بهش گفتم آدم اگر واقعی
دیوانه بشود سرساعات خاصی نیست.
گفت: چرا هست. صبح بلند میشوی بروی سرکار. دیوانهای ولی دل و جگرش را نداری. میروی ولی دیوانه هستی. بعد مشغول کار میشوی. یک ساعت و دوساعت و کلا اینقدر اسب عصاری دوانی میکنی تا آفتاب میافتد.
بعد عروسیات میشود که داری میروی خانه. مثل هزارتا دیوانه که هیچ کدامشان اضافه کار ندارند، چه دولتی چه خصوصی. بعد بازهم حیا میکنی. جان نداری دیوانه باشی. میرسد به ساعت خاصی. تا شب همینطور دیوانههستی تا فردا. دیوانگی مثل لکهی خون روی لباست میدود و جان میگیرد. دلش را نداری با آب سرد بشویی. آب گرم فقط جانش را زنده میکند. تر کردن با دست، دیوانهترش میکند. جان میگیرد. حتی وقتی کنار تلویزیون و خانواده لمیدهای دارد چهار نعل روی سینهات میدود. حتی شاد و خندان میگوید همین فرمان برو. تا صبح میدود.
این بچهی آخری طوری شده بود که همش گوشی توی گوشش بود و داشت آهنگ گوش میداد صورتش تازه تنوری شده بود و جوشهای ریز و درشت کلافهاش کرده بود. انگار یک مشعل انداخته باشند پایین فکش، از زیر ابروها تا پایین مثل خامهی پر لک وپیسی شلتر شده بود و افتاده بود. چند تار باریک هم فر خورده بود زیر گلویش و وقتی خودش را موقع آب خوردن توی آیینه نگاه میکرد خندهدار به نظر میرسید. یک روز از مدرسه که میرسید تا مدتها دنبال من یا مادرش همینطور یک بند تعریف میکرد و یک روز هم همینطوری صاف میرفت زیر پتو و گرما و سرما هم نمیکرد. میگرفت میخوابید تا وقتی آفتاب، چهار تا بزند و همان تکهی کوچک حیاط که نور میریخت را جمع کند و ببرد. مادرش کیف میکرد وقتی تک پسرش تلفن داشت و هی با او کار داشتند. از زیر پتو که میزد بیرون، شروع میکرد بیخودی خندیدن تا برسد گوشی را بردارد و زندگیاش از آن لحظه آغاز بشود. بهترین جایش آن بود که داشت با صدای گردابیاش فقط جواب آره و نه و گاهی جملههای خیلی کوتاهی به دوستش میداد. مادرش به همین بهانه میرفت بالای سرش و میپرسید: چای میخوری؟
انگار بچهاش هنوز هشت ساله باشد و شیر سماور غیر قابل پیچاندن به نظر بیاید. برای همین هم ترجیح میداد همینها را ازش بپرسد.
با خودش تکرار کردک به هیچ قمیتی حاضر نیستم خودم را بگذارم توی وضعیتی که یک زنی بهم بگوید: بدبخت
درست است خیلی آدم شرافتمندی نیستم ولی اینطوری هم نیست که بروم همین یک ذره را بفروشم دو خط تلفن دستی بخرم. دمب و دقیقه بهش زنگ بزنم بگویم: دوستت دارم. تا خاطرجمع بشود برایم عادی نشده است. مسعود گفت: دچار بحران بغل گرم شدهای. یک چند وقتی زمین خوردی. بعدش هم مثل این کشتی گیرهایی که همین تازگی ضربه فنی شده باشن. دوباره رفتی پاچهی حریفو گرفتی بدتر شد. اینطوری فایده نداره
گفتم: نه مسعود جان. من از یک جایی به بعد فهمیدم که آدم از هر زنی خواست میتونه دل بکنه. مهمتر از همه فرار کردن از دیوانههاست. چرخید و خاکه سیگارش را خالی کرد توی نزدیکترین لیوان. همینطور با نگاه بهش فهماندم که هر لیوانی زیر سیگاری نیست. دوباره به زبان آمد: میدونستی ترکمنها هیچ وقت روی ساز آواز نمیخونن؟
- خوب
: پس تو هم اینقدر وسط منبر من نیا.
- خدا از سر تقصیراتت بگذره. ما که مثل یه دسته سیب زمین زندگی میکنیم. خیلی با هم فرقی نداریم.
: به نظر من زن باید یه چیزی داشته باشه که قدم بذاره توی زندگیت و الا زود منحرف میشه. مث پوست سفیدش که زودی کک و مک میزنه زیر آفتاب.
: یکبار یک شوخی بد کردم باهاش. حرف دلمو بهش گفتم. همینطوری بی هیچ مقدمهای گفتم: فلانی ازت خوشگلتره ولی به قشنگی تو نیست. میدونی؟ اونم همون اولیش رو باور کرد و شکست. یعنی رابطه تموم شد.
دستهایش را به هم میزند انگار گرد چسبناکی را میتکاند.