ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
نتایج امتحان خیلی واگرا بود. از ده نمره یک چندتایی 6 و 7 شده بودند و بقیه همان حوالی سه، نمره گرفته بودند. جلسه بعد رفته بودم و همان اول صبح کل تخته را از جواب پر کردم. واقعا عجیب بود. همان دانش آموزی که ته کلاس توی سامسونتش داشت مجله دانشمند قدیمی میخواند شده بود 6.5. بلندش کردم گفتم دیدم فلان سوال را درست نوشتی بیا حل کن. بلند شدو خیلی شلنگ تخته انداز آمد. بعد سعی کرد ادای معلم اش دربیاورد. البته مودبانه. چون همیشه سعی می کردم ادایی یا تکه کلامی نداشته باشم. توی مدرسه اگر چنین اتفاقی برایت بیفتد کارت تا آخرین روزی که توی آن مدرسه درس میدهی زار است. گفت: من سعی میکنم مساله رو با اطلاعات دورهی راهنمایی براتون حل کنم. یک عده از بچهها رفتند هوا. مثل پرستارهای بخش روانی انگشتم را گرفتم جلوی بینیام و گفتم: هیس! ادامه بده!
ساکت شدند. مساله را که تمام کرد، یکی دیگر را صدا کردم. فکر میکردم باید از ته کلاسیها یکی را بیاورم و همینطور تصادفی برای تشویق اذهان عمومی صدایش کردم. آمد جلو. یک لنگه کفش کتانی و یکی دیگر کفش کالج پایش بود.
گفتم: این چیه؟
- آقا هیچی کفشه!
- چرا لنگه به لنگه پوشیدی؟
سعی کرد خطر نکند و دقیقا نمیدانست الان من عصبانی هستم یا کاری به کارش ندارم. برای همین با احتیاط و مودبتر گفت: برای تنوع! منظوری نداشتیم آقا!
فرستادمش تا بنشیند و کفشش را عوض کند. در پرورش بچههای شرور و لوس داشتم شکست میخوردم. ولی باکارش حال کرده بودم.
بعد از این امتحان سخت مدیر یک روز توی دفتر بهم گفت که بعضی خانوادهها شاکی شدهاند. گفتم من با فلانی هماهنگ کردم. بعد آرام پرسیدم کی گفته؟ دقیقا توی ذهنم همان پسر تپل بیخیال بود. بدیاش این است که اصلا اسمهایشان یادم نیست. جواب مدیر هم همان بود. پدرش یکی از فوق تخصصهای معروف بود. واقعا آدم باید خیلی منتظر باشد تا نبوغ پدرها در پسرها به یک شکل دیگر و یک روز خاص در دنیای آیندهشان چشم باز کند. صبح همان روز یک جور تاول بزنند تا آدم بفهمد طرف بالاخره تیزهوشی پدرش را توی ژنهایش حمل کردهاست.
مدرسه یک جور مدرسهی غیر انتفاعی بود که تقریبا من و یکی دونفر جوانتر سهامدار نبودیم برای همین ما توی حاشیه بودیم. ولی واقعا مدیر سعی میکرد از آش جوانها و انرژی و این حرفها برای خودش کاسهی بزرگتری بریزد. حق التدریس اولم را یک روز همان مرد آبدارچی که ریش داشت و خیلی نایس بود لای پاکت بهم داد. واقعا خوشحال شده بودم. بالاخره معلم شدن و دستمزد گرفتن توی پاکت از بهترین گرفتنیهای توی پاکت است. پاکت را همینطور قلنبه گذاشتم توی جیبم و رفتم توی حیاط قدم بزنم. زنگ تفریح آنقدر سخت بود که توی حیاط خط کشی شدهی مدرسه با بچه محصلها قدم بزنی ولی ترجیح میدادی بزنی بیرون. اما آن روز این کار را نکردم. یک عده از بچهها دورم جمع شدند و سعی میکردند سوال کنند و حرف مفت بزنند. از آنها که ما هم موقع دانش آموزی زیاد میزدیم. صورتهای تازه شکفته و جوش جوشی که هر آدم عاقلی را هم سعی میکنند همرنگ خودشان کنند. یکی هم آن وسط درباره برنامه نویسی سوال میکرد. پرسید: آقا جاوا بلدین؟
- تا یه حدودی بلدم چطور؟
- فرقش با C++ چیه؟
گفتم الان لابد دارم تمام معلوماتم را رو میکنم و چقدر خوب که بچههای اینجا اینقدر علاقهمندند. مثل قهرمانهای درست و حسابی معرکه گرفته بودم. بعد گلویم خشک شده بود. دربارهی امنیت گفتم. سکیوریتی ولی بد تلفظ شد.
- آقا چی؟ آقاچی؟
انگار یک بخشی از این حلقهی چند ده نفری موج برداشت به سمت جلو و دوباره برگشت سرجایش. به زحمت دوباره درستش را گفتم و خیالم راحت شد که قضیه تمام شد.
سلام جناب پورصادق عزیز.
اولین باره میام اینجا و خوشم اومده پس همیشه میام.
این داستان های کوتاهی که شروع کردید راجع به خاطرات شخصیتون برام جالبه.
خوبه با همشهری داستان هم در این مورد همکاری کنید جالبتر میشه.
به هر حال من قلمتونو دوست دارم.
خوشحال میشم به وبلاگ منم سری بزنید در صورت تمایل.
همــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواره باشید.
سلام
ممنونم
چشم سعی می کنیم با همشهری جوان هم همکاری کنیم
ارادت