رضا عطاران سابقهای طولانی در دفع و تخلیه دارد. یعنی هرگاه ساخته است هیچ گاهش بدون نشان دادن سفیدی لعاب دار سنگ توالت نبوده است. یک عصر ماه رمضان هم مانده بودم محل کارم. پروژهای بود که با یکی از وزراتخانههای محترم داشتیم. ادامه مطلب ...
سالوادور اسم خودش بود. رویش نمیشد اسم اصلیاش را استفاده کند. درد مفصل پا باعث میشد تمام روز را برود گوشهای و منتظر باشد.
اولین مجموعه داستانش را خیلیها دوست داشتند. ادامه مطلب ...
همه داشتند به دوربین لبخند میزدند. من هم تصمیم گرفتم همان عکس را بردارم. لااقل میشد سالها بعد هم کلاسیهایم را توی یک اردوی کنار دریا به خاطر بیاورم. هنوز میتوانم صورتهای ادامه مطلب ...
بعضی داستانها که توی واقعیت اتفاق می افتند رو خیلی سخت میشه توی یک فیلم هری پاتری هم باور کرد. بچه که بودیم توی دفتر مدرسه مان یک کره جغرافیایی بود که خیلی بزرگ و دارای برجستگیهای زیادی از ارتفاعات کوهستانی بود. ادامه مطلب ...
بهترین روش کسب محبوبیت در جامعهی از بیخ و بن دروغ زدهی ایرانی همانا تکنیک بسیار مودب بودن و در نهایت موش مردگی است. یعنی هر چیزی شنیدید، دیدید، بر سرتان آمد خودتان را به نزاکت و موش مردگی بزنید. ادامه مطلب ...
وقتی دو تا گرگ به هم میرسند یاد تنهایی شان میافتند همدیگر را در آغوش میگیرند. گرگها با چشمهای درخشانشان. فقط با همان چشمها این کار را میکنند و اصلا باهوش تر از این حرفها هستند که هم پیمانی خویش را به این ترتیب لو بدهند. برای گرگها شکار توی دسته های هفت تایی معنی دار است. گاهی هم همین گرگها نوستالژی بی رفیقی و تنهایی میگیرند
ادامه مطلب ...حالا ما نوجوان بودیم مثل همهی شما. آن موقع موبایلی هم نبود که فیلم بگیریم ولی اصولا -بی دستی- اوج کار بود. ممکن بود یکی با دست راست براند. یکی با دست چپ هدایتش کند ولی بی دستی اوج تعادل نیروهای خیر و شر در نوجوانی ما بود.
ادامه مطلب ...مصاحبهی حمید لولایی را توی برنامهی گلخانه دیدم. چقدر پوچ گرایی بزرگی را توی سکناتش میشد یافت. تلخ و همانطور اهل مفت آباد. آدمی که از اول هم تحویل گرفته نشد و حالا هم به همان بداخلاقی تحویل گرفته نشدن بازگشته است. مثل کیمیایی که احساس تنهایی شدیدی میکند از اینکه هنر را بخشی از زندگی میداند
ادامه مطلب ...خانهی آدمهای کم درآمد همیشه شلوغ است.اگر پدر خانواده بیکار یا ماموریتی باشد همینطوری است. همیشه یک چیزی زیر چکش دارد درست میشود. یا اهالی خانه دارند با صدای بلند هیجان فوتبال را قورت میدهند. حتی بچههایشان هم همیشه باید یا یک چیزی بلمبانند و یا توی کوچه بازی و سر و صدا کنند. عصبانیت نقش دیوار اتاق است. حتی ممکن است هم پیالهها هم دیگر را در یک خانه اجارهای قراضه پیدا کرده باشند. اکبر آقا خونمون یه واحد خالی داره.
ادامه مطلب ...چند تا قانون است که موقع خوردن فست فوت باید رعایت کرد. اول اینکه خواهشمندم اگر زیر هجده سال هستید هیچ و قت فست فوت را سر سفره میل نکنید. موقع خوردن فست فوت به نام خدا نفرمایید.
ادامه مطلب ...یک راه مهم برای سرگرمی فامیلی ما بجز دعا و هیات و تسبیح و آش پختن و ... ، به نظرم اولش خیلی نمیرسید ولی حالا دارم میبینم فامیل ما خیلی سرگرمی داشتند، بازی منچ بود. در حقیقت این سرگرمی مهم در آن روزها و بین خاله خانباجیهای مشهور فامیل به صورت لیگهای دوره ای اتفاق می افتاد.
ادامه مطلب ...
پدر یک باز شکاری بود که توی قفس کفترهای ملقی و ساده اسیر بود. برای همین کم کم یادش رفت که اهمیت و ارزشش بیش از این چهارچوب کوچک است. پرهایش ریخت و دیگر دست انداختن کبوترها را فراموش کرد. مادر و پدرهای ما که به شکل هندوانهی دربسته ازدواج کرده بودند خیلی بهتر از بیشتر جوانهای امروزی شدند. این ازدواجهای باهوش. آدمها که شروع به مهاجرت میکنند ادامه مطلب ...
به همین اندازه که متین در چشم دیگران بچهی خوبی به نظر میرسید من جور دیگری فکر میکردم. شاید آدم بد بینی باشم ولی میتوانم قسم بخورم وقتی به زور داشت مجیز کسی را میگفت، لب و لوچهاش حسابی آویزان می شد و تنها چیزی که ممکن بود به دادش برسد و تلفن را به موقع قطع کند، رفتن آنتن موبایل بود. برایش فرقی نداشت که موقع رانندگی یا حتی وقتی توی آسانسور گیر افتاده است شروع به چنین کاری کند. برای همین تصمیم گرفتم هر نوع موفقیت و یا شکستی را از جلوی چشمش بردارم.
ادامه مطلب ...اهل فامیل هر کدام تعطیلاتشان را طوری سپری میکنند. یکی به یاد ویلایی که توی سالهای دههی شست با برادرهایش نزدیک فشم داشته و الان هیچ خبری از آن نیست جلوی تلویزیون مینشیند و خیره نگاه میکند. بعد یکهو احساس میکند کولر باد خنکی دارد، و خاطرهها به همین راحتی میبردش کنار ویلایشان. چرا فروختند به خاطر برادرهایش. به خاطر اینکه وقتی زن برادرها آنجا بودند خودش رودربایستی میکرده و سعی میکرده زن و بچهها را برندارد و نبرد ویلایشان. شبهای خنک و درختهای البالو که توی شیب کوه رها بودند و نمیشد هیچ ساختمانی را با درخت آلبالویی نشان کرد. درختهای توت که روی پشت بامها تور سفیدی از توت پهن میکردند. پسرش تعریف میکرد که این روزها رفته و اینقدر دور و بر ساختمانشان چرخیده و زل زده است به رنگ سفیدی که چند بار بازسازی شده است، تا صاحب ملک آمده و دعوتش کردهاست تو. بعد هم گفته که هنوز هم اینجا متعلق به شماست. حالا که چند دست چرخیده و برد و باخت این ملک خریدن، ریخته، دارند تعارف میکنند هر وقت خواستید بیایید توی ملکتان.
امشب دارم برای اسباب کشی آماده میشوم. این بار کلی از کتابها و جزوه و مدارک فنی جاهای بیشماری که کار کردهام را میریزم بیرون یا آماده میکنم فردا ببر م تحویل جایی بدهم. درد دارد. تجدید خاطره هم هست. با چه عشقی کار میکردیم و چه شد. هیچ کدام از آرزوهایمان غیر منطقی نبود. به خیلیهایش دست یافتم.
ادامه مطلب ...