360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

عضلات صورت کاملا رنگی رنگی است

آدم 200 تا عضله روی صورتش دارد تا در مواقع ضروری این لشگر خسته را حرکت بدهد و به طرف مقابلش بفهماند  که دارد حظ فراوان می‌برد یا از دروغهایی که تحویل داده، حسابی ناراحت است. اما کلی از عمر باید صرف شود تا بتواند تمام حرکات خودسرانه‌ی اینها را خنثی کند. بشود یک آدم جا افتاده که می‌داند توی 200 تا، یک نافرمان کافی است که همه چیز را خراب کند. حالا آقایان که ریش در می‌آورند داستانشان فرق دارد یعنی طوری می‌توانند اینقدر ریششان را نزنند که تقریبا هیچ جایی برای دیدن حرکات این شورشیان گاه و بی گاه وجود نداشته باشد. اینطوری ما از اوایل سنین نوجوانی که علاقه نداشتیم کسی به آب انبار ما سرک بکشد و هرچه دار و ندارمان را دید بزند رفتیم توی کار ریش. البته شروعش خیلی بد بود. مثلا از زیر گلومان انداخته بود توی خاکی و آمدنش تا روی گونه خیلی طول می‌کشید.  

 می‌شد با استفاده از تولید جرقه‌های کوتاه و بلند توی هوا کلی طعم دهانم را که انگار کلی توی آب داد زده باشی و فک و دهانت درد گرفته باشد، عوض کند. طعم هوای یونیزه‌ای را که توی رنگ آبی جرقه‌های یک طوری دیگر از بقیه‌ی طعم‌ها بود دوست داشتم. داشتم فکر می‌کردم مثلا از این هوا که چشیدم دیگر برای آخرین بار از دیر بیدار شدن و بهت زدن توی صورت مردم یا مثلا کم رویی و خیلی از قوز و قنبر‌های غیر قابل شمارشم کم می‌شد. درست می‌شد که هیچ کسی دهان کسی را بو نمی‌کشد تا دقیقا بفهمد چی‌در می‌آورد و کجا مصرف می‌کند. برای همین رفتم سراغ کابل بغل کنتور برق توی حیاط که کنار گل و گیاه حیاط قدیمی باغچه‌مان بود البته حیاط قدیمی فقط گواه تاریخی دارد و اصلا از دید من خیلی قابل محسابه نیست که قدیمی  درست یعنی چی؟ اگر چیزی که هر هفته دوبار قیمتش عوض می‌شود را بخواهی رصد کنی، هر چیزی می‌تواند قدیمی بشود. یعنی مثلا کافی است از یکی از همین شیرینی‌های نقره پیچ غافل بشوی و بعد یکهو ببینی شرکت مربوطه قرار است برای دخترش توی زعفرانیه یک فلت خیلی جمع و جور بخرد و نیاز مبرم دارد تا سبیل ددی این وسط محفوظ بماند. همین‌ها ساده‌ترین اوضاع و شرایطی را داشتند که آدم را وا می‌داشتند تا مثل سگ کار کند و برای قدیم و جدید تره هم خرد نکند. یعنی زل بزند توی صورت مردم و مات برود که چه دردی دارند اینها که سر بی‌سوادیشان هم که شده باربری توی بازار هم برایشان سر و ثروت جمع و جور کرده است. برای انجام نقشه‌ام زدم به پشت بام. بام ما فضای سیمانی کمی بود که به همان بی قوارگی مال همسایه‌ها باید برای پایین و بالا رفتن از یک سری پله‌ی زیاد با شیب خیلی زیادتر رفت و آمد می‌کرد. ولی خوبیش این بود که بارک بود و می‌شد دستت را بیندازی به دیوار های بغل تا پرت نشوی بیرون. البته خیلی پله داشت. یعنی هر پنج شش متر یک تنه درخت دو سه ساله نهاده بودند توی دیوار که می‌شد تنها  دلیل نریختن دیوار دو طرف روی هم باشد. اینقدر بالا رفتن از این مسیرعجیب بود که گاهی جهت جاذبه زمین را یادت می‌رفت و فکر می‌کردی در امتداد افق دارد تو را می‌کشد. ولی به نظر این برای خاطر این بود که همیشه یک جاذبه‌ای مرا به کوچه می‌کشید ومی‌خواست دستم را بگیرد و ببرد بیرون اما همینکه پارا بیرون می‌گذاشتم و بیشتر از 10 دقیقه مشغول می‌شدم، به رفتن تا سرخیابان، نظرم به برگشتن بود. کم رمق هم نبودم بلکه دایم به فکر خوابیدن بودم. انگار روز و شب می‌خوابیدم و بیشتر وقتها از پر خوابی سردرد می‌شدم. همش هم پله‌های موزاییک دار از زیر پایم در می‌رفت وخودم را به سختی مهار می‌کردم. البته توی خواب اینقدر از سر شب می‌رفتم پایین که  تا خود اذان صبح یک 100 تایی پله انگار مانده بود. حتی خیلی از وقتها رعد و برق می‌افتاد و از تمام اینها توی خوابم عکس می‌گرفت. ولی حیف که جایی نمی‌شد ظاهرشان کرد  و به کسی به عنوان مدرک نشان داد. چرا من؟ چرا باید شبها این همه پله‌ها را گز می‌کردم. اول دلیلش را پر خوری گفته بودند و ما هم گوش دادیم و قبل سیر شدن و زدن لقمه شرمندگی دست از غذا کشیدیم اما چیزی نشد. اما از پشت بام رفتنتم توی خواب نگفتم که یک وقتی هم روز بود به نظرم همین عین واقعیت یک جنازه هم دمر افتاده پهن آفتاب بوی الکلش زده بود بالا انگار هم خورده بود و هم ریخته بودند روی تنش بعد که دقت کردیم د یدیم توی آفتاب دارد شعله‌ی آبی و گاهی سرخابی می‌دهد طوری که  خیلی معلوم نبود به خاظر آفتاب زیادی. بعد اصلا چشممان سنگین شد ولی گرفتیم که خودمان هستیم که داریم شعله می‌کشیم و کاری ازمان ساخته نیست. انگار چسبیده باشی به پشت بام. مثلا 200 میلیون تومان تراول را توی یک کیفی محکم چسبیده باشی و دمر افتاده باشی رویش. حالا این سوختن اصلا معلومت نشده باشد. یعنی پالتویت برای خودش بسوزد و تو همینطور که پلکهایت سنگین‌تر است خوشحال ِپیش خودت لبخند بزنی: پشم است. زود خاموش می‌شود. اصلا فوقش می‌روی پشت سوخته‌ات را جراحی پلاستیک می‌کنی. اصلا پشتت مهم است پوست داشته باشد؟ بعد همین طور یک وری نگاه به آسمان کنی و یک ستاره انگار که کامل سوخته باشد بیفتد پایین و چیزی از سوسویش نباشد که یعنی اول شب اینطوری شده است و ماجرای سوختن اینقدر طول کشیده است که شب شده است؟ اصلا توی خواب و بیداری هم هی چشم بچرخانی که ای بابا این ستاره همینجا بود، حالا چی شد؟ و همه چیز را توی همان خواب بندازی تقصیر نوشتن. که لالت کرده‌است و به وقتش حتی نمی‌توانی فریاد بزنی و کمک بخواهی و منتظری چاپ بشود تا کسی صدایت را بشنود. حالا اینقدر سوخته ام  و نازکتر و پهن تر و بی‌شکل تر شده ام که محال ممکن است که از پشت بام و از آن پله های باریک بتوانم پایین بروم. واقعا خیلی غم انگیز است. باید تا ابد اینجا روی پشت بام بمانم. نهایتا بتوانم حیاط خودمان یا دیگران را ببینم ولی توی اتاقها معلوم نیست. دلم برای همه چیز تنگ می‌شود. حتی به زحمت ممکن است کسی که آمده روی پشت بامشان قیر گونی را نگاه کند و یا دیش ماهواره را انگولک کند، باورش بشود که یک تکه ی بی شکل و ورقه ای که دارد بهش سلام می‌کند آدمی باشد که سوخته و همانطوری مانده است آنجا. اگر باور هم کند باز هم باور نمی‌کند نشود چنین آدمی را آورد پایین و کاری برایش کرد. اما برای من تا قسمت زیادی عادی‌تر است که مثلا پدرم خیلی حوصله‌ی تغییر اوضاع را نداشته باشد و همینطوری مثلا همکارهایش بیایند توی کوچه دلداری‌اش بدهند که پسرش اینطوری شده است ولی خودش هم خیلی ماه است. زود قبول می‌کند که آره دیگه چی کارش کنیم؟ 


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد