360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

اعتیاد به شوخی اعتیاد به شبکه های اجتماعی اعتیاد به جامعه شناسی

درکش برام سخته که همه چیز ما کپی از همدیگه است. انگار وسط تاریخ یخ زدیم. تلویزیون از سلبریتی. سلبریتی از توییتر، توییر از پادکست، پادکستها اینقدر از همدیگه. نویسنده ها از سریالهای تلویزیونی. سریالهای تلویزیونی از هر چیزی که هر جایی گیر بیاد. هیچ سمت و سوی مشخصی نداره. به خدا دیدم رادیوتراژدی یه چیزی ساخته بعد مدرسه ی علوم انسانی هم همون رو پادکست کرده. اینقدر تاریخ معاصر تکراری دارم میبینم که حد نداره. تازه یک عده از این جامعه شناسها هم ازهم تقلید میکنن. انگار واجب کفاییه که درباره ی یه مگس که از جلوی چشم یکیشون رد شده نظر بدن. اون یکی بگه این با منابع کامل این مگس رو نشون نداد. یکی دیگه بگه. مگس که مگس بود ولی به نظر من اگر ویدئو براش درست کنی با یک هنرپیشه هم مصاحبه کنی میشه خرمگس. حسابی مهم میشه. خرمگس اینقدر تنبل شده که مطمئن باش اگر بخوای بزنی. عنش میچسبه به دیوار. تازه نقاشی کردیم اون کثافت رو این چه وضعیه؟ هیچ چیز دیگه باب دل ما نیست به جز خود زندگی و اتفاقا روزمره. هیچ اثر فاخری تولید نمیشه که بشه باهاش سرگم شد. کوچیک و بزرگ و دراز و کوتاه نداره. ما به مزخرفات معتاد شدیم. به شنیدن انواع نظریه های برون رفت و توسعه ایران معتاد شدیم. به تاریخ معاصر. به گل کشیدن نسل زد. به شوخی شوخی دفن شدن نسل دهه شصتیها. به قمبل کردن یوسف در آکادمی دولتی. به یوسفی که حتی میترسه جا استادیش رو بدن به هندوانه فروش. به یوسف نازیبا که هیچ دستی الکی هم براش بریده نمیشه. به پیر مغان که اصلا پاسپورت گرفته و رفته لای هزاران چینی و یا کانادایی گم شده. به قهوه ای ترین حالت تاریخ معاصر، معتاد شدیم. به قهوه به عنوان فریم 25 ام ذهنمون برای جایگزینیش با قهوه ای معتاد شدیم. به سخت فهمیدن به نفهمیدن. به وای سخته. به ولش کن یه لاین هرویین بهترینه. به هرویین که سردسته ی قهرمانان جهان سومه. به پدر برای پسر. به پسر، پسرها و دخترها فدای پدر، جانم عزیزم خواهرم، برادرم، معتاد شدیم. به جایزه. به شیرینی اداری. کیک عروسی یا فیک عروسی به همش. به رحم و مروت باسمه ای معتاد شدیم. به پ و ر ن و گرافی انسانی برای بقای دو لحظه بیشتر به مرده هایی که از زنده بودن حسابی عصبانی اند. به قلمبگی، به سلنبگی، به بند تنبونی خنداننده شو معتاد شدیم.

کیس غریب آیسان اسلامی

جامعه ی خیلی خشنی داریم. من ذره ای این بابا رو موجه نمیدونم. ولی مردم حتما منطقی هست که دنبالشن. مردم لازم نیست حکیم باشن تا به راه صواب برن. بالاخره تا حدود زیادی به جبر روح تاریخی خودشون تاسی میکنن و البته این فحاشی بخشی از وجودشونه که از زبون این بابا میاد بیرون. کارگر بوده خاکیه از وضعیت بیچارگی بیرون اومده. همه ی چیزی که مردم ما تلاش می کنن ازش بیرون بیان رو داره. آزادی با همون تعبیری که مردم ما میخوان رو تجربه میکنه. صداقت داره.

 

ادامه مطلب ...

رادیو فیکشن رادیوی تخصصی داستان و رمان و کتاب راه افتاد

نسخه اسپاتیفای داستان با صدای نویسنده 

کست باکس رادیو فیکشن 

کانال تلگرام رادیو فیکشن 



رادیو فیکشن  یک پادکست کمدی فلسفی روانشناسی جامعه‌شناسی اجتماعی تاریخی جغرافیایی ادبیاتی نجومی، بین سیاره‌ای، آموزشی، جنسی، جسمی، روحی، و حتی پرورشی است. بهترین پادکست فارسی دنیا البته بعد از رادیو دیو، چنل بی، رادیو مرز ، پاراگراف ، اسطوراخ ، ایستگاه فضایی ، هاگیر واگیر ( هاگیرواگیر )، رادیو چهرازی ، ناوکست ، واوکست ، راوکست ، رادکست ، چکش ، بی پلاس، خلاصه کتابها ، کتاب باز، فلسفیدن ، رادیو واگن ، دکتر هلاکویی ، دور دنیا ، رادیو جولون ، آهنگ سفر ، کوله پشتی ، رادیو اپرا ، کمیکولوژی ، پادکست کرن ، پرگار ، دست نوشته ها ، میرکت ، یووری ، دور دنیا ، رادیو عجایب ، کلاف ، لوگوس ، هلی تاک ، هزارسرو ، بلاکچین ، ای میوزیک ، خانه های من ، فلسفه علم ، ده صبح ، رواق ، آهنگساز ، هاب کست ، پادکست کلیدر ، احسانو ، کرن ، ملامیم ، هیرولیک ، بقچه ، نیمه شب ، گپ دایو ، سینماسلف ، صادکست ، تاریک خانه تاریخ ، هزار تو ، رادیو بندر تهران ، اپیتومی بوک ، گارسه ، سبکتو ، دیج ایمیج ، بارون ، رادیو هفت ، نوآنس ، هوپوکست ، هری پاتر ، خودکست ، هیستوری پنل ، الف ، ایستگاه فردا ، تاریکخانه ، رادیو قرمز ، بوم ، ساتوری ، گردسوز ، سیناتا ، این حکایت ، تورق ، کتابخوان ، رادیو فندق ، هشتگ زندگی ، بادیو ، لوکتو ، پاراتک ، پیوست ، ترکمنصحرای وی ، آتیشی ولی سالم ، شفاجو ، عجایب ، دایجست ، کلاف، ساگا ، راوکست، مستی و راستی ، پرچم سفید ، گیگ ، آلبوم ، رادیو دال ، رادیو کار نکن ، کرن ، سولاریس ، احسانو ، فردوسی خوانی ، مترونوم ، پرگار ، رادیو آفساید ، میرکت ، روغن حبه انگور ، دنیای تکنولوژی و پزشکی ، بی گلوتن ، نگهبان ، راندوو ، لوح سفید ، رادیو ژاپن ، رشدینو ، فول استک ، سفر محتوا ، فینتاک ، تیمچه ، استارت باکس ، ملودایو ، عامه پسند ، طنین سرو ، درخت ، نهنگ ، جعبه ، ساعت صفر ، هزار افسان ، چیروک ، طعم مهر ، گوشه ، داستان شب ، درد و دل ، مولاناخوانی ، اعتراف ، بیتمیش ، پوشه ، آن ، میم ، پاپریکا ، هیستوگرام ، نگاتیو ، تد تاک ، دکتر هو فارسی ، وستروس ، میدنایت کست ، سکانس ، گوش فیلم ، ابدیت و یک روز ، فیکشن ، پاراتک ، دموورژن ، تکامل ، کرونوس ، صلح درون ، وقت خواب ، چسب زخم ، سکوت بره ها ، کاکتوس ، فوتبال لب ، رادیو آفساید ، ترجمان ، استرینگ کست ، دیالوگ باکس ، صدای پرسپولیس ، رادیو راه مجتبی شکوری ، پلی لیست ، کتابگرد ، رادیو پن ، پیزاین ، و صدها پادکست دیگر

این پادکست، آخرین پادکست تاریخ درباره موسیقی، کتاب صوتی، فیلم و سینما، فلسفه، طنز، زبان انگلیسی، فوتبال، اسطوره‌ها، کمیک، سفر، مغز و
علم شناخته می‌شود. استثنائا این پادکست برای علی بندری نیست.

فئودور داستایفسکی - آنتون چخوف - لئو تولستوی - رومن گاری - میخائیل بولگاکف - گابریل گارسیا مارکز - چارلی چاپلین - ریچارد براتیگان - هاینریش بل - جنایت و مکافات - برادران کارامازوف - فردریش نیچه - آرتور شوپنهاور - ولادمیر ناباکوف - داستایوفسکی - بالزاک پوشکین - آلن دوباتن - هری پاتر - آلبر کامو - میلان کوندرا - فرانس کافکا - جی دی سالینجر - سقراط - افلاطون - جُرج اورول - ارنست همینگوی - چارلز بوکوفسکی - شازده کوچولو - پائولو کوئیلو - یوستین گردر - هنر شفاف اندیشیدن خلیج فارس روانشناس کتاب استقلال پرسپولیس موسیقی فیلم عشق ایران تهران معجون عزت نفس ریسمان تجربه کست دالان بهشت شاهین فرهنگ پیانو موسیقی بی کلام بلاکچین میشل شدن دیاپازون اطلس موسیقی قرن بیستم آکادمی امید فدوی دیجیتال بیت کوین سکه دلار طلا ماینینگ آهنگساز شنوتو ناملیک استاد عرشیانفر صندلی پیکسل چرخ سلامتزی پوشه پادوک رادیو درخت اسپورت لاله آمپاژ روزن جارگوشه آوای مبهم مدرسه زندگی فارسی کانال انسانک چهار اثر فلورانس رازها نیازها نظامی گنجوی شهرام اسلامی رادیو گلی بازی زندگی هلی تاک خبری پادیو منیاز شمس و مولانا کتاب کست آی قصه دغدغه ایران ناجی بیشعوری مجتبی شکوری آدمیزاد درنگ گوش نیوش های دکتر شیری شازده کوچولو عشق رشدینو هفت جنایی مدیتیشن مثنوی خوانی میم طنزپردازی موزیک رادیو الهی قمشه ای سرگلزایی انسان در جستجوی معنا دو قرن سکوت هنر ظریف بی خیالی اقتصاد ایران در گذر از بحران مبل قرمز زیگموند فروید چارلز داروین اثر مرکب جنایی مختومه رمان ایرانی تاریخ بیهقی موسیقی سنتی ایران چهار میثاق کارکسب ماندولین نقال باشی چای با بنفشه خوانش کتاب برای انسان خردمند مثقال رابطه عاطفی دکتر علی بابایی زاد روشن شو تاریخ تمدن تجربه زیستی کتاب سخنگو آهنگ شب

بخشی از خاطرات مختار بدون سقف

من باید افکار پوسیده را درست کنم. نباید اجازه داد آدمها دستی دستی به جهنم بروند.

رفته ام سلمانی یا همان پیرایشگاه که پارسی گوها بیشتر استفاده می‌کنند. برای استاد سلمانی دارم می‌گویم: ببین اوضاع دختر و پسرها چطوری شده؟ ببین خانواده‌هاشون ولشون کردن اصلا نمیشه جایی نشست و چیز ناجوری ندید.

استاد سلمانی بد اخلاق است. پیر مرد می‌گوید: تو برو خود را باش.

بهش می‌گویم: ولی این درست نیست ما باید همگی با هم اصلاح شویم.

جوابم را نمی‌دهد. سشوارش را روشن می‌کند. برای این بحث دیگر صدا به صدا نمی‌رسد. با خودم و زیر لب می‌گویم: باید همگی همراه هم اصلاح شویم. چون وقت کافی نداریم. می‌روم توی افکارم. می‌گویم: باید یک عده را هم همراه خودم اصلاح کنم.

گفتم: صبح نزدیک است. مگه ندیدی همین چند وقت پیش پوتین، افسر سابق کا گ ب شروع کرد به قرآن خوندن؟

استاد سلمانی می‌گوید: خوب که چی؟

می‌گویم: که هیچی. دنیا عوض شده. اینا دلشون داره به سمت خدا پر می‌کشه، خدا بخواد آدم بشن.

سلمانی می‌گوید: بابا جان این یارو منو تو رو گیر آورده.

عصبانی می‌شوم. بلند می‌شوم. می‌گویم: چی میگی پدر جان؟ اینا دارن این همه به مسلمونا خدمت می‌کنن. یه خورده به جای سریال دیدن، اخبار ببین.

پیر مرد می‌گوید: نمی‌خوام دروغ بشنوم. الان نوه‌ام توی مهد کودک میدونه پوتین نمی‌خواد مسلمون بشه. بشین آقا جان کارت مونده.

توی آینه نگاه می‌کنم. یک طرف سرم هنوز بلند است. می‌نشینم تا کارش را تمام کند. پیرمرد عقلش زایل شده است. اسلام این همه سال بود و هست. هر روز هم اینقدر آدمهای عجیب و غریب جذبش می‌شوند که نگو و نپرس.

ازش می‌پرسم: پدر جان شما اصلا چیزی به اسم اسلام هراسی شنیدی تا به حال؟

می‌گوید: نمی‌دونم چیه ولی هر چیزی هست درسته.

جوابش را نمی‌دهم. لبخند می‌زنم. تصمیم می‌گیریم دیگر کاری به کارش نداشته باشم و سلمانی دیگری بروم.

جشن هالوین یا جشن آبانگان ایرانی

ما توی ایران دیگر آدمهای سالمی نیستیم. از روی خط افتاده‌ایم بیرون. یا به طرزی باور نکردنی محتاط و موافق تمام عقایدیم و حرفی جز-بی زحمت قلیون رو بده اینور – نمی زنیم و البته پشت سر برای فرد مورد نظر جهنمی درست می‌کنیم که داریوش همان موقع از وسط آتش پیدایش شود و بخواند: پشت سر جهنمه. یک جور که همه بگویند حیف شد که داریوش اقبالی با آن همه محاسن و کاریزما برای تدریس خصوصی کتاب هدیه‌های آسمانی انتخاب نشد. یا برعکس همیشه طوری حرف می‌‌زنیم که مثل شلیک گلوله، هیج گنجشک بیچاره‌ای روی درخت نماند و با کمال تعجب می‌گوییم: ای بابا من فقط یکی از گنجشکها رو هدف گرفته بودم. مذهب را برداشته‌ایم و گذاشته‌ایم توی قوطی و از یک قوطی دیگر –کائنات – را که صد البته موجودی احمق‌تر است جای آن برداشته‌ایم. دست از سریالهای احمقانه‌ی ایرانی شسته‌ایم و در همین فاصله که دستهایمان خشک بشود به خشم سریالهای ترکیه‌ای گرفتار شده‌ایم. سردرگمیم چون همین یکی دو نفر دور هم می‌رویم بیرون و به صورت گروهی غذا می‌خوریم تا چیزی به عنوان نهاد جامعه برای بچه‌هایمان خاطره نشود. #دورهمی #عمار_پورصادق #جمعه_شناسی #خودمانی #هالوین #جشن_آبانگان

هنرمند متوسط بودن غمگین است - پاره ی دوم

صبح به خودش گفت که باید مست باشد. دیگر قرارش از مست بودن، نوشیدن واقعی نبود. صبح دور خودش چرخید. به یکی دوتا گلدانش آب داد. چای دم کرد ولی ننوشید. همه‌ی کارهای عادی را نصفه کاره انجام داد. صبحانه را پخش کرد روی میز ولی نخورد. 
ادامه مطلب ...

هنرمند متوسط بودن غمگین است - پاره ی نخست

سالوادور اسم خودش بود.  رویش نمی‌شد اسم اصلی‌اش را استفاده کند. درد مفصل پا باعث می‌شد تمام روز را برود گوشه‌ای و منتظر باشد. 

اولین مجموعه داستانش را خیلی‌ها دوست داشتند.   ادامه مطلب ...

عشق و عرق و میل لنگ ارمنی ها

1- عرق خوب می خوای باید بری سراغ ارمنی ها. اگه  یه قطعه لازم داشته باشی مثلا میل لنگ که به  هر حال برای هر جنبنده‌ای توی جاده پیش می‌آد که باید یه روزی میل لنگ ببره، کافیه بری سراغ ارمنی ها. ولی با این همه حجم نذری که خوردیم، نوش جون، امکانش نیست سمفونی برای عاشورا رو از ارمنی ها نگیریم؟  

ادامه مطلب ...

تاریخچه کوچک طراحی مد و سوء استفاده های مردان

اگر از برخی کفشهای پاشنه بلند و البته رفتار صاحبان آنها دررنجید، بدانید و آگاه باشید که اولین بار مردها کفش پاشنه بلند را اختراع کردند. در آن روزگاران بیشتر برای قفل کردن کفشها در رکاب اسبها استفاده می شد. بعدها از بین اولیاء طراحی مد، باز هم این مردهای مستوجب آتش چنین ابزاری را در طبق مصرفی زنها نهادند. 

ادامه مطلب ...

عدالت اجتماعی و لگد کردن کفش در مترو

یک روزگاری همش دردمان این بود که عدالت اجتماعی چطور می‌شود؟ آفتاب رفت بالا و افتاد پایین و سالها گذشت. حالا تنها درخواستمان این است که توی بی آر تی یا مترو کسی طور ناجوری کفشمان را لگد نکند. یا این بخش آکاردئونی تعبیه شده در وسط اتوبوسهای دوتکه‌ی بی آر تی، وقتی اتوبوس توی چاله و چوله‌های تهران می‌افتد، تویش یه ماده‌ی خوش بو باشد، بلکه این نیم ساعتی که باید بوی حشره کش آمیخته به عرق یک شب یا دوشب و بیشتر مانده‌ی بغل دستی را بهتر تحمل کنید. خوب زمان دارد می‌گذرد یالا بجنبید و اولین کاری که به دردتان می‌خورد را انجام دهید. 
مثلا اگر قرار بود چند سال پیش کتابی را بخوانید، بدانید و آگاه باشید که اینکاره نیستید و به اولین کتابخانه‌ی نه چندان عمومی اهدایش کنید. یا مثلا اگر قرار است دوباره دهن بازکنید و بفرمایید که می‌‌خوام رژیمم را شروع کنم، بدانید و آگاه باشید که تمام تیر برقهای کوچه‌تان خبر دارند پس حداقل به شبکه‌ی بزرگ نیرو کمک کنید. پر حرفی می‌کنم اگر چیزی هست که شما ناخواسته واردش شده‌اید مثلا خدای ناکرده فر و فر سیگار می‌کشید بدانید که عزراییل اینقدر مشتری محکم و دست به نقد دارد که به همین سادگی سراغتان نمی‌آید پس الکی نروید سراغ ترک کردن. 
اعتراف می کنم یک بار کاغذ لای کتاب یکی از دوستانم را خواندم. او هم برگشت و کلی با این انگشته، اسمش چیه؟ انگشت اشاره اش نصحیتم کرد که حریم خصوصی و از این حرفها. من هم برای دفاع از خودم، چون آن موقع اهل مدافعه بودم، گفتم تو مثل این آدمهایی که توی مترو سر کفش لگد کردن با هم دعوا می کنند، رخ می نمایی. آن روز گذشت ولی امروز همین هم ازمان برنمی آید.

فوبیای تکنولوژی دارم

تصور کنید یک آدمی آنقدر کمال گرا باشد که تمام فیدهای خبری وسایتهای مهم را داشته باشد و هر روز هم بخواهد داستان غم انگیز خواندن تمام کتابهای دنیا و تسلط به زبانهای دنیا را در کنار ابرهای سوخته‌ی غروب با خودش برنامه ریزی و ارزیابی کند. چیزی نزدیک به جنون و تورم بیشتر و بیشتر.  
ادامه مطلب ...

پادشاهی بوتیکهای سال تحویل 94

نزدیک سال تحویل تقریبا همه از خواب زمستانی بیدار می‌شوند. این همه یعنی همانهایی که فید وبلاگشان را دارم از سر وظیفه‌ی طبیعی بالاخره چراغ را روشن کرده‌اند و هرکدام حداقل یک یادداشت زده‌اند. من هم این روزها درگیر دخترم هستم. باید ببینم دخترهای اینقدری چی توی مغزشان رد می‌شود. واقعا کانالم میزان نیست و اصولا خیلی وقتها آنها را under age  گرفته‌ام. بعضی وقتها بهم می‌گوید : من اینقدرها کوچولو نیستم. یا مثلا یک بار هم گفته بود:  منو اسکل فرض کردی؟ خوب. طبیعتا در این گونه مواقع آدم تسلیم می‌شود. دقیقا یکی که سالهاست مثل یک تکه گوشت توی فریزر نفتی خانه خوابیده است.    ادامه مطلب ...

سردر جدید دانشگاه تهران: خوابگردی پنج هزار تومانی شب عید

سردر جدید دانشگاه تهران  از این به بعد یک حدیث دارد: پنج هزارتومانی تبدیل به پنجاه تومانی سابق شده است. 

 همه رفتن کسی بالا سرم نیست کودک متقلب سر جلسه‌ی امتحان دارد اینها را با خودش می گوید ولی این دردی از دردهای شب عید و ترافیک بد موقع را درمان نمی کند. همین به موقع آمدن و رفتن تنها رهاوردی از زندگی روزمره بود که خودمان بلد بودیم ولی حالا این هم یادمان رفته و دل به دریای ترافیک می سپاریم. 

بند بعدی:  

به صفحه‌ی خوابگردی در ویکی پدیا سری می‌زنم. روحیه‌ی طنز ایرانی باعث می‌شود خوابگردی هم که به نظر خیلی جدی و مصیبت ساز است، شبیه جوکهای سید کریم، معکوس به عکسی از مردی که است که در حین خوابگردی دارد توی یخچال به قول یعقوبی می‌ بیست و پنجد- 25 

اصلا ول کنیم برویم یک جایی مثل همان برج میلاد  و یا دیگر مراکز فرهنگی، کمی هم – خوش به حال تکه سنگ- بخوانیم. 

ولی نه فایده‌ ندارد باید یک جور ترانه‌ی جدیدتر، منطبق با نیازهای جامعه بخوانیم. 

- مثلا کی از پشت لباستو می‌بنده؟ 

: نه لباس ملت در جدید مثل کلاه ملت در قدیم است. 

- یعنی چی؟ 

- یعنی زیاد نمیشه بهش دست زد. نه میشه برداشت نه میشه گذاشت. لباس آن هم از پشت هنوز سوژه‌ی هالیوود برای نشان دادن تباهی خانواده‌ها و در کل مصداق کامل بی وفایی است. 

- بی وفایی را ولش. 



بند بعدی :  رول آپ: roll up 


به پولدارترین مرد عالم یعنی، دوباره بیلگیتس- پیشنهاد می‌شود جهت هرگونه عدد سازی سریع برای کلیه‌ی کارمندان اداره جات، این تابع برای کاربردهای متنوع و احتمالی آن و به عنوان محبوب‌ترین تابع اکسل، به مجموعه‌ی فرمولهای اکسل اضافه نماید. اینگلیزی زعیف بنده را ببخشید: 


Dear  Mr.windows for ever  man,

    please add some cute Function to excel 2016  To Roll Up any number a fagging mankind 

could handle his or her time shit and other shits of reports 


sincerely your for ever windows copier 



کارمندی: کتاب پی پی جوراب بلند

کارمند شده‌ام.  کارمند یعنی مورچه ای که توی لوله ای به نام دستگاه اداری در حال تقطیر فکری است ولی خودش خبر ندارد و دارد از آفتاب، که همکار لوله است، لذت می برد. کسی که فراموش کرده این همه سال کارهای مشاوره‌ای انجام داده است. دیشب تا دیر وقت با خواهرم درباره‌ی روزهای نه چندان قدیمی مثل پارسال صحبت می‌کردم. مثل یک دریانورد که هر روز با خطر و هیجان دست به گریبان بوده است. 

 بعد از آن خسته شده  و از دریا خواسته تا یک جای خوب ببردش. دریا هم پرتش کرده است توی یک ساحل کوچولو یا متوسط و شاید هم بزرگ که مثل جاهای دیگر، البته خبری درآن نیست. یک محیط شبه نظامی که اگر توی بازه‌ی هشت تا هشت و نیم از پله‌های پوسیده و چوبی شرکت ساحلی شیک و زیبایتان بالا نروید. سه برابر از حقوقتان کسر می‌شود. اگر یکی دوست داشت گوشه‌های تیز بی‌شخصیتی و بی مهریهایی که توی بچگی و بزرگسالی‌اش را دیده‌ است، برایت رو کند. تو هم باید به توصیه‌ی مفاتیح الجنان سازمانی، به بی‌فایده‌ترین جایت دایورت کنی. سازمان به صورت پیش فرض یعنی: ما خوبیم، اونا عنن. این واقعیت، سطوح و ابعاد مختلفی از بالا تا پایین‌ترین سطوح ایرانی‌اش دارد.  البته فعالیتهای دیگری هم برای رابینسون کروزوی این ساحل متوسط رو به بالا، وجود دارد: فراز و فرودهایی مثل رفتن به نمایشگاه و شرکت در کنسرت روزبه نعمت الهی. این جور جاها، دل سوخته‌های کارمند، وقتی چراغ خاموش می‌شود، مثل یک مجلس سینه زنی، می‌افتند به هیجان، دختر و پسرها، بخشی از آهنگ را فریاد می‌زنند. حتی یکی دو تا از کارمندهایی که چند دست کت و مانتوی نمایشگاهی، بیشتر پاره کرده‌اند، ممکن است، همراه شوند. به هر حال، همان یک شب شورش توی نظام کارمندی، هم باعث می‌شود آرامش به باشگاه هواداران برج میلاد برگردد. شاید این طور باشگاه‌ها ضمیر ناخودآگاهی از علاقه به آلت رجولیت تهران باشد که لابلای روزهای پر اصطکاک، روتینها و دیسیپلینهای ویرانگر  جریان مدرن- کارمند کنی- رخ پنهانش را بیرون می‌دهد تا هوا بخورد. کمی از این هوای مصنوعی و تمیز که صورت حساب ابرهای بارورش هم فردای روزش توسط خبرگزاریها برای مصرف کنندگان ارسال می‌شود. 

کتاب پی پی جوراب بلند را فقط و فقط در جهت اعتراض به ارزشهای بزرگسالی، مطالعه نمایید. 





پ.ن: شما یادتون نمی آد ولی اون موقع ها پاکت سیگار بهمن 22  تا نخ داشت. 


محکوم به خوش اخلاقی، خود کشی نهنگهای جامعه شناسی

1- خیلی وقتها بداخلاقم. اگر دخترم دوم دبیرستان بود، مانعی نبود با لبهای غنچه شده عکس بگیرد ولی سعی نمی‌کردم با حرفهام طوری برایش قهرمان یا ضد قهرمان بشوم. البته پدر بزرگش لابد می‌رفت برایش ضد قهرمان را بازی کند. به نظرم اطرافیانم از دیدن من دستخوش تردید می‌شوند. الان حالش خوب است؟ الان باهاش صحبت کنیم یا کم محلی می‌کند و می‌رود؟ چطور می‌شود که می‌رود توی خودش. باید با تراکتور چیزی را از دهنش کشید بیرون.  

 حتی سر بالا کردنش هم اینطوری است. واقعا سخت‌ترین کار دنیا همین توی چشم کسی نگاه کردن و حرف زدن است. به همین دلیل باید بروم سراغ آن چیزی  که اوایل بهش می‌گفتم نوشتن. سعی کردن به نوشتن نبود بلکه  نوشتنی واقعی بود. الان پنجره باز است. هر چیزی می‌نویسی هر چند نفهمند ولی تمامش را می‌شنوند و کارت ساخته است. یارو پاک دیوانه است. کم خوابی را بهانه می‌کنم. کم خوابی و آشفتگی باعث شده در اولین نگاه به نظر کسی برسم که می‌تواند به همین خاطر پرخاش‌گر باشد. من اصلا اینطوری نیستم ولی اینطوری به نظر می‌رسم. از دستم در می‌رود. کلمه‌ها. امروز به موطلایی شهرمان سلام نکردم. اینقدر بد یا خوب نیست. یک دختر معمولی هست. هزار تا همکار معمولی دارم با خوبی و بدیهای فراوان. نمی‌شود. از همه‌ی ستایشگران فرار می‌کنم. ستایشگرانی که هم صحبت خوب می‌خواهند. از شنیدن حرفهای هجو بیشتر از طنز خنده‌شان می‌گیرد. غصه‌دارِ حسابی هستند. اما من آنقدرها نه طنز بلدم نه هجو. به نظرم تنها چیزی که دنبالش هستم زندگی است. 

تصمیم دارم مثل طلبه‌ها به اندازه‌ی چهل روز جلوی درب خانه‌ی خوش اخلاقی را آب و جارو کنم تا بلکه به خوش اخلاقی عادت کنم. محمد امین هم اینطوری و در نهایت یتیمی شروع کرد و برای خودش سرمایه‌ای دست و پا کرد. 


2- یوسف اباذری جامعه شناس درباره ی پدیده ی مرگ مرتضی پاشای حرف زده است. اینقدر این فضا بدیهی است که حوصله ی مرور هزار باره اش را ندارم. همان سناریوی همیشگی. مثل سریالهای پلیسی هزار بار سانسوری که فقط آدمهای بازنشسته جلوی تلویزیون تماشا می کنند.  یک جامعه شناس محترم که سالهاست می خوانیم و تعقیب می کنیم در پدیده ای به نام خود کشی نهنگها شرکت کرده است. خود کشی نهنگها یعنی اوضاعی که روشنفکر برای کشف و بیان حقیقت در تنهایی نزدیک به مطلق سیر کند. طوری که بعدها سیمین دانشور برود دست فلانی را ببوسد و اذعان-state-  نماید: شما خیلی آوانگاردید. ما بدون گارد با ملت صحبت می کنیم. بدون گارد و آوانگارد هر دو سیر طبیعی خودشان را طی می کنند. کسی که حرف می زند اولین شلیک را کرده است. برای همین امکانش هست که برای این همه گلوله ی در پاسخ، جوابی نداشته باشد. 

عضلات صورت کاملا رنگی رنگی است

آدم 200 تا عضله روی صورتش دارد تا در مواقع ضروری این لشگر خسته را حرکت بدهد و به طرف مقابلش بفهماند  که دارد حظ فراوان می‌برد یا از دروغهایی که تحویل داده، حسابی ناراحت است. اما کلی از عمر باید صرف شود تا بتواند تمام حرکات خودسرانه‌ی اینها را خنثی کند. بشود یک آدم جا افتاده که می‌داند توی 200 تا، یک نافرمان کافی است که همه چیز را خراب کند. حالا آقایان که ریش در می‌آورند داستانشان فرق دارد یعنی طوری می‌توانند اینقدر ریششان را نزنند که تقریبا هیچ جایی برای دیدن حرکات این شورشیان گاه و بی گاه وجود نداشته باشد. اینطوری ما از اوایل سنین نوجوانی که علاقه نداشتیم کسی به آب انبار ما سرک بکشد و هرچه دار و ندارمان را دید بزند رفتیم توی کار ریش. البته شروعش خیلی بد بود. مثلا از زیر گلومان انداخته بود توی خاکی و آمدنش تا روی گونه خیلی طول می‌کشید.  

 می‌شد با استفاده از تولید جرقه‌های کوتاه و بلند توی هوا کلی طعم دهانم را که انگار کلی توی آب داد زده باشی و فک و دهانت درد گرفته باشد، عوض کند. طعم هوای یونیزه‌ای را که توی رنگ آبی جرقه‌های یک طوری دیگر از بقیه‌ی طعم‌ها بود دوست داشتم. داشتم فکر می‌کردم مثلا از این هوا که چشیدم دیگر برای آخرین بار از دیر بیدار شدن و بهت زدن توی صورت مردم یا مثلا کم رویی و خیلی از قوز و قنبر‌های غیر قابل شمارشم کم می‌شد. درست می‌شد که هیچ کسی دهان کسی را بو نمی‌کشد تا دقیقا بفهمد چی‌در می‌آورد و کجا مصرف می‌کند. برای همین رفتم سراغ کابل بغل کنتور برق توی حیاط که کنار گل و گیاه حیاط قدیمی باغچه‌مان بود البته حیاط قدیمی فقط گواه تاریخی دارد و اصلا از دید من خیلی قابل محسابه نیست که قدیمی  درست یعنی چی؟ اگر چیزی که هر هفته دوبار قیمتش عوض می‌شود را بخواهی رصد کنی، هر چیزی می‌تواند قدیمی بشود. یعنی مثلا کافی است از یکی از همین شیرینی‌های نقره پیچ غافل بشوی و بعد یکهو ببینی شرکت مربوطه قرار است برای دخترش توی زعفرانیه یک فلت خیلی جمع و جور بخرد و نیاز مبرم دارد تا سبیل ددی این وسط محفوظ بماند. همین‌ها ساده‌ترین اوضاع و شرایطی را داشتند که آدم را وا می‌داشتند تا مثل سگ کار کند و برای قدیم و جدید تره هم خرد نکند. یعنی زل بزند توی صورت مردم و مات برود که چه دردی دارند اینها که سر بی‌سوادیشان هم که شده باربری توی بازار هم برایشان سر و ثروت جمع و جور کرده است. برای انجام نقشه‌ام زدم به پشت بام. بام ما فضای سیمانی کمی بود که به همان بی قوارگی مال همسایه‌ها باید برای پایین و بالا رفتن از یک سری پله‌ی زیاد با شیب خیلی زیادتر رفت و آمد می‌کرد. ولی خوبیش این بود که بارک بود و می‌شد دستت را بیندازی به دیوار های بغل تا پرت نشوی بیرون. البته خیلی پله داشت. یعنی هر پنج شش متر یک تنه درخت دو سه ساله نهاده بودند توی دیوار که می‌شد تنها  دلیل نریختن دیوار دو طرف روی هم باشد. اینقدر بالا رفتن از این مسیرعجیب بود که گاهی جهت جاذبه زمین را یادت می‌رفت و فکر می‌کردی در امتداد افق دارد تو را می‌کشد. ولی به نظر این برای خاطر این بود که همیشه یک جاذبه‌ای مرا به کوچه می‌کشید ومی‌خواست دستم را بگیرد و ببرد بیرون اما همینکه پارا بیرون می‌گذاشتم و بیشتر از 10 دقیقه مشغول می‌شدم، به رفتن تا سرخیابان، نظرم به برگشتن بود. کم رمق هم نبودم بلکه دایم به فکر خوابیدن بودم. انگار روز و شب می‌خوابیدم و بیشتر وقتها از پر خوابی سردرد می‌شدم. همش هم پله‌های موزاییک دار از زیر پایم در می‌رفت وخودم را به سختی مهار می‌کردم. البته توی خواب اینقدر از سر شب می‌رفتم پایین که  تا خود اذان صبح یک 100 تایی پله انگار مانده بود. حتی خیلی از وقتها رعد و برق می‌افتاد و از تمام اینها توی خوابم عکس می‌گرفت. ولی حیف که جایی نمی‌شد ظاهرشان کرد  و به کسی به عنوان مدرک نشان داد. چرا من؟ چرا باید شبها این همه پله‌ها را گز می‌کردم. اول دلیلش را پر خوری گفته بودند و ما هم گوش دادیم و قبل سیر شدن و زدن لقمه شرمندگی دست از غذا کشیدیم اما چیزی نشد. اما از پشت بام رفتنتم توی خواب نگفتم که یک وقتی هم روز بود به نظرم همین عین واقعیت یک جنازه هم دمر افتاده پهن آفتاب بوی الکلش زده بود بالا انگار هم خورده بود و هم ریخته بودند روی تنش بعد که دقت کردیم د یدیم توی آفتاب دارد شعله‌ی آبی و گاهی سرخابی می‌دهد طوری که  خیلی معلوم نبود به خاظر آفتاب زیادی. بعد اصلا چشممان سنگین شد ولی گرفتیم که خودمان هستیم که داریم شعله می‌کشیم و کاری ازمان ساخته نیست. انگار چسبیده باشی به پشت بام. مثلا 200 میلیون تومان تراول را توی یک کیفی محکم چسبیده باشی و دمر افتاده باشی رویش. حالا این سوختن اصلا معلومت نشده باشد. یعنی پالتویت برای خودش بسوزد و تو همینطور که پلکهایت سنگین‌تر است خوشحال ِپیش خودت لبخند بزنی: پشم است. زود خاموش می‌شود. اصلا فوقش می‌روی پشت سوخته‌ات را جراحی پلاستیک می‌کنی. اصلا پشتت مهم است پوست داشته باشد؟ بعد همین طور یک وری نگاه به آسمان کنی و یک ستاره انگار که کامل سوخته باشد بیفتد پایین و چیزی از سوسویش نباشد که یعنی اول شب اینطوری شده است و ماجرای سوختن اینقدر طول کشیده است که شب شده است؟ اصلا توی خواب و بیداری هم هی چشم بچرخانی که ای بابا این ستاره همینجا بود، حالا چی شد؟ و همه چیز را توی همان خواب بندازی تقصیر نوشتن. که لالت کرده‌است و به وقتش حتی نمی‌توانی فریاد بزنی و کمک بخواهی و منتظری چاپ بشود تا کسی صدایت را بشنود. حالا اینقدر سوخته ام  و نازکتر و پهن تر و بی‌شکل تر شده ام که محال ممکن است که از پشت بام و از آن پله های باریک بتوانم پایین بروم. واقعا خیلی غم انگیز است. باید تا ابد اینجا روی پشت بام بمانم. نهایتا بتوانم حیاط خودمان یا دیگران را ببینم ولی توی اتاقها معلوم نیست. دلم برای همه چیز تنگ می‌شود. حتی به زحمت ممکن است کسی که آمده روی پشت بامشان قیر گونی را نگاه کند و یا دیش ماهواره را انگولک کند، باورش بشود که یک تکه ی بی شکل و ورقه ای که دارد بهش سلام می‌کند آدمی باشد که سوخته و همانطوری مانده است آنجا. اگر باور هم کند باز هم باور نمی‌کند نشود چنین آدمی را آورد پایین و کاری برایش کرد. اما برای من تا قسمت زیادی عادی‌تر است که مثلا پدرم خیلی حوصله‌ی تغییر اوضاع را نداشته باشد و همینطوری مثلا همکارهایش بیایند توی کوچه دلداری‌اش بدهند که پسرش اینطوری شده است ولی خودش هم خیلی ماه است. زود قبول می‌کند که آره دیگه چی کارش کنیم؟ 


پشمک حاج عبدالله: آب نبات ابریشمی و جاده ابریشم

پشمک!  ما اسم صوت درست و حسابی نداریم ولی اگر خدا قبول کند و فرهنگستان زبان فارسی صحه بگذارد این یکی خوش قواره است. با خودتان تکرار کنید: پشمک! پشمک! پشمک!  آهسته. بلند. کوتاه و عطسه مانند. کامتان شیرین می شود.بدون فیل تر تجربه کنید. 

ما ایرانیها بهترین چیزهای خودمان را زیر پا می‌گذاریم. بعد دوست داریم به عنوان صادرات از همین فرش ایرانی صادر کنیم. مهم نیست. چون الان محصولات بهتر و غمگسارتری مثل پشمک حاج عبدالله روی کار آمده است. یک حبش را می‌گذاری توی دهانت غم و قصه‌ات آب می‌شود. اگر همان وقتی که داری گلوله‌ی پشمک را نزدیک دهانت بالا برده‌ای، باران بگیرد. پیش سینه‌ی پیراهنت هم گه کاری می‌شود. پشمک حاج عبدالله باب الحوائجی است برای روزهایی که هیچ طعمی جز چای اداره و قهوه‌ی شرکت نداری. پشمک حاج عبدالله با نشان خانواده‌ای که دور هم دارند پشمک می‌خورند، آدمی را در بین این همه آدم متمایز می‌کند. بقیه‌ درباره‌اش می‌گویند: ببین اصلا این تفریحش هم با ما فرق داره. 

هنرمند گرامی! پشمک حاج عبدالله امورات دنیایی شما را به بهترین و سورئال‌ترین وجهی حل و فصل می‌کند. زمانی که گلوله‌ی به آن بزرگی و شیرینی یکهو در دهان آب می‌شود، هیچ تصویرسازی نمی‌تواند توی دهان کسی ازش فیلم کوتاه هم بسازد. شاید آینده و شاید سبکهای Oral Picturing   بتواند گویای این پرفورمنس به یاد ماندنی با دوستان باشد.  

اصالت دیدگاه را در پشمک حاج عبدالله بجویید. برای دلجویی از آدمهای تلخ کام، حتما دست جمعی متحد شوید و پشمک حاج عبدالله نوش جان کنید. پشمک حاج عبدالله با نگاهی نو در وفاق ملی ایرانیان سعی دارد اولین همایش تنوع محصولات پشمکی خود را در برج میلاد تهران برگزار نماید. پشمک حاج عبدالله در قطع سطلی برای جمع شما مناسب است. پشمک حاج عبدالله لقمه‌ای را نیز نبینم توی خیابان و تنهایی سق بزنید. 

برای ساختن بهترین لحظه‌ها، پشمک بهترین وسیله‌ی گشایش ذهنی کلامی برای هنرمندان، مهندسان، پزشکان، دوستداران و ناز خوردگان است. پشمک حاج عبدالله رفیق قدیمی بابای شماست. پس احترامش را حفظ نمایید و همیشه به خاطر داشته باشید پشمک یعنی زندگی، زندگی یعنی پشمک. 


پشمک موجود ملایمی است که اصلا فصل ندارد. سرما و گرما بارش نیست. پشمک با عبور جریان مرطوب و گرم بخور می گیرد و باد می کند وحجم پیدا می کند. پشمک حجم یافته از تنقلاتی است که از اساس و اولین بار توسط آریایی ها اختراع شده و مورد کشت و تکثیر قرار گرفته است. پشمک را گاهی آب نبات ابریشمی نامیده اند که نشان دهنده ی تعلق تمام و کمال آن به جاده ی ابریشم است. ما نباید با تلخ کامی، کام خود و جهانیان را تلخ نماییم به همین مناسب تصحیح شعر: 
هستی از ما پشمک خورده، ما از هستی و باقی ماجرا.

حسابداری ملی : تعقیب اخبار روزانه مهم تر از افسردگی است

همینکه بتوانید اخبار روزانه را تعقیب کنید و بهترین و متنوع ترین و  به اصطلاح رنگی ترین سازمان و مدیر و مسئول هفته را پیش خودتان پیدا کنید کلی از افسردگی را به شکل برگ چال کرده اید تادر زمان مناسب تبدیل به کود مقوی برای زندگیتان بشود


مثلا اخبار اخیر اینطوری بود: 

  

1- در آزمون دکتری مدیریت، گرایشهای مالی و کار آفرینی دوباره به رحم مدیریت برگشت. این دو قلوی تازه از مادر جدا را به جایگاه اصلی خودشان بازگرداندند. به نظر توی هوای آلوده و سرد تهران این کار لازم می رسید. 


2- وزیر بهداشت فرمودند پزشکها می توانند دوتا بچه و بیشتر داشته باشند. خوب هر آدم سلیمی می پرسد چرا؟ اگر نظر جناب وزیر به مکنت و توانمندی برای تامین مالی بچه باشد، خوب آرایشگرها و سلاریوم دارهای کشور خیلی تامین مالی بیشتری دارند. حتی مادر بزرگ ما یک زمانی از توی فیلمهای دوره قدیم برایمان می خواند کادیلاک شورم. دارم می بینم اینقدر هم بد نیست. یک کسب و کار با درآمد آنچنانی است. 



3- برنامه ی شبکه دو یک مجری - نامداری پریم- دارد و برنامه امشب راجع به شارلاتانیزم در جراحی پلاستیک و زیبایی بود. 

مهمان برنامه طبعا دکتری از همین صنف محترم پلاستیک و زیبایی بود. اما مهمان ویژه این برنامه اولین بانوی جراحی پلاستیک شناخته شده در ایران بود. خانم شراره رخام در جواب سوال، اگر به گذشته برمی گشتید، ساده فرمودند هرگز این کار را نمی کردم. 


4- دوباره وازرت بهداشت : من خودم سالمم، وزارت خانه ای بیمار دارم. 


5- سایت خبری خبرنگاران جوات به تازگی توانسته است رکورد جواد بازی را بشکند. ایشان را تعقیب نمایید و محض نمونه یک خبر رنگین و سنگین و حرفه ای برای ما ارسال نمایید. 


6- سایت آپارات در جهت - انجمن دوستی جوانان ایران و آمریکا- سپیده خانم یا همین سپیده خالی را به جوانان ایرانی عزیز عرضه نموده اند. ایشان علاوه بر شیرین زبانی در سن 21 سالگی تحصیلات پلیتیک و سولوژی را در فاکولته های آمریکا می گذرانند. به علاوه خانم پرستو - توی- آپارات - سرچ کنید- توانسته اند جامعه شناسی خودمانی ایرانی ها را در آن سوی آبها به ایرانیان این سوی ابها عرضه نمایند. با تشکر 


7- هر چقدر هم حسابداری ملی بخوانید باز هم از این یکی سر درآوردن سخت است. بدهی دولت به تامین اجتماعی و برعکس، پدیده ای است که به صورت رفت و برگشتی انجام می شود: دولت 50 هزار میلیارد تومان(50  بزبزی) به تامین اجتماعی بدهکار است. توضیح اینکه بزبزی واحد پول مناسب برای حسابداری ملی است. 


8- 5 آذر هیچ مناسب خاصی ندارد فقط آقای دکتر احمدی نژاد باید به دادگاه برود و حتما باید حاضر شود که به دادگاه برود و اصلا غیبت نداشته باشد. 




قدم آذر خانم به اس ام اس های پاییزی

1- قدیمها وقتی پاییز بود ولیز بود، خیلی نوستالژیک تر بود. شاید الان اینقدر از این نوستالژی توی کوره انداخته ایم و گرم شده ایم که تمام شده و رفته است پی کارش. این یعنی رو تختی ات را جمع کن و وارد دوره ی دیگری بشو.  مثلا به عنوان داستان نویس سفر برو یک کشور خارجی و داستان نویسی ات را ادامه بده تا رستگار شوی.


2- احتمالا، سال سال این چند سال، یک جور جای خالی توی تقویم بوده در مقیاس سال که دهه 60 یادمان رفته است و دوباره سال سال باید یاد آوری کنیم که : بابا جان پوست ما به اندازه کافی کلفت است، هر چقدر که آن موقع بچه تر بودیم. 


3- روزی روز گاری... هیچ قصه ای در کار نیست، البته جز امیدواری از آمدن دوباره شنبه، که این شنبه در مقیاس دولتی قرار است سال 93 معیشتی باشد. ما که کلی نرمش قهرمانانه کردیم و داریم می کنیم تا این یکی شنبه برسد و داور سوت حرکت را بزند، تازه ببینیم چند چند هستیم. 


4- اخیرا معلوم شده است مردم سرمایه را خیلی دوست دارند ولی با سرمایه دار so so  هستند. به بیان دقیق تر - بابک زنجانی را خدای ناکرده به صورت مخفف و صمیمی : بز صدا می زنند. 


5- بهترین محرک اجتماعی در ایران شکلش اینطوری است، افزایش جریمه به خاطر نبستن کمربند ایمنی: اگر به دنبال پارادایم اجتماعی هستید، لطفا همین قسمت را انگولک بفرمایید. بسیار جواب می دهد، حتی شما مسئول عزیز 



6- ای کاش طعم را از دست نمی دادم. این روزها به شدت به آنها که در حال یادگرفتن هستند غبطه می خورم- عقل کلی - دردسرش همین است. عمار پورصادق به شدت سعی می کند عقل کل باشد و متاسفانه همینطوری هم هست:)  

اصلا در همین  رابطه کلی رفیق عقل کل دارد که سن و سالی هم ندارند و می خواهد یقه شان را بگیرد و تکانشان بدهد : مردک - جنسیتی اش نفرمایید- تو چرا اینقدر عقل کلی؟ آدم به سن تو باید دنبال ددر دودورش باشد و بس، برود حالش را ببرد، هنری ادبیاتی، شب شعری چیزی برود ... لامصب ها نمی روند. همه شان اینجا دکان جدید زده اند و کار و کاسبی ما را از رونق انداخته اند. به بچه های ایران افتخار خشک و خالی می کنم. 


گفتگوی نوح و پسرش- نسبیت

1- چند وقت پیش 3  تا ویدئوی محسن نامجو که گذاشته بودم توی سایت آپارات را به دلیل مغایرت با قوانین حذف کردند. البته کارنامه بنده این جاست: 

 

زلف  

گیس 

ترنج 

به نظر ترجیح این است که مردم کچل باشند و ساسی مانکن و حسین مخته گوش کنند و کلیپهای هندی و آخرین سجده فرهاد مجیدی گوشه زمین را نگاه کنند. این اواخر هم از چنین جایی چیزی دیدم شبیه اینکه یک عده آدم را دم دستشویی نشان می دهد که دارند تمام - اشعار در وا کن- را دم دستشویی و آفتابه به دست می خوانند. از شهرام شب پره بگیر تا کویتی پور...  


2- درباره مرگ یزدگرد هست که یک آسیابان به طمع پول طرف را شبانه توی کلبه ای در حال فرار به مرو می کشد. تراژدی مردن نیچه خیلی ساکن تر است. انگار شرقی ها کلا همیشه طریف تر قصه سر هم می کنند. یک بار هم این را از عباس معروفی و درباره تفاوت اسطوره های شرقی و غربی در - این سو و آن سوی متن - دیدم. در مقایسه:  اسفندیار از چشم بی بصیرت می شود  و آسیب پذیر است و اما  آشیل که از ناحیه ای بی ربط توی تاندون پایش آسیب پذیر است، هیچ خوانش اینطوری ندارد یا من ندیده ام. همینطوری است که تراژدی مدرن شدن توی شرقی ها خیلی ظریف تر است. یعنی همه مثل اول شاهنامه می دانند که جماعت مدرن کلی از آدمهای نسل قبل و تفکراتشان را با بی رحمی دور می ریزند. 


3- 



-پسر بیا سوار شو! داری، در جهالت و بی بصیرتی به هم پاشنده ی خودت داری غرق می شی! 

پسر - پونی تیل و چهار شانه - در حالی که با سگش بازی می کند- سگ از داستان اصحاب غار همینطور توی دست و پای شعرا و غیره ول است- سرش را بلند می کند و می گوید: 
نه پدر اینطوریا هم نیست. غرق شدن یه چیز نسبیه! مثلا در آینده کشوری هست که هر چقدر بی بصیرتی و تورم 14 برابر متوسط جهانی داره، غرق نمیشه! پدر من هم همینطورم، هیچ وقت قرار نیست غرق بشم. اهل جفت یابی هم نیستم. شما برید! 

زن نوح چادرش را سفت می کند و صدا می کند: حاج آقا ولش کن بیا بریم
در ادامه بقیه ی جفتها هم سوار می شوند.