ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
سالوادور اسم خودش بود. رویش نمیشد اسم اصلیاش را استفاده کند. درد مفصل پا باعث میشد تمام روز را برود گوشهای و منتظر باشد.
اولین مجموعه داستانش را خیلیها دوست داشتند. تقریبا هر موئنثی که بعدها یا دیدشان یا تلفنی طعم لبهاشان را حدس زده بود، کارش را دوست داشتند. افتاده بود به خاله زنک بازی. از همه جا پیدایشان میشد. تنها چیزی که جلوی خاله خان باجیها را میگرفت سکوت معنیدار و یا اصلا از بیخ بی معنی بود. یک عده دایم میگفتند: همش لفاظی است. کلمههای قشنگ را کنار هم چیده است. طوری از سر و کولش بالا میرفتند که نمیشد فهمید وقتی تلفنی، آخر شب با یکی دیگر صحبت میکنند اینطوری دربارهی کتابش بگویند. برای همین ساکت شده بود. ساکت شدن یعنی اینکه دیگر علاقه نداشت به زودی برود سراغ کار جدیدی و باعث اتفاق جدیدی بشود. متوسط بودن یا حداقل متوسط به نظر رسیدن را انتخاب کرده بود. مثل همه دختر بازی میکرد. مثل همه میرفت کافه مینشست و عین همان مکث و اداها موقع گفتن دربارهی یک کتاب که تازه خوانده بود یا خیلی وقت پیش از این فقط ورق زده بود را در پیش میگرفت. در پیش گرفتن یعنی کیفت را برداری. ساندویچ خانگیات را برداری و صاف سر ساعت بروی مدرسه. اگر شد. دیر بروی. توی مدرسه با کاغذ بمب کاغذی آبکی درست کنی بندازی توی توالت، بالا سر همکلاسیت و بعدها توی خیابان وقتی طرف را دیدی. بخندید و به یاد گذشته و مدرسه، بین خودش و زنش یک راز قدیمی را با یک لبخند رد کنی برود. بعد مطمئن باشی. طرف میرود برای زنش از این بازیهای آن موقع تعریف خواهد کرد. متوسط بودن مثل این است که توی پاییز و بهار پتوی بهار پاییزه استفاده کنی. نه خیلی گرمایی و نه خیلی سرمایی. طوری شده بود که بعد از هر بار کافه روی او را به شکل یک آدم متوسط در حال مکالمه با خوانندههای داستانش، آن هم تلفنی میدید. هربار هم به این جمله لبخند میزد: متوسط بودن غمگین است. اولین شبی که نشستند دور بچههای اکیپ کافهشان اینطوری به نظرش رسید که باید علی القاعده دربارهی یک اتفاق مهم صحبت کنند. اینکه منتقدهای آن هفته، وقتی کار دومش داشت بیرون میآمد حسابی اذیتش کرده بودند. انتقادها و یاوههای بیهوده. دوباره گفته بودند: دوباره. انگار نه انگار از هر چند تا نویسنده، فقط یکی میتواند موفق شود کتابش را چاپ کند و بیرون بیاورد. نمیدانست شاید هم اینطوری نبود. به هر صورت صبح شد. آن شب طولانی که خوابش نمیبرد بالاخره هر طوری بود صبح شد. من دربارهی آن شب چیز بیشتری نمیدانم.