انسان سالم -
به روزگار ما آدمها خیلی توی کار هم موش میدوانند. نه این حواشی را ولش کن. این روزها موشها و آدمها خیلی شبیه هم شدهاند. زندگیشان فقط خوردن و سیر نشدن و جویدن شده است. تا چشم کار میکند در حال جویدن هستند. از تله موش هم بی خبرند. راه رفت و آمدهاشان هم ترجیح میدهند با هم تداخلی نداشته باشد. این طوری بهتر طعمه پیدا میکنند. طعمههایی برای جویدن صرف تا دندانهایشان بیشتر رشد نکند و مزاحم سلامتیشان نباشد.اگر خیلی معقول شدند، پنیر میخورند. تا چشم کار میکند، خدا را شکر.
هویت با پیش شماره 0935: فیزیک برای بانوان دم در
من توی خیلی موقعها که دروغه، گاهی گداری فکرمیکنم، محمد رضا نعمت زاده باشم که دفتر مشقش پیش یه دوست جا مونده راهش میدونم دوره، ولی دعا میکنم زیاد براش سخت نباشه. حتی دیگه توی خونه نشستم. پیش قدم شدم بلکه سختی راهش کمتر بشه. خدایا بهش سخت نگیر. دوست من این همه دل شیر داره، باید برات عزیز باشه. خواهش میکنم اونو از چرخه عادی بقا خارج کنی. براش مشکله که از شیب کوه پایین بیاد. اینجا که ما زندگی میکنیم.همیشه امتحان داریم.
متوسط الحال
هوا: یکیه که همیشه بهم میگه زیاد به آسمون نگاه نکن. اصلاً نپرس از کی کبود شده. راهتو برو. ولی شما هم اگه جای من گاهی به آسمون نگاه میکردین، اسیر گنبد کبودش نمیشدین؟ ابرای دور و نزدیک وقتی تنهان، تازه بهتر کبودیش رو میبینید.
زمین:
جان شما تعارف نمیکنم. هولم نکنید. عیسی(آقا) در این موارد گفته کسی که به تو ظلم میکنه بذار به اون طرف هم بکنه. محمد(آقا) ولی گفته تو هم بهش ظلم بکن. برای همین هم میگم:
متوسط بودن خیلی خوبه. اون وسط گرم و نرمتره. یکی داره هولت میده. یکی شاید دستت رو گرفته میبردت. نه تو جریان باد مخالفی نه از ترس گرگ در حال فرار. نمره عقلیش هم خوبه، برای اعتدال و استفاده از گردن دیگری برای تعهدات. حتی اگر عضو کمیته طرفداران آلودگی هوای تهران باشی. بخواب دوست خوبم. متوسط باش. حتی اگه نور فانوس دریایی هی بیاد و بره و تو رو بدخواب کنه.
وقتی ما تازه توی سلام و علیک قضیه هستیم، این قدر دنبال پیشینه تاریخی بودنمون غیر منطقی نیست؟ خیلی از اساتید هنری رو دیدم که استاد دود و نعشگی هستند. گاهی سوال میکنم اینها میخوان جمعی رو نجات بدن؟
خیلی ازاین دخترای نقاش فقط درست لباس پوشیدن و آرایش کردن رو یاد میگرن. انصافاً خیلیها هم بیشتر از این سطح هستند: معشوقههای قویتر.
پ.ن : این آبجی رنگینک خیلی هنرمنده. از هر هفت انگشتش هنر میریزه – سه تا رو بریده چون با این فضای اسطورهای راحت تره- خانم، جسارتاً اصالتاً خونتون کجاست؟
این روزا
قبل- اگه یه روز به پایان دوره ریاست جمهوری مونده باشه، فکر میکنم کلی بادکنک هوا کنن تا بلکه یه کاری کرده باشن. بارنگهای مختلف از شعوب و قومیتهای متفاوت، همه مهر ورز. ولی چشمم آب نمیخوره که به جای هلیوم، از استیلن استفاده نکنن، هزینهی اقتصادیش مهم نیست.
بعد- چی شده که دیگه کسی با من بمیرم تو بمیری خاطرخواه کسی نمیشه؟ چه کاره که بوی آشنایی شده سرب و کتابهای بی رنگ مدرسه به رنگیهای امروز ترجیح نداره؟ من که میدونم تابلوی پایان یه گوشه، ته خط داره خاک میخوره ورنگ میبازه.
بعدی - آدم اگه گیاه هم باشه، از توی خاک دراومده. زیر آفتاب فقط نوازش دست باد هم باشه کافیه. اشک و التماس آسمون ازش میخواد که بالاترین باشه. دوست داشتنی.
الزاماً - بعضیها فضا زمان اطرافشون رو دچارخمیدگی می کنن. این آدمها که من هنوز به شکلی سنتی به بد و خوبشون علاقه مندم، خیلی نباید ازشون اسم برد. چون واقعاً خیلی از موارد به خاطر توصیفات ناقص اون خمیدگی فضا ازبین میره. من که قول میدم اون دنیا فقط بشینم و خاطرات خوبم با اونها رو مرور کنم. فکر میکنم برای بهترین تصویر لازمه خوب عمل کنم. ساده است. اگر واقعاً جفتک نزنم. یادمه از بچگی یاد گرفتم که مدل آدمها قلب طلایی پشت ستاره حلبیه. منتهی یه عده از این جلوتر رفتند و به همین خاصیت کلانتر، از دستش فرار میکنند.
نصایح دیوان سپید
سلام دوست گرامی سعی کن بیایی و بروی برای خودت زندگی دست و پا کنی به یاد همه اینها که گفتم برای خریت ملت دعا کنی. یادت باشد احوال همه را بپرسی و بروی برا ی خودت حال کنی. بیهوده رفته ای درست، ولی برگشتن خطای دبل ایجاد میکند. برای همین هم میروی و میایی بیرون این زمین زندگی را برای خودت ودیگران تلخ و تباه میکنی. شاید هم بروی پی کار خودت به همین خیالهای الکی و کف دستیها دل خوش باش و به خودت بگو : خدایا توفیقم ده تا برای خودم کلبه عشقی بسازم از نوع بشر. برای همین هم بروی مبارک خودت هم نیاور که هابیل مقتول که دیگر نسلی نداشته و یادت باشد که هیچ وقت نقش جانور محافظه کار شاخ زن را بازی نکنی که حتی اعتبار شاخ زدنش هم به تقیه و مراقبه است
مدل سازی به روش خانومهای خانه دار
دیدید انواع تئوریهای مدیریتی که در مورد بد خیم و خوش خیم بودن یک پدیده بحث میکنند و مثل یک جراح سیستم را به اهورا مزدا و اهریمن تقسیم میکنند ؟ درست مثل پاک کردن مرغ (قطعاً برای خوردن )است که بد و خوب دارد و باید سوا شود. این جور دیدن دنیا فقط ذائقه ماست. منظورم فقط حل نشدن در این نگاه و فکر ساده سازی شده است.
موضوع امروز
اینجا ته انشای ماست. اینجا نه علم خوب است نه ثروت. تازه بعد از این همه فهمیدیم اینجا هیچ خبری نیست. مقصود همان هیچ است، مستقل از هر تفسیری. مکانی بی عشق، خاکی بی نور.
نظرم اون بالا کسی اگه آب رو این طوری تقسیم نکنه که این پایین این همه میراب میرغضب نداریم.
گربه ایرانی
گربه ایرانی چه جور می تواند باشد: اگر دستش به گوشت نرسد که معلوم است. ولی امان از روزی که برسد، بنده خدا نیست و سگهای همسایه را هم دنبال میکند. تازه اسمش را هم رشادت و این حرفها میگذارد.
پ.ن: اینها همه میتواند تذکر به خود باشد نه غرزدن صرف. شنیدهام که میگویند مرگ ازپاها آغاز میشود. مثل من که هر روز دارم اول جوراب میپوشم و به سر کار میروم.
سهم من از خوش بختی
من همینکه گاهی شبی نیمه شبی قدم میزنم و میبینم خوش بختی پشت شیشه ها جریان داره برام کافی میشه وراحت میخوابم
از روزهای حسرت خوردنم خندم میگیره. روزهایی در حسرت عشقهای زمینی، که وقتی جامعه مون داره بالغ میشه میفهمه که توش هیچی نیست. از روزهای هم جواری و علاقه، عین یه آدم عاقل دل کندم. مثل همون آدم ازدید خیلی بی وطن، که داره با انسان بودنش حال میکنه. شب که میشه نمیگه کارد بخوره به این شیکم یا یه وجب پایینتر که یه روزی برای شیر خوردن گاو میخرید و حالا سیر خوردنش رو توی دشت بی فرهنگیش 30 ساله که جا گذاشته.
ولی بقیه داره، همین قدم زدنها وقتی آسمون کوره و خورشید نداره همیشه به جاهای خوب ختم نمیشه. زیاد دیدیم و گفتم از این. بذار همون شب کور باشه و امید مرغ حق که اومده و ما به جای جغد شوم داریم بهش سنگ میزنیم. هرچی شب کور باشه، اهل سراب نیست. زار که بزنی اخمش میگیره، برق چشماش رو من که تاب ندارم، تازه صداش رو بگو که دیرتر میاد و از ته دلت شروع میشه به بالا اومدن، بازم غافلگیر میشی. آره همه غافلیم. پشتش دلش میسوزه.آخ! چقدر تو خوبی که اشکت هم زودتر ازما از اون بالا سر ریز میشه. حتی شمع و چراغها رو خاموش میکنه که خلق الله خجالت نکشن و تو بیسوی چراغ کشی آسمون بزنن به چاک. ترس خشکیدشون هم که حتی قاعده دو قطره سوز دل هم نیست که توی هول و ولای در رفتن از خیسی بارون گم بشه و روز که شد دوباره نقاب زنی و قداره کشی از نو، عین مفت باختن من که سالهاست بازی از نو دارم روزم رو تقلب میکنم و شبا دوباره فکر پاک کردنم. حرف آدم همیشه عاصی و خجالت زده نیست. باور کن دست جور نیست و الا همین الساعه میاومدم و بارم رو زمین میگذاشتم. کوله بار خالی این دوره رو، که قاعده یک سیب زمینی هم رگ و ریشه نداره. کوله بار فحش و فحشا رو که فی المجلس قبل از موعد پیش خرید کردیم، مبادا از کسی چیزی کمتر داشته باشیم و همه چیز رو... فقط گرگ و میش صبح فاصله داره با تقلید و تقلب مون و الا شبش که بیابان واستسقاست، روزش هم خلاصه الجنایات قرنهای پیش از اینه. شک نکن که تو هم عین خیلیها که اصلاً این حرفها شون نیست، شیفته ی همون گرگ و میش سر صبحند و فرصت براشون همون یک دم آخریه که هر شب رو صورت کبود صبح جا میمونه. دستاویز زندگیشون این قطره باریکهای شب نمه که معلوم نیست پیشاب قلندر مست و خرابیه که از ضعف طاقت به بارآورده یا دردی زاهدیه که به خاک افشونده. دست کم اینقدر آدم شرمنده و روی سیاه هست برای طهارت که وقتش نمیشه بخت دلمه های آسمونی به زمین برسه.
عین سوزن سوزنهای خدا روی سقف آسمون قبولت دارم خدا که حتی خواستی شب رو با این همه، روز کنی ولی نشد. بیشتر تلاش کن.
پ.ن: دوباره کار مارفوزه هاست. حتی برای تولد دوباره هم که شده.
نوستالژیهای انسان سالم در خونه ی خودش
روزی که رفتم و دیدم یه مرد لال اشتباهی کرده بود. انگار یه سری سیمان رو اشتباهی به آب داده بود. پدرم با اشارههای شکسته و بسته داشت بهش میفهموند کارش اشتباه بوده.
روزی که دلم میرفت برای شوری نایلون بیسکوییتهای لای درو پنجرههای آلومینیومی تازه نصب شده. حتی روز اول که رفتیم توی خونمون پدر با ماشین روی سبدنوی حمام رفت. ولی دوباره همون مدل رو خریدیم. روزی که پدر با داییها درب اتاق پذیرایی رو رنگ روغن زدند. روزی که کتابخونه اومد. همون غول سفید که امروز قابل ترحم گوشهای افتاده. روزی که حوض بود. کنار حیاط. تابستون. مادر مواظب و روی پلهها. من و خواهرم هم مشغول آب بازی. اون حوض هم شده یه باغچه فراموش شده و پر از چیزای هرز. کاشیهای حیاط که زیرشون پر بود از خاک نو و پدر رو میکشوند به اینکه دونه دونه اونا رو در بیاره و به باغچههای ضد فوتبالم اضافه کنه. تاج خروس مخملی که تنها حیوون خونگیی بود که دوست داشتم روی سر مخملیش رو نوازش کنم. همون عکس چهارم دبستان با دوختههای استثنایی مادر. دختر لوس همسایه که اولین باربازی، پاک کن آکبندش رو از نایلون درآوردم و خشونتش رو دیدم. کتابهای کانون پرورش فکری، مجله نهال انقلاب، کیهان بچهها که انگار عالمترین بچه دور و برم یعنی پسر عموم هم اونو تایید کرده بود. آدم کوچولو بازی، اتاق اسباب بازی، عروسک خواهرم که بابک بود ولی بیشتر شبیه باب، بور بود. آمدن خواهر های دیگه بعدها، که اصلاً نفهمیدم کی بزرگ شدند. و گاهی مثل فراموشی زدهها از توی عکسهای موجود که تنها مدرک مورد استدلال زندگی بودند، به یه چیزایی اعتراف میکنم ولی انصافاً یادم نیست. شبهایی که سینه تاریک آسمون با شهاب سنگی خط می افتاد. شبهای سر رفتن پیت نفت زیر منبع. روزهای اضطراب مدرسه و آمدن سرویس، تهدید هر روز مدرسه نرفتن من، بلوغ. کز، لرزان، هیجان گناه آلود و عجیب، توصیهها و دانش مشترک همسالان، برف آن سال که توی ناحیه ما نادر بود و بهانه عکاسی توی حیاط. مرادی کرمانی، هاکل بری فین و تام سایر. کتابخانه کانون پرورشی، محو شدن جنس مخالف از صحنه بازی بی آنکه به جایی بر بخورد. شهر قصه. سگهای آخر شب که از محلههای دور آمده بودند. ترسشان از گربههای زیر شیروانی. کابوس داستانهای علمی تخیلی کداک. نجوم. دانشمند. اطلاعات علمی. تاریخ تمدن ویل دورانت. شهید مطهری. به من بگو چرا. مسابقه جلف هفته و پیشنهاد پیاده سازی از روی نوار. قهر سعید برای نوشتن مطلب علمی در مورد مگسها توی گروه علمی مدرسه راهنمایی. شبهای بیهوده بلند احیاء کمربند بازی و کتک خوردن پسرعموی قهرمانم بارها از بچههای بزرگتر از خودش. بوی بارون. صدای بارون. سیگار مور. شکستن لامپ تیر برق و پاره شدن صورتم به عنوان اولین ترومای روزگارم. رادیوی 10 موج. رادیوهای بیگانه. باز هم بلوغ. اولین Shaving که معلم زبان خجالتم داد. آزیتا که جوراب نمیپوشید و خرید میرفت. کلاس قرآن. عم جزء خواندن پسرعمو. سر صبح مثل قرص و شربت اجباری. مساحت مستطیل که کسی بلد نبود. مقدمه انشاء. چانه زدن با معلم علوم سر فاصله ابرها تا زمین. ترانزیستور! بسیار ساده است. دوراهی بین نجوم و الکترونیک. یاکوزا نوسترا. نمایشنامه اشعث. جلسههای 21 بهمن. جایزه و تعطیلی مدرسه. آمدن به خانه از پنجره. نابودی چشمه و آب گیر پشت خانه. امضاء علیه معلم جغرافی برای ضغف تدریس طول و عرض جغرافیایی. عینک دودی که اگر میشکست دود میکرد. کیفهای سنگین که در راه برگشت تاب میخوردند تا چند متری به هدف کمک کنند. خندیدن از تعریف ماده مخلوط که از به هم آویختن دو یا چند ماده تشکیل میشد. 90 که به دو بخش پذیر نبود جز از دور روی برگه دوستم. اولین تقلب قابیل. خودکار و نایلونهای فتح و بیک که به بخاری میچسبید. دود زدن چراغ گرد سوز. مزدک موشکباران شده که خود نویس فشنگی داشت. تر و تمیز بود. ولی لوس اون هم وقت تصحیح املاش. سرودن شعر. نوشتن داستان...
پ.ن : خوش بختی ازدید من خیلی وقته که برای اینجا نیست. این دنیا ظرفیتش رو نداره. وقتی این دیوار خراب بشه. امیدم که یه نوری از خوش بختی بهم بخوره. تصور همین وعده برای ادامه دادن کافیه. این به معنی ترک زندگی و زهد نیست. محکم ادامه دادن ازبیرون و سست شدن درونی حتی برای فولاد هم پیش میآد. اگه در اوج حرارت جوانی بزاریش توی آب سرد و ازش بخوای هیس! سرد بشه. حالا هرچی میخواد باشه: سربازی، ازدواج دانشجویی، بلوغ اجتماعی زودرس از نوع مخصوص جهان سوم توی خودشون البته نه متوسط جهانی.
توی شهر مردهها اصلاً همدردی دیدین؟ که یکی بگه دلم برای فلانی کباب شد چون مثلاٌ نصف صورتش نبود. یا حتی شاد بشن برای مرگ نزدیکانشون. تا از تنهایی در بیان؟
اینکه یه ملت تحقیر شده باشیم بهتربه ما انگیزه میده تا بهترین ملت دنیا؟ مشکل اینه که همیشه میخوایم بازی رو باسرباز تموم کنیم.