Usa مخفف uoum ollahe sizdahe aban میتواند برای تمام بچه مدرسهایهایی که از این طرف صف میآمدند و از آن طرف در میرفتند، مهم باشد. یک تعطیلی گرانبها وسط روز. مثلا همین خانمی که از دیوار سفارت بالا رفت و آنجا مشغول نوشتن خاطراتش شد، چون سفارت، حیاط قشنگی داشت و جان میداد برای قدم زدن خانم و نوشتن این خاطرهها. ولی وقتی همه از جمله پسر ایشان راهش را از ته صف انتخاب کرد، ناظم هم صدایش درآمد. گفت: تا حالا دیدین مدرسه بیاد، گله برگرده؟ تا حالا شده کلاس بیاد، فقط آنتن برگرده؟
خیلیها تنها سکویی که در زندگی رفتهاند رویش، همانا فقط سکوی مترو است، آیا چنین افرادی طفیلی جامعه هستند؟ آیا اگر خداوند دورهی فرستادن پیامبران را تکمیل نکرده بود از یک آدم کاملا معمولی دعوت نمیکرد بیاید توی دار و دستهاش؟ یا مثلا میگفت: ویدئوی کارتو بفرست به این آدرس ببینمت به درد نبوت میخوری یا نه؟ اصلا چه جور شیرین کاریای بلدی؟ بعد بعضیها بودند که دایم به خودشان میگفتند: تو بهترینی. تو واقعا آدم حسابی هستی. ویدئو رو بفرست. همینا رو توش بگو. چه میدونم بگو من میتونم برای پیروانم خوب آشپزی کنم. خدایا زن باشم اشکالی داره؟ اصلا بلدم ببرمشون تهران گردی. خیلی هم مهربونم. فضل دیگه ای هم ندارم. بعد منتظر بمون ببین حضرت حق بهت چند تا پیرو میده. چون حضرت حق ته تعداد فالوئرهای اینستاگرامی و غیر اینستاگرامی پیامبرانش رو میدونه.
موعد بررسی ویدئوها میرسه چون حس و حالش نیست استعدادهای نبوت از مدیاهای دیگه ارزیابی بشن. ای دل غافل، پیامبری که مکملهای ویتامینه تولید میکنه با این همه طرفدار رد صلاحیت میشه. پیامبر ویتامینی اعتراض میکنه: خداوندا یعنی ویتامین داخل آدم نیست؟ hashtag#تهرانگردی hashtag#ویتامین hashtag#lifestyle hashtag#دعا hashtag#بیوتی hashtag#غذا hashtag#مکمل
اینقدر زیادیم که همهی چیزهای غلیظ دیده میشوند. اگر توی ایران مخصوصا تهران که انگار بقیهاش ایران نیست، ادکلن غلیظ نزنید کسی توجهش جلب نمیشود. یا مثلا اگر متنی تند و سانتیمانتال ننویسید طرف میخواند و به تلف شدن وقتش بیشتر فکر میکند. اگر توی یک اعتراض سادهی درون شرکتی، یکهو از واژگان سیاسی کمپین استفاده نکنید به اجاق کور بودن شما بیشتر ظنین میشوند.
ادامه مطلب ...بازی با آدمها ساده نیست. دردها و رنجهای زیادی دارد. بازی خطرناکی هم هست. مثل این است که دوتا آلوچه را توی مشتت بگیری و با ضربهای به هم بکوبیشان. چقدر آدم میتواند پوست کلفت باشد که چیزیش نشود؟ آلوچههای پیر و پلاسیده و بی عاطفه میتوانند اینطوری باشند و آلوچههای آبدار را له کنند. آلوچههای با کیفیت پایین هم اینطوریاند. آلوچهی جنگی را نمیشود خورد. فقط میشود باهاش مغز یک آلوچهی دیگر را له کرد و تمام. اگر دیدید روزی تبدیل به یک جنگجوی آسیب ناپذیر شده اید بدانید اخلاق و عاطفه را از دست داده اید.
این چپهای عزیز چی میگن؟
طرف خودش یادداشت فیس بوکی و شبه کافه ای زده یه جا گفته مثلا مصدق پوپولیست بود بعد خودش نتیجه گرفته که منظور نویسنده اینه که فرقی بین مصدق و چاوز و احمدی نژاد نیست. بعد هم به نویسنده گفته قصد تقلیل فرمالیستی تاریخ داشته.
آقا جان این حرفهای صفراوی رو نزن. به قول #پیام_دهکردی توی تئاتر مرد بالشی: شرط می بندم الان همه ی وجودت پر از آدرنالینه.
واقعا چپهای امروزی که با کمک و همیاری موسسه های آموزشی فلسفه در فست فود رشد کردن برن مصداق ها و تحلیلهای خوب از همون قدیمی ها که دیگه بهشون سری نمیزنن بخونن: آقا برو همین یادداشتهای #محمد_قائد همشهری خوب و محترم آقای همساده رو بخون. یه دمی ازش بهت بخوره. جوشهای عظیم نزنی برای مطلق نگاری. برادر من فیس بوک محل عبور عابر پیاده است. همین کارها رو می کنید که جوک میشه.
بازم به قول آیدا کیخایی توی تئاتر خشکسالی و دروغ: جوکه جوکه جوکه. چپ جدید با ماشین آلفا رومئو جوکه. چپ جدید با نوشیدنی محترم هلسینکی جوکه.
خجالت یعنی هزار بار روزگاری را مرور کنی. هی بگردی و ببینی اینطوری که پیش میرود باید فلان جا فلان حرف را میزدی یا بر عکس فلان حرف را نمیزدی. باید از کسی دورتر و دورتر سوال کنم. کسی مثل یک کشیش آن طرف پرده که نشناسدم. همینطوری هی خودم را در معرض تابش رادیو اکتیو قضاوت دیگران قرار بدهم. سالهای سال باید بگذرد و ماهها از این روزگار رد شده باشد. آلبرکامو در یادداشتهای روزانهاش گفته است: شجاعت زندگی آدمی است.
ادامه مطلب ...چند وقتی بود که باید دراین باره گرد آوری مهمی که دم دستم بود به اشتراک می گذاشتم. فاشیزم یکی از آن ایده آلهاست. فاشیزم یکی از المان های مهمش خرد ستیزی است. چیزی که به طرز غیر قابل باوری در بین ما یعنی جوانان مرز پر گهر ما رشد کرده است. همانطور که خودتان هم می دانید فاشیزم، به عنوان یک مکتب، از دل اندیشه های خشنی آمد که امروزه تنها به صورت فحش و فضاحت در اقوال و افواه همه ی آدمها شناخته می شود. ولی بخوانید از فاشیزم- به دلایلی تاریخچه ی فاشیزم را در آخر این نوشتار آورده ام.
ساختار فاشیسم
ادامه مطلب ...هوش آدمی توانایی هضم مسایل ناگوار بزرگ را دارد. برای همین خیلی از مواقع نادر، ممکن است فکر کنم، خوش به حال آنهایی که نمیفهمند. آدمهای هوشمند زیادی را دیده ام که بعد از دقیقههای صحت در زندگی، که ممکن است چند سال هم طول بکشد، سکان کشتی آشوب زده را به دست گرفتهاند. خیلی از اوقات کشتی زندگی با یک جمله تغییر مسیر میدهد. آدمهای هوشمند جملههای بیشتری کشف میکنند و به کار میبرند
ادامه مطلب ...وان- یکبار برای همیشه همانطوری که باید زندگی لازم است. ما طوری تربیت شدهایم که همیشه ملاحظههای سنتی آدمها را همراه خودمان داشتهایم. ولی نوشتن یا اصلا، زندگی کردن نیاز به گفتمان پیچیدهتر و عمیقتری دارد. دچار فرسایش احساسی شدهام. اگر توی ده سالگی وسط حرفی که پدر میزد نمیپریدم. اگر وقتی داشت میگفت یک کارمند چقدر در میآورد؟ اگر از جمع سوال نکرده بود پسرم نوشابه نمیخورد؟ و من هم یکهو وسط حرف آدم بزرگها پیدایم نشده بود که نه پدر جان من نوشابه نمیخورم. همه چیز روالش عوض میشد. شاید عوض میشد. اصلا مهم نیست عوض میشد یا نه. حالا آدمی ریزه خوار شدهام که به طور مستقل میلی به هیچ نوع تفریح سطح بالایی ندارم. خوردن کاری برای فرا فکنی است. مثل فیلم دیدن. دیدن سریالهای دانلودی که دسته دسته از هاردهای این و آن میرسد. مثل چند سال پیش که همه چیز روی دی وی دی بود. الان با پیشرفت تکنولوژی و البته بدون اینترنت توی ایران میشود هر نوع فرهنگ قویتری را ملاحظه کرد. ما ترکیب این خرده ریزهای زیادی جاگیر هستیم برای همین حیف از زمانی که داریم از دست میدهیم و لذتهای واقعی دنیا را نمی چشیم. فوق فوقش یک جور خلا عاطفی، هویت خواهی متفاوت به شکل مدل عالم در حال انبساط حال ما را خوب میکند. مدل کیک کشمشی دنیا میگوید. دانههای رسیده و چروکیدهی کشمکی توی نسل ما دارند توی این خمیر بزرگ منبسط میشوند. هر کدام به طرفی میروند. همه از هم دور میشوند. هیچ دوتا کشمشی کنار هم قرار نمیگیرند. اینقدر منبسط میشوند تا کیک مورد نظر آماده شود.
تو- روزهایی سخت را پشت سر گذاشتهام. برای همین اهل فرافکنی و فراموش کردنم. قصهها، خیلیهایش زود دلم را می زند. سعی میکنم دور بریزم. از میزم کنده میشوم. هزار بهانه میکنم تا بزنم بیرون. هر روز و هر کجا از محل کار به خانه فرار میکنم. توی خانه اینقدر با اینترنت و یادداشت روزنامهنگارانه و فیلم و سریال مشغول میشوم تا فرار کامل. بعد دیر وقت میشود. زمانی که منطقی باید بخوابم تا فردا صبح با نیرویی شگفت انگیز به این فرار هیجان انگیز از خانه ادامه دهم. سایهی نبودن و نشدن همه جا دنبالم میکند. درس خواندن که روزی ستارهی بزرگ و عجیب و غریب آسمان زندگیمان بود یک غبطه شبیه بازیهای دورهی کودکی شده است. یک طوری هر بخشی از زندگی تمایل به تکرارشیرینی دارد. کودکی چیزی است که پدر و مادرهای در حال فرار از هم را به سمت هم می کشاند. برای همین هم بچگی بچههاشان را بیشتر از همه دوست دارند. دوست دارند تا آنجا که ممکن است به آنها غذا بدهند، تر و خشکشان کنند ولی هیچ وقت به خواستههای یک هیولای بزرگتر از سن ازدواجشان که به ظاهر خیلی داناتر از هر زمانی از زندگیشان است، جواب پس ندهند. همین اتفاق در سطح جامعه دارد میافتد. بزرگترها ترجیح میدهند باز هم با نوستالژی جوانهای الان یا همان بچههای سابق را سرگرم، سیر و تر و خشک کنند. رفتن سراغ سطح بالاتری از نیازهای ا جتماعی آدمها اصولا کشنده، خسته کننده و ناممکن است. بچهها را بهتر میشود کنترل کرد.
تری- بعضی وقتها ازهم سن و سالهام میپرسم هنوز زندهای؟ نه اینکه واقعا همچین توهینی بهشان بکنم. ولی عملا عدهی زیادی را مردههای کاملی میبینم که روح هنر درشان وجود ندارد و به همین سادگی و با اینکه شاید بارها به سنگ خوردهاند مطمئن میگویند هنر وجود ندارد. هنر قابل ترحم است. یک جور اعتیاد افیونی برای هم سن و سالهای ماست وقتی از یک باور دارند به باور و سر و شکل جدیدی کوچ میکنند.
فور- آدمیزاد دایره المعارف مزخرفات و تفریحات است. همهاش از آب و سرگرمی تشکیل شده است. آیندهای که خودش را با آن سرگرم میکند. این آینده اینقدر توی آن آب خیس خورده است که تمام هویتش را بی تفکیک توی خودش دارد. آیندهای که از روز اول شق و رد و ترد و شکننده به نظر میرسید، روزی از میانسالی، نرم و منعطف، میتواند مثل ماه کامل توی آسمان، که هر کسی ممکن است یکهو ببیند، جلوی چشم آدم بیاید. تبدار و افسونگر. چیزی قدیمی از وجود آدم که هیچ وقت در طول سالیان عوض نمیشود. تنها چیزی که دربارهی آیندهی این سوسکهای کوچولو و از بین نرفتنی واقعیت دارد، همان مزخرفات و تفریحاتی است که ممکن است همان شب مهتابی، بدون هیچ تعارف و اختیاری وسط آسمان بر شما حلول کند. لعنتی آسمان تهران که این قدر غبار گرفته، بی افق و دست نیافتنی است باید یکهو این یکی را نشانمان میداد؟ من شیفتهاش هستم. ترسی ازش ندارم. شاید شما برای اینکه با چنین آیندهای، حک شده بر قرص ماه، آمادگی لازم را نداشته باشید. برای همین و در جهت اساسی مزخرفات و تفریحات بروید سفر. خطرناکترین کار رفتن به سفر و تجربهی آسمان برهنه با نور ماه است. مواظب باشید.
فایو- آدمها هیچ وقت عوض نمیشوند. تنها چیزی که توی آدمها عوض میشود تغییرات هورمونی مربوط به سن و سال است که قطعا یک آدم تند مزاج و عصبانی و خشم آلود را به آدمی محافظه کار تبدیل میکند. بیست ساعت نخوابید همان آدم را که توی هجده سالگی ملاقات کردید. حتی توی آینهی نیمه شکسته بهش گفتید از ملاقاتتان خوشبختم آقای دیوانه، حتما دوباره خواهید دید. این ملاقات از جنسی واقعیتر و کمتر هورمون زده است.
این کتاب شاید به نظر بعضی ها خیلی شخصی و عرفانی برسد ولی بعضی وقتها لازم دارم کمی از دیدگاه ها تنها در کهکشان بزرگ نویسنده های معنی گرا اعم از فلسفی - عرفانی - مهرجویی گون(مهرجویی دیس) مثل جهان هولوگرافیک بخوانم. البته ارزش این یکی را پایین نمی آورم. در ادامه بخشهای جذابی از این کتاب را آورده ام:
بین آنچه پس از ما میآید و آنچه پیش از ما بوده شکافی چنان تناقضآمیز احساس میشود که هر اجتماعی درمیان این دو وضع، حالتی اسرارآمیز پیدا میکند و تداوم فرهنگ ما به چالش با مسئلهای تبدیل میشود. آیا آنچه فرا خواهد رسید بهراستی دنباله همان است که پیشتر وجود داشته؟ آیا چیزی از آنچه بودهایم، میخواستهایم، یا میستودهایم در آنچه پس از آن میآید وجود خواهد داشت؟
: انسانِ امروز، بی گفتگو، زیر حاکمیت پول است، پول به همه حکومت میکند، به همه فرمان میدهد، نتیجه این وضع بسیار روشن است، حقیقت و عدالت، با دعاهای غیرمذهبی خیری که بدرقه انواع داد و ستدهای خلاف قانون می شوند، به حراج می رود
انسان پاره پاره یعنی هرج و مرجطلبیِ مطلق به نفع خواستههای شخصی. تسلیم هرگونه بیواسطگی بودن، اما جز بیواسطگی آرزویی نداشتن، از هیچ قاعدهای پیروی نکردن، اما همه قواعد را به کار بردن، همه چیز را حساب کردن، اما تسلیم بی حساب ترینهاشدن
هرکجا نظم نباشد، بینظمی نیز تمیز داده نمیشود. بینظمی همه چیز را تحملناپذیر میکند و در واقع بینظمی نمایانگر نفرت از زندگی است و چون با هیاهوی بسیار همراه است تصوّر میشود که شور و نشاطی است در حالی که سوگِ هرگونه شادی است؛ بینظمی روشنترین نشانه بحرانِ روحی است.
ترک عقل یعنی عزل حقیقت. از آن هنگامکه از عقل جدا شدیم، همه قواعد را مردود دانستیم و همه معیارها و ضابطهها و اصول را کنار گذاشتیم، دیگر چگونه ارزش یا فضیلتی میتوانست جایی داشته باشد؟ عدالت و حق دیگر نمیتوانند در جایی که هر دلیلی طرد شده، دلیل به حساب آیند. آنجا که نتوان با قضاوتی تصمیم گرفت دیگر این کار جز با انگیزههای غریزی، گرایشها، فشارها، تمنّاها، و رابطهها میسر نخواهد بود.
فناوری از پیش موفق است و کودک پیش از آنکه به سخن بیاید روشن کردن چراغ برق و به راهانداختن دستگاه ضبط و پخشصوت و نظایر آنها را میداند و هنوز به نوجوانی نرسیده، تلفن همراهِ آخرین مدل و حسابگر الکترونیکی و رایانه دارد و در آغاز جوانی، اگر فاقد اتومبیل تکاملیافتهای باشد احساس بینوایی میکند و از اینکه فناوریهای علمی آنچه را که در طول زمان و با دشواری و رنج بسیار، با واسطه انجام میشد، در حال حاضر بیواسطه کرده است و بدینسان نسلهای جدید همهچیز را تقریبا بیآنکه بیاموزند میدانند، اما این دانایی تنهابه اعمال و اشیاء محدود و مربوط میشود، و انسان بیآنکه از جای خود حرکت و یا کوششی کند، تنها با فشار یک دکمه، همهچیز را پیش روی خود میبیند، هشدار می دهد و معتقد است نتیجه این فناوریهای ارتباطی آن است که انسان دیگر معنای ممکن و واقعی را از دست میدهد و ما دیگر واقعیت را از غیرواقعیت تشخیص نمیدهیم.
اکنون تلویزیون تنها گروههای اجتماعی معدودی را به صحنه می آورد و اینان عبارتند از اهل سیاست، ورزش و نمایش؛ بنابراین تلویزیون به هیچوجه آینه تمام نمای جامعه نیست، اما جامعه آینه تلویزیون است، چرا که آنچه در آن به نمایش درمیآید الگوهای اجتماعی میشود و مورد تقلید قرار میگیرد.
«پیری به تغییر سنّ نیست، بلکه زیادماندن در یک سنّ است.
پ.ن: چی شد که از این کتاب گفتم؟ به نظرم بعضی کتابها همچین روحیه ی روشنفکری یا شبه روشنفکری آدم را آتش می زنند که شاعر زبان دراز قدیمی بهش می گفتند: جانا سخن از زبان ما می گویی. بعد حرفهایی از جنس نمایش دادن وضعیت نا بهنجاری که باید یک طوری اطلاع رسانی بشود تا اتفاقهای بد برای مصرف کننده یعنی بنی بشر امروزی نیفتد. تبارک الله از این رسانه ها که تی وی ماست.
دستگاه تهران شور یک افسانه یا یک جوک وایبری است.
در و دیوارهای چرکمرده تهران در دهه شصت خیلی جدیتر از این حرفهاست که یک عدهای بروند ساعت 10 شب توی کوچه فوتبال بازی کنند.
من اعتقاد کاملی به این پیدا کردهام که روزهای هفته به صورت یکی درمیان بد و خوب میشود. ولی سعی دارم از صبح که بیدار میشوم این قضیه را مثل سوسکی که گوشهی سینک دستشویی مرده است نادیده بگیرم. بیشترش مال این است که جمعه آزادترین روز هفته زود از خواب میپرم.
بو میکشم. پنجره را باز میکنم و به دنبال علامت بد بیاری یا بر عکس خوش شانسی همه جا را زیر و رو میکنم. تمام ایمیلهای کاری، تلفنها و حتی جر و بحث دو تا همسایه سر پارک کردن ماشین باید توی این طبقه بندی به دقت دیده شوند. هر چقدرهم توی ساحل ایستاده باشم نمیشود طوفان را نادیدهگرفت. حتی اگر فقط قصد قدم زدن کنار ساحل را داشته باشید توی منظرهی ذهنیتان چیزی که از بچگی خیلی سعی کردهایم همه چیز را توی چنین باغ وحشی جا بدهیم، یک چیزی یقهتان را میگیرد. یک جور رنگ تند وسط یک نقاشی که میتواند لکهای تیره و یا برعکسش تاش رنگی شادی باشد. همان طوری که یک گل خودنما با آن قیمت عجیب و غریبش توی باغچهی پدر برای آدم ادا اطوار در میآورد ناز میکند و یا بر عکس قهر کرده و اصلا نمیشود کنار باغچه هم قدم زد. روز خیلی حساب و کتاب خاصی ندارد ولی شبها کاملا به این جور چیزها و این که امروز با همهی بدیاش فردایی بهتر دارد مثل یک کلیشهی دیواری همانجا آویزان است. یک جور پوست کلفتی به آدم میدهد که میشود باهاش خوابید. یا برعکس مواظب خوشیهای روز گذشته بود که فردا از جایی گندش نشت نکند. میروم توی فیس بوک دوستان مجازیام آنجا هستند. تنظیمات مرورگرم را طوری انجام میدهم که هیچ عکسی دیده نشود. اینطوری انگار برای اولین بار میخواهم این عادت قدیمی را ترک کنم. یک عده را فقط از روی اسم میشناسم و دیگران فقط عکسشان به نظرم آشنا میرسد. خیلی سرخوشانه هیچ چیزی جز جهان کلمات که تازه اصلا ذهنی هم نیستند آنجا دارد شکل میگیرد. انگار با دوستانت نشستهای و همه توی مهی سفید دارند با هم حرف میزنند. یکی یک چیزی میگوید و بقیهپیاش را میگیرند و عدهی زیادی هم که اصلادیده نمیشوند وصدایی ازشان نیست فقط سر تکان میدهند.
از اینکه به آدمها توصیه میکنم بروند کتابخانه دارم پشیمان میشوم کتابخانه ذاتا جایی است که رطوبت کتابدار را میکشد. طوری میشود که اصلا در طول سال باید جایزهی جهانی ویژهی کتابدارهای خوش اخلاق و مودب تهیه کرد. میروی تو انگار وارد حمام زنانه شدهای. میگوید چی میخواهی؟ - میشه از سیستم برای جستجو استفاده کنم؟ - شما بگو چی میخوای؟ - خوب این رو گذاشتید برای استفاده – امروز روز خانومهاست – کاش یه کاغذی چیزی روی در میزدید – زدیم - واقعا ندیدم. ولی اینقدر هم مهم نبود که همکارتان اینطوری برخود کرد. – خوش تیپی نگات کرده!
فلانی شما مفید ترین عضو اتحادیه شناخته شدید لطفا برای قدردانی از شما دعوت میشود فلان روز تشریف بیاورید
1- یاد معلم خوبم دکتر سیاوش شهشهانی افتادم که چنان خیام گونه در درس ریاضی یک آمدند و یک تالار با 150 نفر آدم را در حیرت این بردند که دیدن یک رادیکال 2 که خیلی هم ناقابل است اینقدرها هم ساده نیست و اینقدر گفتند تا درس را به نظریه آشوب –chaos – کشاندند و طفلکیهایی که ما بودیم و الان نیستیم. با یک آشوبی از تالار بیرون آمدیم.
این هم از مزایا و معایب آشوب است که روز معلم را 10-15 روز بعد از آن به یاد بیاوریم. به یاد معلمهای خوب بودن آدم را همیشه زیر خجالت ابری نگه میدارد که تا احساس میکنی طاقتت طاق شده میبارند و دلت را جلا میدهند.2- امروز هنوز که این وقت شب است یعنی یک 5 دقیقهای است از فردا قرض گرفتهام زیر صدای لوس و بی مزه همسایههای افسرده که بساط کذاشته اند توی حیاط و نره خرترهاشان دبرنا دبرنا راه انداختهاند و این قدر این چربی آبگوشت توی هنجرهشان چسبیده که کوچکترین جیکشان را به اندازه نعره ی فیل بی آزاری که زودتر میخواهد شلوغ بازی راه بیاندازد تا زنش دستش را بگیرد و خدا حافظی کنند بروند خانه خودشان، بلند کرده است. به هر صورت کاری که باید میکردم مثل هر روز این چند سال و سی، انجام ندادم و باز هم یک حسی مثل ناراحتی، عذاب وجدان و غیره دارم. همینطور است برای گروهی که این موقع شب دارند عروس قبیله پایین را به بالا دست کیش میدهند. به سلامتی و میمنت عروسیهایی که چندتایی تلفات چشم خوردن اندام فلان خانم که روزهای بعدش مریض است و پسرکی که زیاده روی کرده و ماشین را به گارد ریل زده است، یا به موقع به حساب پوست کردن گوسفند نرسیدهاند، میشنویم که دارند عبور میکنند و شادیشان طوری است که انگار آخرین روز دنیاست و لابد همین هم هست. به قول خیامی که امروز روزش بوده : کار جهان و کوزه گری و هزار تا کار بدی که خداوند با گل آدمی کرده این شده که شدیم گل دسته دار و یک روزی بقیه چشمشان به همین دسته است که گل دیگری را به شکل گلدان یا لااقل یک لیوان گلی ناقابل تحویل جامعه بدهیم. به هر صورت این ها همه از همان روزهایی علم شده اند که معلم پای تخته داد میزد جزر زیر را حساب کنید. و این اعداد ناقابل هی میروند زیر رادیکال و در میآیند تا تو نانی به کف آری.
3- امروز یاد رفیق قدیمم وینست باموند افتادم. همه اش شده ایم خاطره باز. خاطره هایی که اغلب ارزش شخصی دارند. یعنی بزنی به دیوار و آیینه و برگردد توی صورت خودت و برود توی چینهای صورتت مخفی بشود. به هر حال پر حرفی باعث میشود زمان بگذرد. حسابی و حسابی روز و ماه و سال بدون اینکه درست درک کنی. چون اصلا طلوع و غروبها را درست نمیبینی. جایی چوب خط نمیکشی و همینطوری داری پیش میروی. مثل قصابی که دارد تکه تکه تنها گوشتی که توی یخچالش دارد را قصابی میکند و خبری از آینده ندارد. فقط میداند همین یکی دوتا راسته را که داد دست مشتری دیگر خبری از گوشت تازه نیست.
1- من با پدرم خیلی فرق داریم. من هیچ وقت ازش فحش نشنیدهام. منظور فحش بد است. خودم ولی این بار در سن 34 سالگی یک همچنین کاری کردم. یعنی در جواب یکی از آدمهای مهربان تلویزیونی که دیگر دست از سر آدم بر نمیدارند، گفتم دیوث. این فحش به نظرم از راه تلویزیون رفته است و به مقصد رسیده است. ادامه مطلب ...
انسان سالم -
به روزگار ما آدمها خیلی توی کار هم موش میدوانند. نه این حواشی را ولش کن. این روزها موشها و آدمها خیلی شبیه هم شدهاند. زندگیشان فقط خوردن و سیر نشدن و جویدن شده است. تا چشم کار میکند در حال جویدن هستند. از تله موش هم بی خبرند. راه رفت و آمدهاشان هم ترجیح میدهند با هم تداخلی نداشته باشد. این طوری بهتر طعمه پیدا میکنند. طعمههایی برای جویدن صرف تا دندانهایشان بیشتر رشد نکند و مزاحم سلامتیشان نباشد.اگر خیلی معقول شدند، پنیر میخورند. تا چشم کار میکند، خدا را شکر.
هویت با پیش شماره 0935: فیزیک برای بانوان دم در
ادامه مطلب ...
مردان و زنان یا ظنان
طرف همش حساب میکرد که اگر با فلانی نبود حداقل شبی 30 تومان زده بود به جیب. گاهی از این افکار خندهاش میگرفت. بعضی مواقع میخواست از اینکه جوانیاش را داشت سر چیزهای اینطوری تباه میکرد بخندد. باید میگشت و بهانه بهتری برای زندگی پیدا میکرد. خراب کردن خیلی برایش آسان بود ولی بازهم فکرش را که میکرد خود را مجبور میدید به تاوان همه خرابیهای احتمالی یک بار دیگر خیلی چیزهای لوس را دوباره بسازد. سعی میکرد خیلی سیستمی و منظم فکرکند ولی مجبور بود این افکار راکنار بگذارد. بارها شده بود که همینطوری توی افکار خودش سوار ماشینی بشود و بعد که حواسش برگشت با داد و بیداد طرف را مجاب کند که این کاره نیست و به زور پیاده شود. ادامه مطلب ...
1- توصیهی خیلی از مکتبهای دنیا ساده زندگی کردن است. این موضوع حتما یک راز بزرگ بیشتر از این مواردی که ما میدانیم در خودش دارد. اینکه میتوانیم به خاطر حفاظت از منافع اجتماعی و برند شخصیمان پیچیده باشیم موضوع سادگی مان را خط میاندازد. اینکه ما همیشه بهترین هستیم، واقعا یک پردهی ضخیم ولی نیمه شفاف اطرافمان ایجاد میکند که فقط سرمای قبرستان دمای واقعی محیط را بهمان یادآوری خواهد نمود.
اصلا قصد ندارم حرفهای درویش مابانه بزنم. چون اگر این بازیهایی که زیاد مد شده است را غیر واقعی و متظاهرانه دنبال کنم، باز هم از یک نوع سادگی مغلوب، رنج خواهم برد. سادگی مغلوبِ هزارتویی مرگ آور که بیماری زمانهی ماست. سادگی مغلوب تقصیر نتوانستن های زندگی را به عهده ی دیگران می اندازد. شاید فرمول درست ترش اینطوری باشد: پیچیدگی برای غلبه بر پیچیدگی و رسیدن به سادگی. سادگی همانطور که در تعالیم کنفسیوس هست: مثل چوب ساده باش.2- توی هر فامیلی یک نفر هست که دوست دارید دست به مرده بزند و آنرا یا او را زنده کند. پسر عموی من هم پزشک است. دورهای طولانی پزشک اورژانس بوده است و به جرم همین اورژانس رفتن و تروما بازی، همیشه خسته وخاکشیر میآمد خانه. یک روز خواهر زاده ی گرامیاش نشسته بود و داشت بین ما که خیلی کم باهم حرف می زنیم وساطت می کرد. طفل هفت هشت ساله هر دو دقیقه یک سوال پزشکی و البته نه از روی کتاب گایتون، بلکه همان علوم تجربی دبستان پرسید که آخرین پرسش او قلمداد میشد:
- دایی پیاز چطوری میکروبها رو میکشه؟
: من چه میدونم دایی. من که با پیاز حرف نزدم.
پسر از این یاس فلسفی و گیر افتادن در هزارتوی پیاز به شدت رنجور شد. واقعا باید با پیاز حرف میزد. یکی باید با پیاز حرف میزد ولی موضوع به ظاهر به دلیل مرگ فلسفی میکروبها در چنین لایههای پیچیدهای بود. میکروبها اصولا به غیر موارد تک ساختی مثل خودشان کمتر موجودی به آن پیچیدگی را به قالب دشمن دیده بودند و میدانید که توی مبارزه، هر موجودی اگر از شکست دادن دشمن نا امید شود، اول از همه از بین خواهد رفت. پیاز توانسته است با هزار توی پیچیده ی خود یکی از بهترین الگوهای ممکن برای غلبه بر پیچیدگی به حساب بیاید. به قول داوینچی : سادگی نهایت پیچیدگی است.
ارغوان رضایی - تنیسور ایرانی
پ.ن: ترویج فرهنگ ورزش دوستی و ورزشکار دوستی. فوتوشاپ کار محترم مچ بند مناسب این فرهنگ را نیز به آستین استاندارد حروف چینی - تنیس اضافه نموده است.
1- روز عجیب و غریبی است. هر ساعت آفتاب میشود. بعد میشود نزدیک غروب. کار ابرها بدتر از این هم میشود. ساعتی از امروز کاملا نیمه شب شده بود. بعد بازی برف شروع میشود. مثل متکایی که خداوند روی سر تهران جر داده است ولی میبرد جای دیگر پرهایش را زمین بریزد. یکی از همکارهای شاد و خندان که البته دو هفتهای هم به شوخی و طعنه بهش یادآوری میکردم که چرا اینقدر برافروختهای امروز بندش را به آب میدهد. توی اتاق خودش تنهایی میزند زیر گریه.
2- از سیگار کشیدن میترسم. فکر میکنم اگر یکی دیگر بکشم کلی وضعم بدتر میشود. به هم میریزم. از اینی که هستم بدتر میشوم. بدترین موضوع شنبهها دیدن فضایی است که دوباره آدمها روکش تخمی مخصوص کار را می کشد روی صورتشان و برای یادآوری عمیقترین نفرتهای اجتماعی، به سمت محل کارشان قدم میزنند. توطئههای دم صبح قابلیت تحقق بیشتری دارند، چون طبق اصل لانه ی کبوتر، حتما یک آدم تخمی وجود دارد. یکی که حسابی توی روزهای تعطیلی شارژ شده است و میتواند چنین رویایی را محقق نماید.
3- از اول روزمان اینطوری شروع میشود: دیگران. دیگران خیلی خیلی مهم هستند چون ما خودمان از جایی سر برنیاوردهایم. برخی هم به طور افراطی در حال کندن لایههای پوست مرده و دور ریختن این موضوع هستند. دیگران چه اهمیتی دارند. به همین ترتیب روابط اجتماعی معطوف خواهد شد به چهارچوبهای رسمی. مثلا همسایهای داریم که پسر جوانی است و اصولا با همه قهر است. بعد به طبع این میوهی فاسد اجتماعی یک دو جین آدم شل و ول هم داریم که مثل لاکپشتهای بی تفاوت، زل میزنند به آدم و مسیر آسانسور و راه پله را طی میکنند. البته گاهی یک هم جنس اینقدر قربان و صدقهات میرود که فکر میکنی طرف باید حوالی چهار راه ولی عصر کار کند. همینطور آدمها را در مترو مشاهده میکنید. یکی اینقدر نزدیک باهات حرف میزند که سبیلهایش دارد میرود توی گوشت. بعد از چند دقیقه اوضاعش به هم میریزد طوری که نمیشود چند دقیقه پیشش را باور کرد.
4- وقتی یک جلسه ی ادبی ساعت دوی بعد از ظهر شروع می شود یعنی ما کاملا بیکاریم و بسیار از جان گذشته ایم. اینطوری داغ دل مهندس - نویسنده هایی که واقعا برای حضور در ساعت 2 که به صورت غیر رسمی اش معمولا ممکن است 3 شروع بشود، را تازه می کنند.
5- دروغ گفتن یک مهارت و بهتر از آن یک شانس حلقوی لازم دارد. اینکه به بهترین وجهی بتوانی خودت را یک جور دیگر قالب کنی و بعد برگردی سر جای اولت، درست مثل موقع پاکی و نجابت نخستین.
تاملات تنهایی ژان ژاک روسو باز هم یادداشتهای روزانه یک آدم متفکراست. ژان ژاک روسو، هیولای درون خود را در این یادداشتها که سالها از دشمنانش مخفی می کرده است،آورده و برای نسل آینده از حقیقت ناب سخن گفته است. فصل اول کتاب ترس و آزار مردمانی که بارها به خاطر خلوص ذاتی اش ازشان گول خورده و مورد آزار قرار گرفته را تشریح می کند. در فصلهای بعدی خرد ناب ژان ژاک روسو و دنیای بزرگ درونش را می بینم:
بسیاری از فلاسفه را می بینم که بیشتر از من در این خصوص فلسفه می بافند. اما می دیدم که تمام آن فلسفه ها برای خودشان هم بی معنی است. آنها در حالی که می خواستند داناتر بشوند به مطالعه ی اسرار جهان می پرداختند... اما این مطالعات به قدری سطحی و جاهلانه بود مثل اینکه کسی بخواهد بفهمد این ماشین بزرگ چگونه کار می کند. سپس به مطالعه ی طبیعت انسانی برخواستند اما در حقیقت قرارشان این نبود که خود را بشناسند. آنها برای تعلیم دادن دیگران کار می کردند اما نمی خواستند اسرار درونی انسان را کشف کنند. بسیاری از این دانشمندان می خواستند کتابی بنویسند. حال این کتاب هر چه می خواهد باشد. فقط نقطه نظر آن بود که از کتاب آنان استقبال شود.