فیس بوک ام را دی اکتیو کرده ام. بیخودی فیلتر شکن را باز می کنم. بعد میبندم. اخبار عصر ایران هم برایم زیادی است. خاطرههای فیس بوکیام مثل مردن جلوی چشمم میآید. یاد دستی میافتم که زد روی شانهام. باهام حرف زد ولی حرفش کلمه نبود یک جور بیان معنی بود که برخلاف خوابهای طول و دراز زنها، فقط گفت: بابا تو که با این جماعت نمیسازی. بکش بیرون. روزهایی بزرگترین تفریحم تکهای از کتابی بود که خوانده بودم. نه مثل این متصدیان نشر که بیشتر برای خودشان تبلیغ میکنند. یکی از هیجان انگیزترین تفریحاتم این بود که جملات قصار از بزرگان جعل کنم. کتابهایی که فروشندههای نشر افق هم ممکن است فکر کنند اسم یکی از آیتمهای منوی کافهی هنر است و آدرسش را بدهند: آقا برون ته همین کوچه دست راست. برسی معلومه. کتابهای کمتر خوانده شده، حرفهای کمتر دیده شده. از کامو، کالوینو، سامرست موام. سفرنامههایی که هیچ کس به راحتی نمیتواند حدس بزند ممکن است یک نویسندهی آلمانی بعد از جنگ جهانی یک جملهی شاعرانه وسط دعوای بعد از جنگ توی یک هتل قحطی زده بنویسد و بعد سالها بعد عابری توی انقلاب از کتاب فروشیهای ناشرهای محو شده در بین گلادیاتورهای فرهنگ و نشر و کتاب، بخرد و بخواند. روزهایی واقعی با آدمهای واقعی ولی با اسم الکی، از اینها که دست بهش میزدی وا میرفت، هم زندگی کردم. مهمانی رفتم. بازی کردم، توی خوشی و ناخوشی جماعتی شرکت کردم، تا حاصلش را بریزم توی دل یک رمان. اما همه چیز بی رنگ شد. همه چیز مدرن شد و تمام قصهها تا امروز فراموش شد. یکی آمد گفت: اگر با فلانی بگردی نابودت می کنند. یکی دیگر گفت: له ات می کنند. نمی دانم دنیایشان چقدر جدی است چقدر شوخی. مثلا اینکه توی سریال مهران مدیری بازی نمی کنید چه بخشی از خوشی و ناخوشی تان را هر شب زیر بالشتان می گذارد؟
تلویزیون باز هم روشن است. مثل همان فیلتر شکن، هی روشنش میکنم. رضا یزدانی مثل بچههایی که سرجایشان پی پی کردهاند خندهی مرموزی دارد. صدایش روی این تصویر زنده پخش میشود. با صدای مستانهاش دربارهی جنگ و یک وجب خاک و خمپاره میخواند. خاک همین یک وجبش ارزش دارد. بیشتر که شد میشود خاک بر سری. فاجعهی زیست محیطی. کلیشه اگر نباشد، کی نان مجریها را میدهد تا سرطانشان را درمان کنند، بعد دوباره معتاد سیگار بشوند و توی زمستان کولر روشن کنند؟ جوان می رود کیش برنامه ی زنده اجرا کند؟
میم عزیز را دوباره میبینم. این یک جور جنگ سرد و عاشقانه است. کم حرف است و خواستنی. طوری که ازش میخواهم بماند. من مرد مغروری که اصلا این طور چیزها سرم نمیشود یک متوهم وودی آلنیزم که نهایتش رشید خان، آن هم نه سردار کل قوچان، بلکه کمدین اصفهانی توسری خوردهای هستم که سمبل تمام هنرورهای تئاتر میتواند باشد. وقتی توی چنین موقعیتی گیر میکنید زبان هفت منیتان به راحتی بند می آید و تمام درهایی که از جا درآوردهاید یک باره بخار میشود. اگر مثل من گیر کرده باشید استدلالتان میشود مثل معلم ریاضی برای نامساویهای دوبل: 22 بهمن، اول یه 22 بهمن مینویسید، 22 بهمن تعطیله یادتون میمونه. بعد ایکس رو وسط مینویسید. بعد دو طرف بازه رو به دست میآرید، حدود ایکس معلوم میشه. ما هم سربازهای غلاف تمام فلزی بودیم. تک تک توصیهها مثل خرچنگ غورباقههای غلط تخته. بعد از آن سالها همهی آموزشها و استدالالها اینطوری بود. اول یه 22 بهمن مینویسی. بعد خودت را می گذاری آن وسط تا کشف کنی. بعدش حدود ایکس را مشخص میکنی. حد پایین یعنی دافعه و آن بالایی یعنی جاذبه. توی هر جماعتی هستی معلوم میشود چهکارهای.
من و میم عزیز ایستاده ایم. صحنه ی آخر فیلم باشگاه مشتزنی FIGHT CLUB است. همه چیز دارد فرو می ریزد. تنها چیزی که یک آدم لازم دارد خوب شدن زخمهای صورتش است. مثل تولد دوباره در 18 سالگی یا 21 سالگی، است. قابل احترام ها همیشه قابل احترام اند.