فیلم لامپ 100 وات محسن تنابنده اخیرا در حال تیزر پراکنی است
1- برزخ زمانی است که دقیقا نمی توان در مورد موضوعی خندید یا گریه کرد. موضوع لامپ 100 وات الان اینقدر معروف و مشهور شده است که فیلم سازها توانسته اند از شهرت و اعتبار چنین اسمی، بار دیگر برای خودشان کلاهی تهیه کنند.
مدیونید اگر فکر کنید مسئولین به غیر از راه اندازی شبکههای اجتماعی همسریابی – جفت جویی، امکانات دیگری برای اطفاء حریق داشته باشند.
2- معماری معاصر توی ساختمانهای دولتی ایران به نظر میرسد حقهی بزرگی باشد. معمار محترم جنس را چسبانده و این بار مسئولین ساختمان گمرک – ولی عصر نزدیک زرتشت – را با ساختن یک حجم مکعب مستطیل، کارتونی، دود خور کرده است. معماری سر صبر و سلیقه یعنی شما ساختمانی بسازید که مانند جیمبو – هواپیمای کارتنی- به شکل اغراق شدهای انباشته و در حال ترکیدن باشد. بدین روی این نوع از معماری، توانسته است به کسب و کار این سازمان محترم، که حاصل آن چیزی جز انباشت سرمایههای خلق الله نیست، مرتبط باشد.
3- نرگس، اسم گلی است که اصلا و ابدا و مخصوصا بعد از آن معاشقهی طولانی خوانندهی مردمی، آقای افتخاری، با او، ازش گریزان بودم ولی به هر حال یک روز خودش یک دسته گرفت دستش و آمد و دیدار میسر شد. نرگس خوشبو است و شاید آن روز به نظرم خیلی ملایم رسید. پیر مردی هم توی اتوبوس کنار ما ایستاده بود. اول بو میکشید ولی موفق نمیشد. طاقت نیاورد و دستم را گرفت و برد بالا زیر بینیاش. بو کشید و گفت:
- شما بوش رو متوجه میشید؟ من خیلی بوش رو نمیشنوم.
گفتم: آره. نرگس خیلی ملایمه. مثل کاراکترهای فیلمها به نرگس نگاه کردم و درست توی چشمهای سیاهش خودم را رها کردم. خندیدم. به ایستگاه بعدی امان نداد و گفت: خدا تو همینه. بقیهی حرفا همش شر و وره.
آلبرکامو: هر کس دنبال صحرای خویش است. وقتی آنرا مییابد تازه میبیند که چقدر این صحرا خشن است. نباید گفت : من طاقت صحرایم را ندارم.
بیگ جونز گفت: من همیشه چند تا گزینه دارم. یکی همینطوری هست که ازم در همهی موارد کمتره.
شوان اشتایگر گفت: خفه شو بابا. از توبیچارهتر مگه پیدا میشه؟
بیگ جونز اعتنا نکرد. رفت تو و با یک بالاپوش کرم قهوهای ساده برگشت توی تراس. سیگارش هم دستش بود. پک زد و گفت: گزینههای دیگهای هم هست. یه سری همش دارن تیک میزنن تا اطلاعات جمع کنن. همیشه برای اینطوریها سعی میکنم به حد کافی پیچیده باشم.
شوان اشتایگر انگار از سرمای هوا و دود سیگار یکهو دلش به هم ریخته بود آمد وسط حرفش و گفت: پیچیده باشم، مرموز باشم... ولمون کن بابا. آدمایی که ادای مرموزا رو درمیآرن هیچی ندارن. طرف هیچ لذتی از کشفشون نمیبره. تو بگو یه دمپایی میتونه پیچیده باشه چون کارکردش همون دمپایی تو خونه است.
- به هر صورت بعضیها پابرهنهان. البته من برای پا برهنهها قیام نمیکنم.
بعد خندید و قهوهیسردش را از روی لبهی تراس برداشت و سر کشید.
- این همه آدم هست که تشنهی یک حرف سادهاست که جدی باشه. جوک نباشه. خودشم نمیدونه.
- مثلا جوک باشه چی میشه؟
- میشه توی خوک سوار. یه فیتو پلانکتون شاید.
- آره من تنها چیزی که برام مهمه اینه که راحت باشم. هیچ شبی هم معذب نخوابیدم. داشتم از زیادیش افسرده میشدم. یک سری بچه دبیرستانی بودن هر وقت زنگ میزدم یکیشون پیدا میشد. بعد یه شب هیچ کدوم پیداشون نشد. برای همین رفتم مطالعه کردم دیدم توی این تهران کلی آدم هست که فقط گوش شنوا میخواد.
- آدمای داغدیدهای هستیم ما. برای همین همش گوش شنوا لازم داریم یکی بشنوه سبک شیم. یکی ببینه حال بیایم. یکی حواسش به ما باشه، خرابش شیم. این گوش نه اون گوش. این ماه نه ماه بعد. یکی دیگه. یکی دیگه تا چهل سالگی خیالم تخته. بعدش یه غلطی میکنم.
- مریضی تو. چرا چهل سالگی. از همین حالا مثل بچهی آدم برو زن بگیر چرا این همه دیر.
- نمیدونم. هر چی بار خورد.
صدایی از توی خیابان میآید. این وقت شب کسی با ماشین آمده است در آپارتمان درست جلوی پارکینگ ایستاده است. هر دو از آن بالا نگاه میکنند. یکی از ونهای خط چهارراه ولی عصر جلوی پارکینگ ایستاده. دو تا جوان ریشو با قیافههای معمولی پیاده میشوند. اول بوی دخترها میزند بالا توی طبقهی دوم. بعد خودشان میآیند بیرون. با مانتوهای رنگ تیره که شالشان هم با رنگ تیره و براق موها یکی شده است. یکی یک پیک نیک توی دستش است. دست دست میکنند و بالاخره وارد ساختمان میشوند.
- به نظرت معتادن؟
- نمیدونم. شاید واقعا رفتن پیک نیک.
- میدونی این یکی دقیقا بر ابزار و آلات تکیه داره؟ پیک نیک.
- آره. اگر آچار فرانسه هم اینطوری بود چه خوب میشد. هیچ کسی لازم نبود بره فرانسه حال کنه. با همون آچار بود و از هر چی پسر ایرانی هم اعلام برائت میکرد.
- یه لحظه حس سرمای بیشتری کردم. آچار سرده. اول باید گرمش کرد.
شوان اشتایگر صبر کرد و صدایی نشنید بعد ادامه داد: ببین من باید توی 18 سالگی این فیلم آخرین تانگو در پاریس رو میدیدم. به جرات طرفو مینداختم رو دوشم بلند میکردم. می بردم.
- خوب که چی؟ الان عقبی؟
- نمیدونم ولی منتظرم یه روز اینطوری بشه.
- نه آقا جون تو از بس فیت شدی یکی میندازتت رو کولش میبره.... نه نه منظورم اینقدر با بزرگتر از خودت ور نرو.
1- اسید پاشی، یا هر نوع دیگر از پاشیدنی تا اطلاع ثانوی در هر یک از شهرهای ایران، به خصوص اصفهان، به شدت ممنوع است. از این رو دارندگان کلیه ی آفات گیاهی از پاشیدن سموم به هر طریق (با تلمبه، هواپیما و دیگر وسایل پاشنده) اکیدا خود داری نموده و سموم مایع، پودری و غیره را پای گیاهان محترم تقدیم نمایید. اصفهانی های عزیز تا اطلاع ثانوی از هر نوع بریز و بپاش دوری فرمایید.
2- در اخبار امروز آمده بود: دستگیری یک تهدید کننده به اسیدپاشی در تهران
نامبرده زنگ می زده و آموزشگاه ها را تهدید به اسید پاشی می کرده است. بدیهی است به علت آلودگی شدید هوا در تهران، بسیاری از ساختمانهای با نمای سنگ سفید، باکلیت، شیشه ای اسپایدری و موارد مشابه از این تهدید به عنوان فرصتی برای کاهش وزن و جوانی و رعنایی مجدد استقبال نموده اند. بدیهی است در صورت عدم مداخله ی پلیس، آموزشگاه ها که اغلب ساختمانهای فرسوده ای دارند، نیاز به پروتز کلیه ی بخشها دارند که در تهدیدهای آینده از سوی تهدید کنندگان پاششی و جوششی، تحقق خواهد یافت.
3- مرکز پلیس 110 تهران بزرگ باز هم در کیسه ی خود دست گذاشت و از بین 80 درصد مراجعین و مزاحمین گرامی تلفنی و حضوری خود به قید قرعه، عده ای از ایشان را به عنوان مزاحم تلفنی تخصصی اسید پاشی شناسایی و مورد تقدیر قرار داد. بدین وسیله مرکز آموزشهای اجتماعی پلیس 110 در نظر دارد این جوایز تخصصی را در دیگر زمینه های پاششی نیز راه اندازی نماید
4- شرکت خودروسازی سایپا بالاخره در یک جریان اسید پاشی توانست، برند پاششی و دائمی خود را به نحوی مثبت و موثر در معرض دید همگنان قرار دهد. این شرکت به زودی به تلفیق هنر خودرو سازی و ساخت ماشین آلات کشاورزی خواهد نمود. روابط عمومی سایپا اعلام کرد: ما به زودی از پراید 141 بذرپاش رونمایی خواهیم نمود. لازم به ذکر است این رونمایی به مناسبت وقوع تیترهای مهیج روزنامه ها - همه چیز درباره ی اسید پاشی- صورت خواهد گرفت.
پ.ن: خدایا همه ی هیجانات مثبت را برای ما هویدا کن.
یادداشتهای روزانه ویرجینیا وولف چیزی نبود که انتظار داشتم. ویرجینیا وولف جسورانه توانسته است نقدهای اساسی به اولیس جویس داشته باشد. در جایی او را کارگری میداند که خود آموخته تجربههایش را پیش میبرد. طعنه زنندگی و شوک آور بودن کار جویس را مورد انتقاد قرار میدهد و همینطور پیش بینی میکند، اولیس جیمز جویس، اثری آیندهدار به حساب بیاید. وولف زیرک و عمیق است. حب و بغضهای آنچنانی او را به کتاب اتاقی از آن خود نکشیده است ولی روزهای سختی و بی پولی را به وضوح در کتاب یادداشتهای روزانهاش میبینیم. ویرجینیا وولف با همهی عمقی که در نوشتههایش هست فیلسوف منشی را، انداختن تقصیرات به گردن خداوند میداند. یک جا از مغز بشر گفته است که چقدر دمدمی، بی وفا و ترسان از سایههاست. ویرجینیا وولف توانسته است به خوشی و لذت مشکوک باشد و به همین روی همیشه از دچار ابهام شدن در نوشتههایش فرار میکند. جایی در یادداشتهای روزانهاش به صراحت سلیقهی مخاطب را – ترجیح مردمانی که از محاصرهی شگفت انگیز بدبختیها خرد و فرسوده میشوند بر آدمهای موفق- میداند. یادداشتهای روزانهی هر نویسندهای شاید حاوی – رنج بردن از فقدان نیروی عصبی کافی- باشد.
گاهی وقتها فکر میکنم ویرجینیا وولف هم مانند هزاران زن نویسنده، به میزان عشوههایی که آمده و دلهایی که برده است، بالغ شده و خواستنی است. ویرجینا وولف هر از چندگاهی به حرفهای نویسندههای گذشته نگاه میکند. مثلا داستایوفسکی که میگفت آدم باید از احساسات عمیق بنویسد. آیا من آنگونهام؟ اما یادداشتهای ویرجینیا وولف که بخشی از تکوین کتابهایی مانند خیزابها-موجها-، خانم دالوی و بقیه است، جذابیت خود را زمانی تشدید میکند که او سعی میکند دربارهی مارسل پروست نیز به قضاوت بنشیند. از نظر ویرجینیاوولف، مارسل پروست حد اعلای حساسیت به همراه تعهد لجوجانه به ادبیات است. او پروست را در حال جستجوی سایه روشنهای پروانهوار در نهایت حد آن میداند و در نهایت به این تعبیر قناعت میکند که مارسل پروست به سختی سیم ویولون و به فراری مولود پروانه است. در جایی میگوید: روند زبان آهسته و اغفال کننده است و در یکی دو جای دیگر با وسواس مخصوص به خود به دنبال زبانی است که بی واسطگی در بیان معنی را به اعلی درجه برساند. ویرجینیا وولف مثل خیلی از هنرمندان و نویسندگان، از تب آلودگی و کوتاهی زندگی رنج میبرد. روزی هم به خودش نقدهای شدیدی میکند: من پر زرق و برق، متوسط و گزافه گو هستم. من در حال عادت کردن به گنده گویی هستم. گاهی خودش را نقل کنندهی خوبی نمیداند ولی معانی مهمی که آن روز از یادداشت در دهانش قرقره میکرده است را گاهی به این شکل میبینیم: لذت زندگی در انجام دادن است. در جایی از کتاب دربارهی مرگ میخوانیم: اشتیاق به کوچک شمردن آن و به نقل از مونتنی: خندیدن به مرگ به همراه دیگران. برای ویرجینیا وولف چیزی که در ادبیات لذت بخش است، تصویرهای ناگهانی، نام دارد.
افسردگی فعال نیز عبارتی است که در یکی از بخشهای یادداشتهای روزانه ی ویرجینیا وولف می شود یافت. شاید بیان امروزی اش یک جور نویسنده ی دو قطبی باشد. خانم وولف اصرار دارد که بدترین چیز نوشتن اتلاف آن است. قبل از آن در جایی به تصریح می گوید که منظورش از اتلاف، چرندیات بافتن و وقت تلف کردن است. در جایی متوجه می شویم که فاکنر از دو کتاب خیزابها و همچنین ساعتها که بعدها به نام خانم دالوی تغییر کرد، ستایش نموده است.
خانم دالوی سالخورده، به یک نکته اذعان می نماید: بعد از این سالها می دانم که برای خوشایند یا متقاعد کردن سایرین نمی نویسم. خانم دالوی نویسنده ای فاخر بود که برای سبک تراش خورده اش چنین عبارتی دارد: به وسیله ی نوشتن در خودم انرژی می آفرینم. اگر می توانستم متن را به درون رگ و پی ام ببرم و کاملا در عمق و آسان کار کنم خوب بود...
پ.ن: به هر روی قطعا یک نویسنده را بایادداشتهای روزانهاش نمیتوان سنجید. کما اینکه چنین حاشیههایی پتانسیل لازم برای منبرسازی و مخاطب پروری و اندر احوالات چاپ کنی ایجاد میکند که لاجرم از گیراندن چنین استخوانهایی در گلو، اجتناب میکنیم و جان سلامتی همهتان را از درگاه ایزد پاک خواستاریم.
برنامه پایش شبکه یک تلویزیون اتفاق جدیدی است. لازم بود خیلی زودتر آزادی فریاد زدن برگردد. به نظر وقتی در بین کشورهای دنیا یکی از 5 ستاره ترین کشورهای فساد مالی و اداری هستیم چرا نباید پادزهر رسانه اش در برنامه های مثل سالی تاک باشد. یک برنامه ی غیر حرفه ای که می تواند کلی اعتماد زدایی کند. اما وقتی برنامه پایش از شبکه اول تلویزیون قرار است پخش بشود.
درد دلهای مردم به شکل تصویری، همان چیزی که آدمها توی شبکه های اجتماعی بهش عادت کرده اند مطرح نشود؟ ادبیات مجری برنامه دیگر مهربان و صبورانه و پرسشی و پیگیری نیست و مثل همین پورنجاتی که قبلا مدیریت مهمی در رسانه ملی بود، رنگ و بوی تیکه انداختن و متلک گفتن و عقده گشایی از جانب مردم شاکی و ناراضی را دارد. یک بخش جالب در این برنامه لابد معرفی کارآفرینان موفق در حوزه های مختلف است. نمی دانم توی کشوری که دست فروش ها را هم جمع می کنند و هم پخش می کنند. یک کارآفرین موفق توی برنامه پایش چطور می تواند در جواب جوانهایی که پول برای راه اندازی کسب و کارشان ندارند، پیشنهاد دستفروشی بدهد. ولی اینجا همه چیز ممکن است. یا به قول سالی تاک اینجا همه چیز در هم است. به نظر می رسد برای توده ی مردم برنامه ساختن نیاز به شعارهای لوس سالی تاکی هم داشته باشد که از حیدری و گروه اقتصاد بعید است.
مابعد التحریر: این روزها به مناسبت دهه فجر مجموعه سینماها در یک روز خاص رایگان است. حالا معلوم نیست این داستان چقدر به شرکت مترو ربط داشته باشد. زیرا مترو پیشگام و صاحب نام در این موارد است.
سخت در هم تنیدهام.
به نظرم تمامش برای این است که انسانم. انسان تنها موجودی است که با مرگ معنیدار میشود قبل از آن هر چیزی بی معنی است. کار کردن و داشتن علاقه به امورات یا علاقه از نوع جنس دیگر یا مثل یونانیها وبعدها در عرفای شرقی به هم جنس، همهاش وقتی معنی دار است که گفتند ورق ها بالا وقت رفتن است. اسرار آمیزترین حکایتها و روایتها برای بشر به روشنی در متون مذهبی و غیر از آن نزد فلاسفه یونانی آشکار شده است.
چیزی که برایم هنوز شگفت انگیز است اینقدر واضح و شفاف و هر روزه است که کسی باور نمیکند تا به حال این مسایل چرا حل نشده است. یکی از همانها که گفتیم میشود پر کردن زندگی از هیچ. این هیچ میتواند جمع تمام رنگها باشد. میتواند نگاه مشترک بشر به تمام امورات و مشغلههایش باشد که گاهی او را به هروله میاندازد. هرولهای برای اینکه دنیا را کشف کند. توصیفات گذشته را دریابد و ته آن حرفهای حکیمانه یک نقطه بگذارد یعنی فهمیدم. فهمیدم که اندیشه برای بشر به خاطر اینکه غیر مجرد تلقی میشود تمام شدنی نیست. تازه برای اینکه در جایی دور از دست خیلی از مسایل در امان باشد، آنها را با Humanities برچسب گذاری کرده است. لب طاقچه است این شیشهی سم و خودش خبر ندارد که ذره ذره دارد از بخار این شوکران مینوشد. طبیعت دنیاست قطره قطره نوشیدن از رازی که پایانش بسیار شگفت است. دنیایی که فرش زیر پای حواس ما را میلغزانند و به ضرورت، مشاهدهگر گرامی را هر وقت که دلشان بخواهد، به زمین خواهند زد. زمین خوردن از این روی جربزه میخواهد یعنی بهای یقین استخوان خرد کردن و انگشت نمای آفتاب گیرهای دنیا شدن است. آدمهایی که زیر آفتاب ذوب شدهاند و به خیالشان کوه ویتامین را زیر پوستشان سر میدهد و از مخرج دفع میکنند. همینهایی که اخم بر چهره دارند ولی به نظر خودشان میخندند. اخمی که به صورت بصل النخاعی چیزی را ول میدهد توی مغزشان و بعد از مخرج دهانشان میاندازد بیرون. بعد اینطوری شادیشان زیر آفتاب روزانه تکمیل میشود. شب اما حیث دیگری دارد. بدیعترین شناسههای دنیا هم با صدای افتادن غول سیاه شب روی روز، در میروند. شب تماما خاطرههای روز است. شب حاکی از آب زلالی است که در حوضچهی روز و برای نشخوار در زمان شب اندوختهایم . آدمهایی هم هستند که از صدای چکههای آب و گاهی آن بهترهاش از صدای شر شر خالی شدن این حوضچه بیخواب میشوند. جرات میکنند و پا بر روی همان فرش میگذارند تا بار دیگر بتوانند بدون دریافت حواسشان لغزیدن را ببینند. آدمهایی که متون مقدس گفته است ترک اولی کردهاند. آدمهایی که این قدرت را دارند از توی حکایت بیرون بیایند و چیزی به شرح و توضیحات این حکایت از امورات بشری اضافه کنند. آدمهایی که لابد یک جورهایی با کلمات منورهایی توی دل شب میزنند. افسوس که اینها برای همه کسی صدا ندارد.
وقتی ما داریم اثری را در سینما یا تئاتر اقتباس میکنیم لزوما درد جدیدی یا بومی شدهای را به میان میکشیم. یا موضوعی را امروزی میکنیم و کارهای ازاین دست لازم است تا اشتهای مخاطبی را که برای دیدن یک تئاتر وقت و پولش را هزینه کرده است در نظر میگیریم. بعضی اتفاقها در هنر ما مثل خانواده هاشمی در سیاست، حالت چنبرهای دارد. مثل آخرین باری که تماشاخانه ایرانشهر رفتم و تئاتر مزخرف تی کی تاکا را دیدم برادر آتیلا پسیانی با پسرش داشتند روی صحنه سالاد درست میکردند تا به خورد مخاطب بینوا بدهند و توی دلشان هم کلی ذوق میکردند.
تصمیم گرفتم تئاتری که پسیانی بازی میکند نروم تا زمانی که یاد بگیرد به نظر منتقد و مخاطب گوش کند. مثل آن مطلب انتقادی که جواد طوسی درباب تئاترهای اخیر آتیلا پسیانی توی نگاه پنجشنبه نوشته بود. این بار ولی غافلگیر شدم. دوباره ایشان با دخترشان که به نظر بهترین بازی تئاتر هملت را داشتند، جریانی به نام خانوادهی پسیانی را در تئاتر ما زنده کردهاند. سه سن موازی کاشی کاری لابد یک اتفاق بومی بود و همینکه کباده کشیدن پسیانی خیلی بامزه و نیتیو بود. اصلا خردهروایتهای زیادی مثل ماهی توی تابه و روی لباس صابر ابر، روایت ضعیف اصلاح پسیانی برای نمایش زناشویی نیز از جنبههای ضعیف این کار بود. این نمایش یکی از ارو ت یکهای ادبیات است. اما تنها چیزی که دیده نمیشد نقشهای بی مزهای بود که فقط کپی کاری شده ازهملت اصلی بودند. البته سان سور چشیده ها خوب بلندند سانسور را دور بزنند و الحق و الانصاف نقش نفس لوامه یا هر نفس دیگر هملت – صابر ابر- را خانم خوش سیمای خوبی بازی میکرد که بی کلامی مطلق ایشان ارزش افزودهی دیگری ایجاد کرده بود. به هر صورت خانواده پسیانی میتواند روی صحنه یک قل دو قل هم بازی بکند که ما از موتیف بودن این کار اوفیلیای عزیز و گرامی چیزی نفهمیدیم.
شاید خیلی از مصرف کننده های این نوع کتابها مثل انواع روان شناسی موفقیت و کلا کتابهایی از کارن هورنای با عمق بیشتر بگیر تا همین کتابهای آنتونی رابینز در یک مجموعه جا می شوند که به نظر برای یک ایرانی یا یک آدم شرقی با پیچیدگیهای اجتماعی فراوانی که فرد تا قبل از مواجهه با کتاب داشته باشد، نه تنها مفید نیست بلکه بسیار هم مضر خواهد بود. خیلی اهل شرقی - غربی کردن نیستم ولی به نظر این نوع آثار به جهت قابلیت تطبیق با روشهای آموزشی غربی که 1001 منطق زندگیشان ساده و عمل گراست، انگار می توانند به راحتی با دستکاری یکی دو تا سوییچ کار تصحیح های روانی را انجام دهند. ولی آدم شرقی در مواجه با اینها به نظر مدل بسیار ساده تری نسبت به واقعیت تجربه می کند. مدلی که شاید به مدل استوانه ای اسب نزدیک تر باشد که اصلا همه می دانیم با اسب چقدر فرق دارد و چقدر آدمها می توانند از این مدل بهره برداری کنند. لازم است یاد آور شوم این حرفها در ستایش پیچیدگی شرقیها نیست و فقط در این حوزه وضعیت موجود را خبر رسانی می کند...
هادی چه تهرانی شده است
صبح که نمی روی برای کار
آدمهای زیادی را می بینی که به دنبال حفره ها روزشان را شروع می کنند
آدمهایی هم هستند که زیاد همه چیز را با همین حفره هایشان تامین می کنند
آدمهایی که در قفس حقیرشان خوشبختند
ادمهایی بی دردسر آدم بودن
قابل هر چیزی که پیش آمد بعد از خوردن و نوشیدن و خفتن
آدمهایی خفت بار هادی جان
هادی جان تهران شهر هزار حفره است
دریغ که این حفره ها نور هم ندارد و عده ی زیادی فقط آنرا می جویند
شاید همین نکبت را بشود با تن دیگری قسمت کنند
هادی جان نگو از بودن که ما نیستیم
روزگار اسکرین سیور زیبایی است که آفتابش را صبح به صبح به حالت مسخره ای روی بامهای شهر پهن می کند
هادی جان
روزگاری هر شغلی باد و بروت خودش را داشت. البته شغلهایی هم از قدیم بودهاند که پولشان را توی پاکت تحویل میگرفتهاند و همیشه عوامل سومی ایشان را تبلیغ میکرده اند. رخصت! دوستان منظور انتقاد از هیچ شغلی نیست که به واقع یک جور مشاهدهها را برایتان میگویم.
آهان! بعله این دسته که کارشان همان کار انبیاء بوده و الان در ادامهی همان اختتامیه دارند به انجام وظیفه در سنگر مدرسه و دانشگاه مشغولند. اما در دنیای مدرن آدمها آمدند و شغلهای جدیدی درست کردند که به نظر یک جامعه که هنوز یکی از تفریحاتش معرکه گیری است، این شغلها هم در ردیفهای خیلی بالا و یا خیلی پایین یعنی همان حوالی معرکه گیری قلمداد میشود.
به هر حال یک زمانی توی آمریکا روزنامه نگار خیلی آدم مهم و تاثیر گذاری بود. الان به نظر به آن شکل نیست. یعنی خود روزنامه نگاری برای فرد آورده معنوی ندارد. روزنامه نگاری شده است یک طیف که تنها یک سرش توی طلاست. فضای روزنامهنگاری تخصصی تر است و حتی نگاه آدمهای آن طرف ویترین هم اینطوری نیست. مثلا کسی نمیتواند به همین راحتی حرف بزند و یا به قول عباس عبدی برود با کارت خبرنگاریاش چند کیلو مرغ نیمه جان - نیمه دولتی بگیرد.
یا بر خلاف باور جهانی طوری به خود و همکاران و خاله و عمهاش بقبولاند که دارد آیه های مدرنرا از قلم مبارک جای میکند و اصلا کسی نمیتواند شک و شبههای در آن نماید. به هر حال نبود فضای نقد یعنی یک وجب جا که بی غرض و مرض بشود پینگ پونگ بازی کرد، فضایی یک طرفه ساخته که پیامبران محلی در آن مبعوث شدهاند، و هیچ باطل السحری ندارند مگر سردبیرشان که هر چه لازم باشد بهشان تکلیف خواهد نمود.
اینها نکتهی ترسناک ماجرانیست. نکته از اینجا آب میخورد که آرزوی مادرهای کنونی به جای دکتر و مهندسهایی که نشدیم، برود سمت روزنامهنگار و هنرمند شدنهایی که تهش همان – نشدیم – را از نسل قبل تحویل بگیرند. به نظر باید در تعریف کردن قهرمان های نسل آینده بسیار محتاط بود.
من ایده آلیست هستم. ایده آلیستها درمان نمی شوند. در بهترین حالت ممکن است به جزیره خودشان رانده شوند و تا آخر عمر در آنجا بمانند.
ایده آلیستها آنهایی هستند که گاهی بیشتر از آنچه که لازم است عمل گرا و به قول عامیانه اش - کتونی به پا - هستند. طوری که ممکن است یک اصفهانی به فرض بیش از حد دست و دلباز باشد و ترحم افراد را برانگیزد. ایده آلیستها مثل همه زندگی نمی کنند. می خواهند خیلی چیزها را عملیاتی ببینند ولی افسوس که همیشه فکر کردن و اندیشیدن را به عنوان یکی از محورهای عملی جهان لذت بخش تر می بینند.
ایده آلیستها با اولین نورهای مدرنیه ای که شاید حتی در کودکی تجربه کرده اند خوشحال می شوند. افسوس که این شب با همین کورسوها روشن نمی شود. افسوس که نمی شود به همین راحتی نورِ دور مدرنیته را تفسیر کرد. ایده آلیستها گاهی به خاطر ایستادن وسط خیابان شب، زیر ماشین می روند. طوری که اصلا باورشان نمی شود، ماشین به آن بزرگی را ندیده اند. ایده آلیستها موجودات قابل ترحمی هستند که توی چرخ دنده های بزرگ زندگی گیر می کنند، در حالی که به بزرگی، سیاهی و سرعت این چرخیدن می خندند.
جری سینفیلد کمدین آمریکایی است که مجموعه ای به همین نام و قبل از سریال تلویزیونی فرندز دارد.
ادامه مطلب ...