روزی که از مملکت داری فارغ شده بودیم باورمان نبود که به این روزمان افتخار کنیم. فکر میکردیم که چه کردهایم دراین سالها. گمانمان این بود که چیزی جز مجیز و عزت جقه ملوکانه را گفتن کاری دیگری نکردهایم. ولی انصافمان نمیآید بگوییم و در قیاس با این روزهای ایران و ایرانی، روزی که سالار و سردار ملی هنوز نیامده زیر استنطاق ازبین میروند.
روزی نیست که ما گوشه چشممان تر بشود برای روش اداره خودمان و خبطهایی که کردیم. روزهایی بوده که نشستهایم و با اخوان قدیمی خودمان نشستهایم و بار کجی را که این روزها در اداره مملکت بار خورده نظاره میکنیم،خاطرمان جمع میشود و حتی حاضریم کلی شرط ببندیم که به مقصد نمیرسد. حالا هرچی خواستید مینویسیم پای این شرط. از قراردادهای نفتی اینها که ذیقیمت تر نیست. از این همه شبابی که رفتهاند با همسایه جنگیدهاند که خبط تر نیست؟ باور کنید که برای آمدن حضرتعالی از همه چیز استفاده شده. راه ورود شما تا به طهران را قرار گذاشته بودند با گلاب کاشان وقصبات اطراف شستشو کنند که نشد و دعوا شد و کشمکش شد و خون ریخته شده از هر طرف تا خود تهران. ولایتی 3-4 تا آدم میرزا و تحصیل کرده داشته که آمدهاند برای یک الکسیون ساده که شما هم داستانش را مشخص کرده بودی بلوا کردند. سوادشان از دور سبز میزد. دستشان هم توی دست اجنبی ها بود. همانها که پهلویها را یک روز آوردند روی کار و یک روز دیگر بردند.
ما هرچه که بود تمام امورمان سوا بود از هم دنیای مردم دست ما بود. آخرتش هم دست ملاها و مفتیها. این امروزشان نه خدایی مانده برای ولایت ایران و خرمایی. راکب و مرکوب همه در عذاب یک جای امن برای خفتن شب هستند، مبادا کسی به نیمه شبی تا صبح گروهی را علم کند و بهتان خبث به پیشانیشان بچسباند و ناکامشان بگذارد و همین یک آخورگاه را هم بزند ازکفشان بیرون. بیرون از این امورات مردم افتاده دست عدهای که نه سوادشان به مملکت داری میخورد ونه دیانتشان اصالتا مال امور اخروی ملت است.
شاید قدیمی شده باشد و اصلا این روزها دانشگاه نرفتن را بهتر از دانشگاه رفتن و در یک پیمانه کلی در نظر بگیرند. اما بعضی از تفاوتها را باید اینجا دسته بندی کرد:
1- دانشگاه آزادیها از همان ترم یک یاد میگیرند که برای هر چیزی باید پول بدهند، اما دانشجوهای سراسری وقتی روزانه هستند چنین چیزی را دریافت نمیکنند.
3- دانشگاه آزادیها استادهایی دارند که در انواع پروژههای نزدیک به تواناییهای دانشجوها، پروژههای کوچک کاربردی و زودبازده مشغول به کارند، در حالی که دانشگاههای سراسری دو سر نا همگون از اساتید وجود دارد:
الف- اساتید فسیل در دانشگاه که به قدر دیوارهای فرسوده دانشگاه درسی را تدریس نمودهاند و بی کم و کاست همین طور حکم همان طبیبی را دارند که فقط تمام عمرش توی چشم مریض زل زده و برایش به ترتیب نسخه سرما خوردگی نوشته است- آیتم سوم استامینوفن 500 3 برگ –
ب- دستهای از اساتید که اصولا پروژههای بزرگ و ملی انجام میدهند و خیلی کم میشود یک دانشجوی کارشناسی بتواند در چنین پروژههایی درگیر شود. این اساتید برای دانشجوهای خودشان حکم پیر پرنیان پوشی را دارند که میتوانند آیندهی شغلی مناسبی را بعد از چند سال تجربه در یک کسب و کار، ترسیم نمایند.
به نظرم از این همه صغرا کبرا باید یک جور نتیجهای حاصل بشود. نتیجهاش هم به سادگی خروجیهای متفاوتی را ایجاد نمودهاست. به سادگی میتوان انواع اتفاقات را دید که کم و بیش شنیدهاید:
یکی از اساتید دانشگاه که خیلی خوب هم پروژه میبست، فقط با دانشگاه آزادیها کار میکرد چون واقعا میدانستند پول چیست و تعهد کاری معنی ملموسش چیست؟
آدمهای با تحصیلات موفق مثل شریفیها، امیر کبیریها و دانشگاه تهرانیها در رشتههای فنی و مهندسی که بنده بیشتر میدانم، اکثرشان دچار دایلمای فکری، های تک بودن هستند و و واقعا کمتر میشود اتفاق تجاری قوی از سمت ایشان اتفاق بیفتد. البته باید بگویم خیلی از این دوستان و همسنگرهای ما ایدههای خیلی خوبی را راه اندازی کردهاند که واقعا تمام اصول تجاری در تعریف پروژه و بعدها تعریف محصول در آن به درستی لحاظ شده است و صحت این ادعا با درآمد سالیانه ایشان قابل بررسی است.
عقب ماندگی در علوم انسانی خیلی جدید نیست. زخم کهنه عقب ماندن در علوم انسانی شاید با دنیای رسانه ای آزاد و انقلاب تکنولوژیک به راه حلهای بهتری برسد. شاید خیلیها از این مقایسه به ذهنشان رسیده است که چرا آدم درس خوانده توی این مملکت ارزشی ندارد و آدمهای بیسواد مرتب پیشرفت میکنند و برایشان اتفاقهای مالی و موفقیتهای اقتصادی بیشتری پیش میآید. دیگر از بدیهیات است که درس خواندن واقعا نمیتواند – نیش مارکت niche market- درستی برای موفقیت کسب و کاری افراد ایجاد کند و به بیان دقیقتر درس خواندن در حد اینکه شما تکنیسین موفقی بشوید در همهی زمینهها کافی است. در فضای کسب و کاری ایران به نظر میرسد تکنیسین ها میتوانند نقش یک جور شوالیه را بازی کنند که میتواند یک تنه کلی از کارهای بزرگ را انجام بدهند.
علتهای ممکن عقب ماندن در علوم انسانی:
ادامه مطلب ...یکی از اصول اولیهی برقراری ارتباط موفقیت آمیز و هماهنگی ذهنی آدمها در دیار غربت و البته اینجا در بین جوانهای ایرانی مسالهی استفاده از give me five در زمان درست آن است. به نظر چنین تاریخچهای میتواند برای این عبارت وجود داشته باشد. تا سرد نشده مرور میکنیم:
1- زمانی که مامان یکی از گروه بش قارداش- 5 برادران- در حال دست وپنجه نرم کردن با وضع حمل بود، رو به آسمان کرد و گفت: Give me five
ادامه مطلب ...
این روزها بحث زیادی سر این موضوع هست که کار روحانی سخت است یا غیر ممکن و تقریبا وزن امیدواری و ناامیدی در بین نمونه های اطرافم مساوی است.
یکی از بارزترین افتضاحات جناب دکتر در زمینه افزایش نقدینگی به میزان 4 و نیم برابر در سالهای اخیر و کاهش سود بانکی، به شکل موجود باعث شده است تا جذابیت سرمایه گذاری به سمت خرید و فروش دلار، سکه طلا، بورس و در یک کلمه سفته بازی بسیار بیشتر شود. به همین دلیل ایشان با افتخار افزایش 7 برابری بازار سرمایه را به عنوان نقطه قوت دولت سابق می داند...
این حرفها بماند ولی مهمترین چیزی که برای روحانی سخت است، تغییر فرهنگ کسب و کار و در حقیقت رشد بخش بزرگی از جمعیت کشور در فضای 8 سال تولید منفعل در دوره احمدی نژاد است. به نظر بنده آثار جبران ناپذیر عدم گرایش به فعالیتهای تولیدی، مهمترین مانع برای حسن روحانی در مدیریت اقتصادی کشور خواهد بود. واقعا اوضاع به این سرعت قابل تغییر به سمت تولید نیست. بستر تولید یک پیله ی ابریشمی ظریف است که ریشه های مشخص و معلومی در هر فرهنگ کسب و کاری باید داشته باشد.
به عنوان نمونه عملی هنوز باور نمی کنم کسی که طعم انواع بن کارمندی و وقت آزاد و جلسه های متوالی دولتی را چشیده باشد به همین راحتی در صف توابین قرار بگیرد، توطئه گری و رانت و لابی و دو رویی متکثر و عمیق را فراموش کند و فرهنگ موثرتری از جنس ایجاد ارزش افزوده را حاصل نماید.
امیدوارم دولتمردان این کابینه بتوانند از تجربه های گذشته ای که دارند، کشوری با بلوغ 35 سالگی را به آنچه در شان ایرانی است برسانند.
فامیل دور سنبل یک ایرانی از نسل فراموش شده است. نسلی که خودش به دست خودش توانسته این فراموشی را ایجاد کند. این قدر پای خربزه و هندوانه های خانوادگی و نوستالژی سازی های دور همی نشسته است که حالا فراموشی گرفته و نمی داند. دور است از خودش ایران یعنی جایی که در حال حاضر در آن زندگی میکنیم یک جور روستای بزرگ است. روستا دقیقا جایی است که آدمها نمیتوانند، آموزش ندیدهاند و برایشان شبیه معجزه است تا با هم گفتگو کنند. گفتگو جریانی دو طرفه، سازندهی معنی و در اکثر موارد بدون مداخله جویی است که در این دوره و زمانه بین آدمها در همهی سطوح، نا موجود است. فامیل دور مردی ناکام، رنج کشیده، وسواسی و در یک کلمه قراضه که فعلا تاسش خوش نشسته است و آدمهای زیادی با او همذات پنداری میکنند. مردی آفت زده از سیل آرزوهایی که قرار است خوش بختش کنند. قهرمانی که دیگر در چهرهی مخدوش هیچ مردی به جز یک عروسک قابل ترحم مسجم نخواهد شد.
و درهایی که می توانند نمایشگر وسواس زیاد این کاراکتر، شاید هم طبقه های مختلف اجتماعی آدمها و یا بوروکراسی متکثر در همه ی ادا و اطوارهای زندگی ما باشند. فامیل دور برای همه جذاب درآمده است چون قابل ترحم، رنج کشیده و آقای گرفتاری است که هر روز از بین شخصیتهای بی شمار تلویزیونی و از ذهن دافق نویسنده های تلویزیونی خلق می شود. فامیل دور آقایی خیالی است چون ما کسی را به شکل واقعی خودش نداریم که برایمان قهرمان، موفق و اسطوره باشد.
تا به هیزم برسد یا که به نفت
گاز کوتاه کند عمر زمستان مارا
تا که کنکور شود بار دگر تشریحی
مرگ تشریح کند قلوه و دستان مارا
تا که پرباد شود طایر قدس ارشد
دکتری فرش کند ره به مهستان مارا
تا شود جمع شبی بهر زفاف
سرطان راه دهد از در پستان مارا
تا به بستر برسد دلبر مست
بکُشد بانک به قسطان مارا
تا که این سود شود تضمینی
ضامن کارد شود سود فراوان مارا
تا شود زیر پل آسفالت برای رفتن
سید خندان ببرد سمت دبستان مارا
تا معبر بکند خواب به تعبیر خودش
حسن تعبیر شود عورت عریان مارا
تا که نفتی برسد سفرهی ما
بحر میت شود این دولت هستان مارا
تا شباب وطنی می رود و بر گردد
وطن پیر کند غوز و خمستان مارا
تا شود گاو چنین گوساله
ببرد آب وجود از در بستان ما را
توسری از بالا و دروغ پردازی از پایین مربوط به قومیتهای تحقیر شده ایرانی و یک نظر شخصی در مواجه با متنهایی است که این حقیر در ارتباط و مواجهه ی ملت ایران با مدرنیته از جمال زاده تا نراقی و زیبا کلام تجربه کرده ام. شاید با مدل توسری از بالا و دروغ از پایین از پایین موافق نباشید.
نظام اجتماعی ما در ایران همان شبیه ارباب رعیتی کل تاریخمان است. توسری از بالا و دروغ از پایین که به نوعی در بعضی بخشهای ایران که از لحاظ تاریخی فرهنگش به کشاورزی نزدیکتر است، به شدت احساس میشود.
این نوع دینامیک رفتار بین طبقههای مختلف یک جور خرده مکانیزم بین طبقههاست. این خرده مکانیزمها سرجمع مثل بخشهای مختلف خط تولید یک کارخانه توانسه است، کلی قومیت ایرانی تحقیر شده را بسازد که به سادهترین شکل خود دچار هویت گریزی هستند.
با یک توصیف ساده، هر چه آدمها در دورهای رعیت توسری خورتر و به طبع آن دروغ پردازتری بوده باشند، پتانسیل بالاتری برای توسری زدن و از بالا دیدن آدمها، زمانی که فقط از رعیتی درآمدهاند و میتواند خیلی چیزهای بهتری از اربابهای قرن نوزدهمی بشوند، دارند.
اینطور آدمها به جای پیدا کردن بهترین گزینه، میروند سراغ ارباب شدن به شکل سنتی و بدون کارکردش. دور باطلی از روی وصیت نامههای پدربزرگها. اینطوری بخشی از انتقام خود را به شکلهای خودآگاه و ناخودآگاه و نیمهآگاه از جامعه بگیرند. در نتیجه به همین سادگی یک عدهی زیادی از آدمهای مهاجر، از هویت ایرانی خودشان فرار میکنند. به همین نسبت بخش بزرگی از قومیتهای ایرانی هم بعد از مهاجرت هویت شهر و منطقه خودشان را مخفی نموده و دور میریزند. به همین سادگی آدم مهاجر که اغلب حداقل 25 سالش است. تازه دچار بی هویتی شدید خواهد شد. به طور بدیهی این دوری ریختن هویت و احضار هویت جدید، بهترین اتفاق برای ورود به دنیای مدرن خواهد بود که در خیلی از موارد به سختی امکان پذیر است و طبعات فراوان خود را به دنبال دارد.
مکانیزم مطرح شده در بالا یکی از مهمترین عوامل دروغ پردازی، دور ویی و ریاکاری در بین اقشار رعیت - پایین یا هر چی - در جامعه خواهد بود. بدین روی اکثریت آموزشهای اجتماعی که از قبل از مدرسه تا بعد از آن به صورت ضمنی، کودک، نوجوان و میان سال جامعه ای را می سازد، دچار یک نخ تسبیح بزرگ برای امر مقدس تعلیم و تربیت خواهد بود: هر چقدر هویت و درونیات خودتان را مخفی نگاه دارید، راحت تر، زنده تر، موفق تر و خوش تیپ ترید. اگر قومیت شما از نوع خرد آن است، در خیلی از موارد با خندیدن از کنار موضوع نمی توانید بگذرید چون خیلی به مذاق دیگران خوش نمی آید. تصور کنید یک پیک نیک که تمام شده و مادری از پسرش می پرسد: فلانی چقدر شیرین بود. چرا نمی ری بگیریش؟
پسر با صدای آرام و در رخوت یک روز پیک نیک در دل طبیعت و با دوستان خانوادگی رو به مادر:
ول کن مادر جان. بنده خدا شهرستانیه.
باید کسی گفته باشد پاهای انسان خیلی خاصیت دارند و الا آدم مثل حشرات شش پا آفریده میشد و اصلا دست به هیچ کاری نمیزد.
روی پاهای خودت بایست. میان پاهایت را هر جایی نگذار. پاهایت را در زمستان با جوراب کلفت و نشاط انگیز بپوشان. اگر پاهایت زیادی بلند است بدان که داری به زرافهای مهربان تبدیل میشوی اشکال ندارد ولی مواظب باش برای دیگران برگ تازه نچینی. پاهایت را به اندازه شلوارت نگاه دار. مواظب باش وقتی فقط به پاهای آدمها نگاه میکنی، میلیتاری و ملیت گرایی با هم قاطی هستند. پاهای اسبها خیلی قشنگ است
ولی حیف که فقط به درد فیلمها میخورد. اینجا باید دلیل واضحی بگویم. پای اسب نجیب حتی، در حالت عادی زیرش شلوغ است. مردن همیشه از پاها شروع میشود. پس همیشه مراقب باش این پاها آب گز نشوند یا همینطوری از نشستن زیاد به خواب نروند. پاهای غمگین فقط برای غذا بار گذاشتن توی محرم و عزا به درد میخورند. اگر تحملش را داری زیرت آتش حسابی روشن کنند اصلا مشکلی نیست. همهی آتشها از سر نمیسوزانند. بعضیهاشان لازم است آدم را چیز کباب نگاه دارند. برای دفاع از خودت فقط یکی از پاها برای تخم دشمنت کافیست. قدر همین پا زدن روی دوچرخه و پیاده را بدان. اگر پا نداشته باشی مثل موشهای کم پایه و دون پایه باید همیشه را توی فاضلابها بگردی. هیچ وقت عکس پامنار را از روی طاقچه مادر جان برندار. پامنار برای تصفیه هوا، همان جا خوب است. راستی میدانستی پاهای عشایر این روزها کم جنبشتر از پاهای شهریهاست. به نظر این شهریها بیماری بی قراری پا دارند. هیچ وقت درب یخچال را مخصوصا خالی، با پا نبند. تا آنجایی که راحتی پا توی هر کفشی کردی بعدش، جوش شیرین را بزن. جوش شیرین بو زدای خوبیاست پس بین حرفهایت حسابی بگو: جوش شیرین تا از پا به درخت آویزان نشوی. اشکالی ندارد آدم پای خودش را بمالد ولی برای مالیدن پای هیچ متفکری پانویسی نکن. خودشان بلدند پاپیات بشوند. به هر صورت اینها مهندس ذهن هستند و اصلا خبر از آن پایین ندارند. هیچ گاه در حیرت کسی بهش نگو: عجب جونوریه! چون اصلا او آن پاها را که گفتم ندارد. راستی به نظر نباید راجع به شنا کردن در زندگی فکر کرد. پاها فقط به درد قدم زدن و هضم کردن میخورند. یعنی پاها دست به دست شکم میدهند تا هر چیزی را هضم کنند. هیچگاه فکر نکن که فرهاد کوه کن نام کسی را میکند. او به محدودیت پاها پی برده بود برای همین داشت تونلی برای سینه خیز رفتن از اینجا حفر میکرد. حتی همین دانشجوهای پر کابرد هم این موضوع را میدانند. هروقت خواستی عمیق شوی با سر به جایی نرو. پاها این خاصیت را دارند که به هرعمقی بروی.اما تقدیر ما این بود که آبادان و حومه را با این پاها برویم و زندگی کنیم که کردیم. پسرم داستان پاها را گفتم شلوارت را خودت انتخاب کن.
الف -
خوب انفعالی بودن ما همیشه سر جای خودش با اولین باران معلوم می شود
مثلا اینکه باران ببارد و ما جشن خود کفایی رفع آلودگی هوای تهران را برگذار کنیم
یا باران نبارد و اتوموبیل سازی ها هم متوقف نشوند و سرب گلوله از آسمان ببارد
ب-
کبرا حتی برای ادامه تحصیل در دانشگاه دلخواهش نمی تواند تصمیم بگیرد چه رسد به اینکه شوهر مورد نظرش را انتخاب کند
باز هم باید منتظر باران باشد
تا کدام دانشگاه ظرفیت به اندازه او داشته باشند
بعدش هم شوهر مورد نظر با پرایدوی لیزینگی اش پیدایش شود
ج-
ما حتی برای تعلقات خاطر خودمان هم نمی توانیم تصمیم بگیریم
و کلا به هر چیز مجاوری دل می بندیم
آن هم لابد از کرامات و کلمات باران است که شبی نیمه شبی وقتی قلندر و مست و خرابیم سراغمان آمده است
بعدش هم خیلی راحت به خودمان می گوییم: خیلی وقت بود داشتم بهش فکر می کردم
1- این خبر تفیک جنسیتی دانشگاه که قبل تر آقای رییس جمهور محترم با کامران دانشجو مخالفت کرده بود، با اینکه مثل خواب یوسف 70 رشته را یکجا در چاه انداخت، اما هیچ واکنشی را بر نیانگیخت.
2
- مجله ای منتشر می شود با نام آسمان که الحق و الانصاف اگر کسی از دوستان نمی گفت بنده آنجا کار می کنم و فیلان است، اصلا به مخیله ام خطور نمی کرد به جز یک مجموعه فحش آبدار و غیر آبدار سیاسی - هوایی بین مثلا شرکت هواپیمایی آسمان و هواپیمایی ماهان باشد. به هر صورت مجله ی فحش دار چیزی مثل همان چوب بیس بال است به وقت عسر و حرج... آرزوی توفیقات فراوان
3- فرهیخته بودن لزوما به معنی دیدن شبانه روزی مرز بین خواص و عوام، نخبه و عادی، ورزش دوست و کتاب دوست نیست. به نظر همه جای دنیا و نه تنها ایران، عوام خوب تا خوب اکثریت دارند، مثالش عظمت هالیوود است، مثل داخلی اش هم می تواند همین تولید شعر و ادبیات فیس بوکی- توئیتری - پلاسی (گودری سابق ) باشد. اصلا ناراحت شدن برخی دوستان یا خوشحال نشدنشان را نمی شود فهمید. مثلا این قضیه ی المپیک مثل همان آسمان است که بر سر غنی و فقیر، انتلکت روشن فکر فرهیخته ازش ماه شاعرانه را می بیند. سوپر دریانی محل ما که بساطش را جمع کرد، ممکن است نگاه هم نکند ولی توی دلش بگوید، امشب هوا طور دیگریست.
4- یک موضوع داریم به نام آزادی بیان- اینجایش معلوم است. ولی به نظر ژورنالیسم آنجا هم به همین راحتی اجازه نمی دهد به اندازه کافی چپ باشی، بعد ترجمه هم بشوی به زبانشان. بعد دفتر و دستک هم خوب تا خوب داشته باشی. مثل همین عباس معروفی که رادیو زمانه اش را که این نسل امروزیهای نویسنده خیلی ها از همان دانه های آن زمین خوش حاصل هستند، ازش گرفتند. به همین راحتی حتی آرشیو درست درمانی هم برای ایشان باقی نگذاشتند. این همان بی مهری حرفه ای است.تازه موارد دیگر هم هست که ترجیحا هیچ نویسنده ای معقولش نیست که از روی زمین گرم بلند بشود با برچسب مهاجر، هویت خودش را هم نداشته باشد. همان فیل شهر قصه باشد که آب نخورده و دندانش شکسته است- به نقل از مصاحبه ی یکی از همین نویسنده های ایرانی مهاجر که سوال هویتی داشتند-
یکی از مهمترین کاربردهای فضای اینترنت بر خلاف آن مناهی بلند بالا در سالهای کمی دور درباره چت کردن، همانا کاربرد تفریحی برای این ابزار قوی به عنوان قویترین و فراگیر ترین ابزار توسعهی ارتباطی جغرافیای ما با آن سمت دیواریهاست.
بر کسی پوشیده نیست که علاوه بر آدمهای عادی، کسانی که مشاغل روشن فکری دارند، مثلا روزنامهنگار هستند، تمایلی به مطالعه ندارند. به نظر حجم زیادی از مطالعههای افراد مرور لینکهای خبری و خواندن استاتوسهای منتشر شده در شبکههای اجتماعی است. به عنوان مثال فیس بوک به عنوان فراگیر ترین آنها، حاوی چنین بیماری مهلکیست. یعنی درست زمانی که مطالعه کردن و در نوردیدن دنیای تاریکی به سمت روشنایی در تمام آیینهای دینی و کهن و یا آموزههای مدرن و پست مدرن بشری به شدت مورد تاکید و توصیه قرار گرفته است، ما هنوز مطالعههایمان محدود به همینهاست. انتشار احوالات ساده دلانهای که بسیار شبیه شوخیهای تلویزیونی نیز به نظر میرسد. حتی شعر و ادبیات نیز از این حیث حسابی تخته بند همین رفتار است. به نظر استاتوسهای فیس بوکی روندی را دنبال نمیکنند. بیشتر شهر ایرانی فیس بوک را شبیه یک سری تظاهرکننده های عمومی با در دست داشتن پلاکاردهای جملات بزرگان، نموده است. این گونه، هر گونه حقیقتی به مجاز جملات شیک و قصاری که مانند بمبهای ضد نفر کار میکنند، عمل میکند. بیانیههایی دست خواننده میدهد که او را نیمه شب تشنه و بیدار نگاه میدارد. دریغ از چیزی که بیش از یک شروع طوفانی برای یاد گیری و تحلیل و مفهوم سازی باشد.
شاید بگویید مشکل از استاتوسهای فیس بوکی نیست. ولی به نظر ایجاد چنین فضای مطالعاتی برای نخبهها و روشنفکرهای موجود، یک تغییر غیر واقعی به سمت کمتر خواندن و بیشتر در معرض فوبیای اطلاعاتی قرار گرفتن است. در نظر بگیرید یکی از مهمترین کاربردهای یک شبکه اجتماعی، social bookmarking یا به اشتراک گذاری لینک و مطالب مفید بر اساس سلیقههای افراد است که متولی اصلی آن سایتهایی مانند dig و delicious هستند که در آنجا کاربر بخشی از متن دلخواه خود را از یک سایت انتخاب میکند وبا ابزارهای متنوعی برای دوستانش به اشتراک میگذارد. کاربران در این نوع سایتهای از آرشیو مطالب و همچنین دسته بندی آنها برای مراجعات آینده استفاده می کنند.اما حیف که فیس بوک خوانی، سرابی بیش نیست.
این کاربرد- social bookmarking- به نظر خیلی فراگیرتر و حرفهای تر باید اتفاق میافتاد که متاسفانه بعد از دورهای که اوج وبلاگستان بود، چنین اتفاقی در فضای روشنفکرها و کاربران نخبهگرای اینترنتی در ایران اتفاق نیفتاد.