای روز هم ممکن است حالت بینابینی متصور شود و از این موضوع لذت ببرد. نویسندگی مثل هر کاری دیگری جوانیاش و تجربههایش خوب است و عدل همان موقع که پیر لژ نشین شدی دخترکی 18 ساله ممکن است تو را بی لباس از خانه بیرون کند. دهسال سابقه کار دارم یعنی این آدم تمام است. یعنی درست نفهمیده داستان نوشتن چه نسبتی با آجر چیدن دارد. بعدش که نمیشود آجر چینی را فراموش کرد و گفت که مثلا این بابا سر پیری سعی میکند چادر بزند و بیشتر از سرمای غریب نیمه شب لذت ببرد تا توی خانهای که بنا کرده را رنگ یا کاغذ دیواری کند. حتی جسورانهتر جای راه پله را عوض کند. زیر زمینی حفر کند تا اتفاق بامزهتری را برایتان بگوید.
4- مهران گفت: این آمریکاییها اصلا همین یه دونه پرچم از کل تاریخشون دارن ببین هرجایی فرو میکننش، ما چی ؟
صداقت نویسنده بهترین گوهری است که دارد. صداقت مثل چراغی که است که برای غواصی در عمق روح آدمها به کار میبرد. ولی دنیای اطرافش یعنی مدیر برنامهها و اسپانسرها و حتی خانوادهاش او را متهم به بی دست و پایی و خیال بافی میکنند. خیال بافی که نمیتواند مثل قصههایش دروغ سادهای سرهم کند تا زندگیاش پیشرفت کند.
حفظ فاصله در رفتار حرفهای مثل دوندهای که نمیخواهد خودش را خسته کند ولی مقامی لازم مثلا دومی برای خودش در نظر گرفته تا هم جایزهی خوبی بگیرد و هم کمتر توی دید منتقدین باشد. منتقدین اینجا سبکشان کامی کازه است. جایی نیست که روزنامهنگاری به درش لگد بکوبد. برای همین همین گوشه و کنارها میپلکند و جنس نوشتههای دست چندمشان را به افراد بنداز میکنند.
راز گفته شده پس گرفته نمیشود.
5- گفته بود گربه دله عابد شده و دیگر سراغ آشپزخانه نمیرود. ظهر از مدرسه آمدم و واقعا گرسنه بودم حتی تشنه هم میتوانستم باشم. مادر داشت توی آشپرخانه آشپزی میکرد. هر حرکتی که میکرد یک بخاری از روی تابه یا قابلمه میرفت هوا. دوست داشتم مثل بچگیها بروم دستهام را بچسبانم به شکمش و برایش خوابم را تعریف کنم. یکبار هم با بخار برنج سوختم. چون اصلا توی این مواقع حواسم به چیزی جز مادر نبود. شاید با هر حرکت ناجوری که میکردم یک سال از عمرم را از دست میدادم. شاید مجبورم میکردند بروم یک کلاس پایینتر بنشینم. شاید هم بیشتر. اصلا دیگر اجازه ندهند بیشتر درس بخوانم. یاد تقی افتادم. گفتم لابد بعدش هم موهایم زرد میشود. توی خانه فقط مادر موهایش روشن است.
6- مثل زنی که سالها توی سینما بازیگر بوده است. اصلا نمیتوانست بازیگری را ترک کند. حتما میگفتند معتاد شده یا مشکل اخلاقی حسابی پیدا کرده و انداختهاندش بیرون. بعضی کارها اصلا بازخرید ندارد. دانشگاهِ بدون مدرک است. خیلی طول کشید که آن روز صبح که تصمیمم را گرفتم برای اولین بار صبح زود بدون هیچ اجباری از لوکیشن و صحنه و کارگردان بیدار شدم باد داشت پس کلهی درختها را آرام تکان میداد و بیدارشان میکرد. بازی این نور از لای پرده افتاده بود روی دیوار. کمی چشمم گرم شدو خوابیدم. خیلی نشد که بیدار شدم و به نظرم رسید همان جای دیوار لک شده است.
7- داستان شمشیر بازی که اصلا نمیتواند از این ورزش سوسولی برای دفاع از شرافتش استفاده کند. منفعت باز مهربانی که میخواهد اتفاقهای درخشانتری برایش بیفتد. این شطرنج باز را گاهی از نزدیک می دیدم. سر پایین قدم میزد. ساکش روی دوشش بود و همیشه در حال نقشه کشیدن بود. شاید در زندگی اش از من جلوتر بود ولی مطمئن هستم از خودش همیشه عقب تر به نظر می رسید.
دستت جون نداره؟ سیگارو رسوندی به فیلتر بابا محکم تر خاموش کن همه ی خونه بو گرفت.
پیرزنهای در جوانی خوشگل که هنوز هم مردها را رام خود میخواهند.
سخت است از آن روزهایی است که بیرون رفتن هم هجوم تنهایی را عوض نمیکند.
8- سالهای 1950 آمریکا را که میبینم بیشتر به یاد فضای هنری خودمان میافتم. طوری که با خودم میگویم بشر است دیگر این نشئگی از رابطههای پنهانی این خیانت ها همه ی حرفها راجع به Eve در همین دوره و زمانه هم جریان نا هوشمند خود را طی میکند. این یعنی نداشتن ابر متنی که روشن فکرها و هنرمندهای ما بتوانند جبر تاریخ را کنار بزنند و بروند جلوتر.
خیلی عجیب است که کسی را از لحاظ فقط چهره دوست دارید و هر المان زیبایی در او را در تمام زنها مشاهده میکنید.
all about Eve! را دیدم. زیبا و با متنی درخشان.
به نظرم این جذابیت از تسلط تمام و کمال ادبیات بر سینمای آن روز ناشی شده است. تقلیل فضا و شخصیت ها به فضای رمان.
دیالوگهایی که بی شک از تئاتر آمده اند و متناسب با قصه هستند. شاید ما درباره ی حسادت زنانه - به همین لوسی - قصه شنیده و فیلم دیده باشیم ولی این یکی هنرمندی نویسنده در پرداختن داستان به شکلی گسترده تر را نشان میدهد. تکوینی از حسادت زنانه که در ابتدا رخ می نماید به موضعی گسترده تر به نام مکر و حیله که تا دقایق پایانی فیلم همراه ماست.
9- میدانید چرا دروغ در این جا که ما زیست میکنیم در این مرز پر گهر حکم فرما شده است؟
به دلیل اینکه مثل آمریکای سابق – به جهت نزدیکی و ملموس بودن در مقایسه با اروپای اشرافی - قوانین سیاه و سفید وجود ندارد. ولی تمام مکانیزمهای مرز پر گهر، از بین بردن کرامت انسانی حاکم است. لازم است بگویم از دروغ اینقدر گفتهایم که این اکثریت ماجرا نیست.
10 -یک تحصیل کردهی درست و حسابی میتواند جنازهاش زیر بدنهی شوالیهی تندروی مستی با رنگ سفید یا مشکی پیدا بشود. اسم خودرو مهم نیست.
11- آقازادهای که از دیر زمانی پیش تا به حال حسابی بزرگ شده است توی صحرای مرکزی ایران اولین هتل عفاف را به طور رسمی و برای مصرف داخلی افتتاح کند
12- آقای مدیر که این بار برای آخرین بار آسمان ایران را میبیند. همان جا تصمیم بگیرد طرح رنگی ایرانسل را برای رنگین پوستهای طبقه متوسط در سراسر کشور راه اندازی کنند. جایزهی زوج اول هم قطعا یک کادیلاک آسمانی دو نفره به قصد دوبی خواهد بود. تا این بیچارهها هم یک بار که شده آسمان تنگ ایران را فراموش کرده، هوای منطقهی آزاد استنشاق کنند