- نه منتظرم. طوری گفت که یکی با حالت تهوع بخواهد توی مهمانی در جواب کسی مشروب جدید را رد کند و حیف باشد که او را بی ظرفیت بدانند.
افشین بر گشت پشت کانتر و به سبیلش دست کشید. قرارش با خودش عقب ماندن نبود. بعدها برایم گفت کاش از آن روزها به جای ول گشتن بین دخترهای مختلف که خیلیهاشان واقعا متعلق به دیگری بودند، از حال آدمهای دریا زده خبردارتر میشدم.
خیلی از حرفهایش چیزی نفهمیدم. ولی فقط به نظرم رسید باز از آن حرفهای عجیب میزند. این موضوع شاید به خاطر آن بود که درس و رشتهاش برایش سودی نداشت و مثل هزاران نفر، سوداگر نفت، رفته بود و یکی دو سالی را جنوب گشته بود. اما این برای او که هیچ وقت به کارمندی قانع نبود، یک جور بی معنی به نظر می رسید. افشین دیگر آن چهرهی ظریف و سفید دخترانهی سالهای قبل را نداشت و اصولا خطوط چهرهاش بیشتر به یک آدم زن و بچه دار میرفت که میتواند دستش را از لبهی دیوار بالا بگیرد و بگوید من قرار است زنده بمانم.
افشین یک مشتری داشت که لنگ بود. نه آنقدر که او را از استخدام در ادارهی کشاورزی منع کند. برای اولین باری که باهاش حرف میزدیم باورم نمیشد ادارهی کشاورزی جایی باشد که کسی در حال چانه زدن دربارهی سهم کود و آموزش میرابهای و تصویب طرحهای نیروگاههای کوچک آبی نباشد. محمود، کارشناس ارشد کشاورزی بود. همیشه هم کت و شلوار سرمهای میپوشید که اصلا با رنگ موهای روشن و دهاتیاش سازگار نبود. تنها چیزی که او را به آنجا کشانده بود همان علاقه به تنها نشستن بود. ساعتهای دراز، سفارشهای مختلف و خواندن مجموعهای بود که لابد باعث شد دو سال بعد از ایران برود. به نظرم چند تا زبان را راحت صحبت میکرد. همه را هم توی خانه و با سی دی و دم دستگاههای سادهی صوتی و تصویری توی خانه یاد گرفته بود. محمود پسر عموی افشین بود. دوتا پسر عمو که شبهای کودکیشان قطعا توی دوتا پشت بام و رو به ستارههای متفاوتی خوابیده بودند.
چند روزی من هم رفتم پشت کانتر را تجربه کنم. سخت نبود. حداقل این بود که اخلاق لیوان شکستن و بی دقتی هایم در خانه را آنجا تکرار نکردم. این خودش یک پیشرفت بود. دیگر مثل افشین شده بودم کافی من بی تفاوت. آدم بعد از اینکه کلی دستهی اسپرسو را بالا و پایین میکند، تازه میفهمد چقدر تکراری است. دیگر خنده دار بود کسی برای فهمیدن ساعت غروب به یک سایتی مراجعه کند. یک روز همش نگاهم بیرون بود که کی خاکستری بیرون از سیاهی توی کافه پر رنگ تر و برعکس میشود. تا سرجنباندم این اتفاق افتاده بود. جالبش این بود که حتی محمود هم انگار یکی دو دقیقهای بود آمده بود که نفهمیده بودم. خودش عادت داشت نزدیک بیاید و حال و احوال کند. رفتم جلو و منوی پوست درختی را گذاشتم روی میزش. به شکل ناخودآگاه زل زدم توی چشمهای قهوهای روشنش که این بار از زیر عینک کلفت هم درخشان و براق به نظر میرسیدند. حتی به نظرم کمی غمگین هم بودند. گفت: سلام! گه کار نداری بشین.
نشستم. حس کردم یک آدم شکلاتی که کت و شلوار پوشیده دارد توی گرمای کافه آب میشود. با اینکه توی کافه این همه آدم بود ولی انگار کسی نمیدیدش.
- میدونی آدم برای چی اینقدر کار میکنه؟ درس میخونه و اینا؟
- نه محمود خان! خوب زندگیه دیگه همینطوریه. سر و تهش معلوم نیست.
بلافاصله از این جوابم پشیمان شدم. از اینکه به یک آدم هدفمند و زحمت کش اینطور جواب داده بودم دلخور بودم. انگار توی مهمانیهای خانوادگی تنها چیزی که یادگرفته بودم همین همدلی بی پایان بود. حس وقتی را داشتم که معلم بینش داشت درس میداد. عادتش بود سوال بپرسد و مچ گیری کند. بعد همه درست زمانی که واقعا همه کلافه شده اند و فقط یک ماهی سمج کوچولو و نفهم توی ردیف اول به قلاب گیر کرده، دارد با ماهیگیر یکی به دو میکند.
- من هر روز توی اداره سالهاست همه چیز را کنترل کردم. میفهمی چی میگم سعید؟ حتی یک وقتی اگر کفشم واکس نداشت میرفتم و توی طبقهی اول کفشم را واکس میزدم و بر میگشتم. اگر اینطوری نبود روحم پریشان و عصبی بود. ولی یک چیزهایی هست که هیچ وقت نمیشود کنترل کرد.
بعد بدون آنکه اسمم را تصحیح کند یا اصلا دنبال جواب بگردد چشمهایش یک نمه بیشتر تر شد و گفت: ولی خانواده را نمیشود کاری کرد.
در حالی که همینها را میگفت. یک کاغذ سفید گذاشته بود جلویش و بعضی عبارتها را محکم روی آن مینوشت طوری که حس میکردم روی میز چوبی فندقی هم ممکن است جایش بماند. بعد هر حرفی که تمام میشد یک خط طولی توی کل صفحه میکشید. گاهی هم فکر میکردم قبل از اینکه فونتها دنیای ورد را تسخیر کنند این آدم از فونتهای نصب شده توی مچ دستش استفاده میکرد. آن روز اصلا اینطوری نبود. مچش شاید ضرب دیده بود. آخر هر عبارتی میشد لغزندگی فراوانی را دید.
1- سامان می رسد و تعریف می کند: طرفهای منیریه بودم. هم گرسنه ام بود و هم دوست داشتم سیگار بکشم. رسیدم به یک آقایی که پیراهن سفیدی پوشیده بود و خیلی معمولی و خوب به نظر می رسید. ازش پرسیدم: اینجا آدما چه جورین؟
- ینی چی؟
: ینی میشه سیگار کشید؟
این را گفتم. اون آقا هم اخم کرد: می دونی اینجا کجاست؟ اینجا نزدیک بیت رهبریه.
خوب من فکر کردم بانک یا پمپ بنزینه.
بعد ما هم رفتیم و سیگار نیمه خاموش را انداختیم توی جوب.
سامان واقعا جلوی بانک ارتباط با ماه رمضون داره؟
2- گاهی وقتها مردهای بی دانه، قابل ترحم هستند و جنس مخالف را بیشتر جذب می کنند. مردی قد بلند و معمولی هست که تنها یک چیزش به نظر غیر معمول می رسد. شاید این قد بلند قرار و مدار اولیه اش نبوده و برای همین همیشه در برخورد با همه و به خصوص جنس مخالفش خمیده است. ترحم جو است و از بیرون به نظر موفق و کامروا می رسد.
3- کارلوس کی روش عزیز بیا برگرد. مربی بمون. اصلا ملت ایران اون رو یه چیز دیگه صدا میکنه، شما برگرد
4- وضعیتی شده است که به عنوان مثال یک دوست ما که اهل مسابقات برنامه نویسی ACM بوده اند و صبح تا شب تی شرت مسابقات تنشان بوده، الان رضایت داده اند به اینکه استخدام بانک باشند و به عنوان کارمند بانک فعالیت کنند.
5- کارگرها دارند از صبح داربست فلزی را جمع می کنند. یکی آن پایین همه ی قطعات ریز و درشت را می ریزد پشت نیسان، لوله های بزرگ را مثل نی نوشابه از همان بالا ول می کنند توی شن. لابد تمام این مراحل جمع کردن نما و این شن اضافی باید پشت سر هم باشند. توی کار هیچ کدامشان کلاه ایمنی ندارند و اصلا به نظر خنده دار و سوسولی و هزینه ی اضافی است.
استخدام شدن مثل سوار شدن به کشتی نوح، برای خیلی از آدمها بدیهی است. توی تابستان از زمستان حرف زدن هم عشق می خواهد، هم بدون هزینه ی زیادی آدم را خنک می کند. این روایت، روایت یک کارمند استخدام شده است.
من یک کارمندم. کارمند یعنی کسی که خیر هر نوع ماجرای عجیب و غریبی را خوردهاست و قرار است توی جزیرهی آرامی زندگی کند. اگر توانست گاهی سراغ ماجراهایی برود. این ماجراها شاید خریدن زمین و ساخت وساز باشد. شاید هم 50-60 میلیونی را به بورس بازی گذراندن باشد و شاید هم اصلا دل باشد و ساز. ممکن است همهی اینها باهم باشد. کارمند توی یک چیزهایی حواسش جمع است. توی روی مدیرش درنمیآید و حواسش به همه جور مزایایی هست. مدیریت کاملی برا مرخصیها و تعطیلات دارد. ناهارش را تقریبا به موقع میخورد مگر اینکه واقعا همایش مهمی باشد و لازم باشد کار و زحمتش معلوم شود. در ضمن یک کارمند اگر با ارباب و رجوع سر و کار دارد هیچ وقت از خیر یک ارباب رجوع مایهدار و بانفوذ نمیگذرد مگر توی اندازهاش نباشد. من پدرم هم کارمند بود. زمانی که تنقلات کارمندی همان نان خشکیدهی توی میزهای فلزی اداره محسوب میشد و فقط صندلی مدیر یک جور صندلی راحتی و گردان توی اداره به حساب میآمد. مال دورهای بود که هر اتاقی پر از فایلهای فلزی، محل جمعآوری اسماء متبرکه، فرم 19 روی دیوار، خط کشهای بلند چوبی که جذابترین کاربردش بریدن کاغذ بود، به حساب میآمد. اوایل فکر می کردم این خط کشها چیزی را اندازه میگیرند اما دیدم بیشترین کاربردشان خط کشیدن آن هم تقریبا بدون اندازه توی دفاتر روزنامه و دفاتر کل است. من قبلتر ها که کوچکتر بودم و اجازه نداشتم بروم محل کار پدرم، همش فکر میکردم با خط کش میشود قد آدمها و همینطور رشد آنها را اندازه گرفت. بعدا وقتی فهمیدم آدم وقتی کارمند میشود هیچ وقت قدش بلند نمیشود کلی تخس شدم و بهم برخورد.
گاهی وقتها بهمان میگویند کارمند نفتی یعنی کسی که از پول نفت یعنی پول دولت حقوق میگیرد. ولی من اصلا خیالم نیست. یعنی هست ولی مهم نیست چاره چیست. به هر صورت ادارهی سوت و کور ما هم مهم نیست. یعنی یک جا که چند تاخانم و آقا دور هم دارند کار میکنند تا اموراتشان را بگذرانند. من و یکی دوتای دیگر آقا هستیم. این تاکید به جنس بنجلی مثل آقا که این روزها به هر کسی گفته میشود به خاطر این است که کلی راه مانده تا موضوع جنسیت از مد بیفتد. ما توی یک مرکز حمایتی از طرحهای فنی در دل دولت مشغولیم. یعنی هر کدام داریم برای راه انداختن کار مردم و ارزیابی هرآنچه که بهش ارزیابی طرحها گفته میشود تلاش میکنیم. بعد نتیجهی تلاش ما این نیست که مثلا آرد بشود و برود توی انباری تا ازش نان درست کنند، حاصل تلاش ما یک جور معرفینامهی بانکی است که هر کسی برگزیده شد میتواند از تسهیلات مالی بانک برخوردار شود. تقریبا سه طبقهساختمان قدیمی را در نظر بگیرید که اتاقهای تو درتوی زیادی دارد. یکی از مشکلات اساسی امسال زمستان یخ زدن لولهها بود. یک روز صبح آمدیم دیدیم کلا دولتیها را تعطیل کرده بودند و توی راه خبر دار نشده بودیم چون دیگر رادیوی توی ماشین از مد افتاده است. اما روز بعد که دوباره آمدیم متوجه شدیم نگهبانهای ساختمان مثل گربههای خیس دارند اینطرف و آنطرف میکنند.
- سلام رضا چی شده؟
- هیچی آقای مهندس. لولههای آب یخ زده داریم آب جوش میریزیم روش.
- چرا خیس شدی پس؟
- این مظفری اومد مسخره بازی دربیاره لولهی بالای سرمونو باز کرد آبش ریخت روم.
میروم توی اتاق نیمه تاریک و برق را میزنم. خانم سوهانی تازه با قر و قنبیل از اتاق بغلی میرسد. شاید فوبیای تنهایی دارد که هر وقت هم دیر بیایم سرکارش نیست. اتاق بین من و او تقسیم شده است. دختر جوان و ورزشکاری است که تحصیلات عالیهاش هم زیاد است تازه به هنرهای دیگر هم آراسته است. خیلی زبان بلد است. به گفتهی خودش آلمانی و فرانسه و انگلیسی و کمی ایتالیایی. همین دیروز از قول برادرش داشت میگفت مترجم چینی انگلیسی ماهی 5 میلیون تومان حقوق دارد توی چین. اینطوری شده که میخواهد این راه را هم برود و مزمزه کند. خودش میگفت وقتی با دوستش برای مصاحبه آمده بود، چند تا توریست اتریشی را توی تهران میگردانده و یک جور پشتیبانی فرهنگی میکردهاست.
میگفت: مدیر داشت با دوستم مصاحبه میکرد که تلفنم زنگ خورد. من هم شروع کردم باهاشان آلمانی صحبت کردن. این بود که دوستم را استخدام نکردند و خودم جذب شدم. این طور دوستهایی مخرب آدم هستند. به نظرم خیلی دنبال کمالات بود. حتی یک وقتی همینطوری میآمد و تعریف میکرد که سال پنجم دبستان فلان برنامهی کامپیوتری را نوشتهاست. به همین راحتی یکجورهایی باهام رقابت میکرد. گرچه من اصلا هیچ حسی رقابتی در عمرم نداشتم یا حداقل آن موقع اینقدر کارمند توسریخوردهای بودم که حسابم پیش خودم معلوم بود. آدم اگر پول داشته باشد چرا باید کارمند باشد؟ ولی کم کم داستانش خیلی بیخ پیدا کرد. من هم مثل عادت همیشه چون به نظر غیر حرفهای و اهل بگو بخند بودم یکی دو تا هوادار دائمی توی کیسهام بود. مثلا یک روز که تمام تهران یخبندان و برف بود دوتاشان پیشنهاد کردند برویم برف بازی کنیم. این خانم آن موقع نبود و بعد که متوجه شد کلی ناراحت شد که چرا نبود ولی بعدها تلافیاش را درآورد. آمده بودم خانه و یکی دوتا خانم روزنامهنگار داشتند توی تلویزیون دربارهی جمعیت و زاییئدن بحث میکردند و به قولی کولی بازی درمیآوردند. شبیه آموزش رد شدن از چراغ قرمز، داشتند هر جزئیات بیربطی را میگفتند. اینقدر گفتنهاشان بیخ پیدا کرد که رسیدند به اندام زنها که با زایمان خراب میشود. آدم به همین راحتی نمیتواند همچین حرفهایی را دارای ارزش خبری یا تحلیلی یا هر طور دیگر بنامد.
جفت پاهایم را میانداختم روی چهارچوب در که جان میداد با همان حرکت ازش بالا رفت. تنها شریک راهم خالهی هم سن و سالم بود که عین همین کار را انجام میداد. آن سال نزدیک سال تحویل هم درست موقع ترکیدن توپ همانجا در بالاترین نقطهی چهار چوب اتاق بودم. اتاقی که اسمش را گذاشته بودیم اتاق اسباب بازی. مثل یک مکان حرفهای و جدی برای یک فعالیت داوطلبانه ولی تمام وقت. آن موقع عمو تازه شهید شده بود و قرار ما رفتن سر خاک شهدا بود. عبور از گل و لای بین قبرها که موقع سال تحویل تقریبا سفت بود. پدر گفته بود روی قبرها نباید پا بگذاریم. یکی از سختترین کارهای ممکن، در آن روز ،همین رد شدن از زمین گلی- خاکی حاشیهی سنگ قبرها و لگد نکردن روی سنگ مردهها بود. بعد منطقهای بود پر از بالاسریهای آلومینیومی که هر کدام ویترین خاصی از باقیماندههای جنگ بود. چفیه، مهر و تسبیح و پلاک. حتی چتر انتهای خمپاره و عکس. عکسهای رطوبت زده توی قاب که همه جور سنی تویش پیدا میشد. ریشهای پر پشت و خاک گرفته که سربازها را طوری نشان میداد که اصلا عجیب نبود آنطوری باشند. رنگ آسمان و زمین یک طور بود همه اش خاکی بود. شکل متن کتابهای درسی. خانوادهها با انواع ظرف و شیشهی خالی گلاب، قبرها را میشستند. ما هم با یک رادیوی 10 موج کوچک که سالها مهمترین رسانهی خانهمان بود و بعدها ازش کلی زبان انگلیسی یاد گرفتم، دور قبر عمو حاضر شدیم. گلدانهای پلاستیکی لاله که کوچک و مشکی بودند. همهی لالههای آن روزگار سرخ بود و شاید همهی گلها لاله بود. ردیف مردهای جا افتاده و میانسالی که اورکت آمریکایی پوشیده بودند و در حسرت و زاری کسی که توی قبر خوابیده بود، انگشتهاشان روی سنگ سرد و سفید بازی میکرد. زنها هم با چادر مشکی پخش شده بودند روی قبرها. من هم رفتم و مقابل قبر عمو نشستم. با انگشت شروع کردم توی مسیر حجاری شده و تازه شستهی قبر تا اسمش را دوباره بنویسم. مهدی یک کشیدگی بلند و خونین داشت که تازه شسته بودند و انگشتانم خیس شد. دلم میخواست زودتر بروم تا کارتن بچه سنگ را ببینم. بچه سنگ و تک شاخ. بچه سنگ مثل همین سنگ سفید روی قبر جان داشت و سعی میکرد با تک شاخ دوست بشود. لابد تک شاخ بهش گفته بود که واقعی نیست و امکان دارد این دوستی هرگز شکل نگیرد. آن سال سال تحویل حس و حال بالا رفتن از چهار چوب در را نداشتم. به نظرم خیس و لیز بود. هوا هنوز ابری بود و به نظرم یکی دو روز طول کشید تا بفهمد بهار شده و کمی آفتاب انداخت توی حیاط. مثل اینکه گفته باشد بالاخره باید توی عید دید و بازدیدها مثل قبل ادامه پیدا کند. دیگر سالهاست که آنجا نرفتهام. ولی شنیدهام که همهی قبرها را یکسره کرده اند. یک سنگ مشکی یا سفید توی زمین و حاشیههای موزاییک کاری شده هست. هیچ چیز اضافی دیگری نیست. اگر کسی بخواهد قبرها را شمارش کند کافی است تعداد ردیفها را در تعداد ستونها ضرب کند. من هم هیچ گاه موفق نشدم کارتن بچه سنگ را ببینم.
پ.ن: ببینید:
یک بار از طرف شرکت رفته بودم ماموریت تبریز در راه برگشت با یک پسر فرانسوی توریست آشنا شدم
توی پاریس ویدئو آرت می خواند به 5 زبان واقف بود دوست دخترش هم اهل اروپای شرقی بود
آن موقع ها اینقدر اینترنت نبود که کسی برای فرزندش پدر خوانده نخواسته باشد.
برای همین هم یک روز که آمده بود توی شرکت صبحانه می خوردیم
فرمودند که تو باید پدر خوانده ی فرزند آینده ام باشی
دوستهای خارجی زیادی داشته ام از نزدیک ولی این یکی واقعا بین المللی بود
بعدها درسش تمام شد و به ویتنام رفته و کار ویدئو سازی انجام می دهد
خدا ازش قبول کند بعضی آدمها جهان وطن هستند
یادم هست یک کارخانه ی قدیمی را توی گوگل ارث که آن موقع سهم بیشتری به زمینیها می داد نشان داد که
چطور بازسازی کرده اند و در آن زندگی می کنند
مادرش از مهندسهای هسته ای فرانسه بود
پدرش پرفسور ریاضی بود که در روزگار کودکی فوت کرده بود
یک خواهر داشت که با وجود دکترای جامعه شناسی گاهی چوپانی می کرد همان اطراف پاریس
برادرش 26 ساله اش دانشجوی دکترای نجوم بود همانجا
مادرش عاشق ایرانیها بود یک بک پکر -Back packer- از همین هایی که دل شیر دارند و می آیند ایران بود
ویزای هفت روزه اش برای ایران خیلی کم بود
هرروز راهی کوچه پس کوچه های تهران می شد و هیجان زده بر می گشت
دیوان خیام خریده بود و باهاش حال می کرد.
به هر صورت اینها هم تهران را جور دیگری می بینند با هم خیلی سر آواز دهل از دور شنیدن بحث کردیم
خیلی چیزها از فرهنگ ایران و مسلمانها می دانست ولی باز هم قانع نشد که نشد
الان او در گوشه ی آسمان من هست گاهی از طریق اینترنت چشمکی می زند.
همین کافیست
یک زمانی می رفتم خانه ی عمو جان و زل می زدم به عکسهای کتاب قصه های من و بابام. به نظرم تنها کتابی بود که در بچگی نداشتم. هزارتا کتاب خوب کودک و نوجوان داشتم ولی این یکی از سبد کالایم بیرون بود. آن موقع کمد دیواری خانه ی عمو جان درحد یک اتاق بزرگ بود. یعنی از یک طرف به اتاق راه داشت و از طرفی به حیاط خلوت پشت خانه متصل می شد. به همین سادگی یک میز تحریر کوچولو گذاشته بودند توی کمد. جایم همانجا بود. می رفتم و دل نمی کندم. به همین سادگی بعدها اصل ماجرا را شنیدم: مادرم وقتی داشتیم می رفتیم خانه ی عمو جان به توصیه ی پدر جان کتاب ما را تقدیم کرده به زن عمو و در حقیقت پسر عموی هم سن و سالم. این بود حسرت سالیانی که این کتاب را نداشتم و دیگر هم نشد.
اما زمانه عوض شده و فرزند دلبند شما علاوه بر خرید کتاب می تواند از موهبت خواندن آن به صورت اینترنتی هم بهره مند بشود. نمی دانم چقدر با ادبیات نوجوانان دنیا ارتباط دارید. ولی من گاهی می خوانم
مخصوصا این یکی را که فیلمش هم به نظر ساخته شده است.
به هر حال 5 ترجمه از این کتاب هست که می شود خرید و در اینجا گفته ام.
دانلود فیلم diary of a wimpy kid
اما بخشهای مختلف این کتاب به زبان انگلیسی با تصویرسازیهای بی نظیر و جملات بسیار ساده که ترجیحا بخوانید :
دانلود کتاب خاطرات یک بچه چلمن-لاغرو-لاغرمردنی diary of a wimpy kid- بخش اول
دانلود کتاب خاطرات یک بچه چلمن-لاغرو-لاغرمردنی diary of a wimpy kid- بخش دوم
دانلود کتاب خاطرات یک بچه چلمن-لاغرو-لاغرمردنی diary of a wimpy kid- بخش سوم
دانلود کتاب خاطرات یک بچه چلمن-لاغرو-لاغرمردنی diary of a wimpy kid- بخش چهارم
دانلود کتاب خاطرات یک بچه چلمن-لاغرو-لاغرمردنی diary of a wimpy kid- بخش پنجم
دانلود کتاب خاطرات یک بچه چلمن-لاغرو-لاغرمردنی diary of a wimpy kid- بخش ششم
دانلود کتاب خاطرات یک بچه چلمن-لاغرو-لاغرمردنی diary of a wimpy kid- بخش هفتم
بخشهای دیگر تاریخچه تقریبا همه چیز: بخش اول - بخش دوم -بخش چهارم
1- از یک زمانی دیگر زن گرفتن شبیه خارج رفتن آن روزهای قدیمی خیلی عجیب غریب و پیچیده شد. برای همین هم یکی یک قسم به لاستیکی پسرشان داده اند تا ثابت شود: جمع پدرهای بالفعل و بالقوه در طول تاریخ ایران از مشروطه تا پژوهشکده رویان- خواستید این یکی را آینده بگیرید- ثابت است. برای همین حکایت اول این شکلی است:
از صفحه ی پادکست های 360 درجه بشنوید
ادامه مطلب ...
حرف از پرنده و پرواز زمان فروغ فرخزاد خیلی مد بود. شاید هم همیشه متداول بماند اما روایت ما از پرنده و پرواز طور دیگری است.
روبروی باغ انگلیسی قلهک – پیر زنی با مانتو و روسری سیاه عصا زن توی عرض کوچه ایستاده است. به نظرم توکای سیاه پوشش هم دارد با نوک نارنجیاش نرمی آسفالت داغ را امتحان میکند. برایم عجیب است که حیوانات هم میتوانند مثل لاستیک ماشینها اینقدر با آسفالت دوست باشند. پیر زن صدا میکند:
مادر! بی زحمت بیا این پرندهام رو برام بگیر.
: مادر من اگه اینقدر سوژههای عجیب داشتم میشدم عباس کیارستمی. بذار برم اصلا من توی خیابون، دربست هم نمیتونم بگیرم.
- مادر من ازت یه چیزی خواستم میدونم سخته! عجیبه! ولی خواهش میکنم.
دوباره میدوم آن سمت. ماشینها به صورت قطع نشدنی از توی کوچه میآیند بیرون. اینقدر شرمنده میشوم وقتی میبینم این همه ماشین شاسی بلند دلخوش این هستند که این کوچه را خیابان صدا بزنند. ولی کاری نمیتوان کرد. میترسم خیلی خم شوم و ماشینها حتی مرا هم نبینند و اتفاق بدی برایم بیفتد. به هر حال پرنده مردنی است. ولی به طرز عجیبی پرواز را فراموش کرده است. دارد تاتی تاتی مثل اینکه روی یک چنگال سیاه فلزی و فنری بپرد، میرود دورتر. خیلی مودبانه جاخالی میدهد. پنج شش باری این کار را انجام میدهم. خسته میشوم. ابروهای بور پیر زن هم بالاخره به رحم میآیند و از خیر پرنده میگذرند. البته پیر زن بر میگردد و خیلی جدی برایش خط و نشان میکشد. آدم بعد از باز نشستگ کلی زبان غیر آدمیزادی یاد میگیرد. دوست دارم همانجا توی یک کباب ترکی ساده با پیر زن بنشینم و ازش بنویسم. به نظرم جوانیاش خیلی زیبا بوده که الان ته ماندهی شیکی توی برق خاکستری نگاهش هست. چشمهای میشی که هنوز آدم را جابجا میکنند. ولی به نظرم چیزی نیست که کسی نداند. پرنده چه مردنی غیر مردنی پرواز یادش رفته است.
انگار هر کسی خودش به تنهایی میتواند قصهی خودش را حمل کند. این فرق نویسندهها و آدمهای عادی روزگار است. نویسندهها همیشه دارند تا آنجا که دستشان میرسد روایتهای آدمهای مختف دنیا را حمل میکنند. گاهی توی تشنگی عجیب روزگار از این بغلی همیشه تازه مینوشند و تازه میشوند. آدمهای عادی در مقابل این قصههای نفسشان همیشه نمیتوانند درست و حسابی مقاومت کنند. کسی حرفشان را نمیشنود و نهایتا تصمیم میگیرند اینقدر روایت هفتاد سال پیش زندگیشان را دستکاری شده توی سینی تحویل مهمان بدهند که آدم شرمنده میشود به مهمانی روایتهایشان برود. اینها را که گفتم برای آدمهای باهوش جامعه است که قدرت انطباق بالاتری نسبت به دیگران دارند و اینجا میشود گفت که هوش اجتماعی ترکیبش با نهاد پذیرش تغییرات اجتماعی ملقمهای درست میکند اینطوری. به نظر این زخم از آنهایی است که واقعا در تنهایی میخورد و از بین می برد. امروزی بودن خودش اصل موضوعی برای سعادت بشری فرض میشود. مثل باد پاییزی که دست تطاولش به شکل پیش فرض برای هر کاری دراز است. اینطوری به طور قطع و یقین تا مثلا 50 سال آینده سعی می کنیم به جای احیاء تحلیل تاریخی پدیده های اجتماعی در قالب داستان، برویم سراغ رویا بازی و هوشبری هزار و یک شبی از نوع آمریکایی اش که به راستی از آب کره می گیرد و به صورت کتابهای یک دلاری تحویل قشر عظیم خواننده های عامه پسند می دهد.
مرغ سحر مرغی است که از صبح تا شب دچار کج فهمیها و بد رفتاریهای زیادی میشود. از تولید کننده که جسد بی جان او را زیر کولر سر حال آورده و با منت فراوان با او برخورد کالایی کرده است شروع کنیم. بعد میرسیم به مصرف کننده که سرمای وجود چنین موجود نازنینی را به جای میخرد ولی تا وقتی آن کلوخهی یخ را در دست بگیرد و یا از پشت ویترین مرغ فروشی- چه اسم کریهی- به آن قد و بالای نازنین نگاه کند که زیر کارد شاگرد مغازه در حال کبابی شدن است، هیچ سرمایی هم نیست. بعد همان آقا یا خانم خانه را در نظر بیاورید که در یک سحر گاه، این سیمرغ به بند آمده را به شکل خاطرهای محو از توی ته ماندهی بشقاب جمع میکند تا این هویت از دست رفته را برای خیابان خوابها به تناسخ بگذارد. البته ماجرا به همین برگرداندن روح به جسم نیمه جان این موجود برای موشها و آدمها ختم نمیشود. به نظر سیاستمداران بسیاری از این افسانه یاری خواهند گرفت تا به راستی به این موجود حیات سیاسی دوبارهای اعطا نمایند و هنر دوستان از استادشان اجرای دوبارهای با نام و خاطره مرغ سحر درخواست نمایند. مرغ سحر اصولا اهل اداهای صبحگاهی است. یک روز با دوستانش قرار می گذارد و ورزش می کند چون وزارت بهداشت تاکید می کند مرغهای کم وزن باید خورده شوند و از مرغهای با وزن بالا باید پرهیز کرد. روزی هم هست که وزارت بازرگانی جمع وزنی صادرات مرغ را توی بوق و کرنا می کند. اینقدر از جمع وزنی مرغها می گوید که مرغ سحر و بقیه ی دوستانش به لمیدن و استراحت بیشتر صبحگاهی و خوردن جانک فود تمایل بیشتری نشان می دهند. مرغ سحر زن سالار کاملی است که دست بر قضا اهل هنر هم هست و گاهی با صدای زیر و دلفریبش سعی می کند عده ی بیشتری از هواخواهنش را سرگرم کند. مرغ سحر یک اشکال اساسی دارد. او و دوستدارانش به شدت اهل روزمرگی هستند. مرغ سحر زمانی کافه نشینی را تجربه کرده است اما دلش برای آن روزها تنگ نمی شود. مرغ سحر کارهایش را زور رسیده است. الان یک بچه دارد که تمام چیزش است. بقیه اش می ماند پس انداز کردن برای سفرهایی که قرار است توی تعطیلات برود کوش آداسی و آنتالیا و استانبول و هر جای دیگری که با همین چند میلیون تومان می تواند سیر کند. مرغ سحر ید بیضایی برای سفرهای آنچنانی یعنی چند ده میلیونی اروپایی ندارد برای همین توی سرمای روزهای عادی کار بال به زیر پر خود می زند و همیشه در حال حساب و کتاب لازم برای ذخیره ی پولی حسابی به جهت سفرهای چند روزه اش در تعطیلات است. مرغ سحر چون از موهبت مادری برخوردار است خودش را به صورت نسبی و معقولی خوش بخت به حساب می آورد. یک مادر نمونه که قرار و مدارش با خوش بختی آن چیزی است که در بال رسش قرار خواهد گرفت.