استخدام شدن مثل سوار شدن به کشتی نوح، برای خیلی از آدمها بدیهی است. توی تابستان از زمستان حرف زدن هم عشق می خواهد، هم بدون هزینه ی زیادی آدم را خنک می کند. این روایت، روایت یک کارمند استخدام شده است.
من یک کارمندم. کارمند یعنی کسی که خیر هر نوع ماجرای عجیب و غریبی را خوردهاست و قرار است توی جزیرهی آرامی زندگی کند. اگر توانست گاهی سراغ ماجراهایی برود. این ماجراها شاید خریدن زمین و ساخت وساز باشد. شاید هم 50-60 میلیونی را به بورس بازی گذراندن باشد و شاید هم اصلا دل باشد و ساز. ممکن است همهی اینها باهم باشد. کارمند توی یک چیزهایی حواسش جمع است. توی روی مدیرش درنمیآید و حواسش به همه جور مزایایی هست. مدیریت کاملی برا مرخصیها و تعطیلات دارد. ناهارش را تقریبا به موقع میخورد مگر اینکه واقعا همایش مهمی باشد و لازم باشد کار و زحمتش معلوم شود. در ضمن یک کارمند اگر با ارباب و رجوع سر و کار دارد هیچ وقت از خیر یک ارباب رجوع مایهدار و بانفوذ نمیگذرد مگر توی اندازهاش نباشد. من پدرم هم کارمند بود. زمانی که تنقلات کارمندی همان نان خشکیدهی توی میزهای فلزی اداره محسوب میشد و فقط صندلی مدیر یک جور صندلی راحتی و گردان توی اداره به حساب میآمد. مال دورهای بود که هر اتاقی پر از فایلهای فلزی، محل جمعآوری اسماء متبرکه، فرم 19 روی دیوار، خط کشهای بلند چوبی که جذابترین کاربردش بریدن کاغذ بود، به حساب میآمد. اوایل فکر می کردم این خط کشها چیزی را اندازه میگیرند اما دیدم بیشترین کاربردشان خط کشیدن آن هم تقریبا بدون اندازه توی دفاتر روزنامه و دفاتر کل است. من قبلتر ها که کوچکتر بودم و اجازه نداشتم بروم محل کار پدرم، همش فکر میکردم با خط کش میشود قد آدمها و همینطور رشد آنها را اندازه گرفت. بعدا وقتی فهمیدم آدم وقتی کارمند میشود هیچ وقت قدش بلند نمیشود کلی تخس شدم و بهم برخورد.
گاهی وقتها بهمان میگویند کارمند نفتی یعنی کسی که از پول نفت یعنی پول دولت حقوق میگیرد. ولی من اصلا خیالم نیست. یعنی هست ولی مهم نیست چاره چیست. به هر صورت ادارهی سوت و کور ما هم مهم نیست. یعنی یک جا که چند تاخانم و آقا دور هم دارند کار میکنند تا اموراتشان را بگذرانند. من و یکی دوتای دیگر آقا هستیم. این تاکید به جنس بنجلی مثل آقا که این روزها به هر کسی گفته میشود به خاطر این است که کلی راه مانده تا موضوع جنسیت از مد بیفتد. ما توی یک مرکز حمایتی از طرحهای فنی در دل دولت مشغولیم. یعنی هر کدام داریم برای راه انداختن کار مردم و ارزیابی هرآنچه که بهش ارزیابی طرحها گفته میشود تلاش میکنیم. بعد نتیجهی تلاش ما این نیست که مثلا آرد بشود و برود توی انباری تا ازش نان درست کنند، حاصل تلاش ما یک جور معرفینامهی بانکی است که هر کسی برگزیده شد میتواند از تسهیلات مالی بانک برخوردار شود. تقریبا سه طبقهساختمان قدیمی را در نظر بگیرید که اتاقهای تو درتوی زیادی دارد. یکی از مشکلات اساسی امسال زمستان یخ زدن لولهها بود. یک روز صبح آمدیم دیدیم کلا دولتیها را تعطیل کرده بودند و توی راه خبر دار نشده بودیم چون دیگر رادیوی توی ماشین از مد افتاده است. اما روز بعد که دوباره آمدیم متوجه شدیم نگهبانهای ساختمان مثل گربههای خیس دارند اینطرف و آنطرف میکنند.
- سلام رضا چی شده؟
- هیچی آقای مهندس. لولههای آب یخ زده داریم آب جوش میریزیم روش.
- چرا خیس شدی پس؟
- این مظفری اومد مسخره بازی دربیاره لولهی بالای سرمونو باز کرد آبش ریخت روم.
میروم توی اتاق نیمه تاریک و برق را میزنم. خانم سوهانی تازه با قر و قنبیل از اتاق بغلی میرسد. شاید فوبیای تنهایی دارد که هر وقت هم دیر بیایم سرکارش نیست. اتاق بین من و او تقسیم شده است. دختر جوان و ورزشکاری است که تحصیلات عالیهاش هم زیاد است تازه به هنرهای دیگر هم آراسته است. خیلی زبان بلد است. به گفتهی خودش آلمانی و فرانسه و انگلیسی و کمی ایتالیایی. همین دیروز از قول برادرش داشت میگفت مترجم چینی انگلیسی ماهی 5 میلیون تومان حقوق دارد توی چین. اینطوری شده که میخواهد این راه را هم برود و مزمزه کند. خودش میگفت وقتی با دوستش برای مصاحبه آمده بود، چند تا توریست اتریشی را توی تهران میگردانده و یک جور پشتیبانی فرهنگی میکردهاست.
میگفت: مدیر داشت با دوستم مصاحبه میکرد که تلفنم زنگ خورد. من هم شروع کردم باهاشان آلمانی صحبت کردن. این بود که دوستم را استخدام نکردند و خودم جذب شدم. این طور دوستهایی مخرب آدم هستند. به نظرم خیلی دنبال کمالات بود. حتی یک وقتی همینطوری میآمد و تعریف میکرد که سال پنجم دبستان فلان برنامهی کامپیوتری را نوشتهاست. به همین راحتی یکجورهایی باهام رقابت میکرد. گرچه من اصلا هیچ حسی رقابتی در عمرم نداشتم یا حداقل آن موقع اینقدر کارمند توسریخوردهای بودم که حسابم پیش خودم معلوم بود. آدم اگر پول داشته باشد چرا باید کارمند باشد؟ ولی کم کم داستانش خیلی بیخ پیدا کرد. من هم مثل عادت همیشه چون به نظر غیر حرفهای و اهل بگو بخند بودم یکی دو تا هوادار دائمی توی کیسهام بود. مثلا یک روز که تمام تهران یخبندان و برف بود دوتاشان پیشنهاد کردند برویم برف بازی کنیم. این خانم آن موقع نبود و بعد که متوجه شد کلی ناراحت شد که چرا نبود ولی بعدها تلافیاش را درآورد. آمده بودم خانه و یکی دوتا خانم روزنامهنگار داشتند توی تلویزیون دربارهی جمعیت و زاییئدن بحث میکردند و به قولی کولی بازی درمیآوردند. شبیه آموزش رد شدن از چراغ قرمز، داشتند هر جزئیات بیربطی را میگفتند. اینقدر گفتنهاشان بیخ پیدا کرد که رسیدند به اندام زنها که با زایمان خراب میشود. آدم به همین راحتی نمیتواند همچین حرفهایی را دارای ارزش خبری یا تحلیلی یا هر طور دیگر بنامد.