360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

آوازهای مبهم و غیر سیستماتیک

هی جان! چقدر آدمهای شبیه به هم می توانند به بالا پرواز کنند یا برعکس هی فکر کنند که ضعفهایشان هم عین هم است. برای همین هم از عصرهای دلگیر و تاریک   زندگی زناشویی در کنار هم بترسند و به جلو قدم برندارند. به هر حال زندگی چیزی نیست که فیلم بدی باشد و خودمان را به خواب بزنیم تا تهش برسد  
ادامه مطلب ...

داستانهای عجیب روزهای اعتدال بهاری پاییزی

هاهاها.  یک اصل توی قصه‌ها هست که وقتی شما اتفاقی واقعی برایتان می‌افتد نمی‌توانید حتی آنرا توی فیلمها ببینید. چند وقت پیش مطلبی درباره‌ی بازداشت شدن ماه ها قبل از انتخابات نوشته بودم با عنوان برنامه ماهواره‌ای با سردیس خیام. امروز تصادفی دیدم توی یک مطلب  همان دختری که ازش اسم برده بودم آنجا حضور داشت و حیف از آن ماجرا. به هر روی وقتی هنوز هم تشریف دارند اشکالی ندارد که صوفی باده بیاورد و حالش را ببرد. ایشان در بین 30 زن برتر تکنولوژیک دنیا، یکی از سه زنی است که اصلا ایرانی هستند. جالب و مباهات انگیز بود.  بدین مناسبت ما می‌خواهیم متین دو هنجره الزاما توی تمام موزیکهایش با دو هنجره‌اش نخواند و بگذارد یکی ازموتورها خاموش باشند تا استراحت کافی بنماید تا ببینیم چه خاکی به سرمان بریزیم. 


هاها. پای درخت زندگی آب ریختن چه مصیبت دلخراشی است.  شاید اینطوری لازم است فلسفه‌ی فاصله گرفتن از لذت جویی خالص را تجربه کنیم. تجربه‌کردن زندگی اصلا دیم نیست. باید عادت کنیم از نوع آبیاری را به دقت مورد ارزیابی تکه تکه‌ای قرار دهیم. تنها زمینی که کشاورزی مکانیزه بردار نیست همین خود زندگی کردن است که باید همیشه بیست و چهار ساعته روشن و بیدار باشد. 

ها. هادی. هادی نماند چون گرفتار چیزهای دیگری شد. مثلا رفت سراغ درس خواندن. یک مدت نخواند  و عوض خدمت رفت توی یک شرکت امریه گرفت. دوباره ول کنش نبود. از هزارجایش زد بیرون که برود دکتری بخواند. توی تلفنهایش به وضوح می‌گفت ما آدمهای افسرده‌ای هستیم. همین‌ها را باخنده و شوخی‌های مفعولی می‌گفت. شوخیهای مفعولی یعنی تمام بخش خوشمزه و شیرینی که میلیونها نفر از ایرانی‌ها روزانه به زبان می‌آورند. اینکه دنیا ترتیبشان را داده است و اینها در کمال تواضع و خشوع طلب این را دارند که  گیتها را بیشتر کنند و فاعل‌ها را زیادتر بنمایند. وقتی افسرده و بی‌حال می‌شوم بیشتر خوابم می‌گیرد. خواب از آن جهت خوب است که تا سر امتحان از درد و رنج و انتظار از بین رفتن خوشی‌ها و امتیازاتی که می‌توانستی داشته باشی ولی توی امتحان از دستشان دادی، دوام دارد. یک درد کوچ نوک سرنگی که می‌شود امتحان دادن. بعد کرختی پیش می آید. دیگر هر طور هم که امتحان می‌دهی، درد و انتظار برای درد وجود ندارد. راحتی و رهایی، خوردن و خوابیدن و آن کار دیگر است و تمام. چشمها خسته است. باد روی موهای سینه‌ات می‌دود و بعد هر چقدر فکر می‌کنی نمی‌دانی کی بود که برایت قهرمان بود و چقدر به نظرت قوی و ارزشمند بود و الان چرا یک دست به وسعت هزاران کیلومتر خاک ایران، سراب است و کویر صاف لم یزرع و لا یشاء. 

آموزش دروغ گفتن در منزل - آقا کجا بودن؟- قسمت اول

خیلی از اوقات خانمها به سادگی از آقایان و یا همان همسر گرامی سوال می‌کنند تا سوء تفاهمات عمیق‌تر و عمیق‌تر بشود. از این رو برخی از این جوابهای احتمالی آقایان را  آورده‌ایم: 

1- بابات یه چکی داشت باس نقد می‌شد، رفته بودم کمک کنم نقد بشه  

ادامه مطلب ...

روایتهایی از وبلاگ قدیمی ام دیوار مفت

اسید مست

شب بود. ماه پشت ابر بود. امین و اکرم (اعظم سابق) ماه و ستاره ها را نمی دیدند. از خدا خواستند. باد ابرها را کنار زد. بی کلک. اکرم گفت: به به !   ادامه مطلب ...

انسان سالم - چند روایت از وبلاگ قدیمی ام دیوار مفت

انسان سالم - 

به روزگار ما آدمها خیلی توی کار هم موش می‌دوانند. نه این حواشی را ولش کن. این روزها موشها و آدمها خیلی شبیه هم شده‌اند. زندگیشان فقط خوردن و سیر نشدن و جویدن شده است. تا چشم کار می‌کند در حال جویدن هستند. از تله موش هم بی خبرند. راه رفت و آمدهاشان هم ترجیح می‌دهند با هم تداخلی نداشته باشد. این طوری بهتر طعمه پیدا می‌کنند. طعمه‌هایی برای جویدن صرف تا دندانهایشان بیشتر رشد نکند و مزاحم سلامتیشان نباشد.اگر خیلی معقول شدند،‌ پنیر می‌خورند.  تا چشم کار می‌کند، خدا را شکر.

هویت با پیش شماره 0935: فیزیک برای بانوان دم در

 

ادامه مطلب ...

فیلم لامپ 100 وات محسن تنابنده

فیلم لامپ 100 وات  محسن تنابنده  اخیرا در حال تیزر پراکنی است 

1- برزخ زمانی است که دقیقا نمی توان در مورد موضوعی خندید یا گریه کرد. موضوع لامپ 100 وات الان اینقدر معروف و مشهور شده است که فیلم سازها  توانسته اند از شهرت و اعتبار چنین اسمی، بار دیگر برای خودشان کلاهی تهیه کنند. 

مدیونید اگر فکر کنید مسئولین به غیر از راه اندازی شبکه‌های اجتماعی همسریابی – جفت جویی، امکانات دیگری برای اطفاء حریق داشته باشند.  

2- معماری معاصر توی ساختمانهای دولتی ایران به نظر می‌رسد حقه‌ی بزرگی باشد. معمار محترم جنس را چسبانده  و این بار مسئولین ساختمان گمرک – ولی عصر نزدیک زرتشت – را با ساختن یک حجم مکعب مستطیل، کارتونی، دود خور کرده است. معماری سر صبر و سلیقه یعنی شما ساختمانی بسازید که مانند جیمبو – هواپیمای کارتنی- به شکل اغراق شده‌ای انباشته و در حال ترکیدن باشد. بدین روی این نوع از معماری، توانسته‌ است به کسب و کار این سازمان محترم، که حاصل آن چیزی جز انباشت سرمایه‌های خلق الله نیست، مرتبط باشد. 

3- نرگس، اسم گلی است که اصلا و ابدا و مخصوصا بعد از آن معاشقه‌ی طولانی خواننده‌ی مردمی، آقای افتخاری، با او، ازش گریزان بودم ولی به هر حال یک روز خودش یک دسته گرفت دستش و آمد و دیدار میسر شد.  نرگس خوشبو است و شاید آن روز به نظرم خیلی ملایم رسید. پیر مردی هم توی اتوبوس کنار ما ایستاده بود. اول بو می‌کشید ولی موفق نمی‌شد. طاقت نیاورد و دستم را گرفت و برد بالا زیر بینی‌اش. بو کشید و گفت: 

- شما بوش رو متوجه می‌شید؟ من خیلی بوش رو نمی‌شنوم. 

گفتم: آره. نرگس خیلی ملایمه. مثل کاراکترهای فیلمها به نرگس نگاه کردم و درست توی چشمهای سیاهش خودم را رها کردم. خندیدم. به ایستگاه بعدی امان نداد و گفت: خدا تو همینه. بقیه‌ی حرفا همش شر و وره. 


تکنیکهای زناشویی باید در آدم باشد- سرمدی

امشب می خواستم در مورد موجودی صحبت کنم. ولی اول از همه قول بدهید که بهم اعتماد می کنید و زود از توی ویکی پدیا او را جستجو نمی کنید. نه اینکه این کار ممنوع یا غیر اخلاقی باشد. افراد زیادی آنرا سرچ کرده اند و هیچ چیز به درد بخوری در موردش پیدا نکرده اند. حتی آنهایی که به مراجع پولی هم دسترسی دارند و هر مقاله ای که بخواهند می توانند پیدا کنند  از نتیجه‌ی جستجویشان چیزی ننوشته اند. گروهی  هم که مقداری پر جرات تر بوده اند به صراحت وجود چنین موجودی را انکار کرده اند. حتی بعضی ها گفته اند که در مورد هر موضوعی حاضرند تحقیق بکنند. اصلا این حرفها را جز اتلاف جوانی و وقت چیزی ندانسته اند. البته مثل همه‌ی چیزهای خرافی که ما خیلی وقتها گوشه‌ای از آن را قبول داریم و یا برای سرگرمی هم که شده به آنها می پردازیم، این موضوع هم شاید استثناء نباشد. به همین خاطر آدمهای زیادی را دیده‌ام که یکی از سرگرمیهایشان بازی با این موجود خیالی و سرگرم شدن با آن شده است. مثل اینکه در مهمانی ها بتوانند در مورد ماه تولد و طالع افراد اظهار نظر کنند یا اینکه قدرت سنگهای مرموز متولدین بهمان وقت را تقسیر کنند، داشتن چنین تجربه‌ای هم از دیدن این موجود مایه مباهات، مد روز و خیلی فرصتهای دیگر خواهد بود. این افراد اغلب تا وقتی توی تنهایی  و خلوت خود، وقتی کسی نیست به کمکشان بیاید، قادر نیستند بفهمند که بازی‌های سرسری با این هیولا خیلی راحت می تواند به قیمت جانشان تمام شود. قصدم سرزنش و دست کم گرفتن این هیولا نیست. چون برای همه‌ی آدمهای با تجربه که سرد و گرم همه چیز را چشیده‌اند نیز گرفتار شدن در چنگالش خیلی بعید نیست. ممکن است خیلی ها ایراد بگیرند که ما همیشه هوشیار وآماده‌ایم و آنقدر قوی هستیم و بیشتر از همه از بی تفریحی و روزگار خسته‌ و بسته‌ای که تجربه می‌کنیم،  جرات داریم تا با چنین هیولایی برخورد کنیم. اما واقعیت این است که این هیولا صدایی ندارد یعنی ممکن است دیدن او  و یا چشم در چشم شدن با او این احساس را تولید کند که حرفهایش را می‌شنویم. ولی خیلی نمی‌توان روی صحت این تجربه حساب کرد. به خاطر این که تحقیقات روی قربانیان نشان داده است که هر کدام از این افراد حداقل  در مورد تجربیاتی که نقل می‌کنند حرفهای گوناگونی شنیده‌اند. به این معنی که در لحظات رویارویی بسته به شرایط متفاوت صداهای متفاوتی از او شنیده‌اند. بله! تقریبا همه با این عبارت شروع می‌کردند: باور کنید. این جمله‌ی دستوری را به شکل خواهش و تمنا و نهایتا خود دانی، به زبان می‌آوردند که این هیولا کاملا لال است و به هیچ عنوان حتی نمی تواند جواب بچه‌ی  6-7 ساله‌ای را هم بدهد.
یکی دو نفر از آدمهایی که خودم باهاشان صحبت کرده‌ام به صراحت اعتراف کرده‌اند که این هیولا  از اشتباهات انسانی تغذیه می‌کند و اصلا کاری ندارد که در لایه‌های زیرین ذهنتان هم مودب هستید یا دنبال راحتی و سهولت در فکر کردن و حرف زدن هستید. او بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. این هیولامثل کابوسی است که از طیفهای قرمز تشکیل شده باشد. دست روی هر چیزی می‌گذارد همان جا جای پنجه اش را می‌بینی که قرمز شده است. قدش ازهمه‌ی آدمهای یک خانه ارزان قیمت وسط شهر هم بلندتر است. اول که نگاه میکنی فکر می‌کنی اندامش ورزشکاری است. اما بعد از دو دقیقه، بله. فکر می‌کنم دو دقیقه توی نور تیره شب هم حتی اندام بی‌ریخت و گنده‌اش آدم را مور مور میکند. دستش که روی میز است. فکر میکنی آنقدر وزن دارد که ممکن است هر لحظه میز را واژگون کند. یا حتی بشکند. برای تصور کردنش باید قدری به گذشته رفت. ملموس ترین گذشته ای که بتواند نتیجه داشته باشد، مال زمان پدر و مادر بزرگهای ماست. هر جایی از خانه میتوانید او را تصور کنید. بر خلاف باور عمومی اصلا نرم و دلپذیر نیست. حتی لبخند هم نمی زند تا توی لبخندش بتوانی مهربانی یا شیطان صفتی اش را ببینی. ولی اگر خوب دقت کنی قرمزش را که در ابتدا مثل رنگ گلها لطیف به نظر می رسد، میبینی و  به نظرت خنده دار می‌رسد. روی بازویش کلی تاول و تپه و چاله هست که فقط ازحرارت زیاد و مثل اثرات سوختگی و جوشکاری در جاهایی جمع شده است. اصلا نمی توانی بفهمی این جمع شدن مال پوست انسان است یا چیزی زمخت تر مثل پوست حیوانات وحشی. توی نور همان شبهایی که به سراغتان می آید اگر دقت کنید و نترسید می بینید که مقداری موی زبر هم وسط آن لکه های بزرگ و بی قواره ی سوخته وجود دارد. دقیقا وقتی می نشیند روی صندلی و ساغرش را توی نور کم اتاق بالا می‌برد. به جای اینکه به بازی شراب توی شیشه نگاه کنید به بازوهای تنومندش نگاه کنید خیلی چیزها می بینید. می بینید که این بازوهای نه چندان تنیده و نازیبا خیلی راحت دور گردن باریک و معصوم عاشقی افتاده و او را آرام آرام تاخواب شیرین مرگ کشانده است. در خیلی از این اتفاقها معشوق غافل فقط نشسته و خیلی با حوصله انگار توی  سلمانی منتظر تراشیدن سر عاشقش باشد، کبودی و خفگی و جان  دادن معشوقش را دیده است. 
حتی از این رنگ عوض کردن عاشقش در حال کبودی و اغما حوصله اش سر رفته و پا عوض کرده و سعی کرده حواسش را بیشتر جمع او کند. توی چشمهایش دیده که انگاردارد می خوابد و او هم سعی کرده کودکش را زیر دست سلمانی با یک لبخند تا خواب بدرقه کند. به همین سادگی. البته در یک لحظاتی  یادش آمده است که سلمانی ادم را نمی خواباند ولی باز هم پیش خودش گفته این برایش لازم است. آدم باید در زندگی زناشویی تکنیک داشته باشد. باید بعد از خوابیدن با – او- اعتراف کند و مودب باشد. باید بتواند موقع استراحت و شناختن دوباره‌ی – او- وقتی ماشین توی مسافرت دچار مشکل شده است بتواند – او- را سرگرم کند. اینطوری هیولا را در بی غذایی می‌گذارد. بهتر است عشق را سگ خورده باشد و عادت نم کشیده را با باز گذاشتن پنجره درمان کرد. هم‌خانه‌ها هم که خیلی وقت است بلیط دارند ولی هنوز توی تخت انتظار کنار هم می‌خوابند. امان از نفرت  و خیانت که غذای اصلی هیولاها از جگر انسانی است.  

داستان فرار از فیس بوک

فیس بوک ام را دی اکتیو کرده ام. بیخودی فیلتر شکن را باز می کنم. بعد می‌بندم. اخبار عصر ایران هم برایم زیادی است. خاطره‌های فیس بوکی‌ام مثل مردن جلوی چشمم می‌آید. یاد دستی می‌افتم که زد روی شانه‌ام. باهام حرف زد ولی حرفش کلمه نبود یک جور بیان معنی بود که برخلاف خوابهای طول و دراز زنها، فقط گفت: بابا تو که با این جماعت نمی‌سازی. بکش بیرون. روزهایی بزرگترین تفریحم تکه‌ای از کتابی بود که خوانده بودم. نه مثل این متصدیان نشر که بیشتر برای خودشان تبلیغ می‌کنند. یکی از هیجان انگیز‌ترین تفریحاتم این بود که جملات قصار از بزرگان جعل کنم. کتابهایی که فروشند‌ه‌‌های نشر افق هم ممکن است فکر کنند اسم یکی از آیتمهای منوی کافه‌ی هنر است و آدرسش را بدهند: آقا برون ته همین کوچه دست راست. برسی معلومه.   کتابهای کمتر خوانده شده، حرفهای کمتر دیده شده. از کامو، کالوینو، سامرست موام. سفرنامه‌هایی که هیچ کس به راحتی نمی‌تواند حدس بزند ممکن است یک نویسنده‌ی آلمانی بعد از جنگ جهانی یک جمله‌ی شاعرانه وسط دعوای بعد از جنگ توی یک هتل قحطی زده بنویسد و بعد سالها بعد عابری توی انقلاب از کتاب فروشی‌های ناشرهای محو شده در بین گلادیاتورهای فرهنگ و نشر و کتاب، بخرد و بخواند. روزهایی واقعی با آدمهای واقعی ولی با اسم الکی، از اینها که دست بهش می‌زدی وا می‌رفت، هم زندگی کردم. مهمانی رفتم. بازی کردم، توی خوشی و ناخوشی جماعتی شرکت کردم، تا حاصلش را بریزم توی دل یک رمان. اما همه چیز بی رنگ شد. همه چیز مدرن شد و تمام قصه‌ها تا امروز فراموش شد. یکی آمد گفت: اگر با فلانی بگردی نابودت می کنند. یکی دیگر گفت: له ات می کنند. نمی دانم دنیایشان چقدر جدی است چقدر شوخی. مثلا اینکه توی سریال مهران مدیری بازی نمی کنید چه بخشی از خوشی و ناخوشی تان را هر شب زیر بالشتان می گذارد؟ 
تلویزیون باز هم روشن است. مثل همان فیلتر شکن، هی روشنش می‌کنم. رضا یزدانی مثل بچه‌هایی که سرجایشان پی پی کرده‌اند خنده‌ی مرموزی دارد. صدایش روی این تصویر زنده پخش می‌شود. با صدای مستانه‌اش درباره‌ی جنگ و یک وجب خاک و خمپاره می‌خواند. خاک همین یک وجبش ارزش دارد. بیشتر که شد می‌شود خاک بر سری. فاجعه‌ی زیست محیطی. کلیشه اگر نباشد، کی نان مجریها را می‌دهد تا سرطانشان را درمان کنند، بعد دوباره معتاد سیگار بشوند و توی زمستان کولر روشن کنند؟ جوان می رود کیش برنامه ی زنده اجرا کند؟
میم عزیز را دوباره می‌بینم. این یک جور جنگ سرد و عاشقانه است. کم حرف است و خواستنی. طوری که ازش می‌خواهم بماند. من مرد مغروری که اصلا این طور چیزها سرم نمی‌شود یک متوهم وودی آلنیزم که نهایتش رشید خان، آن هم نه سردار کل قوچان، بلکه کمدین اصفهانی توسری خورده‌ای هستم که سمبل تمام هنرورهای تئاتر می‌تواند باشد. وقتی توی چنین موقعیتی گیر می‌کنید زبان هفت منی‌تان به راحتی بند می آید و تمام درهایی که از جا درآورده‌اید یک باره بخار می‌شود. اگر مثل من گیر کرده باشید استدلالتان می‌شود مثل معلم ریاضی برای نامساویهای دوبل: 22 بهمن، اول یه 22 بهمن می‌نویسید، 22 بهمن تعطیله یادتون می‌مونه. بعد ایکس رو وسط می‌نویسید. بعد دو طرف بازه رو به دست می‌آرید، حدود ایکس معلوم میشه. ما هم سربازهای غلاف تمام فلزی بودیم. تک تک توصیه‌ها مثل خرچنگ غورباقه‌های غلط تخته. بعد از آن سالها همه‌ی آموزشها و استدالال‌ها اینطوری بود. اول یه 22 بهمن می‌نویسی. بعد خودت را می گذاری آن وسط تا کشف کنی. بعدش حدود ایکس را مشخص می‌کنی. حد پایین یعنی دافعه و آن بالایی یعنی جاذبه. توی هر جماعتی هستی معلوم می‌شود چه‌کاره‌ای.  
من و میم عزیز ایستاده ایم. صحنه ی آخر فیلم باشگاه مشتزنی FIGHT CLUB است. همه چیز دارد فرو می ریزد. تنها چیزی که یک آدم لازم دارد خوب شدن زخمهای صورتش است. مثل تولد دوباره در 18 سالگی یا 21 سالگی، است. قابل احترام ها همیشه قابل احترام اند. 

لذت عفو پای چوبه دار- مدال فیلدز ریاضی مریم میرزاخانی

1- خواهشمندم این روزها به دلیل مشغله ی زیاد، وقتی سیب می خورید، تخمهایش را میل نفرمایید.  چون به باور قدیمی ها در شکمتان اژدها سبز نمی شود. دلیلش هم این است که تخم این همه چیز را خوردیم و هیچ اتفاقی نیفتاد جز دل درد. اصلا هر موضوعی از نوع نهی از منکر محل بحث بی پایان است.  

 

2- کودک خود را قبل از آموزش فوتوشاپ، قیمت بیاموزید. مثلا به طور واقعی بداند پدرش از نسل عباس ابن فرناس نیست و خیلی سخت می تواند از بین ماشینهای‌ توی ترافیک بپرد بیرون یا اینکه مادرش هیچ وقت آنقدر نابغه نبوده است ولی حقش نیست با مدرک فوق لیسانس توی خانه بماند. 


3- هواشناسی گفته بود دیروز باران می آید. ولی خبری نبود. ما هم دیگر قرار نیست همدیگر را ببینیم. آسمان تهران هم همچنان خالی می بندد. 


4- لذت آبگوشت چرب و چیلی که همیشه ثابت بوده است ولی به گفته ی سایتهای خبری لذت عفو پای چوبه دار  به عنوان لذتهای اخیر این مرز پرگهر شناسایی و ثبت شده است. 


5- سالها قبل مصاحبه ای از همین مرحوم سیمین بهبهانی خواندم که: جرمم این است که عاشقانه گفته ام. بدین ترتیب مادر عاشقانه های ایرونی به رحمت ایزدی رفت. خدایش بیامرزد. 


6- علاوه بر آبگوشت چرب و چیلی و عفو پای چوبه ی دار، اخبار داعش هم پر ملات به نظر می رسد. به همین روی راویان اخبار و طوطیان نقل آثار گفته اند: داعش فلان قدر زن ایزدی را گرفته و می فروشد. خوب حالا کی این زنها را می خرد؟ یعنی خریدار چرا توی اخبار نیست؟ به نظرم این اخبار رسا نیست. 


7- وزیر علوم یعنی جناب فرجی دانا هم به جرم همکاری با اخراجی ها و فتنه گران از استیضاح شد. اما سوال این است که با رفتن فرجی دانا فتنه و فتنه گری و اصولا فتانه بودن از بین ما رخت خواهد بست؟ آیا تولید علم بر خلاف دوره ی کامران دانشجو، به صورت دستی و  پیش پا افتاده ای ادامه پیدا خواهد کرد؟ آیا تولیدات دانشگاه صنعتی شریف باز هم مدال فیلدز خواهند گرفت. 


8 - این روزها مجلس خاطره و خطابه درباره ی برنده شدن مدال فیلدز - معادل نوبل در ریاضیات- توسط مریم میرزاخانی داغ است. مثلا یکی از شبکه ها هم کلاس دبیرستان- آی لاو یو پی ام سی- و معلم دبیرستان مریم میرزاخانی آمده بودند تا وسط معرفی کتاب آقای معلم، از مریم میرزاخانی هم حرف بزنند. ما هم خاطره ی خودمان را نقل کنیم که توی درس فیزیک 3 با ایشان و رویا بهشتی زواره که الان فقط رویا بهشتی هستند، هم کلاس بودیم. البته ایشان خیلی  با نمک و ریزه میزه و همچنین سرخوش و بگو بخند بودند که امیدواریم هر جا هستند موفق باشند. نکته ی مهمی که از آن روزگار یادم مانده- dialing  to the past- آهان، این است که قبل از کنکور مصاحبه های این دوستان را از توی مجله چیده بودم و بارها خواندم. از اینکه دیدم بابایش ناظم مدرسه بود. یک آدم نابغه از طبقه ی متوسط. البته لازم به ذکر است که این طبقه دیگر وجود خارجی ندارد. به هر روی عده ای هم می توانند از محیط شخمی دانشگاه نیز قسر در بروند. 


9-  یک خانمی هست مال یک آقای مجری بوده که فقط باهاش می رفته صدا و سیما و می آمده. آماده ی ازدواج. در حد نو



دیوانگی سر ساعت

بهش گفتم آدم اگر واقعی دیوانه بشود سرساعات خاصی نیست. 
گفت: چرا هست. صبح بلند می‌شوی بروی سرکار. دیوانه‌ای ولی دل و جگرش را نداری. می‌روی ولی دیوانه هستی. بعد مشغول کار می‌شوی. یک ساعت و دوساعت و کلا اینقدر اسب عصاری دوانی می‌کنی تا آفتاب می‌افتد.  
بعد عروسی‌ات می‌شود که داری می‌روی خانه. مثل هزارتا دیوانه که هیچ کدامشان اضافه کار ندارند، چه دولتی چه خصوصی. بعد بازهم حیا می‌کنی. جان نداری دیوانه باشی. می‌رسد به ساعت خاصی. تا  شب همینطور دیوانه‌هستی تا فردا. دیوانگی مثل لکه‌ی خون روی لباست می‌دود و جان می‌گیرد. دلش را نداری با آب سرد بشویی. آب گرم فقط جانش را زنده می‌کند. تر کردن با دست، دیوانه‌ترش می‌کند. جان می‌گیرد. حتی وقتی کنار تلویزیون و خانواده لمیده‌ای دارد چهار نعل روی سینه‌ات می‌دود. حتی شاد و خندان می‌گوید همین فرمان برو.  تا صبح می‌دود. 


این بچه‌ی آخری طوری شده بود که همش گوشی توی گوشش بود و داشت آهنگ گوش می‌داد صورتش تازه تنوری شده بود و جوشهای ریز و  درشت کلافه‌اش کرده بود. انگار یک مشعل انداخته باشند پایین فکش، از زیر ابروها تا پایین مثل خامه‌ی پر لک وپیسی شل‌تر شده بود و افتاده بود. چند تار باریک هم فر خورده بود زیر گلویش و وقتی خودش را موقع آب خوردن توی آیینه نگاه می‌کرد خنده‌دار به نظر می‌رسید. یک روز  از مدرسه که می‌رسید تا مدتها دنبال من یا مادرش همینطور یک بند تعریف می‌کرد و یک روز هم همینطوری صاف می‌رفت زیر پتو و گرما و سرما هم نمی‌کرد. می‌گرفت می‌خوابید تا وقتی آفتاب، چهار تا بزند و همان تکه‌ی کوچک حیاط که نور می‌ریخت را جمع کند و ببرد. مادرش کیف می‌کرد وقتی تک پسرش تلفن داشت و هی با او کار داشتند. از زیر پتو که می‌زد بیرون، شروع می‌کرد بیخودی خندیدن تا برسد گوشی را بردارد و زندگی‌اش از آن لحظه آغاز بشود. بهترین جایش آن بود که داشت با صدای گردابی‌اش فقط جواب آره و نه و گاهی جمله‌های خیلی کوتاهی به دوستش می‌داد. مادرش به همین بهانه می‌رفت بالای سرش و می‌پرسید: چای می‌خوری؟ 
انگار بچه‌اش هنوز هشت ساله باشد و شیر سماور غیر قابل پیچاندن به نظر بیاید. برای همین هم ترجیح می‌داد همین‌ها را ازش بپرسد.
با خودش تکرار کردک به هیچ قمیتی حاضر نیستم خودم را بگذارم توی وضعیتی که یک زنی بهم بگوید: بدبخت
درست است خیلی آدم شرافتمندی نیستم ولی اینطوری هم نیست که بروم همین یک ذره را بفروشم دو خط تلفن دستی بخرم. دمب و دقیقه بهش زنگ بزنم بگویم: دوستت دارم. تا خاطرجمع بشود برایم عادی نشده است. مسعود گفت: دچار بحران بغل گرم شده‌ای. یک چند وقتی زمین خوردی. بعدش هم مثل این کشتی گیرهایی که همین تازگی ضربه فنی شده باشن. دوباره رفتی پاچه‌ی حریفو گرفتی بدتر شد. اینطوری فایده نداره
گفتم: نه مسعود جان. من از یک جایی به بعد فهمیدم که آدم از هر زنی خواست می‌تونه دل بکنه. مهمتر از همه فرار کردن از دیوانه‌هاست. چرخید و خاکه سیگارش را خالی کرد توی نزدیکترین لیوان. همینطور با نگاه بهش فهماندم که هر لیوانی زیر سیگاری نیست. دوباره به زبان آمد: می‌دونستی ترکمن‌ها هیچ وقت روی ساز آواز نمی‌خونن؟ 
- خوب
: پس تو هم اینقدر وسط منبر من نیا. 
- خدا از سر تقصیراتت بگذره. ما که مثل یه دسته سیب زمین زندگی می‌کنیم. خیلی با هم فرقی نداریم. 
: به نظر من زن باید یه چیزی داشته باشه که قدم بذاره توی زندگیت و الا زود منحرف می‌شه. مث پوست سفیدش که زودی کک و مک می‌زنه زیر آفتاب. 
: یکبار یک شوخی بد کردم باهاش. حرف دلمو بهش گفتم. همینطوری بی هیچ مقدمه‌ای گفتم: فلانی ازت خوشگل‌تره ولی به قشنگی تو نیست. می‌دونی؟ اونم همون اولیش رو باور کرد و شکست. یعنی رابطه تموم شد. 
دستهایش را به هم می‌زند انگار گرد چسبناکی را می‌تکاند. 

فیلم یک عاشقانه ساده - سامان مقدم- مهناز افشار - مصطفی زمانی



سوژه ی نخ نما و هزار تکرار چه خوبیهایی می تواند داشته باشد؟ 

شاید اولین و سریعترین پاسخ به این سوال ایجاد نگاه متفاوت، برداشت متفاوت و زیبایی دوچندان بیرون کشیدن باشد. 

 

اما این حرفها در عمل فیلمی را دست و پا کرده است که ذاتا یک جور توهین به زندگی روستایی تلقی می شود. کاراکترهایی که اصلا و ابدا نمی توانند در فیلمهای روستایی-rural- درست بنشینند و بازی قابل باور ارائه کنند. یک جور فانتزی غمناک از فیلمهای معاصر درست می کند. باید هیاتی بنشینند و زرشک طلایی هایی طولانی از فیلمهای روز سینمای ایران ردیف کنند تا برای آیندگان این دوره از سینمای ایران مثال آکادمیک و کلاس درسی پیدا کند. 

فرهاد آییش با همایون ارشادی سر میز قهوه خانه روبازی حرف می زنند. به حق متن از نسخه ی آمریکایی ترجمه شده و کمی تحقیق ویکی پدیایی درباره ی زندگی روستایی انجام شده است. برای همین دیالوگها به راحتی قابل ترجمه به زبان اصلی در محاوره های بومی مردمان آمریکاست. 

در جاهای متعدد بازی ضعیف خانم افشار و مصطفی زمانی مشکل جدی متن را دو چندان کرده است. حتی خوشمزه بازیهای کاراکتر قالبی - ارسطو- احمد مهران فر- نیز کمکی به نزول لحظه به لحظه ی فیلم تا انتها ننموده است. 

به نظر مخاطب این جور فیلمها دو دسته اند: افرادی که به خاطر سرما و گرمای زمستان و تابستان، به جای مراکز خرید سینما را انتخاب می کنند. دخترهای نوجوان و پسرهای در حال بلوغی که شیفته ی چهره های برافروخته در سینما هستند و البته به نظر می رسد هر دو گروه دست خالی به خانه ها و زندگی واقعی و یا فانتزی خود باز می گردند و به یاد خواهند داشت که این فیلم هیچ کدام از این دو را برایشان به ارمغان نیاورد. 

خواب زمستانی بالای ونک

زمستان باید آبرودار باشد.

 برف حسابی ببارد

 تا سلاح سرد پرنده‌های نر بومی

 از چشم ماده های مهاجر که تخمشان 

را هم آخر پاییز برای شمارش جاگذاشته‌اند، 

مخفی کند.

 اینطوری پرنده‌های  افسرده 

حتما در اولین روزهای زمستان باهم خواب زمستانی می کنند. 

رستگاری در یلدا

1- یلدا فرار کن

از این شب روسپی پرور بترس

بلند شو و از ویترین آسوده‌های شب زنده‌دار

به عشق بلندترین روز سال فرار کن

برای یک دقیقه‌ روز باش

لطفا برای صبح، عجول باش


2- گاهی لحظه‌ها اینقدر تلخند که نمی‌شود با کلمات منظم ازش گفت. تلخی چیزی نیست که بگذاری توی یخچال خانه و بعد سر فرصت نوش کنی. به همین راحتی خودش می‌خزد روی زبانت. دهانت که بسته است و با کسی حرف نمی‌زنی از چشمها عبور می‌کند. چشها که بسته است از طاق خانه شره می‌کند و با صدای قطره‌های چسبناک و بزرگ و سیاهش تو را بی‌خواب‌می‌کند.


3- حیف که سقف دل کوتاه است و طاق تو بلند، 

فقط یک پیامبر می‌تواند متولد شود تا بشکنی و پایین بریزی‌،

غیر از آن هم که آرزوی کودکان است و آخرین پیامبر هم آمده و رفته است.

پ.ن.: 

دیشب به همه میکروبها اعلان عمومی کردم که بیرون! همه شدند سرطان و حتماً دسته جمعی و بصورت یک غده عمل می کنند!



میگم: چرا مثل ببر تو قفس داری این ور و اون ور میری؟ 
میگه: منتظرم جفتم رو بیارن
میگم: مگه دانشگاه نرفتی؟ 
میگه: دوره ما طرح ارتودنسی باغ وحش بود. ما هم از همون موقع مایعات می خوریم. 
میگم: تو که دندون داری... پس چی میگی؟ 
میگه: آره پسمون دادن... از اون روز هم گوجه فرهنگی خوردم خوب مونده... گوجه فرهنگی خیلی حرف ایده آلیه! ... قبول داری؟ 
میگم: تو رو سر جدت درست حرف بزن... گوجه فرنگی ... اصلا ولش کن جدت چطوره؟ 
میگه: برای همیشه از در خلقت رفت بیرون... شاید اصلا ببر نبود... نمی دونم 
میگم: بابا ماشا ا... تو چقدر تلخی؟ یه کم اجتماعی باش... نه ولش کن... همینطور قدم بزن تا بیارنش! 

ایرانی گری و تعارف در فضای مجازی

ایرانی گری و تعارف در فضای مجازی بزرگتر و مساوی دنیای واقعی وجود دارد. 

مثلا یک استاتوس می خوانی در حوالی فحش به نظام خلقت و موجود دو پا و ایستگاه فضایی میر که بهترین جای دست ساز آدم است وقتی یک فیلم قدیمی و ساختگی از امور روزمره برای زمین می فرستد تا مدیر پروژه روزمره ی آدمها را بهتر توی فضا هم که شده زوم کند. 
بعد تهش می بینی بعد از 35 کامنت تمام بحثها به شکل خدا حافظی های دم در و از این ورا تشریف بیارید و راستی چرا آقازاده نمی رود دکترای پولی بخواند در ادامه ی بحث علم بهتر است با ثروت باشد، در آن پایین ها ادامه دارد.
طوری می شود که احساس می کنی وسط این خداحافظی ها کامنت گذاشتن مثل پیدا کردن طرف داماد یا عروس بعد از - بای بای توی دوربین - است. 
لایک زدنش را بگو که همه اش مزه خاک می دهد و اصلا نمی دانی شور، تلخ یا شیرین است. در این جور مواقع فقط به همان پشتیبانی ساده قناعت می کنی بدون اینکه واقعا رویت شده باشد حرف زده باشی و نظر و بحثی در بین بوده باشد که البت 
روی شانه ی رفیقی زدن بهتر از فریاد مکرر و مکرر است. 
جعفر الشعرا در تهران

حیف که ماهی ها سبیل و حافظه ندارند

به نظر این نفرین یا آرزوی فلان شاعر عزیز بود که گفته بودند کاش آدمی خانه اش را ... سرزمینش را... به همین سادگی شدیم خانه به دوش، بعداز آن هم  شدیم نسل جدید. دوش پهن دیگر شاخی نیست. 

برای کنفرانس های مختلف سعی میشود بر و باریکترها جهت رفت و آمد بین صندلیهای هواپیما و کنفرانس انتخاب شوند، کسی که بشود دور و بر استاد بودن آدمها بگردد و گوش بگذارد لای سبیل کسی و نجوایش را حسابی گوش کند. 


اما حساب ماهی ها جداست. بر و باریک بودنشان مثل بی سبیل بودن و بی حافظه بودنشان اصلا توی لیگ برتر بحث نمی شود. 

زندگی روشنفکری توی ایران مثل

زندگی روشنفکری توی ایران مثل زن مردی آشپز شدن است. مردی که بر خلاف تبحرش در آشپزی و قیافه‌هایی که بیرون برای اینکار می‌گیرد و کلی خدم و حشم  دارد، اصلا توی خانه دست به سیاه و سفید نمی‌زند. بعضی اتفاقها توی خدمت مقدس سربازی اتفاق می‌افتد مثل اینکه وسط یک تل پوست تخمه بهت بگویند جنازه دوتا سوسک کوچک را پیدا کنی و با شاخک سالم تحویل مقر فرماندهی بدهی. انگار از شاخکش خواسته باشند تجهیزات حساس تهیه کنند. زندگی روشنفکری توی ایران مثل ... 

شکایت مجاز

کاش می شد از مرده ها شکایت کرد. نه اینکه مجاز نباشد چون اصلا اینجا هر کار غیر فیزیکی دارد مجاز می شود. بماند. می رفتم از سهراب سپهری رسما شکایت می کردم. شکایت می کردم که باعث شده یک عده ای به هوای او همه که شده این هوا شیشه های نازک تنهایی داشته باشند. طوری هم پشت این شیشه های بایستند که حتی باد روزانه هم بهشان نرسد و از این سهمیه محروم باشند. اینطوری شده است که خیلی ها به هوای همان گذشته مانده اند 


هندسه ی تسلیمی

باید اتفاق افتاده باشد. باید یک روزی از تاریخ یک دانشمندی مثلا بعد از اقلیدس بیاید و این هندسه را به جمع قبلی ها اضافه کرده باشد. 

یعنی بر خلاف روزگار یونانیها که همیشه کمال گرا بودند و دایره و کره را خیلی دوست داشتند، یک کسی با توجه به شرایط بازار و نوسانات ارزش آدمها، بایستی هندسه ای درست کرده باشد با لبه های تیز، دایره هایی که به مثلثها تسلیم می شوند. مثلثهایی که دایره های توی تنگنای یک زاویه ی حاده گیر می اندازند و حتی شده با وعده ی یک عمود ناقابل از هر نقطه ای که شد، جلوی سیل خواسته های دایره های بیچاره را می گیرند. دایره هایی که دارند توی زاویه ی حاده پنچر می شوند. دایره هایی که با نبودن زاویه ی حاده هم خیلی حالشان خوب نمی شود و امید برگشت ندارند. 

هندسه را همه از کودکی و غریزی زیر سر خود دارند. وقتی ما همه خوابین روی یک هندسه ی خواب سر گذاشته ایم. یا یک متکا  و یا رسما تنی با هندسه ای خاص. هندسه ی منحنی این آدمها تاریخچه ی بزرگی دارد که ما بدون هیچ دغدغه ای همیشه می توانیم از آن هیجان زده شویم.

حفره هایی برای تمام فصول

هادی چه تهرانی شده است 

صبح که نمی روی برای کار 

آدمهای زیادی را می بینی که به دنبال حفره ها روزشان را شروع می کنند

آدمهایی هم هستند که زیاد همه چیز را با همین حفره هایشان تامین می کنند 

آدمهایی که در قفس حقیرشان خوشبختند 

ادمهایی بی دردسر آدم بودن 

قابل هر چیزی که پیش آمد بعد از خوردن و نوشیدن و خفتن 

آدمهایی خفت بار هادی جان 

هادی جان تهران شهر هزار حفره است 

دریغ که این حفره ها نور هم ندارد و عده ی زیادی فقط آنرا می جویند 

شاید همین نکبت را بشود با تن دیگری قسمت کنند 

هادی جان نگو از بودن که ما نیستیم 

روزگار اسکرین سیور زیبایی است که آفتابش را صبح به صبح به حالت مسخره ای روی بامهای شهر پهن می کند 

هادی جان 

آدم نبودن- جملات نیچه Friedrich Nietzsche

من از این دنیای نامرد می ترسم 
من از این آسمان کبود با درختهای درهم که خورشید را پوشیده اند بیزارم 
از نبودن اکسیژن کافی نیز 
برای شب بلندی زیر همین درختهای همیشه ایستاده  می ترسم 
از نبودن حوای سیب به دست 
نبودن آدم هم برایم عادت شده است و می‌ترسم
از شر شر آب که هست و همه چیز را با خود برده است می‌ترسم
روزها و شبهایی که خوابشان برده 
و توی آب افتاده‌اند 
از کف  زمخت رودخانه بیزارم  
از اعتبار نیوز و قیمت به روز طلا و دلار 
از اعلان عمومی سرطان 
پایه های هم صدا با موریانه ها 
جاجرود که خیلی سال است کف خشک شده اش توی ذوق می زند 
از زاینده رود که وفا به حال خودش هم نداشته و صدایت توی هیچ آبی فرو نمی رود بلکه یادت بماند یک روزی از روزهای ناچیزت را ازش گذشته ای 
از نیل ایران که کوسه هایش هم دارند گریه می کنند 
از زمختی کف تمام رودخانه ها که حتی کوسه ها را هم عاصی کرده 
البته این بالایی ها از خودم هست ولی آنچه که در ادامه آمده است از حضرت نیچه است. 

Friedrich Nietzsche:

1.        Just like an experienced hunter try to hunt good subjects while educating, and get rid of old beliefs at once.

2.        A habitude makes our hand more and more skilful, but intellect makes us insufficient.

3.        As long as your perception is in contrary to my beliefs, you will not comprehend my rationalities. You must be the victims of the same zeal and lovelorn.

4.        Meditation is like planting a tree. It bears fruit late, but you can always be sure of its fruitfulness.

5.        Heaven is always where the knowledge is.

6.        The worst retribution for a teacher is, when his students remain his disciples all their lives.

7.        One should always yearn to experience major difficulties from the bottom of his heart.

8.        It's better for one not to know a bout some thing than to know  a little a bout many things. It's better to be a fool with our own knowledge than to be counted wise with others, perception and beliefs.

9.        One could do any thing he has  to. And when some one says "I couldn't " it means that he doesn't want to use his will power.

10.     You never climb the mountain of truth in vain, either you climb up higher today or you foster your faculties to go up higher tomorrow.

11.     Desiring is a noble purpose and the tool for reaching it, is a mark of genius.

12.     He who lives like children, and doesn't worry for his provision and doesn't consider what his behavior mean, will remain a child.

13.     For the prosperity of individual and the society, struggle laziness must become a public duty.

14.     Work is the spinal core of life.

15.     To live a good quality life, you should keep yourself above the mediocrity of  living. So learn how to climb up while looking down.

16.     The more one can strand on his own feet, the less the others will try to  lead him.

17.     A noble spirit is not the one who can desire exalted lovelorn, but id the one who rarely flies up in the air lives freely with  transparency.

18.     It is a fact that, spirit prefers to descend where the patients and the afflicted people are.

19.     The exalted spirit pays respect to oneself.

20.     Virtue rewards those with happiness and prosperity that only have faith in their own attainments.

21.     The victorious doesn't belief in luck.

22.     Every single fruit of your virtue just like a star will dim but yet their rays radiate and traverse along the astronomical road, so are the rays of your righteous acts, they traverse along even if your actions have been done long time a go. Thus, the consequence of your actions will remain and glitter even if it's been forgotten.

23.     Are you the one who watches life to pass by or the one who takes action or the one who quits and withdraws?

24.     Not all kinds of gold shine, the most brilliant shininess belongs to the purest metals.

25.     Mastership is obtained one doesn’t hesitate or blunder in time of taking action.

26.     When you have resolved to do some thing shut the doors to hesitations and doubts.

27.     Human being is a creature that should tame himself.

28.     Talking too much a bout yourself, is a definite sign of hiding your character.

29.     We are not the wasted product and leavings of humanity. Still, highly possible that we could transform the mankind and establish a new era.

30.     People make themselves exhausted with every thing but comprehension and perception.

31.     The one, who questions the genuineness  of things, is the only that can create transformation.

32.     Continual tranquility is wearisome. Some times storms are needed too.

33.     Those who speak loudly a bout the importance  of their existences for humanity are dishonest and have weak conscience, when it comes to fulfilling their public and civil duties.

34.     The most apparent sign of humiliation is, when some one thinks that everybody is a tool for reaching his or her goal or when he denies a human being down from the roots all together.

35.     The human being is the most ferocious creature that exist in the nature.