برای من که زیاد پیش آمده دختری تنها آمده توی
کلاس خصوصی و همان اول از محیط خوف آنجا ترسیده بعد توی دلش کلی به خودش لعن و نفرین کرده که چرا زودتر از همه و تنهایی راه افتاده و رفته نشسته تا بقیه مثلا 20 دقیقهی دیگر پیداشان بشود. مثل آهن گداخته لپهاشان گل میانداخت. من هم خیلی ازشان بزرگتر نبودم و فکر میکردم طوری درس بدهم و نگاهشان کنم که راحت باشند . ولی به هر حال برایشان طبیعی بود که از حضور معلم کم سن و سالی مثل من آنهم تنها توی کلاس یک طوریشان بشود. توی یکی دوتا شوخی اول و دوم دمای اتاق را پایین آوردم. خیلی سخت است با شکلهای یک مساله بخواهید همینطور مثل دوتا آدم غریبه سر یک میز بنشینید و شوخی بکنید. به هر حال وقتی دوستهاش آمدند تقریبا کورهی گداخته سرد و طبیعی به نظر میرسید.
اما همیشه بدین منوال نبود. برعکس یک گروه دیگر که برایتان میگویم. یک گروه دونفره که یکیشان همین شیفتگی و در عین حال دافعه را نسبت به معلمش داشت. یک جور غیر خطی زندگی و رفتار میکرد.
پدر و مادرش جدا شده بودند. دخترک خوشگل بود و افسرده. این ترکیب کنایی در نزد تمامی اهل فن از منزلت بالایی برخوردار است. به هر صورت دو نفری میآمدند وتوی کلاس خصوصی – چندش آورترین و پولسازترین کار دنیا- مینشستند تا بلکه کمی درس زیر پوستشان برود. یک روز آمدم دیدم جفتشان با لباس راحتی خانه نشستهاند و برای اینکه دعواشان نکنم هر دوتا کلاهی هم گذاشتهاند سرشان. به هر حال به
روشان نیاوردم که این چه جور قرتی بازی است. خلاصه اینقدر توی ذوقشان خورده بود که اصلا به قول خودشان جوشان را تحویل نگرفتم و رفتم سر درس خواندن. البته میدانید که به هیچ روی معلم زهر ماری نبودم. شاید آن روز بیشتر دلشان برف بازی میخواست تا درس. شاید اگر دختر نبودند همین اتفاق هم میافتاد. قدیمها اینطوری بود که دور همی معلم و شاگرد دور باطل محسوب میشد. یک روز هم همانی که افسرده و خوشگل بود- تاکید از اجزاء صواب است- آمد و بیمقدمه گفت: آقا ما میریم کلاس گیتار.
-به به! چه خوب
بعد خم شد و از زیر میز کیف گیتارش را درآورد. سعی کردم قبل از اینکه چیزی به هم بخورد بهش اجازه بدهم و الا بی اجازه میرفت سراغ زدن. کمی پیک را جابجا کرد و کوک کرد و نرم نرم شروع کرد به زدن. صندلی را فاصله داده بود از میز و زیر نور تقریبا متمرکز در وسط اتاق مثل یک فرشتهی معصوم و بی پدر و مادر شروع کرد به خواندن. صدای نازکش در گوش کسی که الان از در میآمد تو شاید خندهدار میرسید. و وقتی میخواند سوراخهای بینی ظریفش باد میکرد. جدیترین حالتی که ازش دیدم همین خواندن و گیتار زدن نصفه و نیمه بود. طوری پاهایش را روی هم انداخته بود که انگارسالهاست توی محفلهای خصوصی برنامه اجرا میکند.
خیلی طول نکشید و کارش تمام شد. بعد ما دوتا کف زدیم که یعنی خیلی خوب و حتی لبخند. این باعث شد که راحتتر بشود. در ادامهی ماجرا یک روز چند تا از دوستهای شیطانترش را آورد. کلاس شده بود آشوب. وسط کلاس از زیر میز به هم لگد میزدند. آنقدر زدند و خندیدند تا سرآخر یکی با صندلی خورد زمین و صندلی را شکست. یعنی یکی صندلی را از زیرش کشیدهبود و اینطوری شد. حیف شد که عذرشان را خواستم چون تامدتی آن ساعت خالی و بی پول، مثل یک دندان شکسته توی تقویم آموزشیام توی چشم میزد.
چند سالی شد که یک روز آن دختر طرفدار معلماش را دیدم. رژ پر رنگی زده بود که چهرهی لطیف و کودکانهاش را سعی داشت بزرگتر جلوه دهد. لبخند زد و با خجالت و سرعت رد شد. گاهی وقتها یک لحظه دیرتر شناختن ادمها، شما را به موجودی منگ یا بداخلاق تبدیل میکند که اینجا هم کارکرد خودش را پیدا کرده بود. این البته آخرین باری نبود که دیدمش. چندسال بعد وقتی دیگر زن کاملی شده بود توی مراسم ختم پدرش دیدمش. بلوز و دامن و روسری مشکی سرش بود. برگشت و یک نگاه انداخت و بیحال سلام و علیک کرد. موهایش را کاهی کرده بود. خرمن موهاش از روسری بیرون افتاده بود و صورت زیبا و پراشکش را جذابتر میکرد.
روزهایی شده بود که ذوق و شوق مساله طرح کردن برایم شده بود بیماری و عادت. اینقدر سوال مینوشتم و با خودم حل میکردم که اهل خانه به سلامتم شک میکردند. موضوع به ادب و تربیت هم کشیده شده بود. بعد از مدتها جمعی از دوستان باهم رفته بودیم بیرون که یکیشان یعنی آن یکی که از همه مثبتتر بود گفت: بابا چت شده؟ حالم بد شد ازبس هی میگی آقای فلانی. چقدر مودب شدی
و کلی بد و بیراه بارم کرد. معلم شده بودم. واقعا خودم هم نمیتوانستم توی آینه به خود اصلاح شدهام نگاه کنم.
هه هه هه هه...
آخر داستان حسابی تو لک رفته بودید ...!
عجیب منو یاد دبیرستانم می اندازید...
حالا خوبه معلم من نبودید یعنی خداروشکر شاگردی مثل من نداشتید!!!
راستی چرا گفتید کاش موزیک وبلاگم اختیاری بود؟!
یعنی چی؟؟؟
یعنی استارت و استاپ داشت