نوال زغبی از پلههای دوبلکس خانهشان پایین میآید. آلبوم قدیمیاش را توی دست دارد. کنار هم و با خواهرهایش می نشینیم روی زمین تا بهتر بتوانیم زمانی را که بینیاش اینطوری نبود ببینیم. نوال خودش ورق میزند و ما تماشا میکنیم. آن موقع بینی بزرگش باعث شده بود از اعتماد به نفسش کم بشود. همزمان با آلبومهای عکس مدرسه این موضوع را خودش هم میگوید. نوال الان 19 ساله است. مادرش هم به عنوان میزبان میآید و از بالاسرهمه رد میشود.
لبخندش نشان میدهد همه چیز روبراه است تا به فریضهی با شکوه شام برسیم. نوال بعضیجاها درنگ میکند. شاید خوشحال میشود از اینکه بینیاش را تمام و کمال به دست حراج بینی سپرده است.
نوال اهل فیس و افاده است شاید هم از دیگران فرار میکند و فقط با آدمهای خاصی رفت و آمد میکند که موضوع را درک میکنند. پدر نوال میآید. بدون سلام و علیک میرود جلوی تلویزیون مینشیند. بر افروخته میشوم. مادر نوال توضیح میدهد که او یعنی پدر نوال گاهی وقتها با برادرش هم همینطوری است. حیرت زده مینشنیم و شاید شام میخوریم. نوال هم سنگ تمام میگذارد. معلوم است اصلا خانه داری بلد نیست چون با احتیاط خیلی زیادی انگار یک بنز را از توی پارکینگ در میآورد. ظرف خورشت را از توی آشپزخانه خارج میکند تا به سفره برسد.نوال و ما یعنی بقیهی دخترهای فامیل به همراه تنها پسر فامیل نشسته ایم و حرف میزنیم. نوال آن روبرو مینشیند و سوالهای عجیب و غریب میپرسد. نوال توی 19 سالگی چادر سر میکند برای همین اولین سوالش اینطوری است: چرا ماباید جلوی پسرها حجاب داشته باشیم. احمقانه ترین جوابش را از توی کتابهای درسی یادم میآید. یک پسر تازه ازدواج کرده که تعداد پسرهای فامیل را از یک امپراطوری یگانه به دو رسانده است چطور میتواند در بارهی این سوال جواب قطعی بدهد. نوال از آن به بعد سعی میکند قانع نشده باشد. برای همین وقتهایی که توی اتاق نشستهام و مشغول کاری هستم سعی میکند بدون روسریاش از این در اتاق وارد شود و از در دیگر خارج شود. نوال قد بلند و کشیده است. برای همین از پاهای شلوار پوشیده و کشیدهاش میفهمم و سعی میکنم سرم را بلند نکنم. احمقانه است.
نوال الان 20 سال دارد. او را داده اند به جوانی 32 ساله که سبیل هم دارد. نوال هنوز مورد بی مهری پدرش است. به زور دانشگاه قبول شده ولی این یکی را برد کرده است. اینطوری که یک دختر از خانه ازدواج میکند و کم کم میرود یک جور عروج انسانی محسوب میشود. برای همین توی دور همیهای خانوادگی که بین زوجهای جوان برقرار میشود از دهنش چیزهای زیادی در میرود. اینکه شوهرش چطوری دوست دارد دخترهای جوان شلوار بپوشند و جذابتر از دامن پوشیدن به نظر برسند. اینکه کنار دریا میشود در عمقهای کم کنار شوهرش و با لباس شنا کند. اینکه در بین این شنا کردن از بین پاهای شوهرش زیر آبی عبور کند. نوال تا به حال یک دهن هم نخوانده است ولی هنوز 20 ساله و جوان است. نوال بعد از مدتی بچهدار میشود. مثل تمام دخترهای جوان پسرش را دوست دارد. نوال دوست دارد با زوجهای جوان فامیل بیرون برود. نوال و همسرش یک سفر کوچولوی بین چند زوج جوان را پایه ریزی میکنند. سفر با گرفتن یک اتاق مشترک برای چند زوج به سرانجام میرسد. شب قبل از خواب همسرش همه را گداخته نگاه میکند. باید بخوابیم تا او بتواند در کنار نوال شب را به صبح برساند. نوال مثل اینکه برای هزارمین بار مزهی تلخی را چشیده باشد، لبهایش توی هم میرود و در مقابل اعتراضهای این و آن ابرو در هم میکشد. اما صبح اوضاع عوض شده است. نوال میتواند برای همه جذاب و دوست داشتنی به نظر برسد. برای همین کتلتهایی که خودش درست کرده و تا اینجا آورده است را برای صبحانه گرم میکند. من و یکی دیگر از شوهرهای جوان از گردش احمقانهی صبحگاهی بر میگردیم. گردش از این جهت احمقانه است که فقط تا صدمتری محل اقامت و بین بوته و سبزههایی که شب پول محل اقامتش را داده ایم، اتفاق میافتد. نوال تعارف میزند. حتی توصیه میکند این یکی که خیس شده است را نخورم. نوال تاکید میکند یک کتلت تازه بردارم. این اوج مهربانی نوال است. سرم را بالا میآورم او همانطور محجبه و معقول کنار همسرش نشسته است. نوال که تا این سن چیزی نخوانده است از این پس خواندن را آغاز خواهد کرد؟
آیا نوال زغبی بدون جراحی بینی همانقدر مهر و محبت پدریاش را دریافت نمیکرد؟ آیا زن زندگی بودن توسط نوال زغبی، پاسخ مناسبی توسط همسرش دارد؟ آیا بی مهری پدران نسبت به دخترانشان تاریخچهی مفصلی دارد یا همینطوری مستقیم به نوال زغبی غیر خواننده مربوط است؟ نوال آن طرف خیابان توی ماشین منتظر است. هر دوتامان جدا شدهایم. دارم فکر میکنم الان پسرش باید چقدری باشد. نوال زنگ میزند. من مثل گیجها همین طرف که قرار داشتیم توی نم نم باران منتظرم. عطر نوال تمام ماشین را پر کرده است. لبخندش روی تمام دهان وسیعش پخش میشود. نوال چند تا چین کوچک مخصوصا زیر چشمهایش پیدا کرده است. ولی این قدر روشن فکر نشده است که دست بدهد. میرویم کنار دریا چون توی این خراب شده هیچ جایی به غیر از دو سه تا مرکز خرید بیخودی که جوانها توی سرما و گرمای سال بتوانند آنجا پناه بگیرند، جای دیگری ندارد. نوال دستهای ماهری در رابطه دارد. اصلا این دستهای ظریف و کشیده ساخته شده اند برای رسیدگی. رسیدگی به یک مرد یا یک بچه. سعی میکنم بهم دست نزند. چون اول نمیدانم جدا شده است. نوال اینقدر لاغر نیست برای همین هم سعی میکنم آن روزی که یکی از بچهها بخشهای سانسور شدهی ملوان زبل را آورد از ذهنم پاک کنم. یک فاک کامل توسط خوردن اسفناج و پاشش اسید بی معنی زندگی به در و دیوار و دوربین. خیلی دوست داشتم جملهی زن ملوان زبل بعد از اینکار را بدانم. جمله ای که اصلا از نسخه ی روسی این کارتون قابل درک نیست. چرا این بخشهای سانسور شده ترجمهای ندارند؟ باید از نوال دور شوم. نوال یک وسوسه ی دائمی دارد که خمیر آماده ای برای تنور من نیست.
1- چند وقت پیش 3 تا ویدئوی محسن نامجو که گذاشته بودم توی سایت آپارات را به دلیل مغایرت با قوانین حذف کردند. البته کارنامه بنده این جاست:
زلف
گیس
ترنج
به نظر ترجیح این است که مردم کچل باشند و ساسی مانکن و حسین مخته گوش کنند و کلیپهای هندی و آخرین سجده فرهاد مجیدی گوشه زمین را نگاه کنند. این اواخر هم از چنین جایی چیزی دیدم شبیه اینکه یک عده آدم را دم دستشویی نشان می دهد که دارند تمام - اشعار در وا کن- را دم دستشویی و آفتابه به دست می خوانند. از شهرام شب پره بگیر تا کویتی پور...
2- درباره مرگ یزدگرد هست که یک آسیابان به طمع پول طرف را شبانه توی کلبه ای در حال فرار به مرو می کشد. تراژدی مردن نیچه خیلی ساکن تر است. انگار شرقی ها کلا همیشه طریف تر قصه سر هم می کنند. یک بار هم این را از عباس معروفی و درباره تفاوت اسطوره های شرقی و غربی در - این سو و آن سوی متن - دیدم. در مقایسه: اسفندیار از چشم بی بصیرت می شود و آسیب پذیر است و اما آشیل که از ناحیه ای بی ربط توی تاندون پایش آسیب پذیر است، هیچ خوانش اینطوری ندارد یا من ندیده ام. همینطوری است که تراژدی مدرن شدن توی شرقی ها خیلی ظریف تر است. یعنی همه مثل اول شاهنامه می دانند که جماعت مدرن کلی از آدمهای نسل قبل و تفکراتشان را با بی رحمی دور می ریزند.
3-
فرنگیس: هو! کچل! تو چرا دستت رو از روی زنگ خونه ما برنمی داری؟
سیاوش : آخه عشقتو داغونم کرده!
+ کرده که کرده! مگه نمی دونمی الان کسی خونه نیست؟ من سرکارم! الان روزنامه نویس شدم، اصلا برای خودم بیا و برویی دارم چرا نمیری دنبال یه دافی چیزی؟
- من با این اوضاع و احوال بد دنیا ترجیح می دم همون با پرشن کتم زندگی کنم به یاد ایران!
+ به هر حال اینطوری هم موهات بیشتر می ریزه هم پول برقمون زیاد میشه و هم در و همسایه فکر می کنن این بابا روشنفکره! نویسنده است، بالکل باید Over hall - تعمیرات اساسی - بشه!
سیاوش سر گیتارش را می کشد و گربه اش را بغل می کند. همانطور مردد دارد به پیشنهاد فرنگیس فکر می کند. بعد بر می گردد و به فرنگیس می گوید:
یه چیزی بگم؟
+ بگو
- در واقع قرار بود من از آتیش عشقت رد بشم، اما دیدم حتما میسوزم. شاید خودم نسوزم ولی حتما این جنس تو جیبم میره هوا. گفتم حیفه.
+ بعد چی شد؟
- هیچی! بارون، پاییز و جزیرهای که پیدا کردم مشکل رو حل کرد. زنگ زدم یه ترانه سرای مادام العمر برای خودم اجاره کردم و الان در خدمت شمام!