ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
مردان و زنان یا ظنان
طرف همش حساب میکرد که اگر با فلانی نبود حداقل شبی 30 تومان زده بود به جیب. گاهی از این افکار خندهاش میگرفت. بعضی مواقع میخواست از اینکه جوانیاش را داشت سر چیزهای اینطوری تباه میکرد بخندد. باید میگشت و بهانه بهتری برای زندگی پیدا میکرد. خراب کردن خیلی برایش آسان بود ولی بازهم فکرش را که میکرد خود را مجبور میدید به تاوان همه خرابیهای احتمالی یک بار دیگر خیلی چیزهای لوس را دوباره بسازد. سعی میکرد خیلی سیستمی و منظم فکرکند ولی مجبور بود این افکار راکنار بگذارد. بارها شده بود که همینطوری توی افکار خودش سوار ماشینی بشود و بعد که حواسش برگشت با داد و بیداد طرف را مجاب کند که این کاره نیست و به زور پیاده شود. ادامه مطلب ...
1- برای داستان نوشتن باید شب باشد و کنار آتش نشسته باشی. آتش از جنس پلاسماست. برخلاف حرف احمقهایی که به زور و سهمیه و بورسیه، بخشی از معلمهای ما را تشکیل داده بودند، ماده حداقل پنج، شش حالت دارد. حالتهای ماده جامد، مایع، گاز، پلاسما و غیره. آتش جنسش یک جور سیال است. پلاسما مثل جنس مادهی سازندهی خورشید. اغلب نویسنده ها نمیتوانند با حجم خورشید برای قصه ساختن کار کنند برای همین هم مینشینند و با همان یک گله آتش قصه میسازند.
یک شبی ما دو نفر آتشی ساختیم که همه میآمدند و فکر میکردند: کی میتواند تنه های درخت به این بزرگی را بگذارد کنار ساحل و آتش بزند. کلی آدم با هندی کمهای مسافرتیشان کنار دریای چالوس از ما فیلم میگرفتند. ما دو قهرمانی که هیچ وقت حاضر به مصاحبه نشدیم مثل خیلی از نویسنده ها، دو تنه ی بزرگ پوک و آب شور خورده و خشکیده ی درخت را به آتش کشیدیم. سکوت در قبال رفت و آمد و واکنش آدمها لذت بخش بود. ادبیات هم ذاتا موجودی جعلی و دلفریب است.
نوشتن مثل یک فریضه، برای مرتب کردن دنیا، برای تخلیهی ناخالصیها، شکل ور رفتن یک دختر بچهی کلافه از بلوغ با جوشهای صورتش، گاهی .وقتها، شعر، عینهو، جوشهای سر سیاه که باید زود به حسابشان رسید. تندی با گوشهی ناخنهای تیز، خالیشان کرد. دنیا جای مرتب شدن نیست.
2- سوفوکل، آشیل، اوریپید خوانی برای عدهای دعا خواندن، کتاب مقدس خواندن و قرآن خواندن برای دیگران. صواب شناسی شروع از غصه و کنار زدن اشکها و شروع قصه.
2.5- باز هم لعنت به برادران سینوس، تانژانت و کتانژانت و کسینوس چه زمانی که با ما دوست بودند و چه زمانی که تالاپ خورند زمین و جلوی ویترین یک بوتیک روی سنگ فرش پیاده روی شلوغ به هوش آمدند.
3- با دختری توی پارک نشسته ام. دو تا لیسانس گرفته و حالا دارد برای فوق می خواند. قضای روزگار ما را می نشاند روی یک میز سنگی شطرنج. تقریبا تند و تند سوال می کند. سطح درآمد، راستی چرا هیچ وقت اپلای نکردی؟ چرا زبانت خوب نیست؟ خیلی جالبین. راستی یه نکته. قبل از اینکه خانومها دست دراز کنند باهاشون دست نده.
بازی شطرنج بدون مهره، همان طور شطرنج برره ای می شود که امیر مهدی ژوله می گفت.
4- غبطه ی دوستانی را می خورم که این روزها شهرداری دفترشان را تعطیل کرده و مرخصی اجباری رفته اند. مسافرت لازمیم.
5-از صبحش قرار میگذاریم برای بعد از کار. انگار روزهای عاشقانه، اینطوری به بلندترین حد ممکن خودش میرسند. مثل هفده هجده سالهها دلم میخواهد هزار دفعه یک موزیک عاشقانه را گوش کنم تا عصر. بعد هی منتظر باشم. هر وقت خوشحال میشود چشمهایش را به حالت خاصی ریز میکند و لبخند میزند. لامصب! این تصویر عشق چقدر صاف و صوف است. هر چقدر تویش چرخ میزنی چین و شکنی پیدا نمیکنی. طرفت اینقدر خوب میشود که هر چه هست ناخالصیهای مربوط به هوای این چند روز است تا وقت باران. ببارد، این چند تا هم صاف میشود. تا وقتی با سوژه درگیری احساسی دارید نمی توانید منظم و درست ازش بنویسید: گل بی تاب.
6- سریال معراجی ها دارد از تلویزیون پخش می شود. چون آمده ام خانه ی جدید و دلیلی برای نصب ماهواره ندارم. به نظرم هر پدیده ای به هر حال و خواهی نخواهی از ذات خودش جدا نیست. اینقدر این موضوعات مورد اختلاف در سریال غیر جدی است که هر جور ده نمکی ای مثل ابراهیم حاتمی کیا، آنرا می ساخت و یا به قول سرمقاله نویس ها به آن می پرداخت، همینقدر مسخره در می آمد. so what?