امشب می خواستم در مورد موجودی صحبت کنم. ولی اول از همه قول بدهید که بهم اعتماد می کنید و زود از توی ویکی پدیا او را جستجو نمی کنید. نه اینکه این کار ممنوع یا غیر اخلاقی باشد. افراد زیادی آنرا سرچ کرده اند و هیچ چیز به درد بخوری در موردش پیدا نکرده اند. حتی آنهایی که به مراجع پولی هم دسترسی دارند و هر مقاله ای که بخواهند می توانند پیدا کنند از نتیجهی جستجویشان چیزی ننوشته اند. گروهی هم که مقداری پر جرات تر بوده اند به صراحت وجود چنین موجودی را انکار کرده اند. حتی بعضی ها گفته اند که در مورد هر موضوعی حاضرند تحقیق بکنند. اصلا این حرفها را جز اتلاف جوانی و وقت چیزی ندانسته اند. البته مثل همهی چیزهای خرافی که ما خیلی وقتها گوشهای از آن را قبول داریم و یا برای سرگرمی هم که شده به آنها می پردازیم، این موضوع هم شاید استثناء نباشد. به همین خاطر آدمهای زیادی را دیدهام که یکی از سرگرمیهایشان بازی با این موجود خیالی و سرگرم شدن با آن شده است. مثل اینکه در مهمانی ها بتوانند در مورد ماه تولد و طالع افراد اظهار نظر کنند یا اینکه قدرت سنگهای مرموز متولدین بهمان وقت را تقسیر کنند، داشتن چنین تجربهای هم از دیدن این موجود مایه مباهات، مد روز و خیلی فرصتهای دیگر خواهد بود. این افراد اغلب تا وقتی توی تنهایی و خلوت خود، وقتی کسی نیست به کمکشان بیاید، قادر نیستند بفهمند که بازیهای سرسری با این هیولا خیلی راحت می تواند به قیمت جانشان تمام شود. قصدم سرزنش و دست کم گرفتن این هیولا نیست. چون برای همهی آدمهای با تجربه که سرد و گرم همه چیز را چشیدهاند نیز گرفتار شدن در چنگالش خیلی بعید نیست. ممکن است خیلی ها ایراد بگیرند که ما همیشه هوشیار وآمادهایم و آنقدر قوی هستیم و بیشتر از همه از بی تفریحی و روزگار خسته و بستهای که تجربه میکنیم، جرات داریم تا با چنین هیولایی برخورد کنیم. اما واقعیت این است که این هیولا صدایی ندارد یعنی ممکن است دیدن او و یا چشم در چشم شدن با او این احساس را تولید کند که حرفهایش را میشنویم. ولی خیلی نمیتوان روی صحت این تجربه حساب کرد. به خاطر این که تحقیقات روی قربانیان نشان داده است که هر کدام از این افراد حداقل در مورد تجربیاتی که نقل میکنند حرفهای گوناگونی شنیدهاند. به این معنی که در لحظات رویارویی بسته به شرایط متفاوت صداهای متفاوتی از او شنیدهاند. بله! تقریبا همه با این عبارت شروع میکردند: باور کنید. این جملهی دستوری را به شکل خواهش و تمنا و نهایتا خود دانی، به زبان میآوردند که این هیولا کاملا لال است و به هیچ عنوان حتی نمی تواند جواب بچهی 6-7 سالهای را هم بدهد. یکی دو نفر از آدمهایی که خودم باهاشان صحبت کردهام به صراحت اعتراف کردهاند که این هیولا از اشتباهات انسانی تغذیه میکند و اصلا کاری ندارد که در لایههای زیرین ذهنتان هم مودب هستید یا دنبال راحتی و سهولت در فکر کردن و حرف زدن هستید. او بزرگ و بزرگتر میشود. این هیولامثل کابوسی است که از طیفهای قرمز تشکیل شده باشد. دست روی هر چیزی میگذارد همان جا جای پنجه اش را میبینی که قرمز شده است. قدش ازهمهی آدمهای یک خانه ارزان قیمت وسط شهر هم بلندتر است. اول که نگاه میکنی فکر میکنی اندامش ورزشکاری است. اما بعد از دو دقیقه، بله. فکر میکنم دو دقیقه توی نور تیره شب هم حتی اندام بیریخت و گندهاش آدم را مور مور میکند. دستش که روی میز است. فکر میکنی آنقدر وزن دارد که ممکن است هر لحظه میز را واژگون کند. یا حتی بشکند. برای تصور کردنش باید قدری به گذشته رفت. ملموس ترین گذشته ای که بتواند نتیجه داشته باشد، مال زمان پدر و مادر بزرگهای ماست. هر جایی از خانه میتوانید او را تصور کنید. بر خلاف باور عمومی اصلا نرم و دلپذیر نیست. حتی لبخند هم نمی زند تا توی لبخندش بتوانی مهربانی یا شیطان صفتی اش را ببینی. ولی اگر خوب دقت کنی قرمزش را که در ابتدا مثل رنگ گلها لطیف به نظر می رسد، میبینی و به نظرت خنده دار میرسد. روی بازویش کلی تاول و تپه و چاله هست که فقط ازحرارت زیاد و مثل اثرات سوختگی و جوشکاری در جاهایی جمع شده است. اصلا نمی توانی بفهمی این جمع شدن مال پوست انسان است یا چیزی زمخت تر مثل پوست حیوانات وحشی. توی نور همان شبهایی که به سراغتان می آید اگر دقت کنید و نترسید می بینید که مقداری موی زبر هم وسط آن لکه های بزرگ و بی قواره ی سوخته وجود دارد. دقیقا وقتی می نشیند روی صندلی و ساغرش را توی نور کم اتاق بالا میبرد. به جای اینکه به بازی شراب توی شیشه نگاه کنید به بازوهای تنومندش نگاه کنید خیلی چیزها می بینید. می بینید که این بازوهای نه چندان تنیده و نازیبا خیلی راحت دور گردن باریک و معصوم عاشقی افتاده و او را آرام آرام تاخواب شیرین مرگ کشانده است. در خیلی از این اتفاقها معشوق غافل فقط نشسته و خیلی با حوصله انگار توی سلمانی منتظر تراشیدن سر عاشقش باشد، کبودی و خفگی و جان دادن معشوقش را دیده است.
حتی از این رنگ عوض کردن عاشقش در حال کبودی و اغما حوصله اش سر رفته و پا عوض کرده و سعی کرده حواسش را بیشتر جمع او کند. توی چشمهایش دیده که انگاردارد می خوابد و او هم سعی کرده کودکش را زیر دست سلمانی با یک لبخند تا خواب بدرقه کند. به همین سادگی. البته در یک لحظاتی یادش آمده است که سلمانی ادم را نمی خواباند ولی باز هم پیش خودش گفته این برایش لازم است. آدم باید در زندگی زناشویی تکنیک داشته باشد. باید بعد از خوابیدن با – او- اعتراف کند و مودب باشد. باید بتواند موقع استراحت و شناختن دوبارهی – او- وقتی ماشین توی مسافرت دچار مشکل شده است بتواند – او- را سرگرم کند. اینطوری هیولا را در بی غذایی میگذارد. بهتر است عشق را سگ خورده باشد و عادت نم کشیده را با باز گذاشتن پنجره درمان کرد. همخانهها هم که خیلی وقت است بلیط دارند ولی هنوز توی تخت انتظار کنار هم میخوابند. امان از نفرت و خیانت که غذای اصلی هیولاها از جگر انسانی است.
متن جذاب و با معنی بود ولی فقط رابطه عنوان با متن را در انتها گم کردم. البته درک ناقص من خدشه ای بر نوشته شما نیست
مرسی. واقعا قرار بود مفصل باشه و البته تیتر در صور گسترش متن، مرتبط می بود که نشد. مرسی که می خونید