360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

زناشویی- چند روایت از یک بلاگ قدیمی ام

مردان و زنان یا ظنان

طرف همش حساب می‌کرد که اگر با فلانی نبود حداقل شبی 30 تومان زده بود به جیب. گاهی از این افکار خنده‌اش می‌گرفت. بعضی مواقع می‌خواست از اینکه جوانی‌اش را داشت سر چیزهای اینطوری تباه میکرد بخندد. باید می‌گشت  و بهانه بهتری برای زندگی پیدا می‌کرد. خراب کردن خیلی برایش آسان بود ولی بازهم فکرش را که می‌کرد خود را مجبور می‌دید به تاوان همه خرابیهای احتمالی یک بار دیگر خیلی چیزهای لوس را دوباره بسازد. سعی میکرد خیلی سیستمی و منظم فکرکند  ولی  مجبور بود این افکار راکنار بگذارد. بارها شده بود که همینطوری توی افکار خودش سوار ماشینی بشود و بعد که حواسش برگشت با داد و بیداد طرف را مجاب کند که این کاره نیست و به زور پیاده شود.    

 از فکر کردن به روزهایی که نگاههای مردم، حتی هم جنسهایش عین این بود که یک جنس بنجل را ورانداز می‌کنند،‌ حسابی سرگرم می‌شد. مثل کودکی بود. همه‌ی حس ترحمی هم که دریافت می‌کرد، گذشته بود. سعی می‌کرد اینها را یادش بیاورد، اما سخت بود. به خودش نهیب زد و دوباره شروع کرد به ور رفتن بازیپ کاپشن طرف، حتی هرچه کرد تا با حرکت دستهای او روی گل و گردنش گرم شود هم نتوانست. تمام صورتش با نسیمی ساده که از پنجره می‌آمد،‌ منقبض شده بود. تلفن همراهش شروع کرد به خاموش و روشن اتاق. این بهانه او را از بغل مرد بیرون کشید. 

الو؟

تلفن را که قطع کرد. احساس کرد برای خشکی گلویش باید کمی آب بخورد.

آب خنک توی یخچال هست؟

مرد خیلی درهم و ناراحت راهنمایی اش کرد. احساس بدی نبود.هرچه بود از سعید خوش اخلاق‌تر و آقاتر بود که سر سرد شدن به آن سادگی درهم بشود و سیگارش را  روشن کند. مرد هرچه که می‌خواست اشکالی نداشت، حداقل به او مظنون نبود. لیوان آب را که سر کشید، مثل اینکه بچه شده باشد،‌ با ذوق و شوق دوباره توی اتاق تاریک دوید.

بینندگان و شنوندگان

احوالش را که پرسید با سرجواب گرفت. دیگر دوست نداشت یادش بیاورند و حتی به این بهانه حال و احوال کنند. حتی رزوهایی نشسته بود و به انواع احوال پرسیهایی که برای شروع صحبت خوشایند بود فکر می‌کرد. دست به سرکردن آدمها از همه سخت تر شده بود برایش. انگار می‌خواست جای زخمهایش را برایش فوت کنند. ولی زود می‌فهمید که هیچ فایده‌ای برایش ندارند. نک و ناله‌ها‌یی که هر روز می‌شنید شده بودند یک سری موجود واقعی که از گل و گردنش بالا می‌رفتند. او هم بلافاصله تا کسی شروع می‌کرد به صحبت سرتکان می داد تا اجازه ندهد هیچ کدام از این موجودات اشتباهی بروند توی گوشش. حتی وقتی با دوست دخترش بود، با اینکه سعی میکرد ناراحتش نکند، ولی باز هم این موجودات گوشش را قلقلک می‌دادند. گاهی میزد به سرش که همان وسط حرفهایش فنجان قهوه را خالی کند توی گوشش تا اگر چیزی هم آن جا دارد کم کم جاگیر می‌شود، از بین برود. این بار هم وسط حرفهای او بود که خواست گردن بچرخاند. دست دخترک انگارکه بخواهد او را دمر کند محکم رفت روی گردنش. این جور مواقع باید شروع می‌کرد به جر زنی تا بتواند جوری مسیر موجودات را که الان راحت تر راه دست دخترک  تا گوشش را گرفته بودند و مثل یک لشگر هزار سوار به تاخت می‌آمدند را می‌گرفت. ولی جاده تازه تاسیس با اینکه باریک بود حسابی جای تاخت وتاز خوبی شده بود. حرکتی نداشت. موجودات هم خاطر جمع داشتند مسابقه می‌دادند. هر بار که دخترک خودش را لوس می‌کرد،‌ احساس می‌کرد یکی دو دسته از آن شیطان‌ترها به تاخت بیشتری دارند می‌دوند آن تو. حسابی عرق کرده بود. و سعی می‌کرد توی چشمایش نگاه کند. ولی زود میدید که دسته‌های شیطان‌ترها زیاد شده‌اند و عن قریب کارش را یکسره می‌کنند.  نگاهش را می‌دزدید و به لب و دهان دخترک می‌دوخت. این کار کمی سرعت آنها را کم ‌میکرد. حتی باعث می‌شد دختر دستش را از روی گردنش بردارد. ولی این  هم دایمی نبود. چون می‌خواست لاک ناخنش را نشانش دهد

: جیغ شده ؟

- نه! دوست دارم.  

و با این جواب دوباره موجودات را حس می‌کرد که به  تاخت بیشتری حریم قلعه را شکسته بودند و با سر وصدای زیادشان سرود فتح می‌خواندند. آن شب گوشش تا صبح درد می‌کرد. ولی گرم شده بود. مخصوصاً وقتی شنیده بود که برای هفته بعد خانواده‌شان را دعوت کرده‌ بودند. 

سفید مثل چوب،‌ بلند مثل زندگی

سیاه و سفید صبح بود که مثل دوتا دوست که الکی همدیگر را سالهاست، نگه داشتند، مرد هیزم می‌ریخت توی آتش و آتش هم با زبان درازی و شادشادکردنش جوابش را مثل یک فاحشه حراف میداد. دستهای گرمش را روی صورت مرد میکشید و آرام از همان میان میکشید بالا در گوشش و می‌گفت که : ببین زندگیت رو خراب کرد. باید انتقام بگیری. باید بری و  . . . میان حرفهایش هره میکشید و میگفت که باید برود و همه چیز را تمام کند. مرد هر چه بیشتر دست به دست آتش میداد بیشتر می سوخت و گاهی مجبور میشد دستش را عقب بکشد. حتی یکبار که احساس کرد گلویش خشک شده دست کرد و مشت برف پری را توی دهنش فشار داد. حس کرد دیگر دندانهایش به هم فشرده نمیشوند. به جای اینکه راحت شده باشد بیشتر حس می‌کرد خرفت شده و کم کم باید روزهای باقیمانده زندگیش را به فراموش کردن ماجراهایی که برایش پیش آمده بود صرف کند. از این فکر یکه‌ای خورد. بلند شد و بی معطلی از کنار آتش حرکت کرد تا بلکه کاری صورت بدهد. آتش مثل یک عجوزه ی حسود افتاده بود روی چشمانش و برق انتقام را بیشتر روشن می‌کرد. خیلی تلاش می‌کرد تا اینطوری نماند. به هر صورت باید می‌رفت یک جای دیگر دنیا تا همه چیز را فراموش کند. سعی کرد توی راه جنگل شروع کند به دویدن. کفشش را درآورد تا راحت باشد. زمین سرد را زیر پایش احساس کرد. خیلی زودتر از آنچه که حدس میزد کف پایش از حس افتاد. زانو زد توی برف. شروع کرد به خندیدن. از اینکه به این زودی آتش انتقامش سرد شده بود به خودش می خندید. حتی فکر جلوترش را که می‌کرد خیلی مطمئن نبود بعد این بیست و چند سال چوب بری توی جنگلهای روسیه، بتواند آدرس معشوقه ساده لوحش توی تهران را پیدا کند و یا اصلاً‌ چند کلمه درست و حسابی آدرس بپرسد. باز هم خندید، از این خوشحال بود که بدون نوشیدن توانسته این همه خودش را سرگرم کند. لبهایش را با انگشت لمس کرد. خشک و دردناک شده بود و از زور قهقهه‌ای که ناگهان سرداده بود ترکیده بود. سرما خونش را لخته کرده بود. خواست یک جوری حتی با داد زدن خیالش را راحت کند که زنده است ولی ترسید باد صدایش را کج و کوله کند و اصل حرفش را عوض کند. خاموش شدن آتش هم مهم نبود. چنبره ی مه صبح گاهی آمده بود مثل یک توده مهربان ولی خاکستری، درست عین یک مادر بزرگ پیر که وافور به دست نشسته روبرویت و هی دود می کشد از روی آتش که انگار تمام مفاصل و استخوانهایش بخواهند ساکت شود،‌ روبرویش آرام گرفته بود. سرش را آرام روی برفها گذاشت که چشمهایش را ببندد و آماده ی شنیدن حرفهای مادر بزرگش باشد. از زیر پلک مواظب بود. با آمدن روز دردهای مادر بزرگ هم خوب می‌شدند. آرام می‌دید پیر زن که توی افق جاده لمیده بود صورتش گل می‌انداخت به چه بزرگی. تمام افق را گرفته بود.  مرد به خودش نهیب دوباره ای زد و فقط یادش آمد انگار از مادر بزرگش یک لبخندی دیده بود. داشت بهش دلداری می‌داد و می‌گفت، به همان زبان مادریشان میگفت که کله ی پدر معشوق را سگ شاشید. دیگر نای خنده نداشت. با همان دهانی که نصفش توی برف جاده جنگلی گیر کرده بود. با خنده حرف مادر بزرگش را تایید کرد. حتی سر هم تکان نداد. مادر بزرگ همه چیز را زود می‌فهمید و انگار منتظر خنده ی او باشد با همین آخرین دود و دم صبحگاهی توی افق داشت محو می‌شد.



مثل همه بابای خوبی باش

حمید زودتر از همه می‌رسید. هرکاری می کرد باورش نشده بود نمی‌تواند از زیر کار در برود. جلوی آینه می‌ایستاد و با خودش قول و قرار می کرد که از این به بعد کمی تنبلی کند و برای خودش صبح از مسیر  دیگری برود تا بهش خوش بگذرد. از همه مهمتر کسی آن دید را  نسبت به کارهایش نمی‌داشت. خیلی شده بود که منشی فس فسوی اداره با چشم نازک کردن و کلی ادا بهش گفته بود  نا سلامتی معاون مدیر کل است و می‌تواند دیرتر بیاد و یا حتی فقط چند دقیقه مانده به اولین جلسه صبحگاهی برسد سر کار. خیلی وقتها فکر می‌کرد که منشی از سر دوستی و صداقتش این حرفها را میزند. ولی از این مطمئن بود که دخترک بیشتر برای اینکه تنبلی کند و دیرتر بیاید، این اداهای خواهرانه را درمی‌آورد. به هر صورت فقط این نبود. همه حتی زنش هم این حرف را می‌زدند. هر کدام به نوعی گرفتار توهم خیر خواهی و مصلحت بینی شده بودند. هیچ کدامشان نمیـتوانستند درستکاری این همه سال او را بفهمند. فقط گاهی زنش بود. آن هم برای پز دادن جلوی برادرهایش صداقت کاری‌اش را بزرگ نمایی می‌کرد. در این مواقع وقتی یاد او می‌افتاد خنده‌اش میگرفت. زنش مثل اردکهایی که با افتخار روی آب می‌روند،‌ و خیس نمی‌شوند. دم تکان می‌داد و با حرارت خاصی از تعریف و تمجیدها، رد کردن رشوه دهنده‌هایی که بارها خودش تعریف کرده بود و حتی آنها را چند باری توی ماشینهای گرانقیمتشان نشانش داده بود،‌ حرف زده بود. یادش بود که حتی گاهی به او یادآور شده بود که مسایل کاری‌اش را خوب یا بد، افتخارآمیز یا خفت آور برای برادرهایش تعریف نکند. چون برادرهایش با خیلی از این آدمهای مرفه و بی‌درد ارتباط نزدیک دارند و ممکن است بخواهند از طریق ایشان امتیاز به دست بیاورند. ولی زنش اشک ریخته بود و او را بی احساس خوانده بود. ولی همان شب غرور را کنار گذاشته و آمده بود دست و پایش را زیر لحاف گرم کند که بدون مقدمه او را بوسیده و گفته بود  بهش افتخار می‌کند. او هم یادش آمد که توی این جور مواقع خیلی حواسش نبوده و داشته افراد پیشنهاد دهنده را مرور می کرده است. حتی یادش آمد که جمع مبالغی که بهش پیشنهاد داده بودند برای خرید یک ویلای کنار دریا توی آن روزگار خیلی خوب بوده است. گاهی هیچ تفاوتی بین غلت زدن توی تخت خواب و یان شستن پشت فرمان ماشینش نمی‌دید. بچه‌ها توصیه کرده بودند که با این وضع هوش و حواس پشت فرمان ننشیند. ندیده گرفته بود. یکی دوبارهم تصادف کرده بود. دفعه آخر زده بود پیر زن بی حواسی را درب و داغان کرده بود. شاید فکرش هم خنده‌دار بود. ولی این بار، چندمین باری بود که بعد از اینکه کلی توی صف ایستاده بود،‌ هرچی زور می‌زد یادش نمی‌آمد چرا توی صف ایستاده. فقط یک نگاهی به پسر تر و فرزی که روی جعبه ی شیرها جابجا می‌شد کرد و  در جوابش خیلی  معطل نماند. به خانه که رسید مثل هر روز خیلی با دقت نانها را قیچی کرد و در حالی که داشت تکه‌های نان را گرم میکرد، یادش آمد که چهار شنبه است. برای خودش فکر میکرد که این روزها همیشه برای کارکنانش عزیز بوده است. با یک پوزخند برگشت طرف اتاق خواب و آرام توی رختخواب خزید. از اینکه حداقل یک روز را می‌توانست بدون دردسر به این ماجراها خاتمه دهد، خوشحال بود. باورش نمیشد به همین راحتی بتواند مریض و سرما خورده توی خانه بخوابد. نوشته بود: 

تمام تله های زمینی، ماده هستند

این شیشه ها هرروز ضخیم تر میشوند و آدمیان آن سویشان درحسرتی از من دور. تافته جدابافته نیستم. قاصدکی نازک تنم که بیرون توی سرما هی میزند به شیشه و داد می‌زند ولی کم جان. جان ضعیفش را توی بالهایش جمع کرده و به کارش ادامه می‌دهد با اینکه می‌داند،‌ فقط باد است که او را درآغوش می‌کشد و به ناکجا خواهد برد. 

پ.ن: موجودی که پاهایش را برای هیچ کس بازنکرده، هنوز کامل نیست.

راستش یه حرفی هست که میگه قلب آدمها مثل پرنده‌های وحشیه. اونها به کسانی که تربیتشون میکنن علاقه مند میشن. نمیدونم شما یه پرنده وحشی رو چرا تربیت میکنید و علاقه چه ربطی به خرمن موهای شازده کوچواو داره. هرچی که هست از چشم ماست: دیدن،‌ اشک ریختن و کینه توختن. 

زنده به دین تو شدم

میدانم. برای این روزهای تلخ هم دل تنگ خواهم شد. خداوند آدم را احمق آفرید. همین طوری الکی از بین این همه جا عاشق  زمین و کبودی آسمان آبی شد. از بین این همه مزه فقط شیرین شد. هرچه قرار شد یادش باشد برای ماندن زیر چتر زندگی. حالا همه این قواعد الکی به کنار. داستان احمق شدن بیشتر هر نسل و هر بار دیگر از کجا قرار شد باشد؟ از کجا معلوم با این اوصاف آخر ماجرا به عقلانیت کلی آدم بکشد؟ روی چه حسابی باید دست روی دست گذاشت و همینطور آدمیزاد بود تا بالاخره گندش در بیاید که خدا بیا و ببین این هم از اشرف مخلوقات. بیا استعفا بدهیم. اصلاً اگر قبول نکرد یک شب دقیقاً سر یک ساعت معلوم در برویم. بیا مثل بچه آدم قول بده که خیال خود را از آدم بودن خلاص کنیم.

باز از این روزها وشبهای غریب. این آدمهای توی کوچه و خیابان را که نگاه می کنی دارند حسابی فرار می کنند. خیلی برایشام فرقی ندارد که برای مظلومیت حسین گریه کنند یا مظلومیتها و سختیهایی که از بچگی تا به حال داشته‌اند. برای آن روزهایی که سرد بوده و کفش درست و حسابی پایشان نبوده تا امروز که مادر بچه‌ها فقط با یک نگاهش از بی لباسی بچه‌ها دلشان را کباب کرده. باور کن از ریش و سبیلشان جلوی آینه خجالت می‌کشند. 

1. آهای خانم جان حواست هست که داری با مرد خانواده صحبت می‌کنی ؟ درست است که  دوره قبیله و این بازیها سر شده ولی جدی به جای او اگر بودی باور کن تا کمر توی بیچارگی و چه کنم فرو می‌رفتی. همه را یک کرباس دیدن مال آنهایی است که سلیقه ندارند. درست جلوی پایشان راهم حتی نمی توانند ببینند. بالا و پایین این روزها همه چیز  سالم است. برای چی هی این طرف و آن طرف میروی و مدلهای مختلف زندگی را زیر و رو می‌کنی تویی که می دانی از کارت فقط می‌خواهی اسناد و مدارک جمع کنی علیه زندگی. دست انداختی خودت را عین یک مارماهی که نه ماهی است نه مار، تباه کردی. معلوم  نیست این جور زندگیها که سخت داری کپی شان میکنی به درد چه کارت می‌خورد.

1. آی آقا حواست هست این جنسی که ارزان یا گران، به هرشکل خریدی و آوردی خانه ات خیلی جاهایش عکس جام دارد. نه اینکه به درد جام زدن و عیاشی  بخورد. نه! اصل قصه دارد می‌گوید شکستنی است. خیلی جاهایش تاکید بیشتری دارد. خودت باید مواظب اموالت باشی و بیخودی آنرا دست دیگران ندهی و یا نخواهی که خیلی از بارهای زندگی‌ات را روی این موجودات شکننده قرار دهی. ای آقا،‌ از  هر دست بدهی از همان دست میگیری. هی بگو جنس خوب کجا بود. خودت چه تحفه‌ای داری برادر؟ هی بیا بگو مرد می‌خواهد فلان قباحت را انجام دهد(عمل شنیع نکاح) بابا مرد بودن که اولین غریزه آدمیست. این روزها تازه مد شده به جای این حرفها . . . خیلی با حیا شده ایم برای این جرو  بحثها تقریباً همه‌اش را میدانیم.

2. فرق آدم و حیوان فکر نکنم خیلی به متکلم بودن و این حرفها باشد. بیشتر به این است که آدم امید دارد و با همان به تنهایی حتی بی اکسیژن هم زنده می ماند.

3. باز این سر سزایش سکوت است و غفلت. باز این آدم بی هوا رفته جایی تا به سبیلش دستی بکشد و بگوید خیلی مرد شده است. نگو تا فلان جایش سوخته که درس نمی گیرد از خطاها. باور کن این خطاهای انباشته. حال و احوال خودت رو پرسیدی؟ دیدی چطوری روزها وشبهات طی شد؟ دیدی چطوری میشه خودت رو کنترل نکنی

سلام غولکم 

تو هر بار که زمستون میشه دوباره یادت میاد که بر خلاف اونهای دیگه باید بیدار میشدی. منتظرت نبودم. کاش کاش میزدم امسال از زیر برف پارسال بیدار نشده باشی و برات مراسم تدفین می‌گرفتم. این شب ژانویه که دارم توی سرما راه می‌رم هر آن میـترسم که دوباره راه بیفتی، دور همه شهر که مرا سیاه زنگی کنی. بروی داریه و دنبک بزنی و بزک کنی که من غول فلانیم بیایید و ببینید. اینی که دارید میبینید همچین چیزیه. غولکم با اینکه قاعده بردار نیستی و حتی برعکس توی سیاه سرمای زمستون هر وقت که من تنها میشم بیدار میشی، ازت خواهش میکنم که بری بدون دوختن دهن شیطون فقط بری. از من بری بیرون و برای همیشه آزاد بشی. نشه دیگه بیای بشینی سر دوشم. بگی پاشو بریم یه کم با آدمیزاد ور بریم. سر به سرش بذاریم. بهش حالی کنیم چقدر چپقش با یه بادچاق میشه و یه کم که زیاد بشه میشه غم باد. بگیم که ترب باغچه از اون بیشتر ریشه داره. بگیم که همش آبه. حتی با اینکه  فرار میکنه از اینکه مغزش هم خشک باشه. همش توی آبه. بوق بزنیم که هی برو تو بغل یکی تا آب مغزت گرم بمونه و یخ نزنه. بیچاره خیلی میترسه از اینکه خشک مغز باشه. 

                امضاء جن بو داده

پ.ن: حدیث روشن:  شبی که سراغ فرشته‌ها نری، شیطان میاد به سراغت و قرار شبهای بعدی رو هم باهات میزاره.  

پ.ن.ا‍ِ حدیث روشن: 

1. من فقط یک فرشته لازم دارم. 

2. آخرین باری که گریه کردم خیلی معلوم نبود. مردها اصولاً‌ خیلی چیزی نمیمالن که چیزی از اون بدتر روی صورتشون قاطی بشه. مثل فیل آروم گریه میکنند و اصلاً از اون ارتفاع کسی چیزی نمیبینه. گریه‌هاشون هم برای فرشته‌ها خنده‌داره، چون به طور طبیعی فرشته‌‌ها بال دارن و  فیلها فقط امید دارن به پرواز. اختلافی هم که بین این دو موجود در حال حاضر وجود داره ناشی از اختلاف وزنشونه و به این سادگی با رژیمهای پویا کاشانی یا رژیمهای اخلاقی مشابه، قابل جبران نیست.