همکار عزیز ما گفت: دختر خوشگله، بالاخره شوهر پیدا کرد.
آن یکی گفت: خدا رو شکر.
همکار عزیزما گفت: خدا رو شکر چی؟ الان شده یک عروس جدی که باشاه هم فالوده نمیخوره. - باشه ولی در عوضش دیگه کاری به کار کسی نداره. - نه بابا. هر دقیقه داره با تلفن هی عزیزم عزیزم میگه. میگم محمد طاها تو که قدت بلنده بیا این زونکنهای بالای کمد رو بده به ما میگه: زرشک. محمد طاها قدی نداره. شوهرممممم ببین هر دقیقه شوهرمممممممممم. - خوب میشه اولشه. - گفت: پریروز کیک تولدت بچهها رو نخورد. میگفت ما دیگه از این چیزا نمیخوریم. خیلی شله. خیلی سفته. نکنه فاسد شده. کیفیت میدونی الان کیفیت همه چیز براش مهم شده. حتی دستمال کاغذی اداره رو دیگه قبول نداره.
گفتم: حالا چیکار باس کرد؟
گفت: این آدمها پلاستیکیان. برای محیط زیست ضرر دارن. باید توی تلویزیون یه برنامه بسازن بیارن به عنوان درس عبرت نشونشون بدن.
گفتم: ای بابا. حالا یکی دو روز اینطوریه. مثل هوا. هوای تهران دیدی این همه بارونی باشه؟ یکی دو روزه فقط. تحمل کن. میخوای برنامه بسازن بعد بیان ردیف واستن باسرهای پایین بعد تماشاچیهای توی سالن هو کنن؟ یا مجری، مثلا فرزاد حسنی بیاد یه جعبه زرشک نشونشون بده؟
گفت: حتما پیشنهاد میدم. بذار از این تعطیلیهای پشت هم کمر راست کنیم. حتما.
گفتم: برادر من. بالاخره باید چنین عروسهایی هم باشن دیگه. تو هم شدی مثل این تبلیغاتها. هی میگی میگی، آخرش هم میگی برای اطلاعات بیشتر فلان. عزیزم. همین اطلاعات هم زیادیه.
دیدم حسابی زیاده روی کردهام. بیچاره همکار عزیزما بعدش پیچید و رفت توی افق اداره محو شد.