360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

11 قانون طلایی در سازمانهای ایرانی

11 قانون طلایی در سازمانهای ایرانی برداشتی آزاد از موضوعی به نام سازمان است که می تواند اداره و شرکت یا هر نوع بنگاهی باشد.  مطمئن باشید اخلاق حرفه ای و استفاده از قانونهای طلایی، تاکید می کنم فقط قانونهای طلایی، باعث می شود سازمان شما همیشه در صدر باشد.  

1- هیچ وقت نمی توانید بگویید به به چه روز با شکوهی و به سکوت محل کارتان گوش فرا دهید. مطمئن باشید اگر بیشتر گوش فرا دهید صدای اره شدن دور و برتان را در اندازه ی خوبی خواهید شنید. 


2- هیچ وقت نمی توانید با کسی صمیمی شوید چون صمیمیت طبق نظریات محیط کار، نظریات قرون وسطایی کارگر و کارفرما و توده ی دیگری از نظرات معطوف به داشتن اخلاق حرفه ای است. به همین مناسبت کل ساعت کارتان را مانند یک مغروق با در دست داشتن بینی به زیر آب یا فاضلاب و یا ترکیب آندو بروید. 


3- در سازمان شما کسی از کسی عذر خواهی نمی کند. یعنی به خاطر داشته باشید با پاچه های گشاد قدم زدن همیشه این عواقب را دارد: حالا که رفت تو پاچه ات!مواظب باش دوباره نره تو پاچه ات. این موضوع البته همه جا با لبخند گوشزد می شود. 


4- پشتیبانی از سوی IT Crowds یا - جوانان کامپیوتر- بسیار سخت اتفاق می افتد و معمولا چون خودتان در خانه آبگرم کن دارید باید زحمت بکشید و بلد باشید درستش کنید.  


5- همواره برای اینکه به عنوان گل زن تیم ثبت بشوید، طوری جلوی دوربین راه بروید که از پشت و جلو و دیگر زوایای ممکن شما را ثبت نماید. این کار به نظر می رسد برای ارتقاء فردی و جمعی مناسب باشد، اما حقیقت این  است که آدم مغروق به هر چیز خشکی متوصل و یا متبسم خواهد شد. 


6- شما آدم مودب و با کلاسی هستید پس اعتراض نکنید. در این صورت مناظر زیبایی که آقای راننده - Tour leader در حال تعریف آنهاست را به درستی که از دست خواهید داد. 


7- طلایی ترین قانون این است. سازمان شما از بالا، دو زرده ترین سازمان ممکن در این زمینه و حومه به نظر می رسد و رقیب باز هم هیچ غلطی نمی تواند بکند. بنابراین به حرف آقای راننده در پیچ  و واپیچ های جاده گوش دهید. برای گوش دادن بهتر در طول سفر شیرین کاریهای بیشتری بیاموزید. 


8- fads یا عبارات متداول راهکار اصلی شما برای فتح دروازه های قلوب و عروق ممکن در سازمان است. در سراسر سازمان خود طوری قدم بزنید که  اصطلاحات متداول شما زودتر از خود شما وارد اتاق شوند. برای این کار از دیگر زبانهای خارجی انگلیسی فرانسه آلمانی پشتو و حتی ضرب المثلهای قومی صد در صد ایرانی استفاده نمایید و شیرین باشید. 


9- سازمان یا شرکتی که در آن کار می کنید خانه ی دوم شماست. بنابر این یاد بگیرید یک ایرانی هستید و آبدارچی گری را همواره ترجیح و تبلیغ کنید. برای این امر از داخلی مورد نظر به صورت کوتاه و چکشی استفاده نمایید: دو تا چایی اتاق فلان تق! 


10- در سازمانهای ایرانی که خط فرضی به عنوان راه راست وجود دارد که همیشه در حال مقابله با دشمن فرضی است. مبارزه را در همان مسیر دشمن فرضی انجام دهید. سعی کنید کمتر اسیر دشمن فرضی شوید. 


11- روزهای مهم در سازمان را به خاطر بسپارید. برای این روزها همواره برنامه ی تقویم تاریخ را مسامعه نمایید. این کار باعث می شود این روزها بیشتر جشن تولدهای شرکتی برگزار کنید. در روزهای جشن بیش از حد کول یا هات نباشید. 


اگر از سازمان قدیمی تر و دیگری استفاده می کنید حتما خواهر خوانده ی آن در بین سازمانهای دیگر وجود دارد. حتما یک سازمانی راه کنونی را رفته است، بنابراین همواره تلاش کنید دانش سازمانهای دیگر را اتخاذ نمایید تا رستگار شوید. 


تاریخچه تقریبا همه چیز - میل ندارم

تاریخچه تقریبا همه چیز این بار درباره ی تاریخچه ی میل ندارم است. این عبارت را که از غرض جمله نیز هست می توانید روزمره زیاد بشنوید. میل ندارم چیزی نیست که مربوط به غذا باشد: 


1- ظریفی را شاید گفتند که بیا و کشتی ما در شط شراب انداز.  به نظر قرار بود صواب شود و ایشان مدیر کل یکی از ادارت سازمان بنادر و کشتیرانی بشود. اما ایشان با آینده نگاری و دور اندیشی مخصوص دهه 90 شمسی فرمودند: میل ندارم. تذکره به همین قطره ختم نیست.   

 در ادامه، موری نیست بر زمین که این میل ندارم نشنیده باشد و جویی نیست که چنین مناعت طبعی را به بستر نبرده باشد. فی المجلس در شیخ ابرو بر نکشیده هر کوی رود و فرهیخته طوری، روایت خود را حکایت کند که ذن آن می‌رود از این سعه‌ی صدر، ماهی در آب جوشان کباب شود و عنبر بر جای بسوزد. سال‌ها بعد این نکته بر ضعیفان شنونده آشکار نمود که این شط آخرش غیر قابل پخش است. 

2- معده‌های اسید سوخته با سبد کالا هیچ‌گاه پی غیر از رمضان نیست. دلمان ماه رمضان می‌خواهد محض گرسنگی و درون خالی از طعامی که کلی معرفت بارکنیم و همینطور دور هم حاذق‌ترین مردم دنیا باشیم. اینطوری است که در جواب هر نوع سبدی خواهم گفت: میل ندارم. 

3- حکیمی را گفتند که بیا تمام وقت برویم بابک زنجانی بشویم چرا که این یکی اصلا شوخی بردار نیست و تا چشم کار می‌کند قهرمان ملی است حتی پشت قالی فیلم‌های سینمایی را هم کنار بزنی نوشته‌است : بز حکیم الوزرای سورینت.  حکیم در جواب گفت: نیامد در برم جانانم امشب / نیامد آرزوی  جانم امشب / کجایی ای امید زندگانی/ بیا زین زندگی برهانم امشب. حاضران جمله در این رقاقت ذهن و قلب عرض کردند: ای حکیم! میل نداریم. 

4- عزرائیل علیه السلام در یک از ملوک عجم می‌گشت و از  حریم هوایی آن بیرون نتوانست شد. وسعت نظر و مشغلت البصرش در این سرای پر جوهر باعث دوری از ماموریت خویش افتادش. رو به درگاه الهی گذاشت و گفت: بار الها من این قوم بدین رنگ و بدین دوری از مرگ چنان یافتم که تازه جفت جداشده ماهی‌ای در آب دیدم. زین سبب badge خود را تحویل داد. بار اله فرمود: اصلا قرار بر نشد نداشتیم. عرض کرد: میل ندارم! 


شهر هوشمند چیست؟ Smart City

شاید با خودتان بگویید این نیز یکی دیگر از مدهای دنیاست که این روزها نصیب ماشده است. اما به نظر می‌رسد اسمها تکلیف دنیا را معلوم می‌کنند. به ما یادآوری می‌کنند هر محتوا و مفهومی به کجا مربوط است. برچسب‌ها روی مفاهیم قبلی، نشان از شخصی سازی، تعبیر و کاربردی نمودن مفاهیم دارند. 

  وقتی ما چیزی را با عبارت – هوشمند- Smart – برچسب گذاری می‌کنیم، اشاره‌ها و تعبیرهای به خصوصی برای آن در نظر داریم. به تعبیر دیگر با این روش، مفاهیم را اخذ می‌کنیم و کاربردها را به آن متصل می‌کنیم. مفاهیم را از حالت عمومی به حالت خصوصی‌تر و قابل تحویل‌ تبدیل می‌کنیم. با این تعبیر هوشمندی، به شکل متداول آن در دنیا به استفاده از فناوری اطلاعات یا پردازش اطلاعات، اختصاص دارد.

به عنوان تعبیر مقدماتی و به نظر مراجعی که این گونه شهرها را در تمام دنیا راه اندازی نموده‌اند، شاید تعریف خلاصه شده‌اش این باشد:

شهری که با استفاده از فناوری اطلاعات بتواند از منابع موجود، رفاه و حقوق شهروندی بیشتری برای شهروندانش فراهم آورد.

البته در تعریف ویکی پدیایی آن می‌توان این عبارت را که به فضای آکادمیک تعریف‌ها نزدیک‌تر است دید:

یک شهر زمانی – هوشمند- است که سرمایه گذاری بر روی منابع انسانی و سرمایه‌های اجتماعی، حمل و نقل و ارتباطات برپایه فناوری اطلاعات(ICT) به منظور توسعه اقتصادی پایدار و کیفیت زندگی بهتر به واسطه‌ی به کارگیری هوشمندانه منابع طبیعی در آن اتفاق بیفتد.

فیلمی درباره مفهوم شهر هوشمند :


شهر هوشمند توسط ۶ شاخص استاندارد در دنیا اندازه گیری و رتبه بندی می‌شود:

۱- اقتصاد هوشمندSmart Economy: 

2- حمل و نقل هوشمند Smart Mobility : 

3- محیط زیست هوشمند Smart Environment: 

4- شهروند هوشمند Smart Citizen : 

5- زندگی هوشمند : Smart Living

6- دولت هوشمند یا حاکمیت هوشمندSmart Governance :

به نظر می‌رسد از این تعریف می‌شود، نتایج زیادی گرفت. اما در ابتدا یک لم مهم را برای یادآوری خدمتتان مطرح می‌نمایم.

اول باید درباره دیدگاه معمارها و شهرسازها، دو رویکرد کلی را خدمت شما ارائه کنیم:

۱- نگاه مردم سالار

۲- نگار معمار-شهرساز سالار

به نظر می‌رسد، دیدگاه شهر هوشمند ریشه در نگاه مردمسالاری در شهرسازی و معماری دارد که بعدها به طور مفصل به آن پرداخته خواهد شد.

اما بخش بزرگی از شرکتها و موسسات تحقیقاتی وصد البته دولتهایی که درگیر هوشمند سازی در عرصه طراحی شهری بوده‌اند، طراحی شهری مردم سالار، به معنی مفصل آن، به فناوری اطلاعات به عنوان یکی از اهرمهای مهم در دستیابی به مفهوم شهرسازی مردم سالار، می‌نگرد.

اما ما در مباحث قصد داریم با رویکرد فناوری اطلاعات، به سبک اجرایی شده‌ی این مفهوم در دنیا، به شهر هوشمند نزدیک شویم.

چرا فناوری اطلاعات یکی از پایه‌های مهم توسعه شهری در دنیاست؟

فناوری اطلاعات در مقایسه با بقیه‌ی فناوریهای دنیا خواصی دارد که آنرا از دیگر فناوریهای مانند فناوری تجاری متمایز می‌کند. البته باید بگوییم که قصد ما در این مجال مقایسه مبانی تکنولوژی به شکل علمی صرف نیست. بلکه مواردی که در اینجا مطرح می‌کنیم، کاملا بر اساس مشاهدات فن سالاران- technologist – ها از اثر فناوری اطلاعات بر دنیای کسب و کار و به طور ویژه توسعه شهری است:

فناوری اطلاعات به درک بهتر صاحبان کسب و کار و به معنی ویژه‌تر آن، توسعه دهندگان شهری، کمک غیر قابل انکار نموده‌است.

به طور خلاصه، در نظر بگیرید که در دنیای امروز اطلاعات خام، به تنهایی ارزش آفرین نیست. فناوری اطلاعات به نوعی، مولد دانش مورد نیاز بنگاه‌ها و از جمله تمام مراجع درگیر در توسعه شهری است. فناوری اطلاعات با استفاده از ابزارهای خود در زمینه‌های متنوع درگیر در توسعه شهری، از سطوح حاکمیتی تا سطوح پایین اجرایی، می‌تواند داده‌های خام را به شکل تجربیات و درسهای آموخته و آماده تحلیل در اختیار به کار گیرندگان آن قرار بدهد. دانش، معجون تجربه و علم، در دنیای امروز بزرگترین دستاورد خود را در به کار گیری فناوری اطلاعات به عنوان، مهم‌ترین و موثرترین و نزدیکترین ابزار شناخته شده توسط بشر، یافته است. در قسمتهای آینده بیشتر در رابطه با معانی و اصطلاحات و تعبیرات بیان شده تا به حال، گفتگو خواهیم نمود.

پ.ن: این سایت تلاش جمعی بنده و دوستان در راه موضوعی در مدیریت شهری به نام شهر هوشمند است. 

سرمایه اجتماعی در ایران یک شوخی بی مزه است

سرمایه اجتماعی آخرین نجات دهنده ی های سازمانها و مخصوصا جامعه های در حال گذار هستند.  

نهادهای اجتماعی یعنی چیزی غیر از خانواده به تاکید و تکرار فراوان دولتی، منبع اصلی سرمایه های اجتماعی در دنیاست. هر کجا در حوزه ی اجتماع، فرهنگ و جامعه خبری است، خبر شاد تولد یک نهاد اجتماعی و یا خبر تاسف انگیز مرگ یک نهاد اجتماعی دیگر است. سرمایه ی اجتماعی Social Capital  چیزی نیست که شما در جلسات کسب و کار شرکتتان آن را تجربه کنید یا  هنگامی که به عنوان بازاریاب در یک سازمان دولتی در حال سفرهای درون  شهری سمیناری هستید، از یکی از آن سمینارها سر در بیاورید. سرمایه اجتماعی در ایران یک شوخی جلف است. طوری که هر مدیری به کلیت و جزئیات آویزان به این لاشه خواهد خندید  

در وصف و ستایش ناخود آگاه آدمها همین بس که اگر چیزی در آن وجود نداشته باشد و از خود آگاه آمده باشد به راحتی مثل یک دست یا پای مصنوعی بر چهره‌ی اندامش توی ذوق می‌زند، با اولین نگاه بیرون می‌ریزد و صاحب عزای هوشمند با مشاهده‌ی این عضو خارجی کم کم آنرا مثل شاخه‌ای خشکیده بر تن خود از دست خواهد داد. حالا همین حرف در توضیح هویت جمعی ما هم واقعا دردناک است. آدمهایی با اعضا و جوارح خشکیده که از دیدن همدیگر کراهت دارند و نگاه تلخشان زیر آفتاب ژولیده‌ی روز در حال لولیدن بین هم به وضوح حاکی بد فرجامی هر چه نهاد اجتماعی خواهد بود. البته ماجرا به همین جا ختم نمی‌شود ولی دیگر از سبزه‌های زباله‌دانی سراغ گرفتن حکم چه جور بازی کشنده‌ای را دارد؟ من اصلا نمی‌دانم و علاقه مند نیستم. 

یک توریست شیفته ایران- پدر خوانده بودن

یک بار از طرف شرکت رفته بودم ماموریت تبریز در راه برگشت با یک پسر فرانسوی توریست  آشنا شدم

توی پاریس ویدئو آرت می خواند به 5 زبان واقف بود دوست دخترش هم اهل اروپای شرقی بود 

آن موقع ها اینقدر اینترنت نبود که کسی برای فرزندش پدر خوانده نخواسته باشد.

برای همین هم یک روز که آمده بود توی شرکت صبحانه می خوردیم 

فرمودند که تو باید پدر خوانده ی فرزند آینده ام باشی

دوستهای خارجی زیادی داشته ام از نزدیک ولی این یکی واقعا بین المللی بود  

بعدها درسش تمام شد و به ویتنام رفته و کار ویدئو سازی انجام می دهد

خدا ازش قبول کند بعضی آدمها جهان وطن هستند 

یادم هست یک کارخانه ی قدیمی را توی گوگل ارث که آن موقع سهم بیشتری به زمینیها می داد نشان داد که 

چطور بازسازی کرده اند و در آن زندگی می کنند

مادرش از مهندسهای هسته ای فرانسه بود 

پدرش پرفسور ریاضی بود که در روزگار کودکی فوت کرده بود

یک خواهر داشت که با وجود دکترای جامعه شناسی گاهی چوپانی می کرد همان اطراف پاریس 

برادرش 26 ساله اش دانشجوی دکترای نجوم بود همانجا

مادرش عاشق ایرانیها بود  یک بک پکر -Back packer- از همین هایی که دل شیر دارند و می آیند ایران بود 

ویزای هفت روزه اش برای ایران خیلی کم بود

هرروز راهی کوچه پس کوچه های تهران می شد  و هیجان زده بر می گشت

دیوان خیام خریده بود و باهاش حال می کرد. 

به هر صورت اینها هم تهران را جور دیگری می بینند با هم خیلی سر آواز دهل از دور شنیدن بحث کردیم 

خیلی چیزها از فرهنگ ایران و مسلمانها می دانست ولی باز هم قانع نشد که نشد 

الان او در گوشه ی آسمان من هست گاهی از طریق اینترنت چشمکی می زند. 

همین کافیست

جمعه های غریب

امروز هم مثل هزار روز جمعه‌ی دیگر  چه مال خودت باشد چه مال دیگران، تمام می‌شود. زندگی یک روزمره است یا نه؟ به نظر اولین سوالی است که انگار بپرسیم اگر روزمره نباشد که خیلی از آدمهای دنیا دوست دارند اینطوری نباشد، آیا می شود زندگی علیه روزمرگی باشد؟ یعنی  زندگی از اول یک طوری به نظر برسد و بعد همیشه‌ی خدا علیه خودش باشد؟ تضاد دائمی دنیا مثل روز و شب، هر روز خون را از سرخ‌رگها به سیاه‌رگ‌ها می‌رساند. سیزیف را در سربالایی به تلاش وا می‌دارد، و آپولون جهان بر دوش روز هم بعد از روز و در تاریکی و غبار شب دوره ‌ی فیزیوتراپی‌اش را می‌رود تا، این روز نیز گذشته باشد. 

خاطرات یک معلم مدرسه - قسمت هشتم


یک روز از آن وقتهایی که کامپیوتر درس می‌دادم، قرار شده بود از بچه‌ها امتحان بگیرم. یک مدرسه‌ی دولتی درب و داغان بود. یک مساله‌ به عنوان پروژه داده بودم که قرار بود 20 خط برنامه برایش بنویسند. همه‌همه‌ی بیرون باعث نشده بود که توی آن اتاق کوچک با دوتا کامپیوتر اجازه بدهم هجوم بیاورند تو. دانه به دانه مثل مریض می‌خواندم و می‌آمدند تو  روی فلاپی برنامه را اجرا می‌کردند و بعد توضیح می‌دادند و می‌رفتند. یکی‌شان خیلی قد بلند بود. آن موقع تصمیم گرفته ‌بود سبیل هم بگذارد. یک چنار دومتری که آن بالایش سبیل  داشت. اگر خبر نداشتی دبیرستانی است فکر می‌کردی توی بازار حجره دارد و دوتا پسر 8 و 10 ساله هم باید داشته باشد. خیلی جدی و سرد به نظر می‌رسید. نشست و  بعد فلاپی‌اش درآورد گفت: میشه این رو ببینم توش چیه؟ 
-یعنی چی توش چیه؟ 
- آقا گفتیم ویروسی نباشه
فلاپی را گذاشتم توی دستگاه و بازش کردم. فلاپی پر از عکس‌های پ رن و بود. من هم خیلی اخلاق‌گرا و به صورت تصمیم در سکوت دونفره شروع کردم و تمام عکس‌ها را برایش پاک کردم. او هم حتما از این حرکت راضی بود. فقط برگشت و گفت: آقا این فایل‌هایی که از روی فلاپی پاک میشه بازیابی هم میشه؟ 
خیلی فنی و سرد مثل خودش داشتم پلک می‌زدم و جوابش را می‌دادم: نه! نمیشه! 

دوره‌ی سختی بود. شما یا عاشق هستید یا بی‌پول  که می‌روید تدریس خصوصی می‌کنید و البته شق سومی هم دارد که ممکن است معلم بورسیه باشید و ناچاربرای حفظ نام تجاری خود تدریس را پیشه‌ی خود خواهید نمود. مدتی مجبور شدم برای اینکه جای درست و حسابی نداشتم از اتاق توی پارکینگ خانه‌ای از بستگان استفاده کنم. ماجراهای زیادی داشتیم مثلا یکی از دوستان اگر به ما زنگ می‌زد و پیدایم نمی‌کرد به عقلش می‌رسید که زنگ بزند آنجا. آنها هم وسط کلاس مرا صدا می‌کردند که فلانی بیا گوشی بگیر. از یک پیر زن عجیب و غریب چیز بهتری در نمی‌آمد. خدا رحتمش کند. یک وقتهایی هم مهمان می‌رسید و همینطور با سر و صدای زیاد از همان دم در تا بالا رفتن از پله‌ها مثل پلنگ صورتی به نظر می‌آمدم. صامت درس می‌دادم. آنها هم تقریبا همش زیرزیرکی می‌خندیدند. اما مهمترین اتفاق آن محل کذایی تدریس خصوصی مال زمانی بود که صبح خیلی، سرحال و با انرژی رفتم توی اتاق. بچه‌ها ازقرار زودتر از من رسیده‌بودند. توی راه به خودم می‌گفتم مثل دفعه‌های قبل سعی نکنم توی دقیقه‌ی 90 راه مساله‌ها یادم بیاد و این بار آماده و غبراق بودم. دخترها انگار یک موجود وحشتناک توی کلاس دیده باشند،  چسبیده‌ بودند به گوشه‌ای و تکان نمی‌خوردند. هر چهارتاشان داشتند با چشمهای باز  کنار میز را نگاه می‌کردند. گفتم: 
- چی شده؟ چرا رفتین اونجا جمع شدین؟ 
- هیچی آقا! 
دور زدم و رفتم توی آن جای تنگ و باریک. پیر زن رفته بود توی زیر زمین و در زیر زمین تاریک باز بود. یک سوراخ مربعی بزرگ توی زمین که هیچ کدام حتی نمی‌توانستند به زبان بیاورند که یعنی چی؟ من هم تا آن موقع ندیده بودم چنین دریچه‌ای آنجا باشد. پیر زن سرخوش و لنگ لنگان از پله‌ها آمد بالا. نصف سرش بالا بود که سلام کرد. بعد یک دقیقه‌ای طول کشید تا بچرخد و هیکل چاقش را بکشد بیرون. بعد خاک لباسش را تکاند و چند تا تاس و قابلمه‌ی مسی خاک گرفته‌ای که توی دستش سنگینی می‌کرد گذاشت  زمین. 
- مادر جون بده من کمکت کنم. 
بعد قابلمه های توی هم را گرفتم دستم. خودش هم بلند شد و بالاخره لنگان لنگان از وسط کلاس راهش را کشید و رفت بیرون. 
اینطوری شد که دیگر تصمیم گرفتم توی آن خانه درس ندهم. اما همه‌ی ماجرای آن خانه همان نبود. 
یک گروه پسر شرور داشتم که برای تدریس خصوصی می‌آمدند پیشم. بنا داشتم به خاطر اینکه شاگرد مدرسه‌ام بودند بهشان نمره ندهم. یعنی باهاشان طی کرده بودم. آنها هم یک جورهایی به زبان بی زبانی گفته‌بودند که باهات حال می‌کنیم. یک روز همین تلفن بازی دوستان باعث شد که بروم طبقه‌ی بالا برگشتم و ساعت مچی روی میز را چک کردم. تقریبا یک دقیقه به آخر کلاس مانده بود. من هم تند چند تا نکته برای جلسه بعد گفتم و یک سری سوال بهشان دادم برای جلسه بعد. جلسه بعد نیششان باز بود. همان اول اعتراف کردند که وقتی رفتم بالا ساعت را یک ربع کشیده بودند جلو تا کلاس زود تمام شود. کلا بچه‌های با نشاطی بودند. اگر دیر می‌رسیدم توی همان پارکینگ مشغول بازی می‌شدند. بعد وقتی می‌رفتم توی کلاس شروع می‌کردند به مسخره بازی. به تقلید از برنامه قطار ابدی که آن روزها از تلویزیون پخش می‌شد یکی می‌رفت جای من می‌نشست و تا می‌آمدم تو شروع می‌کردند طرف را بلند کردن و می‌گفتند: این‌جا جای دکتره. اینجا نشین. 
یک روز وسط روز یعنی تقریبا 10 صبح کلاس داشتم و در حال رفتن به مدرسه بودم. کوچه‌ی مدرسه حسابی کنده کاری بود. به سختی تا 20 -30 متری حیاط مدرسه رسیدم. دیدمشان، یک سری از بچه‌های خودم توی کوچه ول بودند. کارگرهای افغانی دور یکی جمع شده بودند. آن یکی داشت با کمپرسور بادی آسفالت خیابان را می‌کند.  بعد تمام تن و بدنش را بیشتر از واقعیت موجود تکان می‌داد طوری که کلاه لبه دارش از سرش افتاد. سریع خم شد کلاهش را بردارد. یکی دیگرشان آمد و همینطور بعدی‌ها و بعدی‌ها. تقریبا 5 نفرشان توی همان چند دقیقه داشتند با این‌کار مسخره بازی درمی‌آوردند و می‌خندیدند. بالاخره خودم را نشان دادم تا بساطشان را جمع کنم. 
- آقا سلام بیاین بکنین ببینن چقدر خوبه! 
وسوسه شدم رفتم کندم ولی سعی کردم قرص و محکم باشم تا سوژه نشوم. اما طوری شود که انگار طوری نشده. هم این بشود که در جشنشان شرکت داشته باشم. ولی تمام سر و صورتم می‌لرزید. آنها هم زدند زیر خنده من هم همراهشان شدم. ولی به هر صورت به خیر گذشت و همه را جمع کردم بردم توی مدرسه. 

نوستالژی های الکی: رادیو هفت بودن

نوستالژی های الکی: مزمت رادیو هفت بودن 

محمد قائد یک سری یادداشت دارد که در سایتش می‌توانید  ملاحظه کنید. این یادداشت‌ها مثل هر نوع روشنفکری خارج از چهارچوب دیگری لابد ویرگول و یا نقطه‌ی اضافی داشته‌اند و سالها توی ارشاد مانده‌اند. به هر صورت ماوقع ماجرای مقالاتش که کتاب شد یا نشد را همان‌جا در سایت آقای محمد قائد ملاحظه کنید. اما بخشی دارد که درباره‌ی رویکرد نوستالژیک است. 

 بحث نوستالژی و مخصوصا نوستالژی جمعی را می‌گویم که بیشتر به عنوان یک جور دلمشغولی جمعی برای فرافکنی جمعی به نظر می‌رسد. اینکه در یک جامعه‌ای دهه‌ی 60 نوستالژی بزرگ و البته تقریبا بی خطر و خنثی و صدا سیما پسندی است که راه به راه از رادیو هفت به شکل مرکزی و سایه‌های دیگرش در برنامه‌های بزرگتری دارد پخش می‌شود.  

 به نظرم این‌ نوع  خوراک‌های فکری، اگر خوراک فکری باشند، دقیقا هله هوله‌هایی هستند که چربی، ترشی یا شوری غذاهای اصلی را همراه خود دارند و طفل گرسنه‌ را همین‌طور سر راه سرگردان و عاطل و باطل رها می‌کنند. و صد البته اگر آدم‌ها زیاد هله هوله بخورند که می‌خورند، دقیقا سر زخمهایشان را بازکرده‌اند که هوا  بخورد. ناکامی‌های خودت را دسته دسته توی سینی و هر شب بخواهی ورق بزنی، جعل کنی و هی چرک بزند بیرون بعد بشنینی زل بزنی و نگاهت را هم برنداری چون نویسنده و ایده پرداز چنین مصیبتی هستی. به نظرم نا عاقلانه‌ترین کار دنیا همین ور رفتن با زخمها و مزمن کردن آنهاست که می‌تواند هر آدم دارای امکانات و بالغی را از  این ظرف هله هوله که نه حتی از کنار ادبیات رد می‌شود و نه اینکه بار عقلایی دارد، به طور کامل زمین بزند و هی برایش شمارش معکوس بگیرد، ببیند سرآخر چنین آدمی از کشتی گرفتن با خاطرات طوری که نه بار عقلایی داشته باشد و نه بار عاطفی- آن طور که ادبیات به معنی‌هایی حول و حوش تجربه‌ی عاطفی مشترک بین انسان‌ها- دست برمی‌دارد یا خیر. خیر!


رادیو هفت عکس سایت  

پ.ن: خودمان هم از این کارهای ناجور کرده ایم که مصداقش را در یادداشتهای خاطرات یک معلم مدرسه به صورت لایت می بینید. و صد البته هدف اصلی ام برنامه ی  رادیو هفت نیست ولی به نظرم عقلای این یکی بیشتر اند. 


خاطرات معلم مدرسه - قسمت هفتم

برای من که زیاد پیش آمده دختری تنها آمده توی کلاس خصوصی و همان اول از محیط خوف آنجا ترسیده بعد توی دلش کلی به خودش لعن و نفرین کرده که چرا زودتر از همه و تنهایی راه افتاده و رفته نشسته تا بقیه مثلا 20 دقیقه‌ی دیگر پیداشان بشود. مثل آهن گداخته لپهاشان گل می‌انداخت. من هم خیلی ازشان بزرگتر نبودم و فکر می‌کردم طوری درس بدهم و نگاهشان کنم که راحت باشند  . ولی به هر حال برایشان طبیعی بود که از  حضور معلم‌ کم سن و سالی مثل من آن‌هم تنها توی کلاس یک طوریشان بشود.  توی یکی دوتا شوخی اول و دوم دمای اتاق را پایین آوردم. خیلی سخت است با شکلهای یک مساله بخواهید همین‌طور مثل دوتا آدم غریبه سر یک میز بنشینید و شوخی بکنید. به هر حال وقتی دوستهاش آمدند تقریبا کوره‌ی گداخته سرد و طبیعی به نظر می‌رسید. 
اما همیشه بدین منوال نبود.  برعکس یک گروه دیگر که برایتان می‌گویم. یک گروه دونفره که یکیشان همین شیفتگی و در عین حال دافعه را نسبت به معلمش داشت. یک جور غیر خطی زندگی و رفتار می‌کرد. 
پدر و مادرش جدا شده بودند. دخترک خوشگل بود و افسرده. این ترکیب کنایی در نزد تمامی اهل فن از منزلت بالایی برخوردار است. به هر صورت دو نفری می‌آمدند وتوی کلاس خصوصی – چندش آورترین و پولسازترین کار دنیا- می‌نشستند تا بلکه کمی درس زیر پوستشان برود. یک روز آمدم دیدم جفتشان با لباس راحتی خانه نشسته‌اند و برای اینکه دعواشان نکنم هر دوتا کلاهی  هم گذاشته‌اند سرشان. به هر حال به 
روشان نیاوردم که این چه جور قرتی بازی است. خلاصه اینقدر توی ذوقشان خورده بود که اصلا به قول خودشان جوشان را تحویل نگرفتم و رفتم سر درس خواندن. البته می‌دانید که به هیچ روی معلم زهر ماری نبودم. شاید آن روز بیشتر دلشان برف بازی می‌خواست تا درس. شاید اگر دختر نبودند همین اتفاق هم می‌افتاد. قدیم‌ها اینطوری بود که دور همی معلم و شاگرد دور باطل محسوب می‌شد. یک روز هم همانی که افسرده  و خوشگل بود- تاکید از اجزاء صواب است- آمد و بی‌مقدمه گفت: آقا ما می‌ریم کلاس گیتار. 
-به به! چه خوب
بعد خم شد و از زیر میز کیف گیتارش را درآورد. سعی کردم قبل از اینکه چیزی به هم بخورد بهش اجازه بدهم و الا بی اجازه می‌رفت سراغ زدن. کمی پیک را جابجا کرد و کوک کرد و نرم نرم شروع کرد به زدن. صندلی را فاصله داده بود از میز و زیر نور تقریبا متمرکز در وسط اتاق مثل یک فرشته‌ی معصوم و بی پدر و مادر شروع کرد به خواندن. صدای نازکش در گوش کسی که الان از در می‌آمد تو شاید خنده‌دار می‌رسید. و وقتی می‌خواند سوراخهای بینی ظریفش باد می‌کرد. جدی‌ترین حالتی که ازش دیدم همین خواندن و گیتار زدن نصفه و نیمه بود. طوری پاهایش را روی هم انداخته بود که انگارسالهاست توی محفل‌های خصوصی برنامه اجرا می‌کند. 
 خیلی طول نکشید و کارش تمام شد. بعد ما دوتا کف زدیم که یعنی خیلی خوب و حتی لبخند. این باعث شد که راحت‌تر بشود. در ادامه‌ی ماجرا یک روز چند تا از دوستهای شیطان‌ترش را آورد. کلاس شده بود آشوب. وسط کلاس از زیر میز به هم لگد می‌زدند. آنقدر زدند و خندیدند تا سرآخر یکی با صندلی خورد زمین و صندلی را شکست. یعنی یکی صندلی را از زیرش کشیده‌بود و اینطوری شد. حیف شد که عذرشان را خواستم چون تامدتی آن ساعت خالی و بی پول، مثل یک دندان شکسته توی تقویم آموزشی‌ام توی چشم می‌زد. 
چند سالی شد که یک روز آن دختر طرفدار معلم‌اش را دیدم. رژ پر رنگی زده بود که چهر‌ه‌ی لطیف و کودکانه‌اش را سعی داشت بزرگتر جلوه دهد. لبخند زد و با خجالت و سرعت رد شد. گاهی وقتها  یک لحظه دیرتر شناختن ادمها، شما را به موجودی منگ یا بداخلاق تبدیل می‌کند که اینجا هم کارکرد خودش را پیدا کرده بود. این البته آخرین باری نبود که دیدمش. چندسال بعد وقتی دیگر زن کاملی شده بود توی مراسم ختم پدرش دیدمش. بلوز و دامن و روسری مشکی سرش بود. برگشت و یک نگاه انداخت و بی‌حال سلام و علیک کرد. موهایش را کاهی کرده بود. خرمن موهاش از روسری بیرون افتاده بود و صورت زیبا و پراشکش را جذاب‌تر می‌کرد. 
روزهایی شده بود که ذوق و شوق مساله طرح کردن برایم شده بود بیماری و عادت. اینقدر سوال می‌نوشتم و با خودم حل می‌کردم که اهل خانه به سلامتم شک می‌کردند. موضوع به ادب و تربیت هم کشیده شده بود. بعد از مدتها جمعی از دوستان باهم رفته بودیم بیرون که یکی‌شان یعنی آن یکی که از همه مثبت‌تر بود گفت: بابا چت شده؟ حالم بد شد ازبس هی می‌گی آقای فلانی. چقدر مودب شدی
 و کلی بد و بیراه بارم کرد. معلم شده بودم. واقعا خودم هم نمی‌توانستم توی آینه به خود اصلاح شده‌ام نگاه کنم. 

خاطرات یک معلم مدرسه - قسمت ششم


تجربه‌ی تدریس توی مدرسه دخترانه خیلی جذاب است. یعنی می‌شود یکی از چالشی‌ترین اتفاق‌های ممکن زندگی آدم آنجا بیفتد. پسرهای مدرسه‌ای برای من سبیل کلفت خیلی جذابیت معنایی ندارند مگر آدمهای خاصی باشند. دخترها آدم – یعنی معلمشان - را تا با آزمایش کربن 14  سن‌یابی و موقعیت یابی نکنند، همیشه می‌نشینند و تا آخر هر درسی را گوش می‌دهند به امید آنکه مثلا آخر کلاس خاطره‌ای چیزی، آزمایش‌ها و نتایجش را برایشان روشن کند. دخترهای دبیرستانی معمولا هنوز این‌قدر دغدغه‌های بزرگ ندارند. مثلا خیلی برایشان فرق ندارد که توی صفحه‌ی اول شناسنامه باشند یا توی صفحه‌ی دوم آن قرار بگیرند. البته این موضوع توی ایران به شکل چیزی که عوض دارد، بی گلایه‌است. مردها هم توی صفحه‌ی دوم شناسنامه قرار می‌گیرند.  

  یک روز رفتم سر کلاس و دیدم که یکی خیلی متمرکز دارد معلمش را برانداز می‌کند. دختر باهوش و بانمکی بود که از قضای روزگار چادری هم سرش می‌کرد. ولی اصولا ما ازوناش نیستیم. به هر صورت اولین اقداماتش اینطوری بود که وقتی برگه‌های کوئیز و تست‌ها را می‌گرفتم می‌دیدم کنار اسمم روی ورقه – آقای- را با خط خودش اضافه کرده است. یک روز داشتم یک مساله‌ی فیزیک دما و حرارت حل می‌کردم. توی مثال گفتم یک قابلمه را می‌گذاریم آبش جوش بیاید که باهاش چای دم کنیم. کلاس رفت هوا و شروع کردند که توی قابلمه چرا؟ بعضی وقتها به خاطر رفع خواب‌آلودگی کلاس از این کارها می‌کردم. دخترها اغلب باجنبه‌تر بودند و کلاس را به ف ا ک نمی‌دادند. بعد دیدم دارد ازم دفاع می‌کند. 

 بعد از مدتی و در جریان طولانی و خارج از محدوده‌ای با برادرش دوست شده بودم. یعنی شده بودیم دوستهای خانوادگی.

 اصولا درباره‌ی معلم‌های  مرد حرفهای زیادی شنیده بودم نه همه‌شان. بدیهی است که قسمتی ازشان توی سرم بودند. یک معلم افسرده‌ای با عینک ته استکانی که وسط کلاس خصوصی از اینهایی که شبیه نشستن و قصه گفتن دور کرسی است. چنگ می‌اندازد روی ران دخترک. دخترک هم سرخ و سفید می‌شود و بیشتر باور نمی‌کند این اتفاق افتاده باشد. معلم‌های زن‌دار زیادی که همش توی نخ ابرویو لب و لوچه و خیلی جاهای دیگر از دخترها بودند را زیاد شنیده بودم. قصه‌های عاشق شدن‌ها و وابستگی‌شان را به معلم‌ها  هم زیاد شنیده بودم عشق و گریه‌های احمقانه‌ی نیمه‌شب برای داشتن معلمشان. تصورش هم خنده‌دار و حتی ترسناک بود.  برای همین هم از دخترها مخصوصا دخترهای راهنمایی فرار می‌کردم. یک بنیاد علمی خصوصی  کار می‌کردیم و من مدیریت تیم ریاضی را داشتم. اصلا هم آدم پرت و پلایی بودم که توی باغ نبود. رییس بنیاد خودش خانم معلم شیمیایی و حسابی بود. یک روز دیدم دخترش آمده و دارد برای خودش سوراخ سنبه‌ها را می‌گردد. توی دالان مدوری که دور بنیاد بود قدم می‌زد. دختر سوم راهنمایی و تازه بالغ چیزی است که عرض کردن ندارد و خودتان بهتر می‌دانید چه عشوه‌هایی دارد. مادرش بعد از مدتی آمد و باخنده گفت که من شما را از خیلی آدمهای دیگر موفق‌تر می‌دانم و چی و چی. من هم لبخند و لب گزیدن و خیلی ادا و اصول‌های دیگر تحویلش می‌دادم و اصلا منظورش را نمی‌فهمیدم. بعد صاف یک قدم آمد جلوتر و گفت به دخترش ریاضی درس بدهم. فاصله‌اش هم حسابی خطرناک بود. همانجا درجا تصمیم گرفتم و گفتم: نه!  چانه زدن‌هاو خالی های دیگر بعدش را یادم نیست. این یک جور اخلاق بد بود.  مثل غذا خوردنم. وقتی که با قاشق دارم توی دریای آب خورش دنبال گوشت می‌گردم و گوشتی پیدا نمی‌کنم. 

اما آن دختری که گفتم سعی می‌کرد خیلی دوست‌دار معلمش باشد.  البته خیلی رفت و آمد نداشتیم. این ماجرا شد تا روزی که بهم زنگ زد. 12 اردیبهشت بود و نزدیک امتحانات آخر ترم. قرار شد بیاید خانه‌مان و رفع اشکال کند. من هم گفتم عصر بیاید و خوشحال می‌شویم و از این حرفها. تصور کنید همان عصر مادر و خواهر گرامی بخواهند بروند خرید و تو توی خانه تنها باشی. دخترک چادرش را کشید و آمد تو. دیدم گلدان درست و حسابی هم آورده  برای روز معلم. هیچ چیزی هم نشد. رفع اشکال هم انجام شد و به خیر گذشت اما موقع رفتن پدر گرامی پیدایش شد. 

خدا حفظش کند آن موقع اینطوری بود. اخمهاش رفت توی هم و همین برای پسری که هیچ وقت از پدرش کتک نخورده کافی بود تا حساب کار توی صورت وضعیت آخر دور‌ه‌مان تراز شود. این رامی‌گویم چون پدر گرامی یک مدیر مالی حسابی بود و اصلا با همه‌ی شوخ بودنش درباره‌ی بعضی چیزها اصلا شوخی نداشت. 

گفت: این خانم کی بود؟ 

- هیچی! شاگردم بود.

و بدون اینکه بخواهد بپرسد سرمنشاء آوردن گل را برایش گفتم. بعد هم با همان یک اخم اول اعتراف کردم که اصلا قرار بود مادر و بقیه خانه باشند بعد یکهو زدند رفتند خرید. اینطوری قضیه حل شد و چیزی نگفت و رفت. این شاید آخرین بار و اولین باری بود در ماجرای دختر بهم گیر داد.


خاطرات یک معلم مدرسه - قسمت پنجم


درس دادن توی مدرسه‌ی پسرانه شیفتگی‌ها و جذابیتهای اکشن زیادی برای یک معلم  مدرسه دارد. عمر مفید آدم را بیشتر می‌کند. حتی زمانی که خاطرات را نشخوار می‌کنید، نیز این اتفاق برایتان می‌افتد. توی مدرسه‌ای که درس می‌دادم یک ساختمان بود که کاملا از ساختمان حاوی دفتر فاصله داشت. می‌دیدم و می‌شنیدم که خیلی شلوغ‌اند. یعنی به خاطر دوری از دفتر خیلی راحت نمی‌شود سرشان را به هیچ آخوری بند کرد. این مدرسه البته آن مدرسه‌ی غیر انتفاعی تقریبا لوکس نبود که تا به حال برایتان گفتم.    

 یک ساختمان‌های پراکنده و بی‌ریخت از قبل انقلاب بودند که حالا به عنوان مدرسه‌‌ی دولتی داشتند ازشان کار می‌کشیدند. ساختمانهای آجری بی تفاوتی که توی تاریخ هر کشوری هست تا وقتی طرح عمودی سازی توی تهران اجرا نشده بود اینها به عنوان بهترین نوع مدرسه‌ها نهایتا دو طبقه بودند. مدرسه‌ حاوی یک سری ساختمان بود که دور حیاط اصلی کشیده شده بود. البته یک جور نعل اسب که کل حیاط را در بر می‌گرفت. اوایل زیاد توی کوک بچه‌ها نبودم ولی خیلی زود از معلمهای خسته که فقط اضافه‌کار و صبحانه‌ی چرب براشان مهم بود خسته شدم و تفریحم این بود که انگار دارم به شما گوش می‌دهم ولی در اصل زنگ تفریح دنبالشان می‌کردم. آن موقع تنها معمای زندگی‌ام این بود که چطور خودم و خودمان را آن‌قدر پرجنب و جوش فراموش کرده بودم واین‌ها دیگر چه جور جانورانی بودند که فقط از سر و کول  هم بالا می‌رفتند. برای گرداندن چنین دم و دستگاهی سه تا ناظم به نظر کافی می‌رسید. ولی بازهم کم بودند. برای یک مدرسه پسرانه‌ی دولتی که قرار است ملت را با کتک و تنبیه و تحقیر آدم کند و بدهد بیرون و سرآخر بنر قبولی دانشگاه فیلان را بزنند جلوی در مدرسه، تنها چیزی که زیادش هم کم است، ناظم است. ناظم‌ها همه‌شان بد نبودند. ولی توی آن باغ وحش واقعا لازم بود که کسی کنترلشان کند. باغ وحشی که یک جور نظریه‌ی داروینی آموزش و پرورشی به سبک ایرانی تویش موج می‌زند. زندگی گله‌ای فله‌ای مدرسه‌ای.  یکی از ناظم‌ها انگار هنوز توی دهه‌ی شست زندگی می‌کرد. خوش مشرب بود ویکی دوتا مساله‌ی ریاضی بلد بود که می‌شد باهاش نهایت 20 دقیقه تاخیر معلم را جبران کرد. همش دستش تسبیح بود که می‌چرخید بعد یکهو حرکتهای غیر خطی می‌کرد. صدایش در می‌آمد که: جانور نرو بالا از اونجا.

دقیقا توی ضلع روبروی ساختمان دفتر می‌دیدی یکی دارد از دیوار می‌رود بالا و رسیده است به تراس طبقه‌ی دوم مدرسه. ساختمان روبروی دفتر تقریبا خالی بود. درها قفل بود و گاهی می‌شد تویش یکی دوتا میز خاک گرفته برای پینگ پونگ بازی کردن بچه‌ها پیدا کرد. ناظم دیگری هم بود که یکبار بچه‌ها سر کلاس آمارش را خیلی مودبانه بهم داده بودند. واقعا کارهاشان خنده دار بود. موقع مراسم صبح‌گاه می‌رفت توی فرو رفتگی محل اجرای مراسم و به نظرش خیلی یواشکی بچه‌ها را رصد می‌کرد. دید می‌زد که کی دارد شیطنت می‌کند تا بعد برود حسابش را برسد. دست بزن داشتن یک جور افتخار انتظامی بود. یک وقت که کلاس افتاده بود به درد دل‌های بچه‌ها بهم گفته بودند که این یکی فکر می‌کند خیلی جای خوفی قایم شده است، در صورتی که همیشه شکمش از لبه‌ی دیوار زده بود بیرون و از تمام بخشهای صف مدرسه قابل دیدن بود. این داستان خود به خود تمام حربه‌های تیزهوشانه‌اش را برای مچ گیری از بچه‌ها نقش برآب می‌کرد. اما ساختمان کنار ساختمان روبرویی جایی دنج برای  بچه‌ها بود. بچه‌ا حق نداشتند توی ساعت تفریح، آن هم چه تفریحی، توی کلاسها بمانند. این ناظم شکم گنده حس کارآگاهی‌اش گل می‌کرد و هر چند وقت یکبار می‌رفت تا بچه‌ها را غافلگیر کند اما کلا ناموفق بود. یکبارش را خودم دیدم بودم و حجت بر من تمام شده بود. همینطور که داشت از پله‌‌های طبقه‌ی دوم بالا می‌رفت. ردیف بچه‌ها، رنگ به رنگ با کاپشنهای زرد و نارنجی و غیره مثل تفاله‌های میوه از پنجره‌های انتهایی ساختمان ریختند بیرون روی سقف دست شویی و بعد همه کم کم توی سوراخ و سنبه‌های دشتشویی پراکنده شدند. توی ایران و مخصوصا مدرسه‌‌دولتی، دستشویی بزرگترین رکن زیبایی شناختی و کاربردی حیاط است. طوری که اگر بچه‌ی شما خواست نقاشی بکشد ساختمان کلاسها را یک طرف یک حیاط می‌کشد و طرف دیگر به نظر خیلی مودبانه یک آبخوری می‌کشد درست عین طویله‌هایی که شاید توی فیلم یا از نزدیک دیده باشید. من تفریح این بچه‌‌ها را از دور یا نزدیک می‌دیدم. مثلا از بالای در دستشویی نایلون آب می‌انداختند تو. حتی یکبار دیدم یکی یک مکعب کاغذی درست کرد و تویش آب کرد بعد برد از بالای در انداخت تو. بیچاره هر کسی که‌آن تو بود بایستی با این بمب آبی به کلی مهندم شده باشد. خیلی دلم می‌خواست بروم و روش ساختن چنین مکعبی را یاد بگیرم. اما هیچ وقت نشد. یک شاگرد بود که چند روزی توجه‌ام را جلب می‌کرد. پسرها توی مدرسه و زنگ تفریح اصلا اهل آرام و قرار نیستند. یکی بود که درشت اندام بود و همیشه توی این زمینهای سیمانی- ورزشی مدرسه داشت بازی می‌کرد. بازی‌اش مهم نبود یک وقت می‌دیدی دارد از بالای تور والیبال اسپک می‌زند. یک دقیقه بعدش می‌دوید و می‌رفت توی آن یکی زمین و سعی می‌کرد  توی خط دفاعی توپ حریف را بزند. بعد می‌شد که گل می‌زد و داد و بیداد کنان شادی بعد از گل می‌کرد و می‌دوید تا می‌رسید به اتاق پینگ پونگ. آنجا هم یک گردو خاکی می‌کرد تا وقت تمام شود. دوست داشتم ازش بپرسم توی خانه چه جور غذایی می‌خورد و اصلا چه جور جایی زندگی می‌کند. گاهی‌وقتها می‌رفتم و بی حوصلگی‌های ناظم را تحمل می‌کردم و ازش درباره‌ی بچه‌ها می‌پرسیدم انگار سالها  منتظر بودم زاویه‌ی دیدم را عوض کنم. جای آنها بنشینم و ببینم واقعا چه چیز خشنی توی ذهنشان نسبت به بچه‌ها می‌گذرد که اکثرا اینطوری هستند. اما بعد از مدتی تصمیم گرفتم اصلا در این باره‌‌ها حرف نزنم. ناظم یک مدرسه‌ی دولتی پسرانه یک چیزی در حد افسر یک کلانتری شلوغ است. توی ایران هیچ وقت نمی‌توانید با یک ایرانی صمیمی بشوید. طوری هزینه‌های جانبی این کار آن‌قدر بالاست که بعد از مدتی تجربه با آدم‌ها ترجیح می‌دهید همان روزمرگیها و مسخره‌بازی‌های ابلهانه و عوامانه را هم‌رنگ جماعت پیش ببرید. مخصوصا توی آموزش و پرورش که معمولا معلم‌ها از آدمهای ضعیف کنکوری جذب می‌شوند. ناظم گرامی هم تقریبا مایه‌ی خنده‌ی بچه‌ها بود. سعی نمی‌کرد احترام آمیز با بچه‌ها رفتار کندو احترام خودش را به دست بیاورد. دلیلش هم این بود که آموزش ندیده بود یا همین‌طوری مثل تمام مراکز آموزش ضمن خدمت برای ارتقاء شغلی یک دوره‌هایی گذرانده بودند. بماند. 

خاطرات یک معلم مدرسه- قسمت چهارم

اگر شما معلم ی باشید که پایه‌ی بچه‌ها باشید کافی است چند روزی باهاتان صمیمی بشوند. دخلتان آمده است. این یک قانون است. تنهاقانونی که دوست داشتم اصلا رعایتش نکنم. ولی نمی‌شد. یک روز همه از مساله حل کردن خسته بودیم و تقریبا یکی از آن تراکتورهای خرخوان از لشگریانم مانده بود که آورده بودم داشت تمرین حل می‌کرد. بچه‌‌های دبیرستانی تا وقتی پایشان به دانشگاه باز نشده همیشه باهوش و حسابی و باطراوت هستند. یکی موضوع کسالت عمومی را فهمید و دست بلند کرد. بهش اجازه دادم.
- آقا میشه یه سوال شخصی بپرسیم؟  
 - تا چی باشه؟
- آقا راسته مدیر به شما گفته نباید ریش پرفسوری بذارید؟ 
دوباره چند نفری‌شان هرهر شروع کردند به خنده. ولی بقیه سعی کردند خیلی ول ندهند. من هم سعی کردم لبخند بزنم. بعد توضیح دادم که اصلا همچین چیزی نیست و دیدم بهم نمی‌آید رفتم زدم. بعدش دیگر کسی اصرار به دروغگو بودن من نکرد. چون ما هم اصراری نداشتیم آنقدر زیاد مچ معلم‌ها را بگیریم. نسلهای آینده هم احتمالا همین‌طوری باشند. 
البته هر معلمی بی اخلاقی‌های خودش را هم دارد. یک روز واقعا خسته بودم و تصمیم گرفته‌بودم هر کسی که توی کلاس حرکت اضافی کرد را از کلاس اخراج کنم. از همان میزهای دم دست یک داشت شلوغ می‌کرد برگشت و چشم در چشم شدیم پرسیدم : 
- اسمت چیه؟ 
- علیرضا
- برو بیرون
- آقا چرا؟ بحث نکن. منظور از اسم روشن و مشخصه. برو بیرون. 
دلخور بلند شد و از کلاس رفت بیرون. به نظرم بیچاره آن‌قدرها هم مقصر شلوغی کلاس نبود. ولی کلاس‌داری رضاخانی باید از توبیخ شدید یک نفر شروع می‌شد. 
کارهای بد دیگری هم کرده‌ام. درست است که معلم‌های بد مثل ذغال بد بی‌تاثیر نیست. یک روز سر کلاس داشتم درس می‌دادم متوجه شدم. همانی که دراز و بلند بود و ته کلاس سر امتحان نارنگی می‌خورد دارد با بغل دستی‌اش ور ور می‌کند. بهش گفتم فلانی و فلانی بلند شید برید بیرون. دیدم هیچ کدام تکان نخوردند. بالاخره  به زور از کلاس بیرونشان کردم. دلم برای آن یکی دیگر سوخت چون فهمیدم تازه پدرش را از دست داده بود و من نمی‌دانستم. اما کاری از دستم بر نمی‌آمد. تقریبا گرفتاری‌ها باعث شده بود یک ماهی دلجویی را به تاخیر بیاندازم. زندگی عجیبی داشت. شنیدم همان ماه اول بعد از مرگ پدرش از ایران رفته است.  

رادیو چهرازی برنامه ای رادیویی برای اعتراض

رادیو چهرازی صدای نسلی است که زده است توی دستگاه شور. حسابی هم ناله و فعانش از اوضاع یک جامعه ی مرده به آسمان بلند. رادیو چهرازی برنامه ای است درباره ی هیچ چیز. رادیو چهرازی برنامه ای است که درباره ی جوانمردی و انسانیت نوستالژی دارد. ناله های بلندی از دل طبقه ی متوسط جامعه که هم دلش از دولت و سیاستهای فرهنگی خون است و هم از دست روشنفکرهای اشرافی به ستوه است. مهمترین چیزی که از رادیو چهرازی دوست دارم پرش ذهنی بسیار زیاد و گوشه و گلایه های عصیان گرایانه به همه چیز است. رادیو چهرازی قرار نیست دنبال نوستالژیهای رادیو هفت و حومه باشد. رادیو چهرازی به نظر خسته از هر نوع جریان به ظاهر مثبت و لوکس و مقاوم است.  گاهی مغشوش نویسی برای آدمیزاد لازم است. 

 رادیو چهرازی نماینده ی بخش زیادی از آدمهایی است که می توانستند خوب باشند ولی الان معیشت، رقت انگیز بودن نهادهای اجتماعی و مخصوصا فرهنگی داغشان را در آورده است. رادیو چهرازی قرار نیست راه حل بدهد. قرار رادیو چهرازی اعتراض است. رادیو چهرازی سعی کرده است با همین ها زمستان یلندی را سر کند. 

اینکه شکل اعتراض ها در ایران چگونه اثر بخش خواهد بود خیلی سوال آسانی است که جواب سختی دارد. اعتراض به خودی خود خیلی از مشکلات را مطرح، شفاف و دسته بندی می کند. وقتی شما می توانید از ابزارهای موجود استفاده کنید و خواسته ای را یکپارچه مطرح کنید هر چند - این حیوان را دیگر شکار نکنیم- باشد. قاعدتا باید به نتیجه برسیم. اما تنها نالیدن، بعد از یک زمانی محرومیت اساسی و پوست کلفتی خاصی ایجاد می کند. باور کنید قبل از ما دکتر شریعتی هایی بودند که الان سوژه های طنز شده اند.  به نظر داشتن دید جامع در حد روزنامه نگارهای حسابی، هم برای تک تک ادمهایی که همیت لازم برای انجام تغییرات را دارند بخش زیادی از راه حلهای مشکلات را به پیش می برد. در ذهن خود ذره ای به قلعه ی قدرت وارد شوید و ببینید اگر بخشی از این قدرت را داشتید و خرابه ی ایران پیش رویتان بود چه می کردید؟ چقدر طول می کشید؟ کدام کارها اساسی تر بود؟ چرا ایرانی جماعت بیرون از ایران می تواند به خاطر اقلیت یا هر چیزی هم که شده، آدم متمدن و درست و حسابی باشد ولی توی کشور خودش در رندی و پدر سوختگی با هم وطنش در حال رقابت است؟ 


اگر برنامه ی رادیویی دوست دارید از صفحه ی پادکستهای 360 درجه هم بازدید فرمایید.  این هم پادکست من - رادیو فیکشن - : https://t.me/fictionradiohttps://t.me/fictionradio

سایت برنامه پایش شبکه یک تلویزیون - دکتر حیدری

برنامه پایش شبکه یک تلویزیون اتفاق جدیدی است. لازم بود خیلی زودتر آزادی فریاد زدن برگردد. به نظر وقتی در بین کشورهای دنیا یکی از 5 ستاره ترین کشورهای فساد مالی و اداری هستیم چرا نباید پادزهر رسانه اش در برنامه های مثل سالی تاک باشد. یک برنامه ی غیر حرفه ای که می تواند کلی اعتماد زدایی کند. اما وقتی برنامه پایش از شبکه اول تلویزیون قرار است پخش بشود.  

 درد دلهای مردم به شکل تصویری، همان چیزی که آدمها توی شبکه های اجتماعی بهش عادت کرده اند مطرح نشود؟  ادبیات مجری برنامه دیگر مهربان و صبورانه و پرسشی و پیگیری نیست و مثل همین پورنجاتی که قبلا مدیریت مهمی در رسانه ملی بود، رنگ و بوی تیکه انداختن و متلک گفتن و عقده گشایی از جانب مردم شاکی و ناراضی را دارد. یک بخش جالب در این برنامه لابد معرفی کارآفرینان موفق در حوزه های مختلف است. نمی دانم توی کشوری که دست فروش ها را هم جمع می کنند و هم پخش می کنند. یک کارآفرین موفق توی برنامه پایش چطور می تواند در جواب جوانهایی که پول برای راه اندازی کسب و کارشان ندارند، پیشنهاد دستفروشی بدهد. ولی اینجا همه چیز ممکن است. یا به قول سالی تاک اینجا همه چیز در هم است. به نظر می رسد برای توده ی مردم برنامه ساختن نیاز به شعارهای لوس سالی تاکی هم داشته باشد که از حیدری و گروه اقتصاد بعید است.

سایت برنامه پایش تلویزیون  

مابعد التحریر: این روزها به مناسبت دهه فجر مجموعه سینماها در یک روز خاص رایگان است. حالا معلوم نیست این داستان چقدر به شرکت مترو ربط داشته باشد. زیرا مترو پیشگام و صاحب نام در این موارد است. 


آیا به نظر شما سینما شمایلی شبیه مترو دارد؟ 
1- عده ای می روند سینما و از آن جمعیت و شلوغی بالاخره به مقصد می رسند؟ 
2- یک سینمای خوب مانند دنیا محل گذر است مثلا آدم از فیلم- بایکوت- فرماندار-ناصرالدین شاه آکتور سینما به ایستگاه های پایانی مانند- س ک س و فلسفه و فریاد مورچه ها- خواهد رسید! 
3- یک سینما یک جور سوراخ زیر زمینی برای رفتن از ولی عصر به ولی عصر است. یعنی از تجریش می توانید به میدان شوش بروید. مثلا یک روز بودجه مستقیم رهبری در ارشاد را تخس بفرمایید در امور فرهنگی یک روز هم در بی بی سی از مظلومیت قوم یهود بگویید- اشاره به برادر مهاجرانی - 
- نمی دانم چرا اینقدر بد می نویسم که باید توضیح هم اضافه کنم- مترو یا سینما شما را به جایی نمی رساند و اصل بالا و پایین شهر مردگان هیچ فرقی باهم ندارد. آن مورد آخری هم وزیر ارشاد دوره خاتمی بود که توی بی بی سی داشت  می گفت: جریان مظلومیت یهود فقط منحصر به هولوکاست نیست. من نمی دانم این روژه گارودی - در فارسی رضا گاریچی- واقعا حرفش را از کجایش زده است؟ 
اگر موافق هستید می توانید - در روزی از روزهای بهمن به جای سخنرانی مسئولین بروید سراغ - سینمای رایگان- در این روز در سراسر کشور!

حرف پایانی: 
ریشه ی بعضی حرفها در اذهان عمومی کاملا نامشخص است. مثلا اینکه با حلوا حلوا هیچ دهانی شیرین نمی شود از بیخ و بن غلط است. ما کردیم و شد. شما هم بفرمایید. 

خاطرات یک معلم مدرسه -قسمت سوم

بعداز آن سعی کردم همیشه توی دفتر مدرسه وقت بگذارنم. البته آنجا واقعا سخت بود. چون معلم‌ها تقریبا معلم‌‌های خودم بودند. یکی بود که صبح می‌آمد و تقریبا همیشه پریود بود. یعنی بغ می‌کرد یک گوشه و سبیل بلندش را توی دست می‌گرداند. یک تسبیح هم داشت که با دست دیگرش بهش مشغول بود. واقعا درباره‌ی این آدم همش حرفهای بی ربط شنیده بودم مثلا یک جور جوک درباره‌اش بود:
دو تا دختر می‌رسند به آقای بوق: آقا میشه از اون سیبیلاتون به ما بدید؟  
آقای بوق هم دست می‌کشد به خرمن سفید و پرپشت سبیل‌ها و می‌گوید: دخترم تا وقتی انبار پره از ویترین که به مشتری جنس نمی‌دن! 
اصلا نمی‌شد با همچین معلمی ارتباط بگیرم و به نظرم هیچ وقت نگرفتم. 
یک روز صبح برای بچه‌های این مدرسه قرار کلاس جبرانی داشتیم ولی چون صبح زودتر از کلاس عادی‌شان بود رفتیم توی یک نمازخانه که گوشه‌اش هم تخته‌ای بود. بچه‌ها دانه به دانه آمدند توی کلاس. خودم خیلی کلافه بودم. آن موقع اصلا اهل صبح زود کلاس رفتن نبودم و کلا کلاسهای صبح دانشگاه هم تا ترمهای متمادی به هوا رفته بود. بالاخره آمدند و نشستند. ردیف جلو همان بچه‌ی عینکی که روزهای اول به خاطر روش تدریس متفاوت- ای جانم- تقریبا باهام قهر کرده بود مثل این پیر زنهایی که قرار است همین دو سه روز آینده مشرف بشوند زیارت و الان آمده ‌اند دقیق گوش بدهند که چی به چی است و چطوری باید احرام بپوشند و طواف کنند، چشمش را دوخته بود به دهانم. طوری که اصلا حرف نمی‌توانستم بزنم. بالاخره درسم را دادم و سوال و جواب کردم رفت پی کارش ولی از آن روز باهام دوست شد. گاه گاهی هم به  لطیفه‌های سرکلاس می‌خندید و کلا روغن‌کاری شده بود. 
سر کلاس یک دانش آموز هندی هم داشتم که خیلی با منش و باهوش بود. یک روز بعد از کلاس آمد و خبر از طرحی داد که نمی‌دانست به چه دردی می‌خورد یعنی مثلا به درد جشنواره خوارزمی می‌خورد یا جای دیگر که آن جای دیگرش را هم بلد نبود. بالاخره بهش گفتم که خیلی خوب است و تشویق‌هایی که یک معلم باید همیشه توی جیب کتش داشته باشد. البته من اصلا هیچ روزی لباس رسمی آنچنانی نپوشیدم. قرارمان شد برویم پیش یکی از اساتید دانشگاه که می‌شناختم و طرحش را مطرح کنیم تا ببینیم چی می‌شود. دوباره مجبور شدم صبح زود جایی قرار بگذارم. رفتم سر قرار دیدم پدرش یک مهندس هندی با چهره‌ای تیره، لاغر و تر و فرز پشت یک رنوی 5 نشسته و راما را آورده است. پدرش یک مهاجر بود که مهندس نیروگاه به حساب می‌آمد. برایم جالب بود که با همان بی پولی بچه‌اش را فرستاده است مدرسه‌ی غیر انتفاعی. راما هم که الان ازش خبری ندارم جوابش را خوب داده بود. یک بچه‌ی آرام، احساسی و درس‌خوان. اما طرحش و جلسه با استاد دانشگاه به نتیجه نرسید. تصور کنید: طرح کیهان شناسی دانش آموزی. واقعیتش را از روز اول می‌دانستم ولی به نظرم رسید که ببرمش اب را از سر چشمه لااقل ببیند. استاد خندیده بود و تشویق کرده بود و همین. باید اینجا بگویم که هندی‌ها همان موقع که ما دانشگاه می‌رفتیم کل دنیا موسسات کیهان‌شناسی خیلی خفنی داشتند و واقعا این کاره بودند. دانشمندهای کیهان شناسی‌شان هم که زبانزد خاص و عام هستند. هم دلم سوخت و هم از آشنایی با چنین پدر و پسری خوشحال بودم. 
یک روز هم سرکلاس داشتم درس می‌دادم و از بیرون همینطور نم نم برف می‌آمد. توی این چنین روزهایی تقریبا هیچ کدامشان حال نداشتند توی حیاط گز کنند. حتی دستشویی هم زود و سرپایی  انجام می‌شد. اما چشمم افتاد به یکی از این بچه‌های دومتری که توی حیاط داشت با حلقه‌ی بسکت بازی می‌کرد. یک توپ لاستیکی پنجر را سعی می‌کرد بندازد توی سبد. حسابی هم مجهز و سرگرم بود. به نظرم رسید شاگرد خودم باشد. برگشتم و به بچه‌ها گفتم: این کیه تو حیاط داره بازی می‌کنه؟ مگه مال این کلاس نیست؟ 
کل کلاس انگار سوژه‌ی بهتری پیدا کرده باشند. خم شدند تا توی حیاط را ببینند. یکی برگشت گفت: این جواد جردنه آقا!  بعد کلاس که تاحالا داشت چرت می‌زد رفت هوا.   لبخندی زدم ولی زود جمعش کردم و به همان که اسمش را بلد بود گفتم برود دنبالش. 

خاطرات یک معلم مدرسه -قسمت دوم


نتایج امتحان خیلی واگرا بود. از ده نمره یک چندتایی 6 و 7 شده بودند و بقیه همان حوالی سه، نمره گرفته بودند. جلسه بعد رفته بودم و همان اول صبح کل تخته را از جواب پر کردم. واقعا عجیب بود. همان دانش آموزی که ته کلاس توی سامسونتش داشت مجله دانشمند قدیمی می‌خواند شده بود 6.5. بلندش کردم گفتم دیدم فلان سوال را درست نوشتی بیا حل کن. بلند شدو خیلی شلنگ تخته انداز آمد. بعد سعی کرد ادای معلم اش دربیاورد. البته مودبانه. چون همیشه سعی می کردم ادایی یا تکه کلامی نداشته باشم. توی مدرسه اگر چنین اتفاقی برایت بیفتد کارت تا آخرین روزی که توی آن مدرسه درس می‌دهی زار است. گفت: من سعی می‌کنم مساله رو با اطلاعات دوره‌ی راهنمایی براتون حل کنم. یک عده از بچه‌ها رفتند هوا. مثل پرستارهای بخش روانی انگشتم را گرفتم جلوی بینی‌ام و گفتم: هیس! ادامه بده!  

 

ساکت شدند. مساله را که تمام کرد، یکی دیگر را صدا کردم. فکر می‌کردم باید از ته کلاسی‌ها یکی را بیاورم و همینطور تصادفی برای تشویق اذهان عمومی صدایش کردم. آمد جلو. یک لنگه کفش کتانی و یکی دیگر کفش کالج پایش بود. 

گفتم:  این چیه؟

- آقا هیچی کفشه! 

- چرا لنگه به لنگه پوشیدی؟ 

سعی کرد خطر نکند و دقیقا نمی‌دانست الان من عصبانی هستم یا کاری به کارش ندارم. برای همین با احتیاط و مودب‌تر گفت: برای تنوع! منظوری نداشتیم آقا! 

فرستادمش تا بنشیند و کفشش را عوض کند. در پرورش بچه‌‌های شرور و لوس داشتم شکست می‌خوردم. ولی باکارش حال کرده بودم. 

بعد از این امتحان سخت مدیر یک روز توی دفتر بهم گفت که بعضی خانواده‌ها شاکی شده‌اند. گفتم من با فلانی هماهنگ کردم. بعد آرام پرسیدم کی گفته؟ دقیقا توی ذهنم همان پسر تپل بی‌خیال بود. بدی‌اش این است که اصلا اسمهایشان یادم نیست. جواب مدیر هم همان بود. پدرش یکی از فوق تخصص‌های معروف بود. واقعا آدم باید خیلی منتظر باشد تا نبوغ پدرها در پسرها به یک شکل دیگر و یک روز خاص در دنیای آینده‌شان چشم باز کند. صبح همان روز یک جور تاول بزنند تا آدم بفهمد طرف بالاخره تیزهوشی پدرش را توی ژنهایش حمل کرده‌است. 


مدرسه یک جور مدرسه‌ی غیر انتفاعی بود که تقریبا من  و یکی دونفر جوان‌تر  سهام‌دار نبودیم برای همین ما توی حاشیه بودیم. ولی واقعا مدیر سعی می‌کرد از آش جوان‌ها و انرژی و این حرفها برای خودش کاسه‌ی‌ بزرگتری بریزد. حق التدریس اولم را یک روز همان مرد آبدارچی که ریش داشت و خیلی نایس بود لای پاکت بهم داد. واقعا خوشحال شده بودم. بالاخره معلم شدن و دستمزد گرفتن توی پاکت از بهترین گرفتنیهای توی پاکت است. پاکت را همینطور قلنبه گذاشتم توی جیبم و رفتم توی حیاط قدم بزنم. زنگ تفریح آنقدر سخت بود که توی حیاط خط کشی شده‌ی مدرسه با بچه محصل‌ها قدم بزنی ولی ترجیح می‌دادی بزنی بیرون. اما آن روز این کار را نکردم. یک عده از بچه‌ها دورم جمع شدند و سعی می‌کردند سوال کنند و حرف مفت بزنند. از آنها که ما هم موقع دانش آموزی زیاد می‌زدیم. صورتهای تازه شکفته و جوش جوشی که هر آدم عاقلی را هم سعی می‌کنند هم‌رنگ خودشان کنند. یکی هم آن وسط درباره برنامه نویسی سوال می‌کرد. پرسید: آقا جاوا بلدین؟ 

- تا یه حدودی بلدم چطور؟ 

- فرقش با C++ چیه؟ 

گفتم الان لابد دارم تمام معلوماتم را رو می‌کنم و چقدر خوب که بچه‌های اینجا اینقدر علاقه‌مندند. مثل قهرمان‌های درست و حسابی معرکه گرفته بودم. بعد گلویم خشک شده بود. درباره‌ی امنیت گفتم. سکیوریتی ولی بد تلفظ شد. 

- آقا چی؟ آقاچی؟ 

انگار یک بخشی از این حلقه‌ی چند ده نفری موج برداشت به سمت جلو و دوباره برگشت سرجایش. به زحمت دوباره درستش را گفتم و خیالم راحت شد که قضیه تمام شد. 


خاطرات یک معلم مدرسه- قسمت اول


خاطرات یک معلم مدرسه بخشی از تجربه‌ی زندگی شخصی ام است که بدون هیچ هدف  داستانی، صرفا می تواند یک روایت داستانی ساده باشد. خاطرات یک معلم مدرسه امروز و اینجا به قول گلشیفته فراهانی- کم کم کم کم- بالاگذاری خواهد شد. امیدوارم این خاطره نویسی یا روایت داستانی - به قول دوستان همشهری جوان- فضای متنوع‌تری برای دوستان عزیزم باشد. 


 من زمانی معلم مدرسه بودم.

یک سری از بچه ها را توی آموزشگاه تعلیم می دادم نمی دانم چرا این تعلیم فقط توی جملات بزرگان - تعلیم و تربیت  تعطیل نمی شود مگر تابستان مرده باشد- ویا تعلیم رانندگی هست. تعلیم همیشه ترکیب جالبی از زندگی و آموختن متقابل دانش آموز و معلم است. من که زیاد آموختم.

روایت داستانی اول- یکی از روزهای اول سال رفته بودم یک دبیرستان پسرانه و فیزیک درس می دادم. توی اولین جلسه حس کردم این بیچاره ها که خیلی هم از خودم کوچکتر نبودند چرا وقتی ماتحتشان به نیمکت بند نیست باید بنشینند و من هی بردار و کلی حرفهای دیگر را به خورد این حیوانکی ها بدهم. برای همین سعی کردم از همان جلسه اول با روش متفاوتی بهشان درس بدهم. تاکیدم بر روشهای راهنمایی و نسبت و چیزهای ساده ی اینطوری بود. من هم شروع کردم. دو قطار از روبروی هم می آیند. کی و کجا به هم میرسند. این را گفتم و سعی کردم بهشان بفهمانم از راه نسبت و اینها حل کنند. بعد از یکی دو جلسه کاملا اوضاع عوض شد. بچه خرخونهایی که همیشه عادت داشتند به روشهای کتابی برای بیان و حل مساله دهنشان به معنی واقعی کلمه سرویس شد. حتی یکی بود که عینک می زد و ردیف جلو می نشست. اسمش را پرسیدم. دیدم با حالت قهر بهم جواب می دهد. اما آن شیطانهای ته کلاسی همین طور با خنده می خواستند بپرند جلو و تمرین حل کنند. یکی دو جلسه‌ی اول واقعا برایشان سخت بود سر کلاس سالم و ساکت - سکوت نسبی را رعایت کنند- برای همین یک بار ناظم آمد تو و فکر می کرد معلم سر کلاس نیست. 

یک روز وسط درس قدم می زدم و سعی می کردم هیجانشان را کنترل کنم. برای همین تا ته کلاس می رفتم و بر می گشتم. مچ یکیشان را گرفتم. داشت توی کیف سامسونتش مجله دانشمند قدیمی می خواند.مجله‌اش را برداشتم.  مجله دانشمند قدیمی تصویرهای لختی و جذابی داشت. توی اولین صفحه چند تا شماره صفحه یادداشت شده بود. شماره‌ی صفحه‌ها دقیقا می رفت روی عکس‌های لختی که مثلا روی آخرین مدل قایق سال یک زن نیمه برهنه‌ی سیاه و سفید جاخوش کرده بود. مجله را دادم دستش.  خندید و سامسونتش را بست. من هم بلندش کردم برود مساله را حل کند. بچه ها هم می خندیدند و هم پچ پچ بود. مساله را درست حل کرد. من هم بهش گفتم اینجا جای این چیز خوندن‌ها نیست. رفت و نشست. به نظرم تا مدتی سامسونتش را باز نمی کرد.

یک روز صبح یکی از  همکارها که خودش معلم ما بود و معرفم به حساب می آمد گفت فلانی برو یک چند تا سوال بنویس از بچه ها امتحان بگیر. دستم سفت بود و سوالها همه سخت درآمد و البته متفاوت با مساله های خسته کننده ی درسی. از آن وقتهایی که آدم خودش با اطلاعات خودش حال می کند. بعد همکار و معلم سابقم را صدا کردم که بیاید چک کند. چون مدرسه غیر انتفاعی بود می ترسیدم فردا صدایشان در بیاید و بگویند بچه را می فرستیم مدرسه توی خانه ول نباشد شما چی کار داری که سوال سخت برایشان بگیری. همکارم هم کلاسش تازه شروع شده بود ولی زود آمد بیرون و سوالها را خواند و گفت خیلی خوب است. من هم رفتم سوالات را دادم آبدار چی. پیرمرد سرحال و متشخصی که توی هر دعوایی ممکن است فقط وساطت کند تا غائله بخوابد. رفت و تکثیر کرد و آورد. من هم خیلی تند و تیز رفتم توی کلاس و بچه ها را نشاندم بعد گفتم ماجرای میان ترم است و خیلی جدی است. البته مثل اینکه بهشان خبر داده بودند. بعد سوالهاشان شروع شد. ماشین حساب مجازه؟  گرسنمون شد میشه غذا بخوریم؟ و از این حرفها. دانه دانه شان را از هم جدا کردم. این یکی   از این‌هایی بود که به خودش هم پنالتی می‌زد. واقعا این نبود که خنگ باشد اصولا توی هپروت خاصی با خودش مشغول بود.  آدم احمقی به چشم نمی‌آمد. حتی می‌توانم غبطه‌ی این طور آدمها را بخورم. آدمهایی که اصلا نیازی نیست به هیچ کسی فکر کنند. کسانی که یک هاله‌ی مهربان و تپل اطرافشان هست و باعث می‌شود اصلا همیشه توی کسب و کارشان موفق باشند. شاید الان یک ادم چاق و خوش تیپ شده است که دارد با تلفن کارمندانش را مدیریت می‌کند و اصلا به هیچ چیزی جز آن توجه ندارد. آنجا هم نشسته بود و خیلی بی خیال با ورقه‌اش ور می‌رفت. بعد انگار اتفاق مهمی افتاده دست کرد توی کیفش و خیلی کند ماشین حسابش را درآورد و داشت بازی می‌کرد. همینطور نگاه می‌کردم که بوی نارنگی به مشامم خورد. برگشتم و دیدم یکی ته کلاس دولپی داشت می‌خورد. سریع رفتم بالا سرش. پوستهای نارنگی خیلی منظم روی هم و زیر نیمکتش جا خشک کرده بود. بچه‌ها هم فهمیده بودند. بلندش کردم و خیلی اتوماتیک فرستادمش بیرون که او هم بی‌هیچ مقاومتی رفت. ورقه‌اش هم تقریبا سفید بود. تا دم در که رفتم دیدم یکی دونفر خیلی طبیعی دارند نظریاتشان را حول وحوش جواب به هم انتقال می‌دهند. تا وسط سکوی مخصوص معلم و نزدیک جامعلمی رسیدم که همه چیز عادی شد. بعد یکی خواست ماشین حسابش را به دیگری بدهد. گفتم خودم زحمتش را می‌کشم. توی حافظه‌ی ماشین حساب یک عدد بود که باید پاک می‌شد. مقصد خیلی دلخور نشسته بود و دوباره داشت سقف را نگاه می‌کرد.