1. بررسی خاطراتتان و انتخاب یک خاطره مناسب برای نوشتن یک داستان میتواند یک فرایند شخصی و خلاقانه باشد. در زیر، چند مرحله را برای بررسی و ارزیابی خاطراتتان به عنوان مواد اولیه برای داستاننویسی معرفی میکنم:
2. انتخاب خاطره: ابتدا، یک خاطره را انتخاب کنید که برایتان مهم و جالب است. میتوانید بین خاطرات کودکی، تجربیات خاص در زندگی یا رویدادهایی که در ذهنتان ماندهاند، انتخاب کنید.
3. قابلیت تبدیل به داستان: بررسی کنید که آیا خاطره انتخابی قابلیت تبدیل به یک داستان جذاب و کامل را دارد یا خیر. آیا میتوانید از این خاطره برای ساختن یک فرهنگ و شخصیتهای داستان استفاده کنید؟
4. عناصر دراماتیک: بررسی کنید که آیا خاطره انتخابی دارای عناصر دراماتیک است؟ میتوانید به دنبال عناصری مانند تنش، تضاد، تغییرات در شخصیتها، و رویدادهای جالب و ناگهانی بگردید.
5. پیام و مفهوم: متوجه شوید که خاطره شما قابلیت ارائه یک پیام یا مفهوم مشخص را دارد یا خیر. آیا میتوانید از خاطرهی خود برای انتقال یک ایده، یادآوری یک مفهوم، یا تشویق خواننده به تأمل در مسائل مهم استفاده کنید؟
6. قابلیت احساساتی: بررسی کنید که آیا خاطره برای شما یا خواننده قابلیت ایجاد احساساتی مانند خوشحالی، غم، ترس، هیجان وجود دارد یا خیر. احساسات قوی میتوانند داستان را برای خواننده جذابتر و قابل همدردیتر کنند.
7. انتقال به دیگران: به دیگران دربارهی خاطره خود بگویید و نظر و بازخورد آنها را دریافت کنید. آیا خاطره شما برای آنها جالب و جذاب است؟ آیا میتوانند از خاطره شما یک داستان جذاب و قابل تصور بسازند؟
خاطره قابل قبول:
مثال ۱:
یک خاطره کودکی جذاب از زمانی که به همراه خانوادهتان به سفری در جنگل رفتید. در این سفر، شما با حیوانات و گیاهان جدید آشنا شدید و تجربههای هیجانانگیزی داشتید. این خاطره میتواند به یک داستان جذاب درباره ماجراجویی در جنگل تبدیل شود.
همینکه ازش سوال کردم چطوری تو توی این زندگی #دست_دومی شاد هم هستی گفت: ادبیات جواب میده. اینطوری شده بود که من فکر کردم او به عنوان یک #دست_دوم باز کامل به کجای دامن ادبیات آویزان شده است. یکبار که رفتم طبقهی کتابهایش را دیدم فهمیدم که سری مجلات همشهری را خریده است و احتمالا توی رختخواب عکسهایش را ورق میزند بعد به طرف میگوید: ببین، این یک حموم قدیمیه. این یه آرایشگاه مردانهی نوستالژیکه. اینجا رو ببین! تمام بوهای نوستالژیک و الیت رو لیست کرده عزیزم. اینطوری مطمئن بود اگر خواندن و حتی نگهداری از کتابهای قطور ادبیات روسیه جرم است، لااقل اینها کاملا مجاز، بی خطر و #نوستالژیک هستند. #نوستالژی مثل یک عروسک خوش رنگ و لعاب که همراه بچه میتوانی توی وان حمام ولش کنی، بی خطر و روح افزاست. او هم به عنوان یک متخصص جمع کردن وسایل دست دوم، مثل کامپیوتر، پرینتر و خیلی چیزهای دیگر، هنوز میتوانست یک کامله مرد #شلخته باشد که به راحتی حول و حوش میدان انقلاب سوژههای ابدی خودش را پیدا میکند. آقا راستهی کتابفروشیها از این طرفه؟ آقا اینجا ناهار با قیمت مناسب کجا میشه خورد؟ آقا شما دقیقا میدونین اسم قدیمی این میدون انقلاب چی بوده؟ بیخود نبود که یک انکر الاصوات دوست داشتنی میگفت: میدون انقلاب باش. به همان سهلوت که روغنهای چسبیده به کف خیابان حاوی #تاریخ_شفاهی قلب #تهران هستند و با هیچ باران اسیدیای پاک نمیشوند، او هم یک دست دوم باز دوست داشتنی بود که حتی آدمها را هم وقتی دست دوم شده و انگار به درد بخور نبودند انتخاب میکرد. فکر نمیکنم هیچ وقت جرات کرده بود کسی را از طایفهی نوسایگان، انتخاب کند. این بود که آدم دلش میخواست به جان شلختگی کل کائنات دعا کند چون هیچ چیزی مغز آدم را بیشتر از این رها نمیکند که شلخته فکر و انتخاب کند. شلختگی داستانها کمک میکند آدم از دست فکتهای علمی و تلقیناتی که توی دست و بال روان شناسهای امروزی و بازاری است به حد کافی فرار کنیم.
پ.ن: این بریده، از گپ و گفتگویی با یکی از دوستان اندیشمندم، پیدا شد. از او ممنونم که حکمت اندیش است. شلختگی یا به تعبیر دیگری از امبرتو اکوugliness که نتیجهی شلختگی در زیبایی است نیز، به اندازهی کافی زیباست. شلختگی همدم روزهای پیری و آرامش آدمی است. شلختگی قابلیتهای ستایش بزرگی در آدم را خلق میکند. حتی اگر بیمار هم شده باشید میتوانید جزو کسانی باشید که بیماریشان را هم ستایش میکنند. #نویسندگی
ها - یک عددی هست مربوط به متوسط تیراژ کتاب که تقریبا چیز زیادی را نشان نمیدهد. اول انقلاب تیراژ متوسط کتاب مثلا ده یا دوازده هزار جلد بود. الان بدون احتساب کتابهای کمک آموزشی گاج و قلم چی و دولک ساز، تیراژ کتاب هزار یا به قول بعضی مراجع هفتصد عدد است. خوب این نشان میدهد چقدر نویسنده و تولید کنندهی اهل فکر زیاد شده است. ادامه مطلب ...
1- توی شطرنج هیچ مهرهی لاتی نداریم. همهشان دارند هوشمندانه زحمت میکشند. حتی گاهی نتیجهی سالها زحمتشان را کنار میگذارند تا راهی باز شود و بر حریف غلبه کنند. هر حریفی یک شاه دارد. شاهی که اسمش شخصیت اوست. شخصیت مثل شاه فقط میتواند از خانههای نزدیکش با جهان بینی خودش مواظبت کند ولی اصلا محال ممکن است که خود مرکز بینی دنیا را کنار بگذارد و بفهمد واقعا چه خبر است.
فیلها مثل تحصیلات آدم، مسیر مشخصی دارند. یعنی همیشه مطمئنی که از راه مهارتی که کسب کردهای میتوانی یک کارهایی بکنی کارهای خوب و کارهای بد. هر کدام نباشد یک طرف ماجرا لنگ است. به هر صورت همه سعی دارند برای خودشان قلعهای بخرند و به غیر از پز دادن راستهای را مال خود کنند که نفسشان بتواند آن تو راحت لم بدهد و استراحت کند. توی شطرنج، پاک بازی فقط در راستای کلیت زندگی معنی دارد.2- دیده اید بخش عقده ای و ناکام روح یکسری از آدمها اینقدر بزرگ است که حتی دوستانی که از طریق اینها پیدا کرده اید هم جذب چنین آدم ربایی از شرارت می شوند؟
راحت ترین راهی که این طور غده های بزرگی پیش پای دیگران می گذارند، هر چقدر هم که باهوش باشند، استفاده های ابزاری است. تصور می کنم پیرمردی را که باید برای هر 10 قدم احترامی که برایش قایل می شوند پول خرج کند. این ظلم بزرگ پروردگار در حق ایشان است.
3- آقای نویسنده همیشه دنبال فضای خاکستری است. اینقدر شهود بازی در میآورد که حتی برای روز هم ممکن است حالت بینابینی متصور شود و از این موضوع لذت ببرد. نویسندگی مثل هر کاری دیگری جوانیاش و تجربههایش خوب است و عدل همان موقع که پیر لژ نشین شدی دخترکی 18 ساله ممکن است تو را بی لباس از خانه بیرون کند. دهسال سابقه کار دارم یعنی این آدم تمام است. یعنی درست نفهمیده داستان نوشتن چه نسبتی با آجر چیدن دارد. بعدش که نمیشود آجر چینی را فراموش کرد و گفت که مثلا این بابا سر پیری سعی میکند چادر بزند و بیشتر از سرمای غریب نیمه شب لذت ببرد تا توی خانهای که بنا کرده را رنگ یا کاغذ دیواری کند. حتی جسورانهتر جای راه پله را عوض کند. زیر زمینی حفر کند تا اتفاق بامزهتری را برایتان بگوید.
4- مهران گفت: این آمریکاییها اصلا همین یه دونه پرچم از کل تاریخشون دارن ببین هرجایی فرو میکننش، ما چی ؟
صداقت نویسنده بهترین گوهری است که دارد. صداقت مثل چراغی که است که برای غواصی در عمق روح آدمها به کار میبرد. ولی دنیای اطرافش یعنی مدیر برنامهها و اسپانسرها و حتی خانوادهاش او را متهم به بی دست و پایی و خیال بافی میکنند. خیال بافی که نمیتواند مثل قصههایش دروغ سادهای سرهم کند تا زندگیاش پیشرفت کند.
حفظ فاصله در رفتار حرفهای مثل دوندهای که نمیخواهد خودش را خسته کند ولی مقامی لازم مثلا دومی برای خودش در نظر گرفته تا هم جایزهی خوبی بگیرد و هم کمتر توی دید منتقدین باشد. منتقدین اینجا سبکشان کامی کازه است. جایی نیست که روزنامهنگاری به درش لگد بکوبد. برای همین همین گوشه و کنارها میپلکند و جنس نوشتههای دست چندمشان را به افراد بنداز میکنند.
راز گفته شده پس گرفته نمیشود.
5- گفته بود گربه دله عابد شده و دیگر سراغ آشپزخانه نمیرود. ظهر از مدرسه آمدم و واقعا گرسنه بودم حتی تشنه هم میتوانستم باشم. مادر داشت توی آشپرخانه آشپزی میکرد. هر حرکتی که میکرد یک بخاری از روی تابه یا قابلمه میرفت هوا. دوست داشتم مثل بچگیها بروم دستهام را بچسبانم به شکمش و برایش خوابم را تعریف کنم. یکبار هم با بخار برنج سوختم. چون اصلا توی این مواقع حواسم به چیزی جز مادر نبود. شاید با هر حرکت ناجوری که میکردم یک سال از عمرم را از دست میدادم. شاید مجبورم میکردند بروم یک کلاس پایینتر بنشینم. شاید هم بیشتر. اصلا دیگر اجازه ندهند بیشتر درس بخوانم. یاد تقی افتادم. گفتم لابد بعدش هم موهایم زرد میشود. توی خانه فقط مادر موهایش روشن است.
6- مثل زنی که سالها توی سینما بازیگر بوده است. اصلا نمیتوانست بازیگری را ترک کند. حتما میگفتند معتاد شده یا مشکل اخلاقی حسابی پیدا کرده و انداختهاندش بیرون. بعضی کارها اصلا بازخرید ندارد. دانشگاهِ بدون مدرک است. خیلی طول کشید که آن روز صبح که تصمیمم را گرفتم برای اولین بار صبح زود بدون هیچ اجباری از لوکیشن و صحنه و کارگردان بیدار شدم باد داشت پس کلهی درختها را آرام تکان میداد و بیدارشان میکرد. بازی این نور از لای پرده افتاده بود روی دیوار. کمی چشمم گرم شدو خوابیدم. خیلی نشد که بیدار شدم و به نظرم رسید همان جای دیوار لک شده است.
7- داستان شمشیر بازی که اصلا نمیتواند از این ورزش سوسولی برای دفاع از شرافتش استفاده کند. منفعت باز مهربانی که میخواهد اتفاقهای درخشانتری برایش بیفتد. این شطرنج باز را گاهی از نزدیک می دیدم. سر پایین قدم میزد. ساکش روی دوشش بود و همیشه در حال نقشه کشیدن بود. شاید در زندگی اش از من جلوتر بود ولی مطمئن هستم از خودش همیشه عقب تر به نظر می رسید.
دستت جون نداره؟ سیگارو رسوندی به فیلتر بابا محکم تر خاموش کن همه ی خونه بو گرفت.
پیرزنهای در جوانی خوشگل که هنوز هم مردها را رام خود میخواهند.
سخت است از آن روزهایی است که بیرون رفتن هم هجوم تنهایی را عوض نمیکند.
8- سالهای 1950 آمریکا را که میبینم بیشتر به یاد فضای هنری خودمان میافتم. طوری که با خودم میگویم بشر است دیگر این نشئگی از رابطههای پنهانی این خیانت ها همه ی حرفها راجع به Eve در همین دوره و زمانه هم جریان نا هوشمند خود را طی میکند. این یعنی نداشتن ابر متنی که روشن فکرها و هنرمندهای ما بتوانند جبر تاریخ را کنار بزنند و بروند جلوتر.
خیلی عجیب است که کسی را از لحاظ فقط چهره دوست دارید و هر المان زیبایی در او را در تمام زنها مشاهده میکنید.
all about Eve! را دیدم. زیبا و با متنی درخشان.
به نظرم این جذابیت از تسلط تمام و کمال ادبیات بر سینمای آن روز ناشی شده است. تقلیل فضا و شخصیت ها به فضای رمان.
دیالوگهایی که بی شک از تئاتر آمده اند و متناسب با قصه هستند. شاید ما درباره ی حسادت زنانه - به همین لوسی - قصه شنیده و فیلم دیده باشیم ولی این یکی هنرمندی نویسنده در پرداختن داستان به شکلی گسترده تر را نشان میدهد. تکوینی از حسادت زنانه که در ابتدا رخ می نماید به موضعی گسترده تر به نام مکر و حیله که تا دقایق پایانی فیلم همراه ماست.
9- میدانید چرا دروغ در این جا که ما زیست میکنیم در این مرز پر گهر حکم فرما شده است؟
به دلیل اینکه مثل آمریکای سابق – به جهت نزدیکی و ملموس بودن در مقایسه با اروپای اشرافی - قوانین سیاه و سفید وجود ندارد. ولی تمام مکانیزمهای مرز پر گهر، از بین بردن کرامت انسانی حاکم است. لازم است بگویم از دروغ اینقدر گفتهایم که این اکثریت ماجرا نیست.
10 -یک تحصیل کردهی درست و حسابی میتواند جنازهاش زیر بدنهی شوالیهی تندروی مستی با رنگ سفید یا مشکی پیدا بشود. اسم خودرو مهم نیست.
11- آقازادهای که از دیر زمانی پیش تا به حال حسابی بزرگ شده است توی صحرای مرکزی ایران اولین هتل عفاف را به طور رسمی و برای مصرف داخلی افتتاح کند
12- آقای مدیر که این بار برای آخرین بار آسمان ایران را میبیند. همان جا تصمیم بگیرد طرح رنگی ایرانسل را برای رنگین پوستهای طبقه متوسط در سراسر کشور راه اندازی کنند. جایزهی زوج اول هم قطعا یک کادیلاک آسمانی دو نفره به قصد دوبی خواهد بود. تا این بیچارهها هم یک بار که شده آسمان تنگ ایران را فراموش کرده، هوای منطقهی آزاد استنشاق کنند
1- قتل بچهها یک عمل پیامبرانه است. چرا که در داستان خضر نبی هم چنین چیزی وجود دارد. یکی از بهترین گزینههای مبارزه با جبر روزگار و لطیفتر اینکه نمایشنامهی مرد بالشی، اینقدر حیرت انگیز قصه گوست. تعریف کردن حکایت در حکایت که از فنون قدیمی نزد اقوام آریایی است. بعدها در متن هزار و یک شب این روش به اوج خود رسید. با کمی تخفیف اینجا رشتهای از داستانهای کوچک، قصهی بزرگ لعنتی نمایش مرد بالشی را به عنوان یک دیکتاتور خیرخواه میسازد. مرد بالشی می توانست یک قصه ی دم دستی هم باشد ولی چنین نشد.
نشان از نیاز به پیچیدگی در زندگی قدمای ما داشته است. امروز روزگار حل مشکل پیچیدگی، تنها به دست تقلید خودآگاه و نا خودآگاه از دیگری است. تصور اینکه این لجن طبی چقدر میتواند مخرب باشد برای من و شبیه من، غیر ممکن و دردناک است.مرد بالشی در نسخهی دی وی دی که از فروشگاه خانه هنرمندان خریدم با نسخهی اجرا شده فرق دارد. به نظر بخشی روی آن میز لعنتی پینگ پنگ بازی میکنند که توی دی وی دی لعنتی آن نیست. تمام لعنتیها از متن نمایش بیرون آمدهاند. دو نفر از این لعنتی پلیس هستند و مجبورند داستهای نویسندهی قاتل بچهها را بخوانند. هر کدام خودشان هم قصهای دارند. طنز وحشتناک زندگی لعنتی که هیچ کس را برای مردن تقلبی هم آزاد نمیگذارد، نوعی از خردمندی دنیاست. سوژه ی برادر عقب مانده و شکنجه دیده، بخشی از همه ی ماست که پدر و مادرهای موفق خواه، توی بچه هایشان لگد کرده اند. منطق داستان مردن با بالش را به نوعی اختیار و هوشیاری و معصومیت مربوط می کند که حتی چنین پدر و مادرهایی را و در کل بشر را معصوم برای مردن، نشان می دهد. مرد بالشی را که میبینم از بی قصه بودن خیلی از تئاترهای با اسامی بزرگ ناراحت می شوم.
کارآگاه توپولسکی- پیام دهکردی- همانطور که اسمش سر دستی و از روی بازی انتخاب شده است یک قصه دارد. حاضر نیست به توصیه های ادبی نویسنده - احمد مهرانفر- گوش بدهد. کارآگاه لعنتی دائم الخمر زبانی اهل اختیار است ولی جبری تبدیل به یک الکلی بد خلق شده است برای همین جهان بینی اش از مردم دنیا طفل کری است که قطار دارد زیرش می گیرد و رهایی آدم به همان سادگی جستن عقب مانده های خوشبخت به دنبال موشک کاغذی است. توپولسکی با بازی زیبای پیام دهکردی تکمیل شده است. طنز ماجرا از همان ابتدا با لباس خونی نویسنده ی بازداشت شده شروع می شود. شاید مخاطب فکر می کند او تحت بازجویی به این روز گرفتار شده است ولی کار او نه سلاخی بلکه تمیز کردن حیوانات کشتار شده است. حلقه ی شغلی نویسنده در آخر نیز با سرعت و فشردگی مناسبی کامل می شود. او مجرم نیست یا اصلا مجرم بودن یا نبودن مساله ی داستان این تئاتر نیست.
2- یکی از بچه های هم ورودی دانشگاه خودمان را دیدم. تقریبا تا مدتهای مدیدی وقتی برای سیگار پایین می رفتیم، به نظرم می رسید هم ورودی خودمان باشد. بالاخره امروز یک چیزی را پرسیدم و به این نتیجه رسیدم که ما از برج بابل بالا رفته ایم و از همانجا پرت شدیم پایین و برای همین هیچ چیزی یادمان نیست یا دوست نداریم یا دوست نداریم یادمان بیاید. هستیم یا رفته ایم خارج یا کلا بوی گند لعنتی نسل خودمان را با مشتی خاطره از آرشیو روزنامه هایی مثل جامعه و غیره به همراه می کشیم.