اگر شما
معلم ی باشید که پایهی بچهها باشید کافی است چند روزی باهاتان صمیمی بشوند. دخلتان آمده است. این یک قانون است. تنهاقانونی که دوست داشتم اصلا رعایتش نکنم. ولی نمیشد. یک روز همه از مساله حل کردن خسته بودیم و تقریبا یکی از آن تراکتورهای خرخوان از لشگریانم مانده بود که آورده بودم داشت تمرین حل میکرد. بچههای دبیرستانی تا وقتی پایشان به دانشگاه باز نشده همیشه باهوش و حسابی و باطراوت هستند. یکی موضوع کسالت عمومی را فهمید و دست بلند کرد. بهش اجازه دادم.
- آقا میشه یه سوال شخصی بپرسیم؟
- تا چی باشه؟
- آقا راسته مدیر به شما گفته نباید ریش پرفسوری بذارید؟
دوباره چند نفریشان هرهر شروع کردند به خنده. ولی بقیه سعی کردند خیلی ول ندهند. من هم سعی کردم لبخند بزنم. بعد توضیح دادم که اصلا همچین چیزی نیست و دیدم بهم نمیآید رفتم زدم. بعدش دیگر کسی اصرار به دروغگو بودن من نکرد. چون ما هم اصراری نداشتیم آنقدر زیاد مچ معلمها را بگیریم. نسلهای آینده هم احتمالا همینطوری باشند.
البته هر معلمی بی اخلاقیهای خودش را هم دارد. یک روز واقعا خسته بودم و تصمیم گرفتهبودم هر کسی که توی کلاس حرکت اضافی کرد را از کلاس اخراج کنم. از همان میزهای دم دست یک داشت شلوغ میکرد برگشت و چشم در چشم شدیم پرسیدم :
- اسمت چیه؟
- علیرضا
- برو بیرون
- آقا چرا؟ بحث نکن. منظور از اسم روشن و مشخصه. برو بیرون.
دلخور بلند شد و از کلاس رفت بیرون. به نظرم بیچاره آنقدرها هم مقصر شلوغی کلاس نبود. ولی کلاسداری رضاخانی باید از توبیخ شدید یک نفر شروع میشد.
کارهای بد دیگری هم کردهام. درست است که معلمهای بد مثل ذغال بد بیتاثیر نیست. یک روز سر کلاس داشتم درس میدادم متوجه شدم. همانی که دراز و بلند بود و ته کلاس سر امتحان نارنگی میخورد دارد با بغل دستیاش ور ور میکند. بهش گفتم فلانی و فلانی بلند شید برید بیرون. دیدم هیچ کدام تکان نخوردند. بالاخره به زور از کلاس بیرونشان کردم. دلم برای آن یکی دیگر سوخت چون فهمیدم تازه پدرش را از دست داده بود و من نمیدانستم. اما کاری از دستم بر نمیآمد. تقریبا گرفتاریها باعث شده بود یک ماهی دلجویی را به تاخیر بیاندازم. زندگی عجیبی داشت. شنیدم همان ماه اول بعد از مرگ پدرش از ایران رفته است.