خوب در ابتدا خیلی ساده نبود ولی هر ساده نبودی منجر به این نخواهد شد که ساده بشود. بدتر و سخت تر شد. توصیه به محبوبیت باعث شد همه چیز مصنوعی بشود. روز اولی که مدیر شدم هر لحظه میرفتم توی دستشویی و یا اتاق جلسات و روی موبایلم این 18 توصیه برای افزایش محبوبیت را میخواندم.
برقراری تماس چشمی
این موضوع باعث شد دقیقا بعد از سه ماه و دوهفته از وقتی که حکم مدیر عاملی را گرفتم یکی از دوربینها را زوم کنم روی صفحهی یکی از کارمندها که داشت با یکی چت میکرد: توکلی خیلی هیزه بابا.
چشمهام سیاهی رفت. دیگر نخواندم. لابد چیزهای بدتری هم نوشته بود که شاید منجر به اخراجش میشد. من فقط به توصیهی یکم عمل کرده بودم.
وقتی با کسی صحبت میکنید از موبایل استفاده نکنید.
مهدوی از اولین روز کنه شده بود. چسبیده بود به رییس توکلی و اگر اقتضائات ثبت احوال اجازه میداد اسمش را از مهدوی به توکلی تغییر میداد. هر لحظه که با کارمندی صحبت میکردم میآمد و یک چیزی را بهانه میکرد. شمارهی فلانی رو دارین و من مجبور میشدم شماره را از تلفن همراهم در بیاورم. یا مثلا میگفت فلان حرف را زدید و من باید چتهای توی واتس اپ را باز میکردم و برایش دقیقا میخواندم. کلا مهدوی کشندهی هر گفتگویی بین من و کارمندهای دیگر بود.
دیگران را به اسم صدا بزنید.
ما به خاطر کرونا تصمیم گرفته بودیم با هم کمتر ارتباط بگیریم. برای همین توی شرکت چت میکردیم. فارسی توی سیستم چت من مشکل داشت و من همه چیز را فینگلیش مینوشتم. این توصیه تا یکی دو روز به دردم خورد ولی بعد فهمیدم یکی از کارمنها که اتفاقا ابعاد بزرگی داشت و اسمش محبوبه بود را Mahboob صدا میزدم که به نظر جالب نبود. مخصوصا اینکه چتها در یک جلسهی دور کاری با کارفرما و برای اینکه نشان بدهم با کارمندهام چقدر صمیمی هستم اتفاق افتاده بود.
لبخند به لب داشته باشید
من از بچگی آدمی جدی بودم حتی وقتی عکسهای عروسی دایی را دیدم یعنی 29 سال بعد بازنم که مرور میکردیم ازم پرسید: توکلی تو چرا اخم کردی مطمئنی این عروسی داییته؟ گفتم: آره. اون روز آفتاب میزد شاید برای همین هم من اخم کردم. – وا عزیزم. توکلی جان! عروسی که شب بوده نگاه کن. گفتم: آهان. به نظرم نور چراغهای تالار زیاد بوده اینطوری شده. اما موضوع به همینجا ختم نشد. وقتی به این توصیه عمل میکردم همه به طرزی مشکوک میدانستند من همین حالا توی دستشویی یا اتاق جلسات چیزی را خواندهام و همینطور با نشان دادن دندانهای به جای لبخند، حالت تهدید آمیزتری پیدا کردهام که زنم یعنی مرجان جان، جان جانان بهم پیشنهاد کرد که از خیرش بگذرم و توصیههای مدیر محبوب من را به شکل 17 تایی آن عمل کنم.
به گرمی دست بدهید
همیشه عاملی هست که ما را شبیه اروپاییها میکند. اینکه ویوی شرکت به یکی دو تا درخت توی خیابان جردن باز میشد، دلیل کافی برای اروپایی و در حقیقت متمدن بودن ما توی شرکت نبود. از همان روزی که تصمیم گرفتم با کارمندها به گرمی دست بدهم سه تا از خانمها به سرعت استعفایشان را به منشی دادند و با چشمهای اشک بار و بدون خداحافظی در ساعت اداری، کار را تعطیل کردند. حیف ازاین همه مدیریت منابع انسانی و مخصوصا ترفندهای مدیریتی که دمب و دقیقه خرجشان میکردم. ما کی روی پیشرفت را خواهیم دید؟ خدا عالم است.
به حرفهای طرف مقابل گوش دهید
شاید مادر و یادم هست که خالهام همیشه میگفتند: پسر ما خیلی دقیق حرفها را گوش میدهد. یعنی از کودکی اینطوری بودم. حتی وقتی که نصفی از تنم هنوز توی اتاق نبود میشنیدم که کی به کی چه چیزی گفته است. سالها طول کشید تا این مهارت به دردم خورد. به عنوان نمونه یکی از کارمندها آمده بود باهام حرف بزند:
- آقای توکلی من یه مشکلی داشتم.
- بگو جانم. سراپاگوشم.
- من بچهی آخر خانوادهام. پدرم تصادف کرده. هزینههای نگهداریش بالاست. بیمهی ازکار افتادگی نبوده برای همین ما مغازهاش رو دادیم اجاره. ولی بازهم اوضاع خوب پیش نمیره. میشه یه مقدار حقوق بنده رو افزایش بدین؟
سعی کردم سریع واکنش نشان ندهم چون در توصیه و ترفندهای مدیریتی که خیلی وقت پیش خوانده بودم نوشته بودند همیشه متین باشید. مدیر متین طلاست که دوباره گفت: آقای توکلی! آقای توکلی! خواهش میکنم جواب بدین.
درست میگفت. دیگر وقت جواب بود. گفتم: باشه. عزیزم از اینکه شرکت ما رو انتخاب کردی خوشحالم. اما باید بدونی که اگر مغازه اجاره کردی بهتر نیست بری همون به مغازهات برسی؟ در ثانی کلی آدم هست که پدرش فوت کرده ولی خودش رو به اون راه نمیزنه. سعی میکنه از مادرش مراقبت کنه. به هر حال من خوشحالم که به درخواست استخدام ما جواب مثبت دادین.
به نظرم رسید این روش هم نمیشد چون کارمندها اصلا معلوم نبود چی میگویند. شاید بودن وسایل شیک و گرانبها توی دفتر حواسشان را به نوعی پرت میکرد.
همه جای دنیا بین دولتی و خصوصی. خصوصی کوچک وخصوصی بزرگ تفاوت هست. شاید عجیب باشد ولی شرکتهای دولتیای هستند که اینطوری باشند: وقتی داشت عید میشد کلی اتفاقهای قابل توجه افتاد. مثلا یک تومان واریز کردند تا فقط معلوم شود طعم ملی شدن صنعت نفت چه طور است. تمامی هتلها به جز جزایر مارماریس، 75 درصد تخفیف دارند. بعد یکی آمد برای آنها دربارهی فریضهی خانه تکانی سخنرانی کرد. بعد از آن شخصی اولین قرارداد لوله پاک کنی برای پرسنل ادارهی آنها در شب عید را به همراه اولین لوله پاک کن مخصوص کارکنان این اداره، نشانمان داد. مدیر عامل هم آمد و تبریک گفت. بعد در پایان عدهای با قوطیهای پر از آجیل موسیقی نواحیلی مخصوص این اداره را که سالهاست دارد اجرا میشود، نواختند. خانمها بیشتر از قوطیهای پسته که شر شر خوب و گوش نوازی داشتند به هیجان آمده و دست زدند. در انتهای مراسم کمی هم از دیگر تاریخچهها و مراسمهای مربوط به نوروز گفتند. یکی از پیرمردهای اداره که میگویند ساعت خواندن بلد نیست و از روی آفتاب و مهتاب زندگی میکند آمد و رسم سمنو پزان این اداره را برای نسل جاری توضیح داد.او اعلام کرد که اعتقاد به بخت بلند جهت پاداش و دستمزد دارد و الا چیزی که از فضل پروردگار نباشد به پشیزی نمیارزد. لازم به توضیح است که درخشانترین بخش مراسم بخش اهدای جوایز بود چون آنهایی که در آموزشهای ضمن خدمت نمرههای عالی کسب کرده بودند، لوح زرین ویژهی این مراسم داده شد.لوح ویژه به طریقهی عجیبی در مراسم ساخته میشد. قطعهای طلا به اندازهی زبان فرد. ابتدا کارمند مورد نظر در جایگاه قرار گرفت. بعد با تاباندن نور و اندازه گیری طول سایهی زبان، تخمین موفقی از اندازهی زبان کارمند مورد نظر به دست آودند. بعد قرار شد تابلویی به شکل همان سایه و با همان ابعاد از ورقعهی طلا درست نموده و به کارمند مورد نظر اهدا نمایند. #bighanoon #عمار_پورصادق
اما بشنوید از شرکت ما: وقتی که آخر سال میشود بهمان کلی کتاب هدیه میدهد. مدیر عامل: خانم منشی به بچه ها اعلام کنید pdf های توی شبکه رو به عنوان هدیه برای پرسنل در نظر داریم.
منشی با لحن مخصوص شب عید: وا؟ فقط همین؟
مدیر عامل: نه خوب یه بادیه مسی کوچیک هست.
- چرا کوچیک؟
- برای اینکه به پرسنل یادآوری کنیم: آب هست ولی کم هست. مخصوصا برای حمام.
-تاس خالی بد نیست؟ نمیشه مثلا وسایل شستشو بهشون بدیم؟
-فکر خوبیه. شامپو تخمه مرغی پاوه رو هم به بستهی پیشنهادی ما اضافه کنید. البته مدیر پروژه ها یکی یک دونه لیف هم اضافه میگیرن.
پس از آن، آقای مدیر عامل در سخنرانی خود اذعان داشت که ما امسال سال پاکیزگی شغلی خواهیم داشت. بعد از ماه دوم سال یعنی اردوی بهشت متوجه شدیم این موضوع به شکل تعدیلهای جدید، رخ نموده است. برای همین شرکت ما برای اولین بار در خاورمیانه برای پرسنل خود- جشن تعدیل- برگزار نمود. بدین ترتیب که برای گفتن : تعدیل شدی عزیزم.
اتاق ویژهای به شکل زیر طراحی نمودند. اتاقی بدون پنجره. با دیوارهای ضربه گیر. به همراه یک میز و صندلی با قابلیت تحمل ضربات بسیار. توجه داشته باشید که صندلی با ضربات بسیار از ضرب عوامل اول دیوار و میز و اتاق و پرسنل و ک م م فیش حقوقی پرسنل با ب م م اقساط باقیمانده از وامهای قدیمی بانکی به دست میآید و اصلا ربطی به کتک کاری با صندلی بعد از شنیدن عزیزم تعدیل شدی ندارد. روی میز یک قوطی شربت آبلیموی رقیق هست که میتواند به فشار افتاده به هر کجا، کمک نماید. یک قوطی روغن زیتون بودار قدیمی هم هست که از ابتدای تاسیس شرکت روی همین میز هست. اگر شما احتمالا بعد از شنیدن چنین خبری، دچار مشکلاتی شدید، نامبرده میتواند درجا کمکتان نماید و سوگند که این یک قوطی آب معدنی نیم وجبی چنین توانایی زیادی در اجابت مزاج آدمی بازی خواهد نمود. طراحی این اتاق از سوی مدیر عامل ما همین امسال توی جشنوارهی مدیریت خوارزمی جایزهی اول – مدیریت منابع انسانی- را کسب نمود. مدیر عامل ما هم آن کت و شلوار قشنگه را پوشید و رفت گفت: ما اعتقاد نداریم شرکت ما منابع انسانی دارد. ما چیزی به نام سرمایههای انسانی داریم. بعد یکی از میان جمعیت فریاد زد. تلنت پولtalent pool. که معلوم شد دفعهی دوم انگلیسیاش را فریاد زده است. پس از آن همه او را شناختیم. او کامران پاچه، مربی بدن سازی شرکت بود که این بار در تی شرت صورتیاش ایفای نقش میکرد. مدیر عامل ادامه داد: بعله استخر سرمایههای انسانی داریم و حاضران کلی کف زدند و گفتههای مدیر عامل را به غایبان رسانیدند. شرکت ما در پایان سال پسر از ارسال یک عدد کارت تبریک الکترونیک در آن سال به کار خود پایان داد.
منشی شرکت زنگ میزند: الو – خانم رفیعی؟
میگویم: خانم رفیعی همین حالا از اتاق بیرون رفت.
میگوید. ایشون چرا ضوابط رو رعایت نمیکنه؟ چرا بدون اجازه تقویم رومیزیش رو با بغل دستیش عوض کرده؟ اصلا آبدارچی باید پاسخگوباشه؟
- باشه. بهشون میگم.
- اصلا چرا ایشون تمام خودکارهای سبزی که شرکت بهش داده گذاشته توی یک کشو، محصور کرده؟ ما هزینه کردیم براش.
- من خانم رفیعی نیستم ولی میگم.
- آقا میشه بگین اصلا چرا ایشون کهنهی بچه رو روی میز عوض میکنه؟
- پس اینقدرها هم بی تقصیر نیست.
- چی فرمودین؟ خانم رفیعی؟
- من خانم رفیعی نیستم. مضاف بر این خانوم نیستم ولی چشم حتما بهش میگم.
- راستی یه چیزی. میگم خبر دارین خانم رفیعی بعد از ظهرها کجا میره؟
- نمیدونم ولی وقت شیر داره احتمالا میره به بچهاش شیر بده.
- وا؟ من شنیدم میره به بچه های مردم شیر میده.
- یعنی چی خانوم؟ چرا باید چنین کاری بکنه؟
- شنیدم به خاطر پول؟
- باشه. باشه. بهش میگم خودکارهای سبزش رو هم دربیاره و استفاده کنه. مرسی خانم.
گفت خواهش میکنم و قطع کرد و با خیال راحت به 17 امین روز مهرماهش ادامه داد
وقتی تراژدی شروع مدیریت و علم مدیریت و تاسیس رشتهی مدیریت و موج مهم و جدید MBA توی ایران مصادف شد با مشاوران مدیریت نسل اول. همانهایی که حسابی ذوق و شوق داشتند و توی تمام زمینههای جدید مدیریت انگشت میکردند ما هم رفتیم توی چند تا از تیمهای تازه تاسیس مدیریتی توی کشور تا از غافله عقب نباشیم. ارشمیدسهای کوچولویی بودیم که در کسوت مشاور مدیر میرفتیم سراغ مدیر و با بدن برهنه فریاد میزدیم اورکا اورکا. الان فهمیدم مثلا سازمانی که داریم مطالعه میکنیم یا موضوعی که حسابی گیرکرده است کجایش ایراد دارد و به قولی راه برون رفت ازش چیست. یک جور فیلسوف قارهی مدیریت در ایران به حساب میآمدیم و در انزوایی که برای خودمان اختراع کرده بودیم از نردبان مفاهیم جدید بالا میرفتیم. الان اما اوضاع عوض شده است. مشاوران مدیران موی دماغهایی محسوب میشوند
ادامه مطلب ...فرست- برنامهی طنزی که اساس آن آوردن شادی به دل و خانههای مردم است، هر چقدر هم قهوهای و لوس باشد، باز هم میتواند قابل ستایش باشد. یعنی تا اینجایش که دست مریزاد به اینکه یکی توی این گل و شل و آشوب و من بخر تو بخر های ممکن، اساسش بر نفرت و چیز نشان دادن بنا شده است.
من رامبد جوان هستم خوشحال هستم.
برنامه هنوز غوره نشده مویز شده و از مهمان رسمیاش مثلا معاون وزیر بهداشت میخواهد بگوید خنده وانه یعنی چی خندوانه چه کارها کرده است؟ خنده وانه چیزی بیشتر از یک مفهوم است:)معاون وزارت بهداشت درمان و آموزش پزشکی هم کلا یک شبه قسمت چپ وزارت بهداشت درمان آموزش پزشکی، مراکز بهداشت، پزشک خانواده، پزشک انساب و انواع و اقسام فعالیتهای پیشگیرانهی وزارت بهداشت را منکر میشود و خطاب به رامبد جوان میگوید: ما کارمون پیشگیریه، شما کار خیلی خیلی مهمتری میکنید.
این ما میتوانیم و ما توانستیم پوز شما را بزنیم، یاوههای رامبد جوان به تنهایی نیست. او تنها یکی از میلیونها هنرمند خوش اقبالی است که در دوره ی هم همهی هنر قدم گذاشته روی سن و دارد شلنگ و تخته میاندازد. باز هم تشکر و تشکر فراوان. به هر صورت ما همانطور به خندههای مانیایی خود ادامه خواهیم داد. امیدواریم این روحانیت معظمی که در برنامه شرکت میکنند مثل فیلم مارمولک بروند دنبال کارهای مهمتری مثل نقد فیلم، کلنگ زنی و غیره.
سکند- خیلی از شرکتها الان شده است یک ساحل امن و آسایشگاه مطمئن برای کسانی که جاهای دیگر آسیبهای اساسی دیدهاند. والا به خدا گرداندن چنین شرکتهایی صواب خالص و توسعهی پایدار در زمینهی تیولداری را به همراه داشته است. تشکر.
یک زمانی حرف بر این بود که مدیریت ما بر اساس سعی و خطا اتفاق میافتد ولی امروز با این همه زاییده از تحصیلها در زمینههای مختلف مدیریت و غیره چرا روش کار همان هیاتی چابک – agile heiati – است؟ خداوند عالم است.
ما را همه شب نمیبرد خواب | ای خفته روزگار دریاب | |
در بادیه تشنگان بمردند | وز حله به کوفه میرود آب | |
ای سخت گمان سست پیمان | این بود وفای عهد اصحاب | |
خارست به زیر پهلوانم | بی روی تو خوابگاه سنجاب | |
ای دیده عاشقان به رویت | چون روی مجاوران به محراب | |
من تن به قضای عشق دادم | پیرانه سر آمدم به کتاب | |
زهر از کف دست نازنینان | در حلق چنان رود که جلاب | |
دیوانه کوی خوبرویان | دردش نکند جفای بواب | |
سعدی نتوان به هیچ کشتن | الا به فراق روی احباب |
سهمیه بندی اینترنت و به طور عام سهمیه بندی یکی از کروموزوم های مرتبط با گونه های جهش یافته از نوع آدمیزاد است. سهمیه بندی مهم و مطلوب در شرکتهای آی تی که می بایستی مصرف کننده ی عمده ی پهنای باند اینترنت باشند، یکی از دستاوردهای کلان مدیران آی تی است. بدیهی است کسی پهنای باند کافی نداشته باشد، ترجیح می دهد با استفاده از قطره های در دسترس و یا روشهای تقطیر و غیره کمی از پهنای باند لازم برای امورات خود را تامین نماید. ارباب قالیبافخانه برای اینکه قالی گران بهای خودش آسیب نبیند، سعی می کند حتی الامکان در طول فرآیند طولانی قالیبافی، قالی را از تعرض آفتاب حتی برای مدتی کوتاه نیز مصون نگاه دارد. بدین روی همه ی قالیبافی ها و قالبافخانه ها همتی در کوچک کردن پنجره ی اتاق دار قالی و پرت نمودن آن از دسترس کودکان قالیباف دارند. به همین خاطر بسیاری از شرکتهای آی تی محور نیز می خواهند و می توانند کارمندان خود را هر چه تمام تر محدود نمایند. در برخی از این موارد و درست زمانی که نخ قالی از نوع ابریشمی باشد، صاحب قالیبافی می تواند بدون توجه به ضعیف شدن چشمان دخترکان قالیباف به فرآیند طولانی بافتن قالی ابریشمی و در آمد حاصل از فروش آن فکر کند. بدین روی برخی از شرکتهای آی تی محور با مقرر نمودن ماهیانه 700 mb اینترنت از سهم الارث قالبافهای گذشته، سعی در تولید قالی ابریشمی نموده اند. بدین روی باید مواظب بود وقتی جستجویی انجام می دهید گوشواره و ساعت غواصی و سیم فندک جلوی چشم شما ظاهر نشود. بعضی وقتها نیز از دست دیو احتیاط نیز کاری ساخته نیست و شما سر خود در یک سایت برنده می شوید. سهمیه بندی اینترنت مانند خیلی از اقدامات اصلاحی فله ای به صورت بذر کشی، سمپاشی و غیره در شرکتها اتفاق می افتد. در برخی از موارد یعنی درست وقتی که از منابع وایر لس نیز استفاده می کنید منتظر و مترصد سم پاشی هایی باشید که ممکن است گیاهان نهان دانه و تخمهایشان را مورد اصابت قرار دهند!
اصولا کارمند خوب باید شانه و ناخن گیر مصرف نماید. واکس کفش و نخ موبر به وفور در سازمان مستقر شده است.
کارمندانی که در سازمان های با سهمیه بندی اینترنت به زیست مشغولند زین پس به جای گرفتن سهیمه از همکاران، غایب ها، مرده ها و مستعفی ها با درج آگهی گوسفند زنده در پورتال سازمانی خود خواهند توانست، سهمیه اینترنت مورد نظر خود را تامین نمایند.
سرمایه اجتماعی آخرین نجات دهنده ی های سازمانها و مخصوصا جامعه های در حال گذار هستند.
نهادهای اجتماعی یعنی چیزی غیر از خانواده به تاکید و تکرار فراوان دولتی، منبع اصلی سرمایه های اجتماعی در دنیاست. هر کجا در حوزه ی اجتماع، فرهنگ و جامعه خبری است، خبر شاد تولد یک نهاد اجتماعی و یا خبر تاسف انگیز مرگ یک نهاد اجتماعی دیگر است. سرمایه ی اجتماعی Social Capital چیزی نیست که شما در جلسات کسب و کار شرکتتان آن را تجربه کنید یا هنگامی که به عنوان بازاریاب در یک سازمان دولتی در حال سفرهای درون شهری سمیناری هستید، از یکی از آن سمینارها سر در بیاورید. سرمایه اجتماعی در ایران یک شوخی جلف است. طوری که هر مدیری به کلیت و جزئیات آویزان به این لاشه خواهد خندید
در وصف و ستایش ناخود آگاه آدمها همین بس که اگر چیزی در آن وجود نداشته باشد و از خود آگاه آمده باشد به راحتی مثل یک دست یا پای مصنوعی بر چهرهی اندامش توی ذوق میزند، با اولین نگاه بیرون میریزد و صاحب عزای هوشمند با مشاهدهی این عضو خارجی کم کم آنرا مثل شاخهای خشکیده بر تن خود از دست خواهد داد. حالا همین حرف در توضیح هویت جمعی ما هم واقعا دردناک است. آدمهایی با اعضا و جوارح خشکیده که از دیدن همدیگر کراهت دارند و نگاه تلخشان زیر آفتاب ژولیدهی روز در حال لولیدن بین هم به وضوح حاکی بد فرجامی هر چه نهاد اجتماعی خواهد بود. البته ماجرا به همین جا ختم نمیشود ولی دیگر از سبزههای زبالهدانی سراغ گرفتن حکم چه جور بازی کشندهای را دارد؟ من اصلا نمیدانم و علاقه مند نیستم.
بازی شجاعت و حقیقت- چه خصوصیاتی برای کسب و کار ایرانی لازم است؟
نمی دانم اسم صحیحش همین است یا نه ولی دو تا قصه تعریف می کنم و بعد باقی حرفها:
1- چند وقتی بود که اصلا شنا نمی کردم. البته بیشتر از عمقی که بشود ایستاده راه رفت نمی رفتم و اصولا قرارم با خودم خیلی مشخص نبود که این کار اصلا شناست یا نه. به هر صورت روزی به خاطر طوفانی بودن دریا و همچنین بقایای وحشتناک زیر آب رفته از پلاژهای کنار دریای شمال - بابلسر- تجربه ای نزدیک به مرگ داشتم. آن روزها گذشت.
شبی به دعوت دوستی رفته بودیم یکی از استخرهای کنار دریا که تقریبا جای مجهز و کاملی بود. به دامادشان که داشت توی عمق زیاد شنا می کرد گفتم بهم روی آب ماندن را یاد بده. او هم گفت اینطوری. بعد تا آخر وقت از این سر می رفتم و بر می گشتم. تقریبا یک طول 20 متری. او هم نشسته بود و می گفت : ببینید. این داره مراحل رشد و ترقی رو پله پله طی می کنه : )
2- روزی در کنار پروژه ای در یک نقش کوچک کار می کردم. اصلا فکر نمی کردم در آن مجموعه بشود کار کرد چه رسد به اینکه چیزی به نام رشد و پیشرفت در آن کسب و کار پیدا کنم. این قصه حاوی جزئیات نامربوط به بحث نیست. یک روز تقریبا بخشی از بچه ها را داشتند به دفتر دیگری با پروژه های کم اهمیت تری منتقل می کردند. من هم در همان آستانه ایستاده بودم و جایگاهم روشن نبود. اما رفتم و صادقانه با مدیر عامل صحبت کردم. یک جور صادقانه ای خودم را و قوتها و ضعفهایم را گفتم. بعدها اصل ماجرا را از یک کتاب مرتبط با کارم خواندم:
داشتن صداقت به عنوان بهترین سناریو و بر اساس نظریه بازیها که در یک پست باید طولانی تر از این موضوع - صداقت- بگویم.
اما چیزی که در این پست قرار است پیش روی دوستان قرار دهم:
در داستان اول جرات، یعنی چیزی که ما زمان های زیادی در زندگی تجربه اش کرده ایم به سراغم آمد. در داستان دوم تقریبا شبیه تمام داستانهای کسب و کاری مرتبط با خودم، صداقت، همراه همیشگی ام بود و باعث شد جایگاه خیلی بهتری به نسبت شروع کسب کنم. اما واقعا این دوتا مهمرین عامل برای موفقیت در کسب و کار است یا بر خلاف نظر خیلی ها می بایست به قول عامیانه، دزد، بود و یا در خیلی از موارد می توان با نصف جراتی که گاهی به خرج می دهیم توی کاری موفق شد؟
به نظر خودم که مدتی در این زمینه فکر کردم این می رسد: هر دوتای این عوامل باعث افزایش ناگهانی اعتماد و برند شخصی فرد می شود. هر دوی اینها باعث می شود که حتی کسب و کارهایی که نیاز به رندی فراوان و سیاسی کاری بسیار دارند، شخص ویژه ای را با این برند بشناسند که بسیاری از فعالیتهای روتین ولی مهم و پر بازده - در مارکتینگ به اینها می گویند گاو های شیرده- را بدون هیچ دغدغه ای مدیریت کنند. به علاوه جسارت این آدمها بهشان اجازه می دهد هم برای خودشان و هم برای کسب و کارهای سریع رشد یابنده، اهرم، مناسبی برای راه اندازی باشند.
من اغلب وقتهایی که توانسته ام در جذب کسی توی تیم کاری موثر باشم، ترجیح اولم اینطور آدمها بوده است. به نظرم اینطور آدمها می توانند رندی عوام و سطح پایینی که هر کاسب خرده پایی در بازار دارد را در کوتاه مدت کسب کنند و یک لایه ی محافظتی قوی برای خودشان ایجاد کنند.
به عنوان نکته ی پایانی لازم است بگویم در زمانه ای که افراد برای هر چیز پیش پا افتاده ای دروغ و رندی را پیشه ی خود می سازند، اینطور آدمها - شجاع و حقیقت گو- با همه ی تلخیهایشان، برند شخصی متفاوتی ایجاد می کنند که مزیت رقابتی اصلی ایشان خواهد بود.
یکی از نظریه های مهم که به نظرم به شدت موارد متعدد کاربردی آنرا دیده اید. بالغ نبودن کارمندان دولت است. قاعدتا چنین مواردی به طور بدیهی استثناء دارد- روی گل همکاران سابقم را در کلیه نقاط و اجناس- می بوسم.
یک تعبیر سردستی این حرف، وجود همه چیز آماده برای یک زندگی کم فراز و نشیب تر از لحاظ مالی برای کارمندها و در مقایسه با کاسب و بازاری و افرادی است که در بخش خصوصی مشغول کارند.
این نکته شاید تکراری باشد. ولی به نظرم موضوع بالغ نبودن روحیات کارمند دولتی یک پارادایم به شدت نسلی نیز هست. بدین معنی که شرکتهای خصوصی نیز بنا به درک مدیر عامل محترم و یا در حالت کلی تر ساختار مدیریتی مجموعه دارای دو دسته ی کاملا - از دولتی بدتر - و از - دولتی بهتر- هستند.
1- قسمت زیادی از مشکلات مربوط به آموزشهای فرهنگی و هنجاری لازم است که به طور کلی متناسب با زندگی تا زیر گردن Under ground ملت ما نیست. زمانی که دو جنس متفاوت نتوانند تصویر روشنی از ارتباط در حالت کلی داشته باشند. در حالت نه چندان جرئی تر همکاری نیز نمی توانند مسیر درستی را طی کنند. یا به تعبیر عامیانه خیلی پسرخاله و رفیق می شوند و یا تا آنجا که ممکن است از هم پرهیز می کنند.
2- به خاطر نبودن موضوع مهمی به نام اعتماد در کلیه ی سطوح اجتماعی، شما هر رفتاری که جامد و قابل اتکا بودنش منوط به داشتن اعتماد است را در نظر بگیرید. به همین سادگی تمام ارتباطهای ممکن در این زمینه تبدیل به ارتباطی ظاهری خواهد شد که فقط چشم بصیرت بین آدمهای تیز هوش می تواند نا بسامانیهای ممکن را برطرف نماید.
راهکار قابل تامل:
تیترش خیلی جدی و بزرگ است ولی برای اینکه دوستان ما no picture حساب نکنند، به نظرم از این مسایل به سادگی نباید گذشت. چون این موارد خیلی وقتها زیر بنای دو اثر در شرکتها می شود:
1- بد سلیقگیهای مدیریتی در ایجاد تفریح و سرگرمی های آنچنانی مثل استخر و شام و دیگر مزایا که کیسه کارمند پروری را پر می کند و به نوعی صورت مساله را در اغلب موارد پاک می کند.
2- اختلافات جدی و موضع گیری های اساسی تر برپایه ی نداشتن بستر مناسب گفتگو
و اما به نظر و تجربه بنده ساده ترین راه گفتگوی کوتاه و موثر و بدون دخالت در حوزه های خیلی فردی کارکنان است. که به نوعی قرار است اختلافات هنوز سامان نیافته را پیشگیری نماید.
شرکتهای حرفه ای معمولا برای جلوگیری از بروز چنین اتفاقاتی سعی می کنند برنامه آشناسازی پرسنل را برای کارکنان در نظر بگیرند که برنامه ای بسیار جدی و به ظاهر ساده است. به عنوان مثال بنده در شرکتی چنین برنامه ای را از سر گذراندم. آن موقع فکر می کردم خنده دار است که تلفن زدن توی شرکت را از روی جزوه و چک لیست یاد بگیرم ولی الان که پیرتر شده ام احساس می کنم وجود این قالب جمع و جور از برنامه ها در شرکتها باعث می شود، با کمترین دخالت مدیریت، فضای دولتی از سر کارمندهایی که چند صباحی کار دولتی کرده اند، بیرون برود و همه در یک سرنوشت با هم شریک شوند.
پ.ن: اخیرا بعد از مدتی که کار تمام وقت نمی کردم. در شرکتی مشغول شده ام. شرکت کوچکی است. از مشکلات عمده ی شرکت نبودن فضای تعامل حرفه ای است. ساده ترین دلیل این امر سابقه ی برخی از بچه ها در یک سازمان دولتی است. سابقه ای مبنی بر مبارزه ی دائمی برای خنثی کردن انواع توطئه های دشمن.
به همین دلیل یکی از بزرگترین کابوسهایی که همیشه همراهم بود دوباره سر باز کرده و بدترین قسمت ماجرا این است که قسمت زیادی از این عدم بلوغ رفتاری، روی سنگ قبر نسل حاضر حجاری شده است. تبارک الله
جملات قصار مدیریتی
1- . یک مرد تا زمانی که صحبتهایش را انکار نکنید حرفی نمیزند!
2- روش جوک گفتن من این است که واقعیت را بگویم. واقعیت خندهدارترین لطیفه دنیا است.
3- وقتی که انسان بخواهد ببری را بکشد اسمش را ورزش میگذارد اما اگر ببر بخواهد او را بکشد اسمش درنده خویی است.
4- عده کمی از مردم بیش از یک یا دو بار در سال فکر میکنند. من با یکی - دو بار فکر کردن در هفته برای خودم شهرتی دست و پا کردم.
5- مرد خردمند سعی میکند خودش را با دنیا سازگار کند و مرد نابخرد اصرار دارد که دنیا را با خودش سازگار کند. بنابراین کلیه پیشرفتها بستگی به تلاشهای مرد نابخرد دارد.
6- ما از تجربه کردن میآموزیم که انسان هیچگاه از تجربه کردن چیزی نمیآموزد.
7- اگر وقت کافی باشد هر چیزی برای هر کسی دیر یا زود اتفاق میافتد.
8- اگر در موزه ملی آتش سوزی شود، کدام نقاشی را نجات خواهم داد؟ البته آن را که به در خروجی نزدیکتر است.
9- تنها کسی که با من درست رفتار میکند خیاطم است که هر بار که مرا میبیند، اندازههای جدیدم را میگیرد؛ بقیه به همان اندازه قبلی چسبیدهاند و توقع دارند من خودم را با آنها جور کنم.
10- در زندگی دو تراژدی وجود دارد: اینکه به آنچه قلبت میخواهد نرسی و اینکه برسی!
11- انسانهای خوشبین و بدبین هردو برای جامعه مفید هستند، خوشبین هواپیما را اختراع میکند و بدبین چتر نجات!! 12. وقتی چیزی خندهدار است با دقت در آن حقیقتی پنهان را جست و جو کنید!
تا چند وقت پیش یعنی تا آنجایی که دیگر چشم کار نمیکند بلکه خاطره های نشخوار شده یاری می کند، وبلاگهای مدیریتی پر محتوا و توانمند بودند. متنوع و کاربردی و نزدیک به ادبیات بومی مدیریتی به نظر می رسیدند.
ماشاء الله به این روزها که خشم و خشونت عمومی، خویشش را فرو کرده توی این بیابان و دارد شخم می زند.
نوشته ها فقط شده اند توصیه های اخلاقی - Moral - ساده که بشود با آن تلقینات مرده ای خندان و امیدوار به فردا را برای ترفندهای جدید کاری، آماده کرد.
خیلی از این نوشته ها فقط همان یک دو سه های مدیریتی هستند که به لفظ به فارسی ترجمه شده اند ولی حتی خیلی وقتها برای مترجم نیز عمق و معنا پیدا نکرده اند. اصلا خیلی از این بسته های مفهومی مدیریتی در دنیای پست مدرن دارد کاملا عوض می شود. آن وقت ما فوق لیسانس و دکتراهای مدیریتی داریم که دارند نظریات قرن 10 امی را تحت لینوکس مطالعه می کنند.
به قول خیلی ها - مثلا همین آقای خشایار دیهیمی- دلیل ناتوانی مدیرها و مشاوره های مدیریتی به صورت اکثریت - بی سوادی ایشان و تجربی برخورد کردن است. سهم عمده ای که از این قشر طلب می شود پاسخ گویی به نیازهای فلسفه اخلاقی به معنی واقعی کلمه است. این نیاز مخصوصا برای جامعه ای که با یک اکثریت معقولی - از لحاظ کمی- به مباحث دینی فرصت استراحت داده و تنها توصیه های سعدی و حافظ و نور دور دستی از مدرنیته ی اخلاقی را در دوست مشاهده می کند، یک مساله حیاتی است. باید بعضی حداقلهای فلسفه اخلاق به نوعی مطرح و بحث بشود. مواردی کاملا پایه و بدون طیف که کمک بکنند افراد در زندگی روزمره شان خیلی سقراطی تکه های بحث اخلاق را مدیریت کنند. و بعد این یافته ها یک پیش زمینه ای خواهد شد برای برپا کردن هر نوع تفکر منطقی از جمله اسلامیات و غیره. به نوعی که فقاهت زدگی معکوسی که بدون تحلیل و تهی باشد به نوعی برداشت طالبانی از قضیه در اکثریت منجر می شود که برای تفکر اسلامی مطلوب نیز خطرناک است. این حاشیه ها بماند برای بعد...
اما مشاوران مدیریت ما به طور عمومی از جریانهای پست مدرن فلسفی که تاثیر و امضایش را در خیلی از زمینه های مدیریتی مثل بازاریابی می شود دید، فاصله ی اساسی دارد.
بله سطح بحث گاهی در سطح اساتید حوزه های مدیریتی در یک کنفرانس آموزشی شاید این باشد که من پاور پویینت به کسی نمی دهم، خوب نهایت آدمی که از زیر دست چنین آدمی بر می خیزد همان می شود که مدیریت مثل یک سخنرانی دنباله دار چندین سال یک سمتی را در جایی خواهد داشت.
حق هم دارند. در سرزمینی رشد کرده اند که مصداق جدایی دانش آکادمیک از زندگی بارها بزرگتر از توهماتی مثل جدایی دین از سیاست و دیگر افاده و ادعای مربوطه ی آدمهاست. جایی که به راحتی می شود بی سوادی و تیز بازی را گرفت و رفت بهترین ها را، تحصیلات، کار، پول، اغلب شانیتهای اجتماعی و غیره را به صورت حریصانه و ناامن تعقیب می نمایند.
به همین مناسبت این روزها خیلی سخت می روم یک وبلاگ مدیریتی را باز می کنم که مطالب پلو خورشتی در دلش نباشد. البته از دل خون خیلی از این دوستان خبر دارم. آدم اگر همیشه عرصه ی روح متعالی بود که اصلا آدم نبود. یک قسمت زیادی از روح و جسم ما توی جایی مثل اینجا گیر کرده است که توصیفش از بدیهیات گفتن است و عقلا مکروه است.
باقی بقایتان. اینها را گفتیم تا وزنه سنگین نوشتن در این زمینه ها را تکانی داده باشیم و به قول دوستان از فاز صفر ماجرا کمی راه افتاده باشیم.
پ.ن:
این نوشته به معنی نفی معدود وبلاگهایی که نگارنده های آنها با تمام سختی کار و مسئولیت و زندگیشان، واقعا برای پیشبرد فضای مشاوره تلاش می کنند، نیست.
مدیریت ارتباط با مشتری هر هر کشوری یک جور بازتاب فرهنگ عمومی آدمهاست. از دل این مدیریت ارتباط با مشتری - به همین طول و درازی که دوستان مدیریتی می گویند- کلی شغل توی ایران دست و پا کرده اند که از قدیم هم - نه دوره تاریخ بیهقی که تمام نویسنده ها و روشن فکرهای ما بروند توی آب خلیج فارس آن موقع شنا کنند،
از قاجار به این طرف را بگیرید- مدیریت آبدارخانه بوده است که در خیلی از جاهای دنیا وجود ندارد،بلکه نسخه ی حرفه ای تر آن یعنی مدیریت تشریفات که واقعا بدون هیچ اخم و تخم و اعمال نفوذی می تواند به مشتری بیچاره که قرار است توی دفتر و دستک شرکتی مسایل خود را پیگیری نماید وجود دارد. اتفاقات وارداتی مثل این که خوب تدوین نشده باشند همین می شود که مدیر عامل از آقای آبدارچی که تمام روز به فکر اقساط عقب افتاده اش روی ترش کرده و در اکثر جاها - مخصوصا دولتی - در فکر کتک زدن و رو کم کنی از کارمندان است، به راحتی با غریبه ی بیچاره ای که اموراتش را ممکن است یکی دو روزی توی شرکت میزبان پیگیری نماید، می توانند حسابی سخت بگیرند و خدا قوت که می گیرند. حالا این مطالب را ببرید در صنایعی که خیلی به روز هستند مثل صنعت نرم افزار که بخشی به شکل پشتیبانی دارند. تقریبا اکثر آدمهای پشتیبانی که باهاشان برخورد کرده ام به دلیل نرم افزارها و محصولات بنویس بنداز در حوزه ی نرم افزار که این روزها آسمان خاکستری تهران را ستاره باران کرده است، به دلیل مشغله ی فراوان، بسیار بد قول و بد اخلاق هم می شوند. مثلا موارد زیر تجربه های شخصی اینجانب در باب مشتری مداری نرم و سخت است :
1- شرکتی یک مدیریت محتوای ناقابل را به دوست ما فروخته و پول آنچنانی هم برای نگهداری اش گرفته است. خانم محترم پشتیبان از ساعت 11 تا فکر کنم 15 توی شرکت حضور دارند. به همین جهت اگر ساع 16 یا 10 صبح تماس گرفتید ممکن است یک منشی محترم بخواهد همانطور تلفنی بزند توی گوشتان
2- به بچه های تازه بالغ استخدام پسر خاله گفته اند که این چند تا خانم همان مرغ های حیاط شما هستند و تو باید هم مشتری مدار باشی و هم مواظب مرغها باشی -البته همه جای بانک پاسارگاد آدمهای بسیار شریف هم وجود دارند- بعد می روی بانک یا همان حیاطشان و خروس مشتری مدار گرامی فکر می کند باید هم به کار شما نوک بزند و هم مجموعه را بچرخاند. مدیر هم که تا از سماور ذغالی چایی نخورده باشد دستگیرش نمی شود فلان مشکل چطور باید حل شود، بعد این خروس جوان باید بیاید و بعد از کلی شماره و نوبت و منت و آقا بشین تا صدات کنیم و تلفن و اس ام اس فاطی و صبحانه خوردن، نگاه می کند که ای دل غافل، در این صبح دل انگیز - صبح های میدان شوش و اعدام و قیام و خراسان نه، صبح در خیابان پاسداران- یک عده بی نوا لنگ و لوچ نشسته اند توی صف و دارند زار زار برای عمر از دست رفته شان کنار جوبهای پر آب پاسداران و حومه گریه می کنند. کاش همیشه اینطوری بود. نه اینکه مثلا روز افتتاح حساب اینقدر خوب و محترم بودی که اصلا فکر می کردی بالای برج میلاد داری می روی کنسرت رضا یزدانی جیغ بکشی از خوشحالی و با کلاسی. اصلا آن روز افتاده توی جوی آب و سرپایینی رفته و گم شده است.
3- شعبه محترم و وزین گوشت ترکی - کباب ترکی نشاط - که اینقدر محترم و معروف است. نوعی از مشتری مداری خاص کبابی ها را دارد. حالا فرقی ندارد که شما با یک مجموعه گه از سالهای 60 همینطور جلویش صف بوده است و قیمت کنونی اش خیلی میلیارد است روبرو باشی. به دلیل تور گسترده ی مالیاتی و یا اصلا عشق کشیده و نکشیده ی صاحبش، هیچ نوعی از پوز ثابت و پرتابل ندارد و عابر بانک کوچه را حواله می دهد. اصلا تمام دخلش می رود و از آنجا دور می زند می آید توی دست مشتری. بماند که همه جا باید مواظب اموالت باشی. ولی یک جای کار حسابی می لنگد درست وقتی که مثلا آقایان باید بخشی را صف بایستند و یکی دو تا خانم محترمی که چشم بچه های سرویس مشتری مداری -CRM- مجموعه را گرفته مثل شب زفاف دارند به دوستان سرویس می دهند و اصلا می گویند هیچ جا تبعیض جنسیتی نیست- خدا درخلقت ما تجدید نظر کن-
4- رستوران هانی در خیابان مطهری یکی از منوهای گران را دارد. مثلا اگر تنهایی بروید و مثل بنده آدم شکمویی باشید به راحتی وعده ای 40 تومان نفری باید پول بدهید. اما بدی ماجرا سلف سرویس بودن آن است. اما ته ماجرا ختم به خیر نمی شود. یعنی آقای محترم انتهایی واقعا اهل کتک زدن مشتری باید باشند. چون آنها آنجا را ساخته اند و خیلی هم مهم نیست دو تا مشتری نباشند و دو تا خر دیگر هستند که بروند توی شلوغی زیارتی آنجا بخواهند شام خانوادگی بخورند دور هم. به نظر خانواده ها نمی توانند بروند کافی شاپهای مودب و متینی که شام خانوادگی شان هم بد نیست و برخوردشان هم زیادی شیک و تمیز و دوستانه است.
5- لیست پرتالهای برای فروششان را باز می کنم. از 50 هزار تومانی - مطلب برای سه سال پیش است- هست تا 25 میلیون تومانی که توی منوی رعیت نیست و برای سازمانهای بزرگ و حتی وزارتخانه ها کار کرده اند. خیلی هم مشتری مدار هستند. بچه های تند وتیز و مذهبی که به نوعی مشتری مداری هیاتی دارند. مدیر عاملشان که سه چهار تا کار از طرف وزارت خانه خریده بودند و ما رسیدیم و پیگیری نگهداری می کردیم، خط ایرانسل خودمانی 0935 دارد. از همین ها که می شود باهاش به برنامه نود هم اس ام اس داد و کاسه کوزه ها را سر مایلی کهن شکست. سعی می کند 50 هزار تومانی را نفروشد. یعنی در شان یک وزارتخانه نیست که بخشی از آن با پرتال 50 هزار تومانی به ساب دامین اصلی وصل شده باشد. مثل سرطانی که به عضلات سالم و تنومندی پیوند خورده باشند، خیلی بد نما و بد ترکیب به نظر می رسد. اما ما همان را می پذیریم و مشکلات حل می شود. بعد از یکی دو روز می فهمیم یک با یک برابر است و پرتال 13.5 میلیون تومانی ایشان همان است که 50 هزار تومانی اش را ما خریدیم. به هر حال خداوند در خلقت ما سوتی عظیمی داده است که موی دماغ خودمان هم هستیم.
6- اسمش نادر است یعنی همینطوری خودش را معرفی می کند و می آید با دانه دانه ی ما دست می دهد. حدود 40 سالی دارد و به صورت پیام نور و حضوری می رود فرانسه و بر می گردد. دکترای جامعه شناسی می خواند. البته دخترش هم توی این مدرسه است. توی دم و دستگاه کارخانجات کرج یا قزوین کارخانه شیشه خم دارد. خیلی ساده پوشیده است. قرار است اسپانسر تیم طراحی بازی ما باشد. خیلی ساده آمده بود و داشت به همه چیز کمک می کرد. اصلا بعد از مدتی فهمدیدیم مشتری مداری و این حرفها مثل خیلی از این شغلهایی که ما سالها بهش فکر می کردیم وجود خارجی ندارد. بلکه مهارتی است که از فلسفه های کسب و کار مورد نظر درآمده است. اینطوری نه مسئول دفتری را دیدیم. نه اتفاقی میانی قرار بود این آقای نادر کشور گشا را اسپانسر چند تا از پروژه های ما نگاه دارد. نگاه فلسفه دار شخص باعث شده بود، اتفاقهای کاری انجام بشود و همه چیز منظم جلو برود. اما در موارد 5تایی بالا اصل گم شده بود و فرع در انبان هیاهوی آموزشهای مدیریتی، مثل این پودرهای چربی سوز تن فربه ای را داشت چالاک نشان میداد که هنوز تا هنوز آماده ی جریانی به نام مشتری مداری نیست.