چهار راه ولی عصر را که دیگر همه میروند. سر شب میروم چهار راه ولی عصر تا خنکی و عصیانی باد اول شب یک روز به نسبت گرم را دریافت کنم. یک آقای قد بلند آمده دور محوطهی سنگی تئاتر شهر که تیپ جالبی دارد. توی چهار راه
ولیعصر همه تیپشان جالب است. طرف یک پیژامهی سفید پوشیده و بعد زیرپوش رکابی و یک عبای سفید و دیگر هیچ. ریشهای بلندی هم دارد و شاید هزار دفعه هم دیده باشیدش. یکی دیگر از مردهای جاافتاده و به شدت تنهایی که آنجا هر ده دقیقه چایی میخورد، میآید سراغش. با هم احوال پرسی میکنند. برایش اعتراف میکند که نمیتواند مثل او باشد. او آدم قابل ستایش است که در گام دوم از اعترافات مرد- باهاش حال میکند- جماعت در گامهای خداحافظی و نزدیک به پایان چایی سیار بیشتری مینوشند و بعد از تاریک شدن حسابی هوا که یکی دو ساعتی طول میکشد میگذراند میروند.
عصر میروم خانهی یکی از بستگان. همه چرتشان برده و گوشهای خوابیدهاند. فضای سنتیای که خیلی دیر به دیر دلم میکشد بروم. بالاخره بعد از مدتی همه جمع میشوند چایی را به همراه شیرینی روز پدر میخورند. پدر خانواده همانطور کلافه دارد میگوید که قناد شیرینی را بدون کسر وزن جعبهی به آن بزرگی کشیده است. دانههای شیرینی را به اندازهی قند بریدهاند و چیدهاند توی جعبه. هوا کمی بر میگردد. اما پسر خانواده درگیرش نیست. از همان جا توی اتاق داد میزند که از جلوی دیش برو کنار. این را بلند و خطاب به همسایهی احتمالی که ممکن است جلوی دیش دارد تند و تند رختهایش را جمع کند، میگوید.
یکی ازدوستان آخر هفتهها را میرود
شهرستان و به عشقش و با غشان و البته جناب خانواده، سر میزند. دو هفته پیش زنگ زده بود و بیرون رفته بودیم. بعد گفته بود بهم زنگ بزن. گاهی بهم زنگ بزن. بعد باعث شد من از همان موقع گاهی بهش زنگ میزنم چون آدم ساده و همواری هستم ولی او همچنان در اکثریت مواقع سرش شلوغ است ولی فقط دوست دارد گاهی بهش زنگ بزنیم و برای بیرون رفتن دعوتش کنیم.