ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
همه داشتند به دوربین لبخند میزدند. من هم تصمیم گرفتم همان عکس را بردارم. لااقل میشد سالها بعد هم کلاسیهایم را توی یک اردوی کنار دریا به خاطر بیاورم. هنوز میتوانم صورتهای بچهگانهای که زیاد بیخیال نبودند را طوری که انگار بعد از دیدن یک جنایت به دوربین زل زدهاند به یاد بیاورم. جنایت اتفاق افتاده بود و حالا بدون هیچ مقاومتی آمده بودند روبروی دوربین و بعد از آن قرار بود بروند دوباره کنار صحنهی جنایت بایستند. اما مسالهی خنده داری که بعدها خیلی از طرف مادر و پدر و خاله و دایی و عمو شنیدم دقیقا یک چیز بود. خوب خودت کجایی؟
بعد خودم را نشان میدادم که آن دور دورها توی ساحل در حال دویدن بودم. شاید از آن جنایت خبر نداشتم. بی خبری از اینکه چهار روز دیگر بلوغ هست. مشکلات نسلی و کار و درس هر گریبانی را جر خواهد داد، هست ولی من آن روز فقط داشتم میدویدم. دلیل اینکه توی اردو هم آن عکس را انتخاب کردم همین بود. از همان وقت برای اولین بار و به شکل ناخودآگاه از خودم دفاع کردم.