360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

ذوق و شوقی برای دستگاه تهران شور

دستگاه تهران شور یک افسانه یا یک جوک وایبری است. 

در و دیوارهای چرکمرده تهران در دهه شصت خیلی جدی‌تر از این حرفهاست که یک عده‌ای بروند ساعت 10 شب توی کوچه فوتبال بازی کنند.   

 یا مثلا جمع بشوند تا بروند کوه، دربند. دیوارهای بیرونی خانه‌ها حرف و حدیث‌های کشدار می‌طلبد و دیوارهای داخلی اتاق‌های جوانها از لاک تو خالی لاک پشتها گرفته تا پوکه‌ی زیر سیگاری و چتر منور و چفیه و پلاک و بقیه‌ی چیزهایی که به آدم هویت متناسب را می داد و می دهد. تقریبا هر کسی در آن سالها رفته‌است خدمت این یکی را خیلی بهتر درک می‌کند. جایی نیست که بتوانی مثل آدمها به جای پیشنهاد نگویی: عقیده‌ ی من  این است که دیوار را آبی رنگ کنیم. این یکی، از تمام عبارتهای آن موقع تاثیر گذارتر بوده‌است. البته وقتی فضا اینطوری است زیاد کسی با کسی دشمن نیست. آدمها اهل دورویی نیستند چون خیلی برایشان کاربرد ندارد. چون سانسور نیست. اما دهه‌ی هفتاد اوضاعش فرق دارد. طوری است که اول همه چیز باید بروی سراغ اینکه ظواهرت را هر طور شده دقیق‌تر درست کنی دیوار خانه را طوری رنگ کنی که هم توی چشم نزند و هم به نظر کاملا ساده‌ز یستی رویش موج بزند. صدا و سیما هم کلی خرج می کند تا همین صفا و سادگی را بیشتر نمایش بدهد.  
ادامه مطلب ...

ابراهیم نبوی در شبکه من و تو - مهندس مملکت

روزنامه نگاری مثل هزارتا چیز دیگر توی ایران یک طور مهمانی سطح بالا محسوب می‌شود. روزنامه نگارم. برای خیلی از تازه دانشجوها و محصل‌ها مثل رد شدن از دره‌ی صعب العبور کافه نشینی به روشنفکری حرفه‌ای‌تر   و جدی‌تری به نام نوشتن در روزنامه است. تعداد محدودی هم برای این امر صندلی وجود دارد. انگار کنکور سراسری است.   چند وقت پیش برنامه‌ای در شبکه‌ی من و تو با حضور ابراهیم نبوی دیدم که نشسته بودند و درباره‌ی موضوعی تحلیل می‌کردند. کاری ندارم به اینکه ابراهیم نبوی خارج از چهار چوب ایرانی اسلامی حرف می‌زند. ولی نکته‌اش این بود که واقعا می‌دیدی شبکه‌‌ی من و تو حاوی روزنامه‌نگارهایی است که تین‌اجر هستند. طوری متعصب و بی‌سواد رفتار می‌کنند که آدم خنده‌اش می‌گیرد. بستر روزنامه‌نگاری به نظرشان همان دوره‌های خبرنگاری ایسنا است که لابد روی لیسانس و گاهی  فوق لیسانسشان می‌کشند تا به نظر خبرنگار بیایند. حرفهای ابراهیم نبوی درباره جمعیت شاید باعث شود دیگر او را به شبکه‌ی من و تو دعوت نکنند. چون به هر صورت موید خیلی چیزها نبود. کجای ایران افسرده به معنی اروپایی‌اش است. چیزی که ابراهیم نبوی طبق آمار گفت اروپا بیشترین آمار افسردگی را دارد. خوب ایرانی‌ها و مخصوصا خیلی از دوستان هنرمند برای رهایی از افسردگی همیشه دارند از شور جنسی استفاده‌ی کامل را می‌برند. ولی به طور کلی دلیل مشخصی برای بیشتر بودن نوع افسردگی در جامعه ندارم. حتی خیلی از این بی قانونی و بی شکلی اجتماعی باعث شده هر کسی آزادیهای اجتماعی‌اش را بیشتر از خیلی جاهای دیگر دنیا داشته باشد. منظور شنا کردن توی استخر مختلط نیست. به شخصه روزنامه نگارهای چپ حتی همان کافه‌ای- کاغذی‌اش را بیشتر دوست دارم. حداقل سر و صدا دارند که آدم می‌فهمد یکی آمده و پیش دوست دخترهاش دارد نمایش اجرا می‌کند. دخترک هم اصولا از تماشای این قهرمان لذت می‌برد.

2- دیگر کسی نمی‌‌گوید مهندس مملکت. بیشتر می‌گویند عکاس مملکت یا خبرنگار مملکت. مهندس مملکت که در مقایسه با یک کارگر معمولی باید مودب‌تر و فهمیده‌تر و در مجموع مسئول‌تر باشد یک چند صباحی است از بین رفته است. باران دقیقا ساعت 9 صبح زمانی که من دیر می‌روم سرکار زیاد می‌شود و مهندس مملکت فکر می‌کند که یک خرافاتی به این قضیه مربوط است. اینکه باران دیر می‌آید، تنبیهی برای کسانی است که خواب می‌مانند و تازه ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه بیدار می‌شوند و روح لامذهب شان در بدن کوفته از دیشب قرار می‌گیرد. همه چیز یادشان می آید. خبری از سر و صدای همسایه نیست. یکی از همسایه‌ها  هر پنچ دقیقه یکبار با ماشین از در قدیمی آپارتمان عبور می‌کند. این مراسم باعث می‌شود او اول درب کوچک را محکم ببندد یا باز کند. بعد نوبت درب بزرگ غیر اتوماتیک می‌رسد. کلا همیشه برافروخته، روانی و در عین حال مودب است. شاید این حرکت نمادین اعتراضی در چهار چوبهای دموکراتیک و به عدم تفاهم بقیه‌ی خانه‌ها برای نصب درب اتوماتیک است. یک شتر سرگردان و کینه توز است که به همین زودی در این گیر و دار  درگیری‌های فراوان تهرانی‌ها، به زانو در می‌آید و بعد آخرین نیزه او را نیز از پا در خواهد آورد. 

کاهش وزن تا پایان فروردین به سعی اسطرلابات

1- بعضی اوقات با غول تجربه کشتی می گیریم و زمین گیر می شویم. غول تجربه می گوید این ادا و اصولهای غیر ممکن را بهتر است با جهش های هورمونی و نیمه  شبی، در جهت تصمیمهای بنیادی، قاطی نکنیم. برای نوشتن هم اینطوری ام. نمی‌توانم دست از مطالب قدیمی بردارم.    برایم جراحی یا یک همچین چیزی نیست. ولی انرژی خوبی دارد. برای خودم، روشنایی است. خودم دارم می‌فهمم چه مرگم بوده و چه مرگم خواهد بود. نوشته‌های قدیمی شما را از آینده خبردار می‌کنند. اینکه هر چه بیشتر دوست داشتنی شوم برایم بهتر است ولی هزینه‌های احمقانه‌ی خودش را هم دارد. به روی آدمها نیاورید که مرضشان حاد است ولی اشکالی ندارد گاهی از انفعال درشان بیاوریم.  

هیچ دلیلی برای هر روز منتشر کردن وجود ندارد. از طرفی سوژه‌های آدم را پروار می‌کند. آدم را بی واسطه درگیر بازدید کننده و رنک می‌کند. اگر هم این وسواس به کنار برود، موضوع اینکه کسی هست که هر روز حالات آدم را رصد می‌کند خیلی توی چهارچوب آدمیزاد جا نمی‌شود. مزه‌ی دهنم عوض شده. لابد دارم سرما می‌خورم.  اما گاهی هم حساب می کنم، همت روزانه و نوشتن یک جور ثبت کردن یا به قول جامعه شناسها - اتنوگرافی- اجتماعی است. شاید اگر بی دقتی تعمدی و غیر مطلوب آدمهای با ذهن منظم را به عنوان تنها چکشی که میخ تصویر - نوشته های دنیای ما را می کوبد، در نظر نگیریم. نوشتن روزانه، لازم و ناگزیر است. 


2- کاش قطره‌ی آبی بودم از هیچ سنگی  نمی‌ترسیدم. همه جا روان بودم. اگر روزی با قطره‌های قهوه‌ای یا زرد فاضلاب قاطی می‌شدم امیدوارم بودم وقتی دارم پایین‌تر سقوط می‌کنم. یک لحظه فقط یک لحظه از تمامشان جدا شوم و فکر کنم کی هستم. یک لحظه رخوت این سقوط مرا امیدوار می‌کرد به روزی که دوباره بخار شوم و تو دل میلیاردها قطره‌ی منتظر فرود ابری شویم که هیچ کسی به کسی حسودی‌اش نمی‌شود. هیچ کسی برای بودن یا نبودن کسی نگران نیست. بودن هیچ نبودنی ندارد. همیشه هستیم مثل نقشه‌ی جغرافیایی که بعد از ملیونها سال ممکن است گوشه‌اش کمی بسابد. یا قاره‌ای دلتنگ بشود و بخواهد از جفت جدا شده‌اش خبر بگیرد و برگردد. 


3- گاهی وقتها متعامدانه حرف توی حرف می‌آورم و یا حرف اصلی را اینقدر لفتش می‌دهم تا طرفم فکر کند این بابا این کاره نیست و پرت است و حساب کتابش افتضاح است. اینطوری  کلی از شر موجودات روشن‌فکر بورژوا زیست یا متمایل به تقلید از هر دوتای اینها را دست به سر می‌کنم. باید اینطور باشد. باید یاد بگیرند آدمها را مثل سبزیهای فریزری که سال دوازده ماه ممکن است کسی ازشان سراغ نگیرد برچسب نزنند و اگر اینطوری هستند بگذارند برای خودشان یک راهی را هر چند اشتباه بروند. بروند و  در بهشت خودشان میز و صندلیهایی که اشغال کرده‌اند، داشته باشند. شاید تا آخر عمر هیچ جور صندلی‌ای اشغال نکردم. حتی رفتم سراغ چیزهای بهتری غیر از اشغالهای  اجتماعی. 

کافه کتاب بالای درخت آرزوها

کافه کتاب رفتن و نشستن این قدر دل خوش می‌خواهد که حتی توی خانه‌ها هم اتفاق نمی‌افتد. اینکه با این سرعت شیر را بچپانید توی قهوه، حال مامانتان را هم بد می‌کند و به یقین جلوی توپ پرخاش و طعنه‌اش قرار خواهید گرفت. اینکه یکی اینقدر وقت داشته باشد که موقع رفتن و آمدن آفتاب کمیاب زمستان، پایش توی کفش کافه کتاب رفتن باشد، به نوعی خیلی رویایی است. نه اینکه نشود زندگی رویایی را تجربه کرد. ولی از آنجایی که امرار معاش یک موضوع مثل پاسخ این پرسش است: شما کجا می‌شاشید؟

نمی توان به همین سادگی جواب روشن و خونسرد مابانه‌ای بهش داد: ما اصولا نمی‌شاشیم. 

برای مرحم گذاشتن به درد بیکاری، سوزاندن مرخصی‌های فراوانی که در طول سال انباشته شده و مثل چربی‌های دور شکم قرار نیست به این راحتی بسوزند. برای دل خسته و آب پرتقالی دختر و پسربچه‌های آفتاب گیر توی کافه کتابها، هزار بار بروید کافه کتاب بنشینید. قهوه یا نوشیدنی مخصوص خودتان را سفارش دهید و از نزدیکترین بسته‌ی آماده‌ی دور همی کافه کتابی استفاده‌اش را ببرید. این کار به طور قطع و یقین از تنهایی و شتک زدن به در و دیوار بهتر و زیبنده‌تر خواهد بود. اصلا نگران دوربینهای مدار بسته‌ی کافه‌ها هم نباشید چرا که آنها مدارشان بسته است و اساس سرگرمی کافه‌دارها، اگر وقت و دل و دماغی داشته باشند خواهد بود و استفاده‌ی  دیگری ندارد.  

زمانی که توی کافه کتاب قدم می‌گذارم، به طور ناخودآگاه باید قواعد و رفتاری را بپذیرم که خلاف آن یک اتفاق نادر و کریه است. حتما بعد از قدم زدن یکی از کتابهای مناسب را خفت کنید. یک صندلی بیرون بکشید و با شمردن پانزده شماره، اینقدر عمیق بشوید که هر عابری باور کند شما با تمام دودمان نویسنده آشنا هستید. شاید مامور مخفی دایی نویسنده هستید و آمده‌اید ایران تا ترجمه‌های فارسی نویسنده را تعقیب کنید تا ارتباطات شرقی او را در نگارش اثر بیابید. 

یکی دیگر از فضایلی که می‌شود در یک کافه کتاب یا کافه‌ی خالی کسب کرد، نوشتن پیام برای مریخی‌ها به شکل – ما اینجا بودیم، صداقت پر پر شده است- می‌باشد. این آثار زیر میزی در خیلی از موارد می‌تواند بهترین ترکیب برای سلفیهای بیکران شما باشد. کافه رفتن رسم دیرینی است و به همین علت یاران قدیمی آن باور دارند که چنین مکانی دقیقا مانند یک قهوه خانه آداب و ترتیبات مخصوص به خودش را دارد. کافه و کلیسا، آدمهای زیادی را نجات داده و به همان نسبتها، بسیاری را امحاء نموده‌است. کافه رفتن برای من عادتی مثل استفاده از واکمن بود. درسهای تلخ تکنولوژی را که مرور کنید می‌بینید که عده‌ی خاصی دچار پدیده‌ی – استفاده از واکمن- شدند. واکمنهای ضدآب خریدند. اما همه‌شان به یکباره بی مصرف شدند. کافه کتاب و کافه نشینی نیز، وقتی ارتباطهای نزدیکتری مثل خیابان و کوچه وجود دارد، جای خود را به ویترینی برای آدمهای خاص با روزگار خاص داده‌اند. 



ژاک دریدای غلیظ - کلاس خصوصی فلسفه

روزهایی که قرار دکتر دارم اضطراب زیادی ندارم ولی خدا نکند برای خانه گرفتن، قول نامه کردن فلان چیز و به طور کلی خرید یک موضوع لازم، قرار و مدار داشته باشم. خصلت خاموش فرار از بازار همیشه توی لباسم وول می‌زده و خواهد زد. ‏

کار نه چندان زیاد در بورس بهم یاد داد که مملکت ما هم همینطوری است. نه زیاد بدتر از این می‌شود و نه زیاد  بهتر.  یک نوسان و ثبات بلند مدت. 

1- این داستان ویدئو ساختن از ماست خوردن یک کودک و بحث خوشمزگی و ماست و نعنا تبدیل به نهضتی حسابی شده است.  مردهای محترم در قالب متاهل و با حلقه و بی حلقه و بی روسری و با روسری حرکات این طفل شیرین را شبیه سازی کرده‌اند که دیدنی و همان‌طور جذاب است.
2- یک وقت این فرهاد در حال تیشه زدن بودکه یکباره یک خانمی که داشت از سربالایی دنده یک می‌رفت بالا میرسه بالاسرش: آقا شما بساز بفروشی یا همینطوری داری تیشه می‌زنی؟ 
بالاخره گرم می‌گیرن و الان با اون خانم یکی از بزرگترین شرکتهای انبوه سازی رو راه اندازی کردن. 
این روایت بدون هیچ زاویه ی دیدی نشان دهنده ی نسبت ما بادنیای مدرن است که توی کتابها دیده ایم و پرسشگر آن هستیم. از روی معلومات و جنس مخالف یابی، در کلاسهای رخداد تازه شرکت می کنیم. صبح آدرنو می زنیم و شب ها قبل از خواب دریدای غلیظ نوش می کنیم ژیل دلوز را طوری می گوییم که روح توریسم کافه ای فرانسوی را این فاصله ی دور شاد کنیم. طرف عکس ساندویچ خوردنش را گذاشته بود توی فیس بوک و خیلی رسمی و جدی از روش پرولتاریا حرف می زد. گفتگوهای قالبی و تین اجری از این نوع: امروز با مراد فرهاد پور بودم، خیلی خسته ام. 
جان شیرین، حلقه ی فرانکفورت کجا، حلقه ی تجریش کجا؟ 
مسخره ترین اتفاقی که توی جریان معاصر می شود دید، کلاس خصوصی فلسفه ی غرب است که به این شکل عده ای از دوستان مشتاق را دور هم نگاه داشته تا به علاوه ی روزهای دیگر، از نزدیک نیز قربان هم بروند. بعله ما خوبیم. 
نکته ی مهم در این گونه،  بوی فلافل است که از دهان های نو آموز و متوسط های میدان دار زیاد به مشام می رسد: امر انضمامی، دیگری, otherness  و خیلی از عبارات و اصطلاحاتی که به نظر به جای مثلا، هگل خواندن و نوشیدن، شهادت تدریجی فلسفه زیستن، بعد از مدتی از همان فلسفه خواندن و فلسفه رفتن و فلسفیدن های دور همی هم زده خواهند شد و بار این گناه را به دوش دیگری شان خواهند انداخت.  آقا و خانم نویسنده ی عزیز، یک دوستی توصیه ای طنز و برای خودشان جدی دارند : چیزی را بخوان که بتوانی بنویسی اش

3- جامعه شناس های مقاله چاپ کن مثل مهندسهای صنایع هستند که در تیمهای مارکتینگ و روابط عمومی مشغول به کارند. اغلب نشان می دهند این همان است. این سیستمی که دارید باهاش کار می کنید همان چیزی است که دارید می بینید. این را از زیاد بالا و پایین کردن سایت انسان شناسی می گویم. عنوانهای نخ نمایی که به جای اصیل تر ها نشسته است. آقا جان این گوسفندی که از گله نمونه گیری کرده ای سگ گله ای بیش نیست. عنوان های مقالات نشان می دهد، ما جماعتی خسته تر از پرداختن به مسایل بنیادی هستیم. یک مقاله ی دکوری علوم انسانی، به درد آسایش خیال و پر کردن دهان هم کلاسی ها و فامیل می خورد و لاغیر. 

4- هیچ وقت یاد نگرفتم عکس کسی را توی کیف پولم بگذارم. همیشه غبطه‌ی آنهایی را خورده‌ام که اینقدر دلبسته‌ی اشیاء هستند. از بچگی خودکارهای ظریف و زیبا جمع می کنند. از شلوغی و تنوع بیش از حد اشیاء می‌ترسم و البته غبطه‌های دوری نسبت به اینکه هیچ شییء آنقدر خاطره همراه خودش ندارد که آنرا نگاه دارم، در گوشه و سایه‌های ذهنم جوش می‌خورد. 

کافه اعترافات-قسمت دوم

کافه اعترافات - قسمت اول 

- نه منتظرم.  طوری گفت که یکی با حالت تهوع بخواهد توی مهمانی در جواب کسی مشروب جدید را رد کند و حیف باشد که او را بی ظرفیت بدانند. 

افشین بر گشت پشت کانتر و به سبیلش دست کشید. قرارش با خودش عقب ماندن نبود. بعدها برایم گفت کاش از آن روزها به جای ول گشتن بین دخترهای مختلف که خیلی‌هاشان واقعا متعلق به دیگری بودند، از حال آدمهای دریا زده خبردارتر می‌شدم.  

خیلی از حرفهایش چیزی نفهمیدم. ولی فقط به نظرم رسید باز از آن حرفهای عجیب می‌زند. این موضوع شاید به خاطر آن بود که درس و رشته‌اش برایش سودی نداشت و مثل هزاران نفر، سوداگر نفت، رفته بود و یکی دو سالی را جنوب گشته بود. اما این برای او که  هیچ وقت به کارمندی قانع نبود، یک جور بی معنی به نظر می رسید. افشین دیگر آن چهره‌ی ظریف و سفید دخترانه‌ی  سالهای قبل را نداشت و اصولا خطوط چهره‌اش بیشتر به یک آدم زن و بچه دار می‌رفت که می‌تواند دستش را از لبه‌ی دیوار بالا بگیرد و بگوید من قرار است زنده بمانم. 

افشین یک مشتری داشت که لنگ بود. نه آنقدر که او را از استخدام در اداره‌ی کشاورزی منع کند. برای اولین باری که باهاش حرف می‌زدیم باورم نمی‌شد اداره‌ی کشاورزی جایی باشد که کسی در حال چانه زدن درباره‌ی سهم کود و آموزش میرابهای و تصویب طرحهای نیروگاه‌های کوچک آبی نباشد. محمود، کارشناس ارشد کشاورزی بود. همیشه هم کت و شلوار سرمه‌ای می‌پوشید که اصلا با رنگ موهای روشن و دهاتی‌اش سازگار نبود. تنها چیزی که او را به آنجا کشانده بود همان علاقه به تنها نشستن بود. ساعتهای دراز، سفارشهای مختلف و خواندن مجموعه‌ای بود که لابد باعث شد دو سال بعد از ایران برود. به نظرم چند تا زبان را راحت صحبت می‌کرد. همه را هم توی خانه و با سی دی و دم دستگاه‌های ساده‌ی صوتی و تصویری توی خانه یاد گرفته بود. محمود پسر عموی افشین بود. دوتا پسر عمو که شبهای کودکی‌شان قطعا توی دوتا پشت بام و رو به ستاره‌های متفاوتی خوابیده بودند. 

چند روزی من هم رفتم پشت کانتر را تجربه کنم. سخت نبود. حداقل این بود که اخلاق لیوان شکستن و بی دقتی هایم در خانه را آنجا تکرار نکردم. این خودش یک پیشرفت بود. دیگر مثل افشین شده بودم کافی من بی تفاوت. آدم بعد از اینکه کلی دسته‌ی اسپرسو را بالا و پایین می‌کند، تازه می‌فهمد چقدر تکراری است. دیگر خنده دار بود کسی برای فهمیدن ساعت غروب به یک سایتی مراجعه کند. یک روز همش نگاهم بیرون بود که کی خاکستری بیرون از سیاهی توی کافه پر رنگ تر و برعکس می‌شود. تا سرجنباندم این اتفاق افتاده بود. جالبش این بود که حتی محمود هم انگار یکی دو دقیقه‌ای بود آمده بود که  نفهمیده بودم. خودش عادت داشت نزدیک بیاید و حال و احوال کند. رفتم جلو و منوی پوست درختی را گذاشتم روی میزش. به شکل ناخودآگاه زل زدم توی چشمهای قهوه‌ای روشنش که این بار از زیر عینک کلفت هم درخشان و براق به نظر می‌رسیدند. حتی به نظرم کمی غمگین هم بودند. گفت: سلام! گه کار نداری بشین. 

نشستم. حس کردم یک آدم شکلاتی که کت و شلوار پوشیده دارد توی گرمای کافه آب می‌شود. با اینکه توی کافه این همه آدم بود ولی انگار کسی نمی‌دیدش. 

- می‌دونی آدم برای چی اینقدر کار می‌کنه؟ درس می‌خونه و اینا؟ 

- نه محمود خان! خوب زندگیه دیگه همینطوریه. سر و تهش معلوم نیست.

بلافاصله از این جوابم پشیمان شدم. از اینکه به یک آدم هدفمند و زحمت کش اینطور جواب داده بودم دلخور بودم. انگار توی مهمانیهای خانوادگی تنها چیزی که یادگرفته بودم همین همدلی بی پایان بود. حس وقتی را داشتم که معلم بینش داشت درس می‌داد. عادتش بود سوال بپرسد و مچ گیری کند. بعد همه درست زمانی که واقعا همه کلافه شده اند و فقط یک ماهی سمج کوچولو و نفهم توی ردیف اول به قلاب گیر کرده، دارد با ماهیگیر یکی به دو می‌کند. 

- من هر روز توی اداره سالهاست همه چیز را کنترل کردم. می‌فهمی چی می‌گم سعید؟  حتی یک وقتی اگر کفشم واکس نداشت می‌رفتم و توی طبقه‌ی اول کفشم را واکس می‌زدم و بر می‌گشتم. اگر اینطوری نبود روحم پریشان و عصبی بود.  ولی یک چیزهایی هست که هیچ وقت نمی‌شود کنترل کرد. 

بعد بدون آنکه اسمم را تصحیح کند یا اصلا دنبال جواب بگردد چشمهایش یک نمه بیشتر تر شد و گفت: ولی خانواده را نمی‌شود کاری کرد. 

در حالی که همینها را می‌گفت. یک کاغذ سفید گذاشته بود جلویش و بعضی عبارتها را محکم روی آن می‌نوشت طوری که حس می‌کردم روی میز چوبی فندقی هم ممکن است جایش بماند. بعد هر حرفی که تمام می‌شد یک خط طولی توی کل صفحه می‌کشید.  گاهی هم فکر می‌کردم قبل از اینکه فونتها دنیای ورد را تسخیر کنند این آدم از فونتهای نصب شده توی مچ دستش استفاده می‌کرد. آن روز اصلا اینطوری نبود. مچش شاید ضرب دیده بود. آخر هر عبارتی می‌شد لغزندگی فراوانی را دید.  

گفتم: امروز کلاستون رو تعطیل کردید؟ 
خواستم بحث را عوض کرده باشم. می‌ترسیدم چیزهای عجیب و غریبی از گذشته‌شان بگوید. حالتش طوری بود که باید همه چیز را بیرون می‌ریخت. من هم اصلا آماده نبودم و اصلا به من ربطی نداشت. مثل وقتی شدم که از کشوی معلم یک پاک کن ساده دزدیده بودم. اصلا چه کسی آن را آنجا گذاشته بود. پاک کن مال معلم بود یا یکی بالاخره  آنرا جاگذاشته بود. شاید هم مال گذشته بود و استفاده ازش اشکالی نداشت ولی درست وقتی حواسم نبود و داشتم با پاک کن سه رنگی که تازه گوشه‌ی نایلونش را پاره کرده بودم، مشغول شدم، خانم معلم مچم را گرفت. شبیه اسهال. شبیه اینکه باید به دلیلی آدم برود دستشویی. من یعنی آقا سعید یا هر اسم دیگری که مخاطب محمود بودم، زود فلنگ را بستم.  
به نظرم رسید حال بدی دارم. مثل اینکه خستگی یک سفر طولانی را داشته باشی ولی صبح که از پنجره‌ی قطار به بیرون نگاه کنی ببینی تقریبا نزدیک همان جایی هستی که حرکت را از آن شروع کرده‌ای.

ادبیات داستانی نشر الکترونیک و کاغذی: معرفی کتاب

ادبیات داستانی به نظرم یتیم ترین هنرهاست. زمانی و همین حالا هم بحث ناراحت کننده ای در پیش است که چرا انتشار کتاب کاغذی اینقدر کم و رقت انگیز است. تیراژ کتاب در سال 57  واقعا در حدود 10000 و 5000 بود. آیا جمعیت کمتر شده است؟ با سواد ها کم شده اند؟ یا شاید پاسخ نجف دریابندری خالی از طنز نباشد: کتاب خوان ها مردند. حیف از این انتشار با تیراژ پایین و  همه متکلم ای که قرار است   اگر روزی کمیتش به کیفیت تبدیل شود، نشانه هایی هم داشته باشد. 

اما وضعیت نا مناسب و بغض آور برای نویسنده ها، فقط پایین بودن تیراژ کاغذی کتاب نیست. سری به سایتهای ادبی بزنید. سایتهای شخصی و مجله های ادبی که بر روی اینترنت منتشر می شوند با اینکه اغلب رایگان هستند و کیفیت به نسبت خوبی را همراه تلاش فراوان صاحبان آنها دارند، اما باز هم جماعت را جذب نکرده اند. به عنوان نمونه رتبه ی یکی از سایتهای معروف ادبی را توی آلکسا نگاه می کنم. عجیب است. شاید در حد یکی از وبلاگهای شخصی مثل همین روزمره هایی که ما می نویسیم و حتی پایین تر باشد. یکی از این سایتها با کلمه ی کلیدی - نیم فاصله در ورد- بیشتر از ادبیات و داستان و داستان کوتاه و موارد مرتبط با محتوای سایت، نزد کاربران پیدا می شود. اینطوری تلاش حداقل دو ساله ی این نوع از سایتها که لازم نیست عناوین آنها را منتشر کنم و بر روی زخم این عزیزان نمک بپاشم، از سوی علاقه مندان نادیده گرفته می شود. سایت های ادبی بسیاری از  چهره ها چه به صورت وبلاگ و چه به صورت سایتی مستقل نیز از این وضعیت برخوردار است. خواننده ی حرفه ای در خیلی از موارد به دلیل نداشتن منبع مناسبی برای در اختیار داشتن سلیقه های متنوع و بسیاری حرفهای منصفانه، هنوز نمی تواند عناوین کتاب را با سلیقه هایی مستقل از زد و بندهای نشر و غیره، به دست بیاورد. معرفی کتاب در اغلب این سایتها طوری نیست که خواننده بتواند خارج از دایره ی خاصی از کتاب - پارتی گرها، واقعا  ادبیات با آن معنی که در کشورهای دیگر، دریافت می شود را بفهمند. از وضعیت رشته های دانشگاهی، استادهای ادبیات و  وظیفه ای که به گردن دارند به همین سادگی گذشته ایم چون اساسا پستوی خنک کتابخانه بهتر از گفتمان حول و حوش  آثار داستانی مهم و موثر در ارتقاء زندگی خواننده هاست. در چنین رویکردی است که رمق کافی برای ایجاد جریان معرفی کتاب به شکل غیر دولتی و آن چیزی که در تلویزیون به صورت فرمایشی در حال اتفاق است، را ندارد. در چنین بیابانی باید چه کار کرد و از مشکی چند قطره ای آب نوشید تا وضعیت معرفی کتاب که اولین رسالت سایتهای ادبی به عنوان بخشی از ماموریت ترویج ادبیات ناب و نجات بخش است بر عهده ی کیست؟  بارها درباره ی خرید کتاب از سوی ارشاد صحبت شده است. جایزه های ادبی در جریان است. ولی  عملا 100 نفر از جان گذشته در این زمینه فقط توانسته اند دلواپسی های شخصی خود را مطرح نمایند ولی بازهم از سوی مخاطب عام، مخاطب درحال توسعه و علاقه مند به حرفه ای شدن، مورد استقبال قرار نگرفته است. ای کاش رسالت به این مهمی با تلاش بیشتری از سوی تمام آدمهای درگیر در ادبیات به  مهمترین ماموریت ها و پرهیز از حاشیه های فرساینده تعلق می گرفت. ای کاش سایتهای ادبی - در خیلی از موارد- از در هم ریختگی به دور بودند و بخشهای مهمی مانند ادبیات عامه پسند، پاورقی و غیره را نیز به منظور آشنا کردن مخاطب و در دست گرفتن نبض واقعی ترویج  ادبیات داستانی در بین مردم به عنوان یک هنر واقعی و حیاتی، لحاظ می نمودند. 

کافی شاپ های خوب را بشناسیم


همچنین ببینید: 

کافه نشینی 

بهترین راه درمان دردها و بیماری های مزمن برای بعضی از افراد کافه درمانی مخصوصا در فصل های بد آب و هواست. در این باره مشاره و یا مشار الیه های بی شماری چنین گفته اند:


1- کافه غذای روح و موتور محرکه جامعه فکری خاموش و روشن ایران است. 

2- کافه همانند اسمش می تواند درتابستان محیطی خنک و دلپذیر برای ناخنک زدن به جنس مردم دقیقا به همان معنی بحثهای جنسیتی و هم جنسیتی باشد. زمستان و فصول سرد که سوال کردن ندارد: 

- کجا داری میبری منو؟ 

: کافه خونه میبرمت، این که سوال نداره عزیزم! 

3- کافه محیطی برای تبادل دود با فضای آسمان به طور غیر مستقیم و برخلاف روش  مستقیم و زیر سقف آسمان می تواند موتور محرکه ی تمام هودهای سقفی و غیره باشد. 

4 - کافه همانطور که از اسمش پیدا نیست جای دنجی است که مثل عبادتگاهی برای هر جوانی در روزهای بد، خوب، زشت (پ ر ی و دی فراجنسیتی شامل دختر و پسر) باشد. 

5- کافه رخت آویز تمام احساسات پاک جوانان و پاشویه ای برای تخلیه ی اضطرابهای زمین است. به همین مناسبت برای ایجاد اتصال، قطع اتصال، موازی کردن اتصال، انتظار اتصال، پیش از طوفان اتصال، آرامش پس از طوفان اتصال، اتصال راه دور(اتصال هاتفیه ) از این بهترین مکان یعنی جایگاه استفاده نمایید. 

6- کافه می تواند به جای برنامه نود در فوتبال از شبکه سه و به طرفداری از لیورپول مارا به عنوان دانشجوی جامعه شناسی و یا جوشکاری در خود استخدام نماید. 

7- کافی شاپ خوبه در تهران جایی است که نیاز به معرفی ندارد. یعنی در کنار باجه رییس بانک می نشینید. به راحتی کسانی را که درخواست وام جعاله تعمیرات ساختمان و یا انواع دیگر وامهای مربوط به بافت فرسوده داده اند پیدا می کنید. اینها دو دسته اند یا حوالی میدان انقلاب دارالترجمه رسمی دارند و یا بین انقلاب و ولی عصر دارای کافه می باشند. 

8- آقا کریم چوب دست که عموی گرامیشان با عنوان ادوارد دست قیچی در خارجه به سر می برند چیزی در خواص کافه نگفته اند، فقط خیلی گذری خاطره فرمودند: ما یه شب رفتیم کافه، گفتیم جای به این خوبی باس یه چیز خوب بخوریم. - آقا سیرابی دارین؟ (واقعی - از بردن اسم کافه معذورم)

در همه ادوار تاریخی معاصر در این بابت شنیده ایم: 

به کافه رو که جهان خموش در آن است 

کلید گنج رفاقت زیر میز پنهان است 


همچنین ببینید: 

کافه نشینی