360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

بیا کارمندم باش

خانه‌ی آدمهای کم درآمد همیشه شلوغ است.اگر پدر خانواده بی‌کار یا ماموریتی باشد همینطوری است. همیشه یک چیزی زیر چکش دارد درست می‌شود. یا اهالی خانه دارند با صدای بلند هیجان فوتبال را قورت می‌دهند. حتی بچه‌هایشان هم همیشه باید یا یک چیزی بلمبانند و یا توی کوچه بازی و سر و صدا کنند. عصبانیت نقش دیوار اتاق است. حتی ممکن است هم پیاله‌ها هم دیگر را در یک خانه اجاره‌ای قراضه پیدا کرده باشند. اکبر آقا خونمون یه واحد خالی داره.  

ادامه مطلب ...

روح حاکم در جلسات ادبی: هایکوهای یک پرستار پشت جبهه

گاهی وقتها از خودم سوال می‌کنم چرا می‌نویسم. بهتر است مثل بچه‌ی آدم ننوشت  و زندگی خود را انجام داد. به قول این شاعرهای محفلی و جوهری، دیگر مرتکب شعر نخواهم شد. یا مرتکب شعر شدم، لطفا به دادم برسید. انگار بچه‌ای در گوشه ای از ایران هشتاد میلیونی سالاد پیش از غذای مهمان را جیشی کرده است. بماند. فعلا فعلا ها تا از سرم نیفتاده وضعیتم همینطوری است.  

اینکه ژانر نوشته‌هایی معلوم است یک حرف است که ناشرها، کاسبها و دیگر اقشار اقتصاد هنر دوست فرآهم آورده اند. بکت را نگاه کنید. ساموئل بکت در تقریبا تمام آثارش ژانر خاصی ندارد. هنری میلر  را ترا به خدا بخوانید. هنری میلر انگار گزارش با وبلاگ با داستان را ترکیب کرده است. به یک طرفش هم نبود که جایزه‌ی گلشیری بگیرد و یا نگیرد به خاطر اینکه یک زن منتقد تپل مپل مافیوزی برایش بزند که : همه ی کاراکتراش خودشه. همش، هم شخصیت داستان مکس و هم داستان شیطان  در بهشت  میلر همینطوریه. بزرگان میگن آدم همیشه یه رمان میتونه بنویسه در طول عمرش. و از این حرفا. 

منتقد ادبی وقتی از وزن و هیکل افتاد دیگر به  درد خانم بازی و دیگر کارها نمی‌خورد تا بتواند موضع قدیمی‌اش را حفظ کند. برادر خوب، خواهر اندیشمند، روح حاکم و اقتضائات لازم را بچسب. اگر نمی‌دانید روح حاکم یعنی چی، بند بعد را بخوانید.

 

اخیرا یک سایت ادبی دیدم که آنلاین کتاب می‌فروشد، مثل همه جلسه‌ی ادبی برگزار می‌کند، عکس می‌گیرد.دخترهای نوآموز جلسه‌های ادبی را به عنوان خبرنگار افتخاری دعوت به نوشتن گزارش جلسات ادبی می‌کند و حیف که دخترک بیچاره اجازه ندارد اسمایلی‌های دلخواهش همانطور که در چت تلگرام به کار می‌برد اینجا به کار برد. ولی یکی از خنده‌دارترین بخشهای سایتشان جستجوی پیشرفته‌ی سایت بود. یکی از امکانات و گزینه‌هایی که می‌توانید انتخاب کنید : روح حاکم بود. روح حاکم را که باز می‌کنید انواع مختلفی از طنز، اعتقادی، ترسناک، انتقادی و ماجراجویی در آن توی چشم می‌خورد. به روح حاکم که ما از این جستجوی پیشرفته استفاده نکردیم. این یعنی ادبیات صنعتی که نمی دانم از کجا وصله اش به مهندس ها چسبیده است. 

داشتم از توی تیوال مصاحبه‌ی فاطمه معمتمد آریا درباره‌ی تئاتر را گوش می‌کردم. به صراحت می‌گفت اصلا توی تئاتر داشتن چهره‌ی شاخص معنی ندارد. یا مثلا این خیلی بی هویتی است که دانشجویی با آشنا بازی توی سالن تئاتر ایرانشهر کار اجرا کند. ادمهای بازنشسته، همیشه از جان گذشته هم هستند. دیگر منفعت آنچنانی ندارند تا چیزی را مخفی کنند و راحت حرف می‌زنند. امیدوارم مجله‌‌ی بخارا به کوشش علی دهباشی هم پیر مردهایش را جمع کند و یک شب فاطی جون راه بیاندازد و تویش همش حرفهای انتقادی را به صورت دولپی بزنند. یک جور کوکتل پارتی ادبی هنری از این ناحیه تا هم مرور خاطرات بشود و هم یاد بگیریم برای روح حاکم انتقادی هم یک شبی را برقرار کنیم. 

یکی از خانمهای وزین و سرشناس ادبی، تئاتری، خوشنویسی، پیله ریسی اخیرا شنیده ام بلاگش را برده و منتشر کرده است. ای بابا. اگر بلاگت خواننده داشت خوب همانجا می خواند. می ترسم یک روزی بدهد اینها را به یک ناشری برایش به صورت هایکو های رشته رشته آویزان، اول فرهنگسرای نیاوران آویزان کنند تا چشم ملت را کور کند بلکه مردم کمی بیشتر اهل مطالعه شوند. تصور کنید یک روز خوب را برای گردش رفته اید فرهنسگرای نیاوران و با هایکوهای خانم نویسنده، چی چی چی  و غیره. که از تمام سقف فرهنگسرا آویزان است مواجه می شوید. ولی جدای از شوخی علی دهباشی مرد یک تنه کار کردن و سخت جنبیدن است. یک تنه مجله ی به آن بزرگی را خودش به تنهایی دارد می گرداند، دست مریزاد. هنوز هم خواننده و بازدید کننده دارد. آدم این هایکوها ببیند قطعا یا سهوا یاد پرستارهای جدی پشت جبهه می افتد که دارند به زخمی های فرهنگ و هنر و دیگر جوارح و اعضا کمک می کنند.


یکی از بلاگر ها نوشته است : ویتگنشتاین: «خودت را بهتر کن! این، تنها کاری است که برای بهتر کردنِ جهان، از دست تو برمی‌آید.» 

بعد هم اشاره فرموده اند که نوشتن این جمله هم یعنی خلاف این حرف رفتار کردن. یکی نیست بگوید ویتگنشتاین اگر این حرف و استدلال را قبول داشت اصلا چنین حرفی را حتی توی بلاگش هم نمی نوشت. 

اصلا این حرفها را ولش. کمی درباره ی نیروها ی احساسی موثر در لذت ادبی در بحث کاتارسیس و تعبیر ارسطو و بعد برتولت برشت از این مقوله، ملاحظه بفرمایید. این دیونوسوس یا همان دوباره متولد شده بازی خطرناکی با انگور کرده و از نتایج آن حسابی به حیرت افتاده است. 


روی زمین چهار راه ولی عصر

چهار راه ولی عصر را که دیگر همه می‌روند. سر شب می‌روم چهار راه  ولی عصر تا خنکی و عصیانی باد اول شب یک روز به نسبت گرم را دریافت کنم. یک آقای قد بلند آمده دور محوطه‌ی سنگی تئاتر شهر که تیپ جالبی دارد.   توی چهار راه ولیعصر همه تیپشان جالب است. طرف یک پیژامه‌ی سفید پوشیده و بعد زیرپوش رکابی و یک عبای سفید و دیگر هیچ. ریشهای بلندی هم دارد و شاید هزار دفعه هم دیده باشیدش. یکی دیگر از مردهای جاافتاده و به شدت تنهایی که آنجا هر ده دقیقه چایی می‌خورد، می‌آید سراغش. با هم احوال پرسی می‌کنند. برایش اعتراف می‌کند که نمی‌تواند مثل او باشد. او آدم قابل ستایش است که در گام دوم از اعترافات مرد- باهاش حال می‌کند- جماعت در گامهای خداحافظی و نزدیک به  پایان چایی سیار بیشتری می‌نوشند و بعد از تاریک شدن حسابی هوا که یکی دو ساعتی طول می‌کشد می‌گذراند می‌روند. 
عصر می‌روم خانه‌ی یکی از بستگان. همه چرتشان برده و گوشه‌ای خوابیده‌اند. فضای سنتی‌ای که خیلی دیر به دیر دلم می‌کشد بروم. بالاخره بعد از مدتی همه جمع می‌شوند چایی را به همراه شیرینی روز پدر می‌خورند. پدر خانواده همانطور کلافه دارد می‌گوید که قناد شیرینی را بدون کسر وزن جعبه‌ی به آن بزرگی کشیده است. دانه‌های شیرینی را به اندازه‌ی قند بریده‌اند و چیده‌اند توی جعبه. هوا کمی بر می‌گردد. اما پسر خانواده درگیرش نیست. از همان جا توی اتاق داد می‌زند که از جلوی دیش برو کنار. این را بلند و خطاب به همسایه‌ی احتمالی که ممکن است جلوی دیش دارد تند و تند رختهایش را جمع کند، می‌گوید.
یکی ازدوستان آخر هفته‌ها را می‌رود شهرستان و به عشقش و با غشان و البته جناب خانواده، سر می‌زند. دو هفته پیش زنگ زده بود و بیرون رفته بودیم. بعد گفته بود بهم زنگ بزن. گاهی بهم زنگ بزن. بعد باعث شد من از همان موقع گاهی بهش زنگ می‌زنم چون آدم ساده و همواری هستم ولی او همچنان در اکثریت مواقع سرش شلوغ است ولی فقط دوست دارد گاهی بهش زنگ بزنیم و برای بیرون رفتن دعوتش کنیم. 

نوال زغبی دور از لبنان

نوال زغبی از پله‌های دوبلکس خانه‌شان پایین می‌آید. آلبوم قدیمی‌اش را توی دست دارد. کنار هم و با خواهرهایش می نشینیم روی زمین تا بهتر بتوانیم زمانی را که بینی‌اش اینطوری نبود ببینیم. نوال خودش ورق می‌زند و ما تماشا می‌کنیم. آن موقع بینی بزرگش باعث شده بود از اعتماد به نفسش کم بشود. همزمان با آلبومهای عکس مدرسه این موضوع را خودش هم می‌گوید. نوال الان 19 ساله است. مادرش هم به عنوان میزبان می‌آید و از بالاسرهمه رد می‌شود.   


 لبخندش نشان می‌دهد همه چیز روبراه است تا به فریضه‌ی با شکوه شام برسیم. نوال بعضی‌جاها درنگ می‌کند. شاید خوشحال می‌شود از اینکه بینی‌اش را تمام و کمال به دست حراج بینی سپرده است.  

 نوال اهل فیس و افاده است شاید هم از دیگران فرار می‌کند و فقط با آدمهای خاصی رفت و آمد می‌کند که موضوع را درک می‌کنند. پدر نوال می‌آید. بدون سلام و علیک می‌رود جلوی تلویزیون می‌نشیند. بر افروخته می‌شوم. مادر نوال توضیح می‌دهد که او یعنی پدر نوال گاهی وقتها با  برادرش هم همینطوری است. حیرت زده می‌نشنیم و شاید شام می‌خوریم. نوال هم سنگ تمام می‌گذارد. معلوم است اصلا خانه داری بلد نیست چون با احتیاط خیلی زیادی انگار یک بنز را از توی پارکینگ در می‌آورد. ظرف خورشت را از توی آشپزخانه  خارج می‌کند تا به سفره برسد.

نوال و ما یعنی بقیه‌ی دخترهای فامیل به همراه تنها پسر فامیل نشسته ایم و حرف می‌زنیم. نوال آن روبرو می‌نشیند و سوالهای عجیب و غریب می‌پرسد. نوال توی 19 سالگی چادر سر می‌کند برای همین اولین سوالش اینطوری است: چرا ماباید جلوی پسرها حجاب داشته باشیم. احمقانه ترین جوابش را از توی کتابهای درسی یادم می‌آید. یک پسر تازه ازدواج کرده که تعداد پسرهای فامیل را از یک امپراطوری یگانه به دو رسانده است چطور می‌تواند در باره‌ی این سوال جواب قطعی بدهد. نوال از آن به بعد سعی می‌کند قانع نشده باشد. برای همین وقتهایی که توی اتاق نشسته‌ام و مشغول کاری هستم سعی می‌کند بدون روسری‌اش از این در اتاق وارد شود و از در دیگر خارج شود. نوال قد بلند و کشیده است. برای همین از پاهای شلوار پوشیده و کشیده‌اش می‌فهمم و سعی می‌کنم سرم را بلند نکنم. احمقانه است.




نوال الان 20 سال دارد. او را داده اند به جوانی 32 ساله که سبیل هم دارد. نوال هنوز مورد بی مهری پدرش است. به زور دانشگاه قبول شده ولی این یکی را برد کرده است. اینطوری که یک دختر از خانه ازدواج می‌کند و کم کم می‌رود یک جور عروج انسانی محسوب می‌شود. برای همین توی دور همی‌های خانوادگی که بین زوجهای جوان برقرار می‌شود از دهنش چیزهای زیادی در می‌رود. اینکه شوهرش چطوری دوست دارد دخترهای جوان شلوار بپوشند و جذاب‌تر از دامن پوشیدن به نظر برسند. اینکه کنار دریا می‌شود در عمقهای کم کنار شوهرش و با لباس شنا کند. اینکه در بین این شنا کردن از بین پاهای شوهرش زیر آبی عبور کند. نوال تا به حال یک دهن هم نخوانده است ولی هنوز 20 ساله و جوان است. نوال بعد از مدتی بچه‌دار می‌شود. مثل تمام دخترهای جوان پسرش را دوست دارد.  نوال دوست دارد با زوجهای جوان فامیل بیرون برود. نوال و همسرش یک سفر کوچولوی بین چند زوج جوان را پایه ریزی می‌کنند. سفر با گرفتن یک اتاق مشترک برای چند زوج به سرانجام می‌رسد. شب قبل از خواب همسرش همه را گداخته نگاه می‌کند. باید بخوابیم تا او بتواند در کنار نوال شب را به صبح برساند. نوال مثل اینکه برای هزارمین بار مزه‌ی تلخی را چشیده باشد، لبهایش توی هم می‌رود و در مقابل اعتراضهای این و آن ابرو در هم می‌کشد. اما صبح اوضاع عوض شده است. نوال می‌تواند برای همه جذاب و دوست داشتنی به نظر برسد. برای همین کتلتهایی که خودش درست کرده و تا اینجا آورده است را برای صبحانه گرم می‌کند. من و یکی دیگر از شوهرهای جوان از گردش احمقانه‌ی صبحگاهی بر می‌گردیم. گردش از این جهت احمقانه است که فقط تا صدمتری محل اقامت و بین بوته و سبزه‌هایی که شب پول محل اقامتش را داده ایم، اتفاق می‌افتد. نوال تعارف می‌زند. حتی توصیه می‌کند این یکی که خیس شده است را نخورم. نوال تاکید می‌کند یک کتلت تازه بردارم. این اوج مهربانی نوال است. سرم را بالا می‌آورم او همانطور محجبه و معقول کنار همسرش نشسته است. نوال که تا این سن چیزی نخوانده است از این پس خواندن را آغاز خواهد کرد؟ 

آیا نوال زغبی بدون جراحی بینی همانقدر مهر و محبت پدری‌اش را دریافت نمی‌کرد؟ آیا زن زندگی بودن توسط نوال زغبی، پاسخ مناسبی توسط همسرش دارد؟ آیا بی مهری پدران نسبت به دخترانشان تاریخچه‌ی مفصلی دارد یا همینطوری مستقیم به نوال زغبی غیر خواننده مربوط است؟ نوال آن طرف خیابان توی ماشین منتظر است. هر دوتامان جدا شده‌ایم. دارم فکر می‌کنم الان پسرش باید چقدری باشد. نوال زنگ می‌زند. من مثل گیجها همین طرف که قرار داشتیم توی نم نم باران منتظرم. عطر نوال تمام ماشین را پر کرده است.  لبخندش روی تمام دهان وسیعش پخش می‌شود. نوال چند تا چین کوچک مخصوصا زیر چشمهایش پیدا کرده است. ولی این قدر روشن فکر نشده است که دست بدهد. می‌رویم کنار دریا چون توی این خراب شده هیچ جایی به غیر از دو سه تا مرکز خرید بیخودی که جوانها توی سرما و گرمای سال بتوانند آنجا پناه بگیرند، جای دیگری ندارد. نوال دستهای ماهری در رابطه دارد. اصلا این دستهای ظریف و کشیده ساخته شده اند برای رسیدگی. رسیدگی به یک مرد یا یک بچه. سعی می‌کنم بهم دست نزند. چون اول نمی‌دانم جدا شده است. نوال اینقدر لاغر نیست برای همین هم  سعی می‌کنم آن روزی که یکی از بچه‌ها بخشهای سانسور شده‌ی ملوان زبل را آورد از ذهنم پاک کنم. یک فاک کامل توسط خوردن اسفناج و پاشش اسید بی معنی زندگی به در و دیوار و دوربین.  خیلی دوست داشتم جمله‌ی زن ملوان زبل بعد از اینکار را بدانم. جمله ای که اصلا از نسخه ی روسی این کارتون قابل درک نیست. چرا این بخشهای سانسور شده ترجمه‌ای ندارند؟ باید از نوال دور شوم. نوال یک وسوسه ی دائمی دارد که خمیر آماده ای برای تنور من نیست.


تحلیل دکتر رنانی از اقتصاد سیاسی ایران

این بار در اقتصاد آنلاین سخنرانی دکتر رنانی در اصفهان را منتشر کرده بودند. متن سخن رانی زیبا و راهگشای دکتر رنانی درباره تحلیل وضعیت اقتصادی ایران می توانید از اینجا بخوانید. 

بند بند این یادداشت برای خیلی از مدیران ما آموزنده و تامل برانگیز است.  بنده وقتی این یادداشت را دیدم یاد درد خودمان در دنیای ادبیات افتادم. 

 

ادامه مطلب ...

راه پله های الکی - فرهیختگی

فرهیختگی به نظر هر چقدر آدمهایش کم شده باشند و زیر سوی پایین چراغ میدان را ترک کرده باشند، باز هم به اندازه کافی مثل امروز سرگرم کننده، جذاب، هورمون افزا، معطر کننده و اصلا وردنه ای برای صاف و صوف کردن چاله های زندگی به نظر می رسد. حالا معلوم نیست چقدر این بافته ها در واقعیت وجود داشته باشد. مثل همان میخ طویه ای که مرکز جهان ملانصیرالدین بود، قافیه ندارد، حقیقت هم ندارد ولی برای شادی ارواح زنده های آدم هم کافی است. انگار زندگی را بدون غلط جلو بروی. اصلا مثل کوهنوردی روی راه پله های دربند است. هر کسی طلبه اش نیست. بعضی ها به شدت تنها می روند. بعضی ها فقط دنبال نرم تنان و یا آهن صاحبان می گردند. بعضی ها هم به صراحت دنبال تفاوت در حد راه پله ای آن هستند. بعضی ها مثل گل گاوزبانی که هفته ای یکبار نوش می کنند، به نظر همین یک روز را با نکشیدن سیگار، انگار در وضعیتی که دوست دارند زندگی می کنند و جبران 6 روز وضعیت اجباری را می کنند و ... که این شاید همین فرهیختگی با همه ی افه و اداهای خواسته و ناخواسته ی همراهش باشد. 
به شهادت باباطاهر عریان که همیشه ی تاریخ عافیت طلبی و کنار ذغال گرم شدن بهتر از آتش هولناک معنی را نوشیدن است که صورت و سیرت را کباب خواهد نمود... 

راهنمای کتاب شعر آسان

1- اگر شاعر هستید بلافاصله سراغ عنوان بروید. 
2- عنوان تا حد امکان ترکیبی از باد و یاد و اینها باشد
3- برای داشتن باد موافق در بازار همیشه در عصرهای شعر و ترانه دیده شوید 
4- هر از گاهی از دوستان خیلی عکاس -پرتره کار بانوان و غیره - بخواهید از شما عکس پرتره ی حسابی - رقصنده در باد- بگیرند 
5- برای دستیابی به روحیه ی تلخ و شاعرانه از دوز بالای تلخ نوش های کافه ای نوش جان فرمایید. 
6- روحیه همیشه چیزی است که باید آنرا فراموش کنید، برای همین همیشه و همه جا خسته و شوریده به چشم بیایید. 
7- در جلسات شعر بسیار بسیار خصوصی شرکت کنید تا رستگار شوید.

ترانه سرای خوش بخت - وحدت ملی ایرانی

ترانه سرا ها در نگاهی خوش بینانه دو دسته اند 

دسته اول خراباتی منشهایی هستند که با دود چراغ و این مسایل مشغولند و خدا قوت 

دسته دوم با مادر بزرگ دوستشان آشنا شده اند که اتفاقا نماینده زنان ایران در یک زمانی بوده است و اتفاقا خانم گوگوش بوده اند و شبکه ای عریض و طویل منتسب داشته اند که می تواند خواننده در مقیاس تلویزیون ملی هم تولید نماید، باز هم خدا قوت آکادمی یا آکادمی دوست داریم. 

پ.ن: 

یکی از مهمترین مزایای آکادمی گوگوش همانا استفاده از تنها جنبه ی وحدت ملی ما ایرانیها در حفظ آثار و علایم گذشته است که این هم افزایی عظیم را موجب شده است. 

همه چیز آرام است - ملت مهر و باز گشایی مهر مدارس و حومه مبارک

مَسکن و مُسکن و مِسکین ها همه شد- مهر 

اصلا ماه شد مهر 

دولت شد مهروزی 

شمسی خانم رفت دانشگاه و شد: مهری 

حسنی تا آخر جمعه هایش مکتب رفت و شد : مهران 

اکرم مکلف شد و جشن توی جشن آمد که باید شوهر کنی، رفت دانشگاه آتش بازار یابی شوهر را روشن کنی شد: مهر افروز 

خانم زایش زاده که شوهرش جلوی در و همسایه بهش می گفت: خانواده، بالاخره در شوهر داری از رو رفت و شد : مهر انگیز 

اما اوضاع ماه هنوز در عقرب است و مهر صادق هنوز در راه بی سوخت و تکلیف مانده است.



تصمیم کبرای ایرانی


الف - 


خوب انفعالی بودن ما همیشه سر جای خودش با اولین باران معلوم می شود 

مثلا اینکه باران ببارد و ما جشن خود کفایی رفع آلودگی هوای تهران را برگذار کنیم 

یا باران نبارد و اتوموبیل سازی ها هم متوقف نشوند و سرب گلوله از آسمان ببارد 



ب- 


کبرا حتی برای ادامه تحصیل در دانشگاه دلخواهش نمی تواند تصمیم بگیرد چه رسد به اینکه شوهر مورد نظرش را انتخاب کند 

باز هم باید منتظر باران باشد 

تا کدام دانشگاه ظرفیت به اندازه او داشته باشند 

بعدش هم شوهر مورد نظر با پرایدوی لیزینگی اش پیدایش شود


ج- 


ما حتی برای تعلقات خاطر خودمان هم نمی توانیم تصمیم بگیریم 

و کلا به هر چیز مجاوری دل می بندیم 

آن هم لابد از کرامات و کلمات باران است که شبی نیمه شبی وقتی قلندر و مست و خرابیم سراغمان آمده است 

بعدش هم خیلی راحت به خودمان می گوییم: خیلی وقت بود داشتم بهش فکر می کردم


 

تقویت حافظه و افزایش میل حافظه ای با دارت

1- برای تقویت حافظه ؟ باور کردنش سخت است ولی دانشمندان جی شناس مثل جی 5 پنج و غیره به راستی دریافته اند که بازی دارت نقش زیادی در تقویت حافظه و افزایش طول حافظه خواهد داشت. مثلا همین که این کلمه ی عجیب و غریب خاطرتان مانده - قدم بزنید و با خود تکرار کنید دارت و اثر معجزه آسای این عبارت به ظاهر بی معنی را دریابید. 


 2- برای اینکه طول حافظه ی خود را به شکل بلند مدت و یا کوتاه مدت افزایش دهید بعد از هر بار بازی به یاد بسپارید که سوراخهایی که روی تخته دارت ایجاد کردی کجاها بوده و در مجموع چند امتیاز کسب کرده اید

3- یکی از بهترین موردکاویهای مرتبط با دارت را اینجا نقل می کنم. عاقلان به اندازه کافی از این قضیه درس خواهند گرفت: 

یک روز با دوستمان که دکترای مدیریت هم هستند رفتیم منزلشان. قرار تقویت هیچ چیزی را نداشتیم 

ولی بعد از بازی دارت به درستی دیدیم که سوراخهایی روی دیوار به جا مانده که درسهای آموخته از این مورد کاوی را به عهده خواننده خواهیم گذاشت. 


3- شاید تمام افسران ارتش آزادی بخش فرانسه یا ارتش سرخ روسیه یا یکی از همین ارتشها شبانه روز دارت بازی می کرده اند. به همین دلیل احتیاج به دعاهای پشت جبهه در هیچ مرحله ای احساس نمی شده است. 


4- برای برون رفت از وضعیتهایی مثل نوسان ارز، نوسان قیمت طلا، نوسانات فامیلی و دوستان لزوما می بایستی از چنین وسیله ای و گاهی با عکس طرف مقابل استفاده نمایید. 


5- به نظر دوره ی شعار و هر چه فریاد داشتن گذشته است. پس گوشه چشمتان را پاک نموده و شروع به دارت بازی نمایید. بدین گونه برای اولین بار در تاریختان مهمترین تجربه ی بزرگان سیاسی، اجتماعی، انتظامی را در خوهید یافت


6- دست دارت خوب یکی از شانسهای خوب زندگی از جانب خداوند است.  پس همواره به خاطر اینکه در این زمینه سرمایه گذاری نموده اید و تمام تخصص و دکترایان را در این راه به کار برده اید از خداوند بورس و فرابورس تشکر نمایید. 


7- آخرین نکته برای داشتن حافظه ای بلند و خوب این است که با دارت بازی بزرگترین دستاورد اجتماعی ایرانی را کسب کرده اید. شما توانسته اید تمام مسایل و مشکلات را دارت نمایید.

روز وبلاگستان فارسی: وبلاگ نویسی

وبلاگ نویسی برای اولین بار شامل اتفاقهای زیادی بود. هدف بررسی کامل این اتفاقها نیست. چون به نظر وبلاگخوانهای امروزی خودشان دستی در قلم دارند و یا داشته اند و اطناب را دوست ندارند. 

اما ایران به آمار آن روزها که واقعا وبلاگستان، وبلاگستان بود و حتی همین به روزم به من سری بزنید و یک گل در کنارش هم ممکن بود خواننده و نویسنده را سر ذوق گشتن توی کوچه ی یک وبلاگ دیگر بیاورد، رنگ و بوی خیلی بهتری داشت. 

وبلاگ پدیده ای بود که آدمها در حوزه های کاری و درد دلی خودشان دنبال این بودند که دوستان مجازی بسازند. حرفشان را از قالب های نخ نمای رادیو تلویزیونی به نوعی شعور خودمانی تر و تجربی تری بکشانند. طوری که گاهی ارتباطهای خیلی خوبی از این رهگذر به دست می آمد.  

دوره ای که خیلی حرفه ای تر ها که در زمینه های خاص می نوشتند هم برای همیشه متولد شدند و ماندند  و مانده اند. 

اما طبق همان بحثهای قدیمی که به دلیل وجود شبکه های اجتماعی در چند سال اخیر و مسایل دیگر یقه ی وبلاگ نویس های استخوان دار را گرفته است، آدمهای ما هنوز که هنوز است به نظر به یک نهاد اجتماعی برتر نیاز دارند.

شاید آن روزها هر کسی از تب وبلاگ نویسی صحبت می کرد که واقعا دوره ی بعد از تب، مانده ها آنهایی شدند که دست از سر این فضا بر نداشته اند و نخواهند داشت. 

فضایی که همیشه شعور دسته جمعی بهتری را توی یمین و یسار دنیا می طلبد. 

خود بنده از سالهای حدود 80 شروع به وبلاگ نویسی کردم که فراز و نشیبهایی باعث شد قبلی ها را جمع کنم و فعلا اینجا مانده ام 

ماندنی که دلگرم به خوانش گاه گاه دوستان است

دوستانی که خیلی هاشان را از همین فضا گرفته ام و دوستی هایمان به نظر عمیق تر از خیلی موارد دیگر است. 

سایت فیلمنامه آنلاین - imdb movie script database

سایت فیلمنامه آنلاین موجود مفیدی است و جلوی خمودی فیلمنامه نویسها را می گیرد. همه علاقه مندان فیلمنامه نویسی می دانند  که فیلمنامه نویسی در آن سوی مرزها خیلی جلوتر و حرفه ای تر اتفاق می افتد. به نظر برای کار فیلمنامه نویسی باید رفت سراغ سایتهای خارجی مرجع این سایت http://www.imsdb.com/ یا همان imdb movie script database  است.  

ادامه مطلب ...

مصاحبه با ساموئل بکت - خالق در انتظار گودو

وقتی شخصیتهای اصلی نمایش در جایی حسابی با هم روبرو می‌شوند، دیالوگهای آتشین دارند ودرونیاتشان را بیرون می‌ریزند، فقط نویسنده است که در گوشه‌ی صحنه با رضایت از این کشمکش خشنود است. شما ممکن است به سلامت اخلاقی او شک کنید. برای همین کمتر نویسنده‌ای، و مخصوصا نمایشنامه نویسی حاضر است در اوج ماجرا  برود روی صحنه و دخالت کند. یا بر عکس اینقدر از این دعوای غیر اخلاقی شخصیتهای‌ خاکستری‌اش پریشان شده باشد، که بخواهد روی صحنه از تماشاگر بخواهد در این باره چیزی بگوید. 

مصاحبه با ساموئل بکت 


مجله ادبی هنر تجربی - مُد خوانی- هیچ خوانی

1- هنر تجربی از آن حرفهای کژ دار و مریض است. مثل این است که قرار باشد تا ته استخر را یک نفس شنا کنی. ولی یکهو بیایی روی آب و بگویی من تجربه‌ی ماهی بودن را دوست ندارم. بزنی زیر قرارت و سعی کنی یک کار دیگر بکنی. مثلا کرال پشت بروی و اصلا نگاهت به سقف باشد. البته به نظر هنر تجربی در زمانه‌ی به قول دوستان پسا مدرن ما لازم است. تا هر چیز قبلی را تکانی حسابی بدهد. آجر آجر دربیاورد و دوباره ماله بکشد و بند کشی شده تحویل بدهد. دیواری ازش دربیاید که بشود نشست در سایه‌اش که آقا جان نسل ما هم بالاخره به جای کپی کردن یک چیزی را خودش هرچند بی رنگ و لعاب هم که شده ساخت و آورد بالا. 



2-اما این‌ها باعث شده تقریبا خیلی از هنرمندها و آدمهای علوم انسانی با قد و اندازه‌های مختلف، اهل هیچ خوانی هستند. یعنی روزشان گذشته و مثلا آن کتابی را که برایشان پست شده تا مرور کتاب بنویسند چسبانده‌اند به طاق روزانه، اما دریغ از چیزهایی که باید و مهم‌تر است که بخوانند. مُد خوانی در کوچکترها که اصلا اندازه‌ی همان یکی دو کیلو گیلاس سر تابستانی است که توی آفتاب شل شده و این همه تعریف و حاشیه، به جایی نرسانده‌اش. البته هیچ خوانی مصداق های دیگری هم دارد. مثل خواندن مجله های غیر زرد ولی بدون روندی که خود بنده سالها و بارها گرفتارش بودم و گاهی هستم. یک جور مکاشفه ی متوالی و مکرر فیل در خانه تاریک است. تشنگی ات را در حد همان چای کیسه ای رفع می کند...

3- به نظر مهمترین چیزی که می‌شود خواند فلسفه هنر است که واقعا به آدمها چهار چوبهایی که نتیجه‌ی آدمهایی مثل ژاک دریدا، حاصل کرده‌اند را تزریق می‌کند. به نظر بدون این تزریقات، کار هنرمند بیشتر خاک بازی است و تا بیاید چرخ را اختراع کند، بزرکترهای آن طرف آبی خیلی خیلی رفته‌اند و دور شده‌اند. 

روز خبرنگار - روزنامه نگاری آسان یا سخت

روزگاری هر شغلی باد و بروت خودش را داشت. البته شغلهایی هم از قدیم بوده‌اند که پولشان را توی پاکت تحویل می‌گرفته‌اند و همیشه عوامل سومی ایشان را تبلیغ می‌کرده اند. رخصت! دوستان منظور انتقاد از هیچ شغلی نیست که به واقع یک جور مشاهده‌ها را برایتان می‌گویم.


آهان! بعله این دسته که کارشان همان کار انبیاء بوده و الان در ادامه‌ی همان اختتامیه‌ دارند به انجام وظیفه در سنگر مدرسه و دانشگاه مشغولند. اما در دنیای مدرن آدمها آمدند و شغلهای جدیدی درست کردند که به نظر یک جامعه که هنوز یکی از تفریحاتش معرکه گیری است، این شغلها هم در ردیفهای خیلی بالا و یا خیلی پایین یعنی همان حوالی معرکه گیری قلمداد می‌شود. 

به هر حال یک زمانی توی آمریکا روزنامه نگار خیلی آدم مهم و تاثیر گذاری بود. الان به نظر به آن شکل نیست. یعنی خود روزنامه نگاری برای فرد آورده معنوی ندارد. روزنامه نگاری شده است یک طیف که تنها یک سرش توی طلاست. فضای روزنامه‌نگاری تخصصی تر است و حتی نگاه آدمهای آن طرف ویترین هم اینطوری نیست. مثلا کسی نمی‌تواند به همین راحتی حرف بزند و یا به قول عباس عبدی برود با کارت خبرنگاری‌اش چند کیلو مرغ نیمه جان - نیمه دولتی بگیرد. 

یا بر خلاف باور جهانی طوری به خود و همکاران و خاله و عمه‌اش بقبولاند که دارد آیه های مدرنرا از قلم مبارک جای می‌کند و اصلا کسی نمی‌تواند شک و شبهه‌ای در آن نماید. به هر حال نبود فضای نقد یعنی یک وجب جا که بی غرض و مرض بشود پینگ پونگ بازی کرد، فضایی  یک طرفه‌ ساخته که پیامبران محلی در آن مبعوث شده‌اند، و هیچ باطل السحری ندارند مگر سردبیرشان که هر چه لازم باشد بهشان تکلیف خواهد نمود. 

 اینها نکته‌ی ترسناک ماجرانیست. نکته از اینجا آب می‌خورد که آرزوی مادر‌های کنونی به جای دکتر و مهندسهایی که نشدیم، برود سمت روزنامه‌نگار و هنرمند شدن‌هایی که تهش همان – نشدیم – را از نسل قبل تحویل بگیرند. به نظر باید در تعریف کردن قهرمان های نسل آینده بسیار محتاط بود. 

تفکیک جنسیتی دانشگاه- قهرمانی المپیک- آزادی بیان حرفه ای

1- این خبر تفیک جنسیتی دانشگاه که قبل تر آقای رییس جمهور محترم با کامران دانشجو مخالفت کرده بود، با اینکه مثل خواب یوسف 70 رشته را یکجا در چاه انداخت، اما هیچ واکنشی را بر نیانگیخت.

2

- مجله ای منتشر می شود با نام آسمان که الحق و الانصاف  اگر کسی از دوستان نمی گفت بنده آنجا کار می کنم و فیلان است، اصلا به مخیله ام خطور نمی کرد به جز یک مجموعه فحش آبدار و غیر آبدار سیاسی - هوایی بین مثلا شرکت هواپیمایی آسمان و هواپیمایی ماهان باشد. به هر صورت مجله ی فحش دار چیزی مثل همان چوب بیس بال است به وقت عسر و حرج... آرزوی توفیقات فراوان 


3- فرهیخته بودن لزوما به معنی دیدن شبانه روزی مرز بین  خواص و عوام، نخبه و عادی، ورزش دوست و کتاب دوست نیست. به نظر همه جای دنیا و نه تنها ایران، عوام خوب تا خوب اکثریت دارند، مثالش عظمت هالیوود است، مثل داخلی اش هم می تواند همین تولید شعر و ادبیات فیس بوکی- توئیتری - پلاسی (گودری سابق ) باشد.  اصلا ناراحت شدن برخی دوستان یا خوشحال نشدنشان را نمی شود فهمید. مثلا این قضیه ی المپیک مثل همان آسمان است که بر سر غنی و فقیر، انتلکت روشن فکر فرهیخته ازش ماه شاعرانه را می بیند. سوپر دریانی محل ما که بساطش را جمع کرد، ممکن است نگاه هم نکند ولی توی دلش بگوید، امشب هوا طور دیگریست. 


4- یک موضوع داریم به نام آزادی بیان- اینجایش معلوم است. ولی به نظر ژورنالیسم آنجا هم به همین راحتی اجازه نمی دهد به اندازه کافی چپ باشی، بعد ترجمه هم بشوی به زبانشان. بعد دفتر و دستک هم خوب تا خوب داشته باشی. مثل همین عباس معروفی که رادیو زمانه اش را  که این نسل امروزیهای نویسنده خیلی ها از همان دانه های آن زمین خوش حاصل هستند، ازش گرفتند. به همین راحتی حتی آرشیو درست درمانی هم برای ایشان باقی نگذاشتند. این همان بی مهری حرفه ای است.تازه موارد دیگر هم هست که ترجیحا هیچ نویسنده ای معقولش نیست که از روی زمین گرم بلند بشود با برچسب مهاجر، هویت خودش را هم نداشته باشد. همان فیل شهر قصه باشد که آب نخورده و دندانش شکسته است- به نقل از مصاحبه ی یکی از همین نویسنده های ایرانی مهاجر که سوال هویتی داشتند-

تریپ آرت لزوما متفاوت نیست!


تریپ آرت  چیست؟تریپ آرت  آیا مجموعه ای شامل مانتوهای  سارافونی، یا پیراهن و مانتوهایی به خط شکسته نستعلیق و غیره که روی تن آدم بیشتر معلق می زند؟ یا کلی خنزر پنزر دست آویز یا دقیق تر مچ آویز؟ شلوارهای رنگی که مثلا یکی پر رنگش را بپوشد و مخاطب خاص برود کم رنگترش را استفاده کند؟ یا مثلا تیپهایی با عینکهای گل و گشاد و موهای فرفری و گاهی اسید سوخته؟ یا از همین فرهای ساده تر که اشتباهی با ریختن ماء شعیر روی موها به وجود آمده است؟ کیف های برزنتی و بافنتنی کج و کوله با انواع پیکسلهایی که گاهی به جای بدنه کیف و پیراهن و مانتو، روی کفشها هم دیده می شود؟ به هر صورت تیپ هنری بخشی به این شکل است که شامل هنر ورزان محترم می شود. البته تمام بازیهای فوق الذکر با مو و دیگر بخشها شرایط سنی خودش را دارد. مثلا خیلی کم میبینید که آقایی 42 ساله با پیراهن و کفش صورتی و خیلی شاد و زیبا بتوانددر فضای خاص هنری رفت و آمد نماید بدون آنکه کسی در احوالات ایشان مداقه ننماید. به هر حال این مساله ی داشتن ظاهر هنری باید از یک جایی گوشه اش به پرس و جوی زیر ربط داشته باشد: 

در یکی از روزهای ولرم خرداد کمی در این ور و آن ور گشت زدم و نظر کلی آدم را درباره تریپ هنری جویا شدم. بعضی از این عزیزان خودشان مانند ماهی های دریا دچار آبی بی کران تریپ هنری بودند. و برخی ها هم مثل فروشگاه های لوازم التحریر و کتابفروشی ها و کافه ها مشتری های این تیپی داشتند. به هر حال مجموعه زیر بخشی حقیقی و بخشی توسط کلاغ خبر چین به دست مان رسیده است.

نظر ات هنری دوستان هنرمند  را در این باب جویا شدیم: چرا تریپ آرت یا هنری دارید؟ 

ادامه مطلب ...

مصاحبه با امیرخانی در روزنامه تجربه

یکی از بهترین اتفاقهایی که به نظر باید زودتر از اینها می دیدم همین مصاحبه با رضا امیر خانی نویسنده پر تیراژ و فعال ادبیات داستانی بود که در تجربه شماره 12 می توانید بخوانید. 

به نظر این همدلیها و همفکری ها خیلی به ایجاد فضای مثبت برای جلوگیری ازمطلق گرایی و بازگذاشتن عرصه برای تحقق مفاهیمی مثل جذب حداکثری می تواند خیلی مفید باشد. 

اما من هیچ وقت بیشتر از همان مجموعه داستان ناصر ارمنی اش را نپسندیدم. اصولا ایدئولوژی و فیلم فارسی را قاطی هم کرده است. هیچ خواننده ی کتابی چنین منویی را نمی پسندند. رضا امیر خانی  یک زمانی جزو پر تیراژترین نویسنده های ایرانی بوده و حالا هم هست. اما مشکل از آنجا شروع شد که از کتابهایی مثل من او بیرون آمد و سر به بی وطن و بقیه ی کارهایش گذاشت. رضا امیر خای سفرنامه هم نوشته است. معروفترینش جانستان کابلستان اوست که کتابی از سفر به افغانستان است. 


پ.ن: به یاد فیلم اتوبوس شب ساخته کیومرث پور احمد افتادم درست جایی که یکی از بهترین بازیگرهای مرد ما یعنی محمد رضا فروتن می گفت: بریم فالوده شیرازی بخوریم. 

به نوعی بعضی از فضاهای جدید آدم را یاد چنین چیزی می اندازد. 

کافی شاپ های خوب را بشناسیم


همچنین ببینید: 

کافه نشینی 

بهترین راه درمان دردها و بیماری های مزمن برای بعضی از افراد کافه درمانی مخصوصا در فصل های بد آب و هواست. در این باره مشاره و یا مشار الیه های بی شماری چنین گفته اند:


1- کافه غذای روح و موتور محرکه جامعه فکری خاموش و روشن ایران است. 

2- کافه همانند اسمش می تواند درتابستان محیطی خنک و دلپذیر برای ناخنک زدن به جنس مردم دقیقا به همان معنی بحثهای جنسیتی و هم جنسیتی باشد. زمستان و فصول سرد که سوال کردن ندارد: 

- کجا داری میبری منو؟ 

: کافه خونه میبرمت، این که سوال نداره عزیزم! 

3- کافه محیطی برای تبادل دود با فضای آسمان به طور غیر مستقیم و برخلاف روش  مستقیم و زیر سقف آسمان می تواند موتور محرکه ی تمام هودهای سقفی و غیره باشد. 

4 - کافه همانطور که از اسمش پیدا نیست جای دنجی است که مثل عبادتگاهی برای هر جوانی در روزهای بد، خوب، زشت (پ ر ی و دی فراجنسیتی شامل دختر و پسر) باشد. 

5- کافه رخت آویز تمام احساسات پاک جوانان و پاشویه ای برای تخلیه ی اضطرابهای زمین است. به همین مناسبت برای ایجاد اتصال، قطع اتصال، موازی کردن اتصال، انتظار اتصال، پیش از طوفان اتصال، آرامش پس از طوفان اتصال، اتصال راه دور(اتصال هاتفیه ) از این بهترین مکان یعنی جایگاه استفاده نمایید. 

6- کافه می تواند به جای برنامه نود در فوتبال از شبکه سه و به طرفداری از لیورپول مارا به عنوان دانشجوی جامعه شناسی و یا جوشکاری در خود استخدام نماید. 

7- کافی شاپ خوبه در تهران جایی است که نیاز به معرفی ندارد. یعنی در کنار باجه رییس بانک می نشینید. به راحتی کسانی را که درخواست وام جعاله تعمیرات ساختمان و یا انواع دیگر وامهای مربوط به بافت فرسوده داده اند پیدا می کنید. اینها دو دسته اند یا حوالی میدان انقلاب دارالترجمه رسمی دارند و یا بین انقلاب و ولی عصر دارای کافه می باشند. 

8- آقا کریم چوب دست که عموی گرامیشان با عنوان ادوارد دست قیچی در خارجه به سر می برند چیزی در خواص کافه نگفته اند، فقط خیلی گذری خاطره فرمودند: ما یه شب رفتیم کافه، گفتیم جای به این خوبی باس یه چیز خوب بخوریم. - آقا سیرابی دارین؟ (واقعی - از بردن اسم کافه معذورم)

در همه ادوار تاریخی معاصر در این بابت شنیده ایم: 

به کافه رو که جهان خموش در آن است 

کلید گنج رفاقت زیر میز پنهان است 


همچنین ببینید: 

کافه نشینی