360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

ما آرامیم. شما چطورید؟

ما هر کداممان یک گوشه‌ای مشغول کاری هستیم. یکی دارد طرح می‌زند بعد بعضیها را مثل دراگونهای کلش، یک مرحله می‌برد جلوتر. یکی سریال جدید آمریکایی و تازه هارد به هارد شده می‌بیند. مستندها را من مثل پیرمردهایی که هنوز به سن راز بقا نرسیده‌اند می‌بینم. آن یکی کنکاشی بر جدید‌ترین شخصیتهای سینمایی دنیا دارد و فرق ندارد که خبری از توی یوتیوب باشد و یا توی مجله‌ی 24 سینما. مادر خودش به تنهایی قبل از خواب آخرین کتابهایی که از ما غنیمت گرفته است را با نور چراغ مطالعه‌ی مهتابی‌اش، ضد عفونی می‌کند. ورق به ورق. کلمه به کلمه. پدر گاهی پای تلویزیون یا فیلمی که گذاشته‌ایم و قرار بوده هر شش نفر ببینیم خوابش می‌برد ولی به هر حال درست سر نقطه‌ی عطف دوم به داستان گیر می‌دهد. تیز و هوشیار می‌نشیند و مچ باریک کارگردان را توی دستش فشار می‌دهد. اینطوری نشان می‌دهد فضا آرام است و مهمانهای امشب خیلی استاندارد آمده و رفته‌اند. این اوضاع بخشی از تعطیلات است که بدون موضوع کاملا خیالی ای به نام سینما قطعا هیچ رنگ و بویی نخواهد داشت.

داستان کوتاه ادیسون

یکی از زمستانهای سرد آمریکا توماسن آلوا ادیسون که پیر مرد پولداری بود تبریکات عید زیادی دریافت می‌کرد به همین دلیل کلافه بود و نمی‌توانست با آن همه دوست در قالب قربون بند کیفتم- که هر کدام به نوعی التماس دعا داشتند چه کار کند. یک شب بعد از اینکه از دعای کمیل بر می‌گشت یکی از پیرمردهای همراهش گفت: ادی چرا ناراحتی؟  - من؟ نه حاجی اصلا و ابدا. نه آقا چشمات معلومه. نه حاجی این به خاطر اینه که لامپا زیاد خاموش بود من یه خورده چشام اذیت شده نه اصلا. نه ادی به نظرم موضوع خیلی جدی‌تر از این حرفاست. واقعا اگه مشکلی هست بگو.  

این شخص که به وی بسیار شبیه بود  آمده بود تا توماس آلوا ادیسون سرگشته را نجات دهد. ادیسون مشکل خودش را به پیر مرد خوش رکاب گفت. پیر مرد خندید و گفت: ادی. ادی. ادی عزیزم این کار از تو بعید بود. کاری نداره. پیغامهای تبریک عید هر کسی رو به دیگری فوروارد کن.  میخوای رابطه‌ی بازگشتی تعداد حالتها رو هم بهت بگم؟

ادیسون خندید و گفت: مرسی. باشه رابطه‌ی بازگشتیش رو هم به نظرم بشه an=n(an-1+an-2)  اثباتشم حفظم اگه میخوای حاجی؟

حاجی خندید و گفت: مرزع سبز فلک دیدم  و داس مه نو / یادم از کشته‌ی خویش آمد و هنگام درو

ادیسون گفت: ببخشید ماشین رو بدجا پارک کردم و به سرعت دور شد. 

داستان عموجان قبل از عید امسال

عموجان شده بود موی دماغ ما. دیگر مهم نبود  که شب لامپی را خاموش کند و یا صدای موسیقی نباشد، تا راحت بخوابد. حالا بهتر نشده بود، بدتر شده بود. به بوی مانده‌ی ماکارونی گیر می‌داد. خودش یا غذا نمی‌خورد و یا خوردنش جوجه و کوبیده بود. اینطوری موقع خواب آنقدر راحت می‌رفت آن دنیا که از دهان نیمه بازش می‌شد هفت پادشاه را آورد این دنیا. به هرحال آمده بود یک سری از کارهای توی ایرانش را راست و ریس کند و بعد برگردد آلمان دکترایش را تمام کند. برای همین در همه‌ی اطوار و عاداتش شیک بود. اینجا هم با مدیر کل‌های همایشها و مشاورین املاک بلند پایه و دکترهای متخصص می‌پرید و همش تا دیر وقت بیرون بود. 

عمو جان اینجا توی همین پارک گردیهایش که یکهو دل رحیمش او را کشانده بود روی نیمکت سرد و فلزی پارک، با یک جوانی آشنا شد. یکی دو شب هم این بابا را آورده بود خانه مان. پسر خوبی بود ولی اصلا اینقدر به عموجان مربوط بود که عموجان به نیمکت پارک. عمو جان می‌گوید من آدم پولداری نیستم ولی از وقتی یک تصادف وحشتناک داشتم تصمیم گرفتم ماشین شاسی بلند سوار شوم. برایش هم برنامه‌ریزی کردم و به دست آوردم. اصلا شرکت و دفتر دستکم را هم همینطوری سوار کردم. 

احساس می‌کردم از یک جور ایمان شدید پیروی می‌کند. چیزی که من حداقل به خاطر اینکه جوانتر بودم نداشتم. شاید هم اصراری نداشتم به آن زودی پیر شوم. فکر می‌کردم عمو جان امروز را از دهان یک افعی بزرگ نجات یافته و همین‌طور چروک خورده آمده و خوابیده است. هر طوری بود من دوست نداشتم به این زودی بروم دنبال زندگی به همان شکل جنگیدن با مارها و افعی‌ها. نشستم و کمی از کتابم خواندم. یک لیوان درست و حسابی چای را هم سر کشیدم. سرد شده بود. همیشه برایم از عشقهای زیادی که در زندگی تجربه کرده بود می‌گفت. گاهی هم گوشه‌هایی ازش می‌دیدم. تلفن زدنها. حتی یک بار دختری هم سن وسال من که می‌گفت دانشجوی عکاسی است را آورده بود خانه. زمستان بود. دختر روی پای خودش بند نبود. مثل اینکه یک ماهی سفید درست و حسابی به تور انداخته باشد. یک بسته شکلات بی معنی هم آورده بود به چه بزرگی. مثل یک جور قبرستان شکلات که جدا جدا و با تشخص کنار هم دفن شده باشند. اول صنایع چوب خوانده بود. حالا هم رفته بود برای در رفتن از خانه قاطی تیمهای هلال احمر و توی اردویشان آمده بود تهران. واقعا دوست نداشتم جاده‌ی عشقم توی سن عمو جان کاملا اینطوری بدون دست انداز و صاف برود ته خط. شاید دو روز پیش او را تلفنی پیدا کرده بود. حالا هم ته جاده  رسیده بودند به اولین دیزی سرای رنگ و رو رفته‌ای که هر چند سال یکبار ممکن است نایلونهای دور تختها را عوض می‌کنند. واقعا داشتم به خاطر این سلیقه‌اش کفری می‌شدم ولی سعی کردم حواسم به کتابم باشد. اصلا تصمیم گرفتم آن شب و نه شبهای دیگر نه به جای عمو جان باشم و نه جای خودم. بلند شوم بروم پشت بام و از آنجا از میان شیشه‌های سقف نگاه کنم ببینم چه داستانی دارد  اتفاق می‌افتد. 

مادر بزرگ ولی همیشه داشت این یکی یعنی آخرین بچه‌اش را نصیحت می‌کرد. اما چه فایده. عمو یکبار عصر عید قربان در حالی که هنوز کمی شنگول بود گفت: اینا مال دوره‌ی قدیمن. اون موقع باید روی تلویزیون و طاقچه و دیگ و داریه و حتی چراغ خوراک پزی هم روکش می‌کشیدن. یادم هست یکبار دیگر موقع پوست کندن یک خیار چاق بود که گفت: الان دنیا دنیای مصرفه. برای همین هیچ چیز دوبار اتفاق نمی‌افته. من هم نمی‌تونم بگم خوب این یکی رو باس تا آخر عمر باهاش سر کنم. بعد خندید. برایم جالب بود که سلیقه‌ی خیار خوردنش هم مثل دختر پیدا کردنش بود. دخترهای کد بانو، تر و فرز و چاق. 

عمو به چیزی رحم نکرد تا اینکه روزگار هم انگار روی شبکه ی معارف تنظیم شده باشد، تقاصش را گرفت. کائنات با یک درجه تخفیف نسب به استفین هاوکینگ، اورا به خاطر نقرص شدید، ویلچر نشین کرد. به علاوه سرطان پیشرفته‌ی پروستات دخلش را درآورد. طوری شد که می‌شد ته کتاب درسی هدیه‌های آسمانی، ازش یاد شود. 

تبریک سال نو با مثبت اندیشی بی حساب 1400

پدر بزرگ گفت: پدر جان تو که دستت به نوشتن آشناست یه دو خط هم از سال جدید بنویس. خوبیت نداره. یه تبریکی بگو.

گفتم چشم و اینطوری شد:

ما همین مایی که می‌بینید یک جوری مثل زیتون‌های بی شخم، تنگ هم چپیده‌ایم توی یک صفحه‌ی مجازی. مثل اموات یکی می‌رسد و فاتحه‌ای می‌خواند و یا فقط آب دهانش را قورت می‌دهد و رد می‌شود چون خود خداوند هم از خلقت خیلی از آدمها هدفی جز پرت کردن آب دهان و خط کشیدن ماشین دیگران، منظور دیگری نداشته است. {ویشت (صدای عبور به صحنه‌‌ی بعدی)}

خیلی صاف و ساده خودش را لو می‌دهد که من 40 تا پرونده داشته‌ام. بعد پسرش هم قبل از اینکه هوا گرم بشود و پنکه‌ها را از دسته‌ی سیمی و طاقت فرسای پشتی‌شان بگیریم، می‌گوید: این جای کوچه جا پارک بابامه. هر کی از همسایه‌ها ماشین بذاره، بابا خط می‌کشه. بهش می‌گویم: اوکی. ما که ماشین نمی‌ذاریم. این موضوع درجا به گوش کانئات می‌رسد چون با دقت و کلمه به کلمه، نه جویده و بد صدا این جمله را ادا می‌کنم، تا کانئات آنرا درست بشنود. من که زیادی از کائنات ضربه خورده‌ام. به نظرم مطمئن هستم اهل خواندن و نوشتن نیست چون هیچ کدام از اشکهای نوشتاری‌ام را ندیده‌است. {ویشت}

طرف با صدای ضخیمش تاکید می‌کند : من اصلا اعتقادی به ماسک ندارم. آدم اگه مثبت فکر کنه چنین ویروسی نمیتونه بهش غلبه کنه. البته من سوادش رو ندارم ولی به هر صورت فقط وقتی میرم بانک ماسک می‌زنم. اونم به احترام مردم خوب ایران. ‌مطمئن هستم یه روزی ثابت میشه انرژی مثبت باعث میشه بیمار نشیم. {ویشت } 

امیدوارم امسال سال سلامتی و رونق برای شما و خانواده ی محترمتون باشه! 

فالی که حافظ نبود، شب یلدایی که خمیرش شل بود!


- میدونستی حافظ نونوا بوده؟

- نه... لابد نونوایی فانتزی داشته؟ -

حالا اونش رو نمی‌دونم ولی برای امرار معاش بوده. تا بتونه درسش رو تموم کنه. بعد یه شاگرد داشته به اسم محمد جوینی که یه روز برای حافظ یه نون جو میاره. حافظ بهش میگه: این چیست که چون غروب جمعه قهوه‌ای است؟ محمد جوینی بهش میگه: این نانی جوین است که جد بزرگم تموچین در جابلقای چین درست می‌کرد. حافظ در دم میره دم و دستگاه تولید نان جوین رو راه میندازه و اینقدر پول درمیاره که به راحتی مدرک تحصیلیش رو می‌خره. بعدش شعرای اون دوره‌ی حافظ ضعیف میشه.

مثلا یکی از اشعار همون دوره اینطوریه: من میرم چاق میشم بعد میام تو منو بخور. بعد حافظ تصمیم میگیره این ها رو از دفترش پاک کنه. به علاوه مدرکش رو هم پاره میکنه.

- یعنی بعدا رفته ادامه تحصیل داده شده استاد دانشگاه؟

- بالاخره هرکسی یک طوری پیشرفت می‌کنه دیگه. حضرت حافظ هم مجبور میشه که دوباره درس خارج بخونه و مفتی بشه.

- میگن مهران مدیری هم توی نون فانتزی کار می‌کرد.


- والا حالاشم کاری نکرد. فقط همه دعوت بودن. نویسنده می‌نوشت. مهران هم به عنوان کارگردان می‌رفت می‌گفت: یه ریزه جمع تر تا بالاخره همه توی کادر جا بشن.

- یعنی می‌خوای بگی میزانسن نداشت؟

- داشت. اما در کل تاثیر گذار و ارزشمند بود.

عکس: سرکارخانم شیرین سوهانی hashtag#تهران hashtag#یلدا hashtag#طنز

فرار از هزینه های عید قربان

 می‌خواستیم به گوسفند آب بدهیم و بعد هم برای شستن حیاط شیلنگ لازم داشتیم که نبود. همه جا تعطیل بود. پدر مدیر مدرسه بود و قرار بود برود یکی از روستاهای اطراف برایمان از باغ دوستش شلنگ بیاورد. ولی همچنان سرما خورده و خواب بود. من و یکی از پسرخاله‌هایم بلند شدیم و رفتیم. از دیوار یکی از خانه‌های حیاط دار که مطمئن بودیم طرف پیر مردی است که حالا خانه نیست بالا رفتیم. همان موقع یکی ما را دید و دردسر شد. ده دقیقه بعد طرف آمده بود در خانه با پدر کل کل می‌کرد که بچه‌های آقا مدیر را ببین چطوری‌اند. برای اینکه دل پدر را خشنود کنم داوطلب شدم و هنوز موافقت نگرفته زدم به کوچه تا بروم صف نانوایی که الحق روز عید قربان شلوغ بود. کلی آدم توی صف بود که تازه بیدار شده بودند و به افق دور زل زده بودند. بوم شناسان توی آفریقا هم چنین عادت گندی را در آدمیزاد رصد کرده‌اند. دو روز بعد از آن فاجعه‌ی خبر رسانی فهمیدیم کار کار برادر دفتر دار بوده است که اتفاقا هر دوتا با هم توی یک خانه ی قدیمی زندگی می‌کردند. خانه اینقدر کهنه بود که هر جایش می‌نشستی یک سوراخی داشت تا رفت و آمد توی خیابان و خانه‌های روبرو را رصد کنی. پاره پوره‌ها حالا داشتند توی مدرسه سر به سر پدرم می‌گذاشتند. بالاخره من و پسرخاله‌ام برای تلافی دل را به دریا زدیم و وارد خانه‌ی قدیمی دفتر دار شدیم. یک کتابخانه‌ی بی ریخت آن تو بود که از تویش آلبوم خانوادگی‌شان را بیرون آوردیم. عکس زنش که بیرون با چادر می‌گشت توی دستمان بود. ترگل ورگل جلوی دوربین آتلیه نشسته بود و انگار به رحیم داشت می‌گفت رحیم جان یه بچه‌ی دیگه. پاره پوره‌ها حلوای آن بچه‌ شان که باد توی سرش افتاده بود و توی چند سالگی سکته کرده بود، سرد نشده بود که یک بچه‌ی دیگر راه انداخته بودند. امان از مادر که همان روزها عکس را دید و مشکوک شد که از کجا آمده است. به این راحتی نمی شد توضیح داد. مادر تیز بود و شناخت. تنبیه ما این بود که دیگر آن سال عید قربان برگزار نکردیم. بعدها گوسفند اینقدر گران شد که ترجیح می‌داد خودش با فکل و کراوات بنشیند و دنگ عیدش را بدهد تا تنبیه شده‌ها هم شاد شویم.

هنوز شبکه تلویزیونی ITN حمید شب خیز نگاه میکنید؟

  همینطوری دلی دلی نشسته بودیم توی اتاق که یکهو همسایه‌ی بالایی پیام داد آقا بی زحمت فرکانس شبکه‌ی ITN رو برام می‌فرستی؟ به خودم گفتم اشکالی نداره بالاخره یه هفته‌ی یلداست و الان مجرد و تنهاست دلتنگه باید بره یه جای خانوادگی مثل شبخیز ببینه خوشحال بشه. ماهواره را روشن کردم و گرفتار زلف یار شدم. شبخیز نشسته بود داشت ویدئوی زنگ انشا از ایسنتاگرام که داشت کانالش را قهوه‌ای می‌کرد، لب می‌زد. این شبخیز واقعا باباش بهش نگفته که به هر چیزی لب نزن؟ ولی استقامتش در تیکه خوردن و فحش شنیدن ستودنی است. خدا حفظش کند که با یک بشقاب چلوکباب جلوی دوربین می‌نشست تا تلویزیونش روشن باشد. آدمهای توی برنامه‌هایش انگار اگر توی آمریکا ولشان کنی به راحتی گم می‌شوند چون تقریبا هیچ چیزی نمی‌دانند. کمترین سن بین بچه‌های شب خیز فکر کنم چیزی حدود 55 سال باشد. پیر مرد های مو رنگ کرده‌ای که از زیرش سفیدی دارد بیرون می‌زند و البته یادم می‌آورند که تنها عامل خوشبختیشان خرید از دی تو دی است. #شبخیز #یلدا #کریسمس #شب_ژانویه #عمار_پورصادق

سبزه گذاری عید به سبک پنیر ییلاقی

یک نوع پنیر هست که گاهی به جای پنیر تبریزی بهش پنیر ییلاقی هم می گویند. یعنی در شرایط دمایی 27 درجه و رطوبت 68 درصد این نوع پنیر را ییلاقی می گویند. توی سنین بچگی وقتی حتی دیر هم به در مغازه ی پدر بزرگم می رسیدم یک اسکناس در حدود 20 یا 10 تومانی بهم می داد که فلانی برو پنیر ییلاقی بخر. بعد این پنیر را از یک آدم دوگانه سوز که بعدتر دو شغله هم می گفتند می خریدم.  یک شغلش همین بود و کار دیگرش این بود که آخوند محضر داری بود برای عقد و ازدواج و صیغه. ولی ریشش کوتاه تر از آخوندهای دیگر بود. 

پنیر را توی پوست بز درست می کرد و پنیرهای پیچیده شده توی روزنامه تا بینشان موی بز نبود از مری کسی پایین نمی رفت. به هر حال کیفیت زندگی و پنیر خوردن آن موقع بهمان یاد داد که هر چیز خوشمزه ای وسطش موی بز هم دارد.  حالا چرا اینها اتفاق افتاد از اتفاق زیر نشات می گیرد: 

به برادر سازنده ی lost high way -  دیوید لینچ -فرمودند فیلمی مثل آدمیزاد بساز و ایشان  چون احتمالا شبیه برادران اهل کتابی مثل کوانتین تارانتینو هستند، یک فیلم ساخت با نام the straight story  یک داستان سر راست. در این داستان سر راست تمام مناهی ممکن سر کلاسهای فیلمسازی را به عکس عمل کرده است. هر جایی قرار بر نقطه عطف بوده، فصه را مثل میخ کج، صاف کرده، هر جا باید کلوز آپ داشته ، لانگ شات بسته است و کلا خلاف قاعده رفتار کرده است. داستان فیلم درباره ی مردی است که با ماشین چمن زنی می رود سفر تا پسرش را پیدا کند. ماشین چمن زنی قاعدتا مناسب چنین سفر بین ایالتی ای نیست. به هر صورت گاهی برای آدم اتفاقی  می افتد که از مسیر اصلی داستان، بر اساس این کلاسهای بزرکان ادبیات ایران زمین، به کلی منحرف می شود ولی در واقع برای بنده این اتفاق افتاد که رفتم درباره ی سبزی گذاری عید یادداشت بنویسم: 

هر روز سایت عصر ایران و در برخی از استثناء ها اخبار را تعقیب می کنم. البته تعقیب شبیه مسافر خواب آلودی است که به عنوان راننده پشت فرمان نیست. ولی این باعث نمی شود آدم دل و جگر انسانی اش را با مال گوسفند عوض کند. برای همین هم خیلی از این اخباری که به برند سازی داعش کمک کرده است و مسایل خیلی خشنی را در آن فیلم و عکس و متن کرده اند، اذیتم می کند. این لم اول ماجرا بود و اما اتفاق زیر به عنوان لم دوم به کار رفته است. می دانید که لم ها به عنوان مقدمه های قابل جمع برای   اثبات یک مساله ی ریاضی و یا گاهی منطقی به کار می روند. به هر حال لم دوم این است که من و یا کل خانواده عادت داریم که موقع کار کردن پشت میز یکی یا هر دوتا پا را تا حد زیادی در ارتفاع نگاه داریم. البته هنوز نمی دانم ارتفاع چند پایی. ولی به هر حال بعد از اینکه مستقر شدم و پاهایم را انداخته بودم روی هم تا در کنار مانیتور سیستم خواهر جان کمی اخبار عصر ایران رابخوانم، بعد از خواندن خبر داعش، درباره ی پرت کردن شخصی دیگر از ارتفاع چند هزار پایی، یکه خوردم. پاهایم رها شدند و خوردند توی میزی که خواهر گرامی یک سری جوانه ی گنذم را برای سبزه ی عید بارگذاری کرده بود و بشقاب به دلیل زیر ساخت نامناسب و خشک شدنش به تمامی نقاط اتاق پخشاشید. بعد از این حادثه من هم به صورت دستی تمام آن چند هزار دانه ی گناه کار گندم را در همان پشقاب  گرد هم آوردم و الان ما یک بشقاب آماده برای رویانیدن سبزه های ییلاقی داریم. 




حساسیت به سبزه ییلاقی 

وضعیت تحویل سال نو

جفت پاهایم را می‌انداختم روی چهارچوب در که جان می‌داد با همان حرکت ازش بالا رفت. تنها شریک راهم خاله‌ی هم سن و سالم بود که عین همین کار را انجام می‌داد. آن سال نزدیک سال تحویل هم درست موقع ترکیدن توپ همانجا در بالاترین نقطه‌‌ی چهار چوب اتاق بودم. اتاقی که اسمش را گذاشته بودیم اتاق اسباب بازی. مثل یک مکان حرفه‌ای و جدی برای یک فعالیت داوطلبانه ولی تمام وقت. آن موقع عمو تازه شهید شده بود و قرار ما رفتن سر خاک شهدا بود. عبور از گل و لای بین قبرها که موقع سال تحویل تقریبا سفت بود. پدر گفته بود روی قبرها نباید پا بگذاریم.  یکی از سخت‌ترین کارهای ممکن، در آن روز ،همین رد شدن از زمین گلی- خاکی حاشیه‌ی سنگ قبرها و لگد نکردن روی سنگ مرده‌ها بود. بعد منطقه‌ای بود پر از بالاسریهای آلومینیومی که هر کدام ویترین خاصی از باقیمانده‌های جنگ بود. چفیه، مهر و تسبیح و پلاک. حتی چتر انتهای خمپاره و عکس. عکسهای رطوبت زده توی قاب که همه جور سنی تویش پیدا می‌شد. ریشهای پر پشت و خاک گرفته که سربازها را طوری نشان می‌داد که اصلا عجیب نبود آنطوری باشند. رنگ آسمان و زمین یک طور بود همه اش خاکی بود. شکل متن کتابهای درسی. خانواده‌ها با انواع ظرف و شیشه‌‌ی خالی گلاب، قبرها را می‌شستند. ما هم با یک رادیوی 10 موج کوچک که سالها مهمترین رسانه‌ی خانه‌مان بود و بعدها ازش کلی زبان انگلیسی یاد گرفتم، دور قبر عمو حاضر شدیم. گلدانهای پلاستیکی لاله که کوچک و مشکی بودند. همه‌ی لاله‌های آن روزگار سرخ بود و شاید همه‌ی گلها لاله بود. ردیف مردهای جا افتاده و میان‌سالی که اورکت آمریکایی پوشیده بودند و در حسرت و زاری  کسی که توی قبر خوابیده بود، انگشتهاشان روی سنگ سرد و سفید بازی می‌کرد. زنها هم با چادر مشکی پخش شده بودند روی قبرها. من هم  رفتم و مقابل قبر عمو نشستم. با انگشت شروع کردم توی مسیر حجاری شده و تازه شسته‌ی قبر تا اسمش را دوباره بنویسم. مهدی یک کشیدگی بلند و خونین داشت که تازه شسته بودند و انگشتانم خیس شد. دلم می‌‌خواست زودتر بروم تا کارتن بچه سنگ را ببینم. بچه سنگ و تک شاخ. بچه سنگ مثل همین سنگ سفید روی قبر جان داشت و سعی می‌کرد با تک شاخ دوست بشود. لابد تک شاخ بهش گفته بود که واقعی نیست و امکان دارد این دوستی هرگز شکل نگیرد.  آن سال سال تحویل حس و حال بالا رفتن از چهار چوب در را نداشتم. به نظرم خیس و لیز بود.  هوا هنوز ابری بود و به نظرم یکی دو روز طول کشید تا بفهمد بهار شده و کمی آفتاب انداخت توی حیاط. مثل اینکه گفته باشد بالاخره باید توی عید دید و بازدیدها مثل قبل ادامه پیدا کند.  دیگر سالهاست که آنجا نرفته‌‌ام. ولی شنیده‌ام که همه‌ی قبرها را یکسره کرده اند. یک سنگ مشکی یا سفید توی زمین و حاشیه‌های موزاییک کاری شده هست. هیچ چیز اضافی دیگری نیست. اگر کسی بخواهد قبرها را شمارش کند کافی است تعداد ردیفها را در تعداد ستونها ضرب کند. من هم هیچ گاه موفق نشدم کارتن بچه سنگ را ببینم.


پ.ن: ببینید: 

برای هر صندلی مدیران، چند نفر شهید شده اند؟