به سخنان گفته شده اهمیت بدهید
وقتی تصمیم گرفتم به حرفهای گفته شده اهمیت بدهم نزدیک یکی از مهمترین تصمیمات شرکت بودیم. قرار بود جای شرکت را عوض کنیم چون صاحب ملک اینطور خواسته بود. بخشی از نظرات سمت غرب تهران بود برخی دیگر نزدیک به شرق تهران بودند. یکی دو نفر هم بدون تعارف و رودربایستی گفته بودند: ما بچهی بالاییم چرا باید این همه راه بیاییم پایین؟ خلاصه این شده بود که من گفتم باید یکی نقش شتر رسول ا... را بازی کند. فردای همانروز دیرترین کسی که آمد شرکت قرار شد منشی ازش نظر بپرسد و ما بی چون و چرا محل شرکت را به آنجا منتقل کنیم. امان از بخت و اقبال! یکی از بچهها نزدیک ساعت 10 که ساعت شناوری شرکت تمام میشود آمد و به حرف او قرار شد برویم حوالی بزرگراه آهنگ. وقت داشتم قرارداد اجارهی یکساله را میبستم به منشی میگفتم: بزرگترین دستاورد بشر دموکراسی است. در ضمن جای جدید شرکت کنار بزرگراهه. سه سوت میرسیم خونههامون. منشی به مذاقش خوش نیامد ولی تایید کرد. منشی بایستی از اقدسیه میآمد بزرگراه آهنگ که کمی به نظر دور میرسید. ولی با خودم تصمیم گرفتم برای سال بعد محل شرکت را با تکیه بر آراء الکترا انتخاب کنیم.
خوب در ابتدا خیلی ساده نبود ولی هر ساده نبودی منجر به این نخواهد شد که ساده بشود. بدتر و سخت تر شد. توصیه به محبوبیت باعث شد همه چیز مصنوعی بشود. روز اولی که مدیر شدم هر لحظه میرفتم توی دستشویی و یا اتاق جلسات و روی موبایلم این 18 توصیه برای افزایش محبوبیت را میخواندم.
برقراری تماس چشمی
این موضوع باعث شد دقیقا بعد از سه ماه و دوهفته از وقتی که حکم مدیر عاملی را گرفتم یکی از دوربینها را زوم کنم روی صفحهی یکی از کارمندها که داشت با یکی چت میکرد: توکلی خیلی هیزه بابا.
چشمهام سیاهی رفت. دیگر نخواندم. لابد چیزهای بدتری هم نوشته بود که شاید منجر به اخراجش میشد. من فقط به توصیهی یکم عمل کرده بودم.
وقتی با کسی صحبت میکنید از موبایل استفاده نکنید.
مهدوی از اولین روز کنه شده بود. چسبیده بود به رییس توکلی و اگر اقتضائات ثبت احوال اجازه میداد اسمش را از مهدوی به توکلی تغییر میداد. هر لحظه که با کارمندی صحبت میکردم میآمد و یک چیزی را بهانه میکرد. شمارهی فلانی رو دارین و من مجبور میشدم شماره را از تلفن همراهم در بیاورم. یا مثلا میگفت فلان حرف را زدید و من باید چتهای توی واتس اپ را باز میکردم و برایش دقیقا میخواندم. کلا مهدوی کشندهی هر گفتگویی بین من و کارمندهای دیگر بود.
دیگران را به اسم صدا بزنید.
ما به خاطر کرونا تصمیم گرفته بودیم با هم کمتر ارتباط بگیریم. برای همین توی شرکت چت میکردیم. فارسی توی سیستم چت من مشکل داشت و من همه چیز را فینگلیش مینوشتم. این توصیه تا یکی دو روز به دردم خورد ولی بعد فهمیدم یکی از کارمنها که اتفاقا ابعاد بزرگی داشت و اسمش محبوبه بود را Mahboob صدا میزدم که به نظر جالب نبود. مخصوصا اینکه چتها در یک جلسهی دور کاری با کارفرما و برای اینکه نشان بدهم با کارمندهام چقدر صمیمی هستم اتفاق افتاده بود.
لبخند به لب داشته باشید
من از بچگی آدمی جدی بودم حتی وقتی عکسهای عروسی دایی را دیدم یعنی 29 سال بعد بازنم که مرور میکردیم ازم پرسید: توکلی تو چرا اخم کردی مطمئنی این عروسی داییته؟ گفتم: آره. اون روز آفتاب میزد شاید برای همین هم من اخم کردم. – وا عزیزم. توکلی جان! عروسی که شب بوده نگاه کن. گفتم: آهان. به نظرم نور چراغهای تالار زیاد بوده اینطوری شده. اما موضوع به همینجا ختم نشد. وقتی به این توصیه عمل میکردم همه به طرزی مشکوک میدانستند من همین حالا توی دستشویی یا اتاق جلسات چیزی را خواندهام و همینطور با نشان دادن دندانهای به جای لبخند، حالت تهدید آمیزتری پیدا کردهام که زنم یعنی مرجان جان، جان جانان بهم پیشنهاد کرد که از خیرش بگذرم و توصیههای مدیر محبوب من را به شکل 17 تایی آن عمل کنم.
به گرمی دست بدهید
همیشه عاملی هست که ما را شبیه اروپاییها میکند. اینکه ویوی شرکت به یکی دو تا درخت توی خیابان جردن باز میشد، دلیل کافی برای اروپایی و در حقیقت متمدن بودن ما توی شرکت نبود. از همان روزی که تصمیم گرفتم با کارمندها به گرمی دست بدهم سه تا از خانمها به سرعت استعفایشان را به منشی دادند و با چشمهای اشک بار و بدون خداحافظی در ساعت اداری، کار را تعطیل کردند. حیف ازاین همه مدیریت منابع انسانی و مخصوصا ترفندهای مدیریتی که دمب و دقیقه خرجشان میکردم. ما کی روی پیشرفت را خواهیم دید؟ خدا عالم است.
به حرفهای طرف مقابل گوش دهید
شاید مادر و یادم هست که خالهام همیشه میگفتند: پسر ما خیلی دقیق حرفها را گوش میدهد. یعنی از کودکی اینطوری بودم. حتی وقتی که نصفی از تنم هنوز توی اتاق نبود میشنیدم که کی به کی چه چیزی گفته است. سالها طول کشید تا این مهارت به دردم خورد. به عنوان نمونه یکی از کارمندها آمده بود باهام حرف بزند:
- آقای توکلی من یه مشکلی داشتم.
- بگو جانم. سراپاگوشم.
- من بچهی آخر خانوادهام. پدرم تصادف کرده. هزینههای نگهداریش بالاست. بیمهی ازکار افتادگی نبوده برای همین ما مغازهاش رو دادیم اجاره. ولی بازهم اوضاع خوب پیش نمیره. میشه یه مقدار حقوق بنده رو افزایش بدین؟
سعی کردم سریع واکنش نشان ندهم چون در توصیه و ترفندهای مدیریتی که خیلی وقت پیش خوانده بودم نوشته بودند همیشه متین باشید. مدیر متین طلاست که دوباره گفت: آقای توکلی! آقای توکلی! خواهش میکنم جواب بدین.
درست میگفت. دیگر وقت جواب بود. گفتم: باشه. عزیزم از اینکه شرکت ما رو انتخاب کردی خوشحالم. اما باید بدونی که اگر مغازه اجاره کردی بهتر نیست بری همون به مغازهات برسی؟ در ثانی کلی آدم هست که پدرش فوت کرده ولی خودش رو به اون راه نمیزنه. سعی میکنه از مادرش مراقبت کنه. به هر حال من خوشحالم که به درخواست استخدام ما جواب مثبت دادین.
به نظرم رسید این روش هم نمیشد چون کارمندها اصلا معلوم نبود چی میگویند. شاید بودن وسایل شیک و گرانبها توی دفتر حواسشان را به نوعی پرت میکرد.
روزی شاگرد معماری رفته بود به آرایشگاه زیبا. آنجا مردی در حال اصلاح شدن و مردی در حال اصلاح کردن بودند. مردی که اصلاح میکرد مهم نبود چون برخواسته از تودهی جامعه بود ولی چشمتان روز بد نبیند مردی که اصلاح میشد، به نظر میرسید خودش اصلاح کننده باشد. شاگرد معمار سر صحبت را با مرد سلمانی باز کرد و گفت: دیگه خسته شدم. هر روز کارگری. کروم بندی. جک گزاری. گچ و خاک. تازه این برقکارها دوتاسیم میکشن، سه تای ما پول در میارن ولی ما همش سر و گردنمون درد میکنه. بعد میبینی یه خونه نمیتونی بخری. مرد سلمانی گفت: داداش حق داری. مرد اصلاح شونده گفت: چی شد؟ تو چه هنری داری که اینقدر گچ و خاک میکنی؟ ببخشید گرد و خاک میکنی؟
شاگرد معمار گفت: هیچی. فقط بلدم فوتبال بازی کنم. مرد اصلاح شونده گفت: خوب این کارت من. فردا یه زنگ بزن ببینم چی میشه. ولی قول نمیدم.
اما کارت را نداد. داشت در هوا تکان میداد و میگفت: چون گچ کاری که نباید زرتی خونه دار بشی. باید کار کنی. زحمت بکشی. مردم ازت یه صحنه به یادگار داشته باشن بگن این رو دیدی برامون اون کار رو کرد.
پسر جوان آب دهنش را قورت داد. خشمش که فروکش کرد متوجه مرد اصلاح شونده شد. مردی که شبیه جکی چان بود از سلمانی خارج شده بود. به کارت نگاه کرد: دوزندگی رجبعلی خیاط. اگر هیچ کاری بلد نیستید یا درآمد ندارید لااقل کفن مرده بدوزید.
پسر خمش فروکش کرده بود ولی کمی مزهی دهانش تلخ مانده بود. به مرد سلمانی گفت: ای بابا. من فکر کردم خداد عزیزیه گفتم اشکال نداره هر زری خواست بزنه. بعدش منو میبره تیم ابومسلم خراسانی بازی میکنم. مرد سلمانی گفت: هر جکی چانی که غزال تیزپای ایران نیست.
یکی از زمستانهای سرد آمریکا توماسن آلوا ادیسون که پیر مرد پولداری بود تبریکات عید زیادی دریافت میکرد به همین دلیل کلافه بود و نمیتوانست با آن همه دوست در قالب –قربون بند کیفتم- که هر کدام به نوعی التماس دعا داشتند چه کار کند. یک شب بعد از اینکه از دعای کمیل بر میگشت یکی از پیرمردهای همراهش گفت: ادی چرا ناراحتی؟ - من؟ نه حاجی اصلا و ابدا. – نه آقا چشمات معلومه. – نه حاجی این به خاطر اینه که لامپا زیاد خاموش بود من یه خورده چشام اذیت شده نه اصلا. – نه ادی به نظرم موضوع خیلی جدیتر از این حرفاست. واقعا اگه مشکلی هست بگو.
این شخص که به وی بسیار شبیه بود آمده بود تا توماس آلوا ادیسون سرگشته را نجات دهد. ادیسون مشکل خودش را به پیر مرد خوش رکاب گفت. پیر مرد خندید و گفت: ادی. ادی. ادی عزیزم این کار از تو بعید بود. کاری نداره. پیغامهای تبریک عید هر کسی رو به دیگری فوروارد کن. میخوای رابطهی بازگشتی تعداد حالتها رو هم بهت بگم؟
ادیسون خندید و گفت: مرسی. باشه رابطهی بازگشتیش رو هم به نظرم بشه an=n(an-1+an-2) اثباتشم حفظم اگه میخوای حاجی؟
حاجی خندید و گفت: مرزع سبز فلک دیدم و داس مه نو / یادم از کشتهی خویش آمد و هنگام درو
ادیسون گفت: ببخشید ماشین رو بدجا پارک کردم و به سرعت دور شد.
در دوران گذشته کلی حیوان بر اثر سرما یخ زدند و مردند به جز خارپشتها. چون یک داستان معروف وجود دارد که میگوید اولین قومی از حیوانات که پشت خار و مادر همدیگر صفحه میگذاشتند همین خار پشتها بودند. یک مدت خداوند ایشان را تبعید کرده بود به موجوداتی که برای کلیهی موجودات جنگل، خار جمع کنند ولی افاقه نکرد و این گروه از حیوانات به رفتار زشتشان که همانا بدگویی و یاوه گویی علیه خار و مادر دیگر خار پشتها بود ادامه دادند. درست است که در آن برههی تاریخی توانسته بودند به این وسیله گرمای لازم برای از میان نرفتن را تامین نمایند ولی بالاخره عاق والدین بود یا نفرین حضرت حق این طور شد که خارشان سرویس شد. یعنی خارهای پشتشان بر اثر رفت و آمد فراوان و توزیع خار بین دیگر گونه های جانوری، کاملا سرویس و روغنکاری گردید. اما این اسم از همان دوران تاریخی بر روی ایشان به یادگار ماند.
روباه گفت: این برف همیشه منو به یاد تو میندازه.
شازده کوچولو که دیگر برای خودش دکلی شده بود گفت: پاشو. پاشو دمتو تکون بده بریم برفو پارو کنیم پشت بوم اومد پایین.
روباه گفت: ای بابا. بیرون رو نگاه کن. ما الان روی شیب خیابونیم. برف رو بریزیم تو کوچه که دیگه هیچ ماشینی نمیتونه از اینجا بالا بیاد. فحش خوار مادر میکشن به گلت. خوشت میآد؟
شازده کوچولو گفت: من قانع شدم ولی ای کاش قبلش پاروی خودم رو از سیاره ام میآوردم.
در راستای حذف طبقه ی متوسط، تنها راستایی است که دولت عاشقش است. یعنی
طبقه ای که هیچ زری نتوانند بزنند و گرفتار معیشت خودشان باشند.
در
همین راستا دولت مدیرهای میانی، مهندسها، سر عمله های خوشحال و خندان با
درآمد 5-6 تو مان در ماه را قرار است همانجا متوقف کند و بعد کارگر و
راننده و غیره را به ایشان نزدیک کند.
هدف از مصاحبهی حاضر ایجاد انگیزههای تحصیلی و کاری برای افراد در زمینههایی است که MBA خوانده ها عموما درآن درگیر هستند، میباشد. مخاطبان کتاب دسته افراد زیر را تشکیل می دهند:
الف- علاقهمندان به شرکت در دورههای MBA
ب- دانشجویان در حال تحصیل در این رشته
ج- فارغالتحصیلان این رشته که ممکن است قصد ادامه تحصیل در ایران و یا خارج از کشور را داشته باشند.
1- در ابتدا خود را معرفی بفرمایید. تحصیلات و گرایش خود را به همراه شغل کنونی خود بفرمایید.
ادامه مطلب ...یاس و ناامیدی بیشتر از 240 برابر نسبت به خوشی دوام دارد. پس به شدت ازش فرار کنید. همیشه به خاطر داشته باشید بعد از پدر سوختگی بدترین نوع سوختگی اشتباه گرفتن آب سرد و گرم توی هر نوع توالتی است.
سخت کار کنید تا مردم به شما احترام بگذارند. احترام یکی از مهمترین قدمهای رسیدن به خواستههایتان است. که البته معلوم است توی جامعه ی ما هنوز به صورت قطعی به ارزش تبدیل نشده است. اصولا احترام به دلیلی زنانگی و قدمتش هنوز مورد اقبال عمومی نیست پس راحت به مسیر دو دره بازی خود ادامه بدهید.
ادامه مطلب ...خیلی از اوقات خانمها به سادگی از آقایان و یا همان همسر گرامی سوال میکنند تا سوء تفاهمات عمیقتر و عمیقتر بشود. از این رو برخی از این جوابهای احتمالی آقایان را آوردهایم:
1- بابات یه چکی داشت باس نقد میشد، رفته بودم کمک کنم نقد بشه
ادامه مطلب ...این بار در اقتصاد آنلاین سخنرانی دکتر رنانی در اصفهان را منتشر کرده بودند. متن سخن رانی زیبا و راهگشای دکتر رنانی درباره تحلیل وضعیت اقتصادی ایران می توانید از اینجا بخوانید.
بند بند این یادداشت برای خیلی از مدیران ما آموزنده و تامل برانگیز است. بنده وقتی این یادداشت را دیدم یاد درد خودمان در دنیای ادبیات افتادم.
ادامه مطلب ...
یکی از اتفاقهای جالب کشف کردن نوع تفکر آنهاست که در تمام زمینههای ممکن زندگیشان نمودهای مشترکی دارد. مثلا کسانی که شماره های رند موبایل خرید و فروش میکنند به نظر اگر کمی از فضای آی تی یا همان کامپیوتر سر دربیاورند، میروند سراغ خرید و فروش نام دامنههای روند. البته این مورد را بنده دیدهام. یا مثلا کسانی که اهل شروع کردن یک کسب و کار پر سر و صدا و رقابتی هستند، ماشین زیر پایشان نیز به همان شکل خواهد بود.
اگر شما بتوانید این موارد مشترک را در اطرافیانتان طبقه بندی کنید و یا در گشت و گزار در بازار، نه به صورت مجازی بلکه واقعا این جور خصیصههای آدمها را بتوانید لیست کنید، حتما میتوانید بازایاب خوبی باشید. بازاریابی به معنی دستمالی شده و ویزیتوری آن که بیشتر غیر تخصصی و کلاس پایین به نظر میرسد، منظورم نیست. بازاریابی به معنی مشاوره دادن به مشتری با دانستن شناخت او مد نظر است. مثلا چیزی که در بالا مطرح شد به نظر به بخشی از دانش بازاریابی یعنی – تحلیل رفتار مصرف کننده مربوط است.
امیدوارم در آیندهای نزدیک مطلب بهتری خدمت علاقهمندان به بحث بازاریابی تقدیم کنم.
ما در یکی از این نهادهای خیلی مهم دولتی که داشتند در راستای اصل 44 و خصوصی سازی گام بر می داشتند کار می کردیم.
به نظر ایشان یک وقتی لازم شد حسابداری یاد بگیریم. تا اینجای مطلب خیلی مهم نیست.
ولی مهمتر از این موضوع آن بود که ایشان خودشان درک درستی از حسابداری نداشتند و برخلاف ادعایی که 10 سالی در کانادا کار کرده اند و همانجا MBA خوانده اند، حسابداری دوبل یعنی همان حسابداری متداولی که در ایران و پیش از دوره engineering auditing یا حسابرسی مهندسی که این روزها در آمریکا متدوال است، را دریافت نکرده بودن:)
به همین دلیل سعی کرده ام چند کلمه ابتدایی درباره حسابداری بنویسم. شاید به درد دوستان خواننده بخورد.
به هر صورت حسابداری دوبل یک معادله حسابداری دارد :
دارایی = بدهی + سرمایه
که تمام ثبتهای حسابداری با استفاده از این اصل انجام می شود.
مفهوم بدهکار و بستانکار در حسابداری :
وقتی یک اتفاق در حسابداری را ثبت می کنیم. در حقیقت همیشه به دو گروه نه چندان خیالی از ذیفنعان شرکت پاسخ می گوییم.
به همین دلیل ثبت بدهکار آن گروهی از موجودیتها هستند که در قبال فلان مبلغ باید به شرکت مبلغ را پرداخت نمایند و بستانکار ثبتی است که پرداخت مبلغ به ایشان بایستی انجام شود. این نکته گاهی عاملی است که ممکن است فرد را در ثبتهای حسابداری دچار سول نماید که به نظر همه چیز دارد برعکس اتفاق می افتد. اگر توضیح بنده روشن نیست در ادامه حتما شفاف تر خواهد شد.
نکته مهم این است که تمام ثبت ها دوبل هستند. یعنی اگر به فرض شما در شرکت سرمایه گذاری کردید حتما دو تا ثبت برای آن می زنید:
بانک xx
سرمایه xx
این نشان می دهد بانک خود را بدهکار نموده اید و سرمایه خود را بستانکار
کلا قاعده ی تشخصیص بدهکار و بستانکار به شکل زیر است:
دارایی:
افزایش -> بدهکار
کاهش -> بستانکار
اما در طرف دیگر معادله تمام پدیده ها عکس هستند. یعنی
سرمایه:
افزایش -> بستانکار
کاهش -> بدهکار
و همین طور برای
بدهی:
افزایش -> بستانکار
کاهش - > بدهکار
فلسفه بدهکار و بستانکار نیز به این صورت است که وقتی مبلغی را در بستانکار ثبت می کنیم به طور ساده به حساب بستانکاران شرکت پاسخگو هستیم و برای حضور چنین مبلغی داریم جواب می دهیم.
خوب اگر تا اینجا مشخص و واضح بود، می رویم سراغ زیر پدیده هایی که از سرمایه مشتق شده اند. این پدیده ها به شرح زیر هستند:
درآمد
هزینه
برداشت
در آمد:
افزایش -> بستانکار
کاهش -> بدهکار
به طبع در آمد پدیده ای است که همانطور که از اسمش پیداست همراستا با سرمایه است و باید جهت بدهکار و بستانکارش همان باشد که برای سرمایه بود.
اما جهت پدیده های هزینه و برداشت خلاف جهت سرمایه است.
هزینه :
افزایش -> بد هکار
کاهش -> بستانکار
برداشت:
افزایش-> بدهکار
کاهش -> بستانکار
حالا می رسیم به ثبتهای مهم که از اتفاقات حسابداری روزمره می توان در دفتر روزنامه انجام داد. این روزها دفتر روزنامه به شکل نمادینی همان دفتر قابل استفاده برای امورمالیاتی، یک فایل اکسل و یا نرم افزاری است که مهمترین آن در ایران در بخش خصوصی نسخه های مختلف نرم افزار هلو است.
اما نرم افزار حسابداری در بخش دولتی به طور عمده محصول همکاران سیستم است.
این نکته ها بماند
ثبتهای مهم حسابداری :
برای ستون نزدیک به ثبت یادتان باشد که منظورمان ثبت به شکل بدهکار و برای درج مبلغ در جایی دورتر از عنوان ثبت، بخش بستانکار را مد نظر قرار داده ایم.
ادامه در مطلب بعد
تا چند وقت پیش یعنی تا آنجایی که دیگر چشم کار نمیکند بلکه خاطره های نشخوار شده یاری می کند، وبلاگهای مدیریتی پر محتوا و توانمند بودند. متنوع و کاربردی و نزدیک به ادبیات بومی مدیریتی به نظر می رسیدند.
ماشاء الله به این روزها که خشم و خشونت عمومی، خویشش را فرو کرده توی این بیابان و دارد شخم می زند.
نوشته ها فقط شده اند توصیه های اخلاقی - Moral - ساده که بشود با آن تلقینات مرده ای خندان و امیدوار به فردا را برای ترفندهای جدید کاری، آماده کرد.
خیلی از این نوشته ها فقط همان یک دو سه های مدیریتی هستند که به لفظ به فارسی ترجمه شده اند ولی حتی خیلی وقتها برای مترجم نیز عمق و معنا پیدا نکرده اند. اصلا خیلی از این بسته های مفهومی مدیریتی در دنیای پست مدرن دارد کاملا عوض می شود. آن وقت ما فوق لیسانس و دکتراهای مدیریتی داریم که دارند نظریات قرن 10 امی را تحت لینوکس مطالعه می کنند.
به قول خیلی ها - مثلا همین آقای خشایار دیهیمی- دلیل ناتوانی مدیرها و مشاوره های مدیریتی به صورت اکثریت - بی سوادی ایشان و تجربی برخورد کردن است. سهم عمده ای که از این قشر طلب می شود پاسخ گویی به نیازهای فلسفه اخلاقی به معنی واقعی کلمه است. این نیاز مخصوصا برای جامعه ای که با یک اکثریت معقولی - از لحاظ کمی- به مباحث دینی فرصت استراحت داده و تنها توصیه های سعدی و حافظ و نور دور دستی از مدرنیته ی اخلاقی را در دوست مشاهده می کند، یک مساله حیاتی است. باید بعضی حداقلهای فلسفه اخلاق به نوعی مطرح و بحث بشود. مواردی کاملا پایه و بدون طیف که کمک بکنند افراد در زندگی روزمره شان خیلی سقراطی تکه های بحث اخلاق را مدیریت کنند. و بعد این یافته ها یک پیش زمینه ای خواهد شد برای برپا کردن هر نوع تفکر منطقی از جمله اسلامیات و غیره. به نوعی که فقاهت زدگی معکوسی که بدون تحلیل و تهی باشد به نوعی برداشت طالبانی از قضیه در اکثریت منجر می شود که برای تفکر اسلامی مطلوب نیز خطرناک است. این حاشیه ها بماند برای بعد...
اما مشاوران مدیریت ما به طور عمومی از جریانهای پست مدرن فلسفی که تاثیر و امضایش را در خیلی از زمینه های مدیریتی مثل بازاریابی می شود دید، فاصله ی اساسی دارد.
بله سطح بحث گاهی در سطح اساتید حوزه های مدیریتی در یک کنفرانس آموزشی شاید این باشد که من پاور پویینت به کسی نمی دهم، خوب نهایت آدمی که از زیر دست چنین آدمی بر می خیزد همان می شود که مدیریت مثل یک سخنرانی دنباله دار چندین سال یک سمتی را در جایی خواهد داشت.
حق هم دارند. در سرزمینی رشد کرده اند که مصداق جدایی دانش آکادمیک از زندگی بارها بزرگتر از توهماتی مثل جدایی دین از سیاست و دیگر افاده و ادعای مربوطه ی آدمهاست. جایی که به راحتی می شود بی سوادی و تیز بازی را گرفت و رفت بهترین ها را، تحصیلات، کار، پول، اغلب شانیتهای اجتماعی و غیره را به صورت حریصانه و ناامن تعقیب می نمایند.
به همین مناسبت این روزها خیلی سخت می روم یک وبلاگ مدیریتی را باز می کنم که مطالب پلو خورشتی در دلش نباشد. البته از دل خون خیلی از این دوستان خبر دارم. آدم اگر همیشه عرصه ی روح متعالی بود که اصلا آدم نبود. یک قسمت زیادی از روح و جسم ما توی جایی مثل اینجا گیر کرده است که توصیفش از بدیهیات گفتن است و عقلا مکروه است.
باقی بقایتان. اینها را گفتیم تا وزنه سنگین نوشتن در این زمینه ها را تکانی داده باشیم و به قول دوستان از فاز صفر ماجرا کمی راه افتاده باشیم.
پ.ن:
این نوشته به معنی نفی معدود وبلاگهایی که نگارنده های آنها با تمام سختی کار و مسئولیت و زندگیشان، واقعا برای پیشبرد فضای مشاوره تلاش می کنند، نیست.
مدیریت ارتباط با مشتری هر هر کشوری یک جور بازتاب فرهنگ عمومی آدمهاست. از دل این مدیریت ارتباط با مشتری - به همین طول و درازی که دوستان مدیریتی می گویند- کلی شغل توی ایران دست و پا کرده اند که از قدیم هم - نه دوره تاریخ بیهقی که تمام نویسنده ها و روشن فکرهای ما بروند توی آب خلیج فارس آن موقع شنا کنند،
از قاجار به این طرف را بگیرید- مدیریت آبدارخانه بوده است که در خیلی از جاهای دنیا وجود ندارد،بلکه نسخه ی حرفه ای تر آن یعنی مدیریت تشریفات که واقعا بدون هیچ اخم و تخم و اعمال نفوذی می تواند به مشتری بیچاره که قرار است توی دفتر و دستک شرکتی مسایل خود را پیگیری نماید وجود دارد. اتفاقات وارداتی مثل این که خوب تدوین نشده باشند همین می شود که مدیر عامل از آقای آبدارچی که تمام روز به فکر اقساط عقب افتاده اش روی ترش کرده و در اکثر جاها - مخصوصا دولتی - در فکر کتک زدن و رو کم کنی از کارمندان است، به راحتی با غریبه ی بیچاره ای که اموراتش را ممکن است یکی دو روزی توی شرکت میزبان پیگیری نماید، می توانند حسابی سخت بگیرند و خدا قوت که می گیرند. حالا این مطالب را ببرید در صنایعی که خیلی به روز هستند مثل صنعت نرم افزار که بخشی به شکل پشتیبانی دارند. تقریبا اکثر آدمهای پشتیبانی که باهاشان برخورد کرده ام به دلیل نرم افزارها و محصولات بنویس بنداز در حوزه ی نرم افزار که این روزها آسمان خاکستری تهران را ستاره باران کرده است، به دلیل مشغله ی فراوان، بسیار بد قول و بد اخلاق هم می شوند. مثلا موارد زیر تجربه های شخصی اینجانب در باب مشتری مداری نرم و سخت است :
1- شرکتی یک مدیریت محتوای ناقابل را به دوست ما فروخته و پول آنچنانی هم برای نگهداری اش گرفته است. خانم محترم پشتیبان از ساعت 11 تا فکر کنم 15 توی شرکت حضور دارند. به همین جهت اگر ساع 16 یا 10 صبح تماس گرفتید ممکن است یک منشی محترم بخواهد همانطور تلفنی بزند توی گوشتان
2- به بچه های تازه بالغ استخدام پسر خاله گفته اند که این چند تا خانم همان مرغ های حیاط شما هستند و تو باید هم مشتری مدار باشی و هم مواظب مرغها باشی -البته همه جای بانک پاسارگاد آدمهای بسیار شریف هم وجود دارند- بعد می روی بانک یا همان حیاطشان و خروس مشتری مدار گرامی فکر می کند باید هم به کار شما نوک بزند و هم مجموعه را بچرخاند. مدیر هم که تا از سماور ذغالی چایی نخورده باشد دستگیرش نمی شود فلان مشکل چطور باید حل شود، بعد این خروس جوان باید بیاید و بعد از کلی شماره و نوبت و منت و آقا بشین تا صدات کنیم و تلفن و اس ام اس فاطی و صبحانه خوردن، نگاه می کند که ای دل غافل، در این صبح دل انگیز - صبح های میدان شوش و اعدام و قیام و خراسان نه، صبح در خیابان پاسداران- یک عده بی نوا لنگ و لوچ نشسته اند توی صف و دارند زار زار برای عمر از دست رفته شان کنار جوبهای پر آب پاسداران و حومه گریه می کنند. کاش همیشه اینطوری بود. نه اینکه مثلا روز افتتاح حساب اینقدر خوب و محترم بودی که اصلا فکر می کردی بالای برج میلاد داری می روی کنسرت رضا یزدانی جیغ بکشی از خوشحالی و با کلاسی. اصلا آن روز افتاده توی جوی آب و سرپایینی رفته و گم شده است.
3- شعبه محترم و وزین گوشت ترکی - کباب ترکی نشاط - که اینقدر محترم و معروف است. نوعی از مشتری مداری خاص کبابی ها را دارد. حالا فرقی ندارد که شما با یک مجموعه گه از سالهای 60 همینطور جلویش صف بوده است و قیمت کنونی اش خیلی میلیارد است روبرو باشی. به دلیل تور گسترده ی مالیاتی و یا اصلا عشق کشیده و نکشیده ی صاحبش، هیچ نوعی از پوز ثابت و پرتابل ندارد و عابر بانک کوچه را حواله می دهد. اصلا تمام دخلش می رود و از آنجا دور می زند می آید توی دست مشتری. بماند که همه جا باید مواظب اموالت باشی. ولی یک جای کار حسابی می لنگد درست وقتی که مثلا آقایان باید بخشی را صف بایستند و یکی دو تا خانم محترمی که چشم بچه های سرویس مشتری مداری -CRM- مجموعه را گرفته مثل شب زفاف دارند به دوستان سرویس می دهند و اصلا می گویند هیچ جا تبعیض جنسیتی نیست- خدا درخلقت ما تجدید نظر کن-
4- رستوران هانی در خیابان مطهری یکی از منوهای گران را دارد. مثلا اگر تنهایی بروید و مثل بنده آدم شکمویی باشید به راحتی وعده ای 40 تومان نفری باید پول بدهید. اما بدی ماجرا سلف سرویس بودن آن است. اما ته ماجرا ختم به خیر نمی شود. یعنی آقای محترم انتهایی واقعا اهل کتک زدن مشتری باید باشند. چون آنها آنجا را ساخته اند و خیلی هم مهم نیست دو تا مشتری نباشند و دو تا خر دیگر هستند که بروند توی شلوغی زیارتی آنجا بخواهند شام خانوادگی بخورند دور هم. به نظر خانواده ها نمی توانند بروند کافی شاپهای مودب و متینی که شام خانوادگی شان هم بد نیست و برخوردشان هم زیادی شیک و تمیز و دوستانه است.
5- لیست پرتالهای برای فروششان را باز می کنم. از 50 هزار تومانی - مطلب برای سه سال پیش است- هست تا 25 میلیون تومانی که توی منوی رعیت نیست و برای سازمانهای بزرگ و حتی وزارتخانه ها کار کرده اند. خیلی هم مشتری مدار هستند. بچه های تند وتیز و مذهبی که به نوعی مشتری مداری هیاتی دارند. مدیر عاملشان که سه چهار تا کار از طرف وزارت خانه خریده بودند و ما رسیدیم و پیگیری نگهداری می کردیم، خط ایرانسل خودمانی 0935 دارد. از همین ها که می شود باهاش به برنامه نود هم اس ام اس داد و کاسه کوزه ها را سر مایلی کهن شکست. سعی می کند 50 هزار تومانی را نفروشد. یعنی در شان یک وزارتخانه نیست که بخشی از آن با پرتال 50 هزار تومانی به ساب دامین اصلی وصل شده باشد. مثل سرطانی که به عضلات سالم و تنومندی پیوند خورده باشند، خیلی بد نما و بد ترکیب به نظر می رسد. اما ما همان را می پذیریم و مشکلات حل می شود. بعد از یکی دو روز می فهمیم یک با یک برابر است و پرتال 13.5 میلیون تومانی ایشان همان است که 50 هزار تومانی اش را ما خریدیم. به هر حال خداوند در خلقت ما سوتی عظیمی داده است که موی دماغ خودمان هم هستیم.
6- اسمش نادر است یعنی همینطوری خودش را معرفی می کند و می آید با دانه دانه ی ما دست می دهد. حدود 40 سالی دارد و به صورت پیام نور و حضوری می رود فرانسه و بر می گردد. دکترای جامعه شناسی می خواند. البته دخترش هم توی این مدرسه است. توی دم و دستگاه کارخانجات کرج یا قزوین کارخانه شیشه خم دارد. خیلی ساده پوشیده است. قرار است اسپانسر تیم طراحی بازی ما باشد. خیلی ساده آمده بود و داشت به همه چیز کمک می کرد. اصلا بعد از مدتی فهمدیدیم مشتری مداری و این حرفها مثل خیلی از این شغلهایی که ما سالها بهش فکر می کردیم وجود خارجی ندارد. بلکه مهارتی است که از فلسفه های کسب و کار مورد نظر درآمده است. اینطوری نه مسئول دفتری را دیدیم. نه اتفاقی میانی قرار بود این آقای نادر کشور گشا را اسپانسر چند تا از پروژه های ما نگاه دارد. نگاه فلسفه دار شخص باعث شده بود، اتفاقهای کاری انجام بشود و همه چیز منظم جلو برود. اما در موارد 5تایی بالا اصل گم شده بود و فرع در انبان هیاهوی آموزشهای مدیریتی، مثل این پودرهای چربی سوز تن فربه ای را داشت چالاک نشان میداد که هنوز تا هنوز آماده ی جریانی به نام مشتری مداری نیست.