حساب تک شاهی ها را داشتن بیشتر از عیسی شفا داده است.
آرتور شوپنهاور - بالاترین همه قوانین، عشق است و عشق شفقت است.
شوپنهاور انسان تنهایی بود. چند وقت پیش درباره اش متنی به صورت فایل ورد پیدا کردم که منبع آن برایم معلوم نیست ولی شاید به نظر شما جالب برسد :
شوپنهاور فیلسوف آلمانی در شهر دانتزیک از پدری تاجر و ثروتمند و مادری نویسنده متولد گشت، در ۱۸۰۵ پدرش خودکشی کرد و مادرش به وایمار رفت. شوپنهاور با ازدواج مجدد مادرش مخالف بود و همین امر باعث شد فلسفهٔ او حاوی عقایدی نیمه حقیقی در مورد زنان باشد. رابطهٔ مادر و فرزند مدتی رسمی و بدور از نزاع بود اما مادرش که از گوته شنیده بود او مردی بزرگ خواهد شد با انداختن او از پلهها با رابطه مادر و فرزند پایان داد.شو پنهاور با گوته نویسنده آلمانی و هگل فلیسوف مشهور رابطه داشت و چندی بعد به وسیله یک هندو از عقاید بودائیان آگاهی یافت و پس از تجسس و تفکر زیاد به آئین بودایی اعتقاد کامل یافت.
نیچه در مورد او میگوید:«مطلقا تنها بود و کمترین دوستی نداشت و فاصلهٔ میان یک و هیچ لایتناهی است.» مدتی نیز به تدریس پرداخت. لیکن چون کارش نگرفت آن را رها کرده و به تدوین و تحریر کتابی موسوم به «جهان همچون اراده و تصویر» پرداخت و چون کتابش نیز مورد توجه مردم واقع نشد به سختی از مردم رنجیدهخاطر و نسبت به اجتماع بدبین گشت. شانزده سال پس از انتشار کتاب به شوپنهاور اطلاع دادند قسمت اعظم نسخ چاپی کتاب به جای کاغذ باطاله فروختهاند.گزیده ای از فلسفه شوپنهاور :
کتاب اصلی او با این عنوان فصل آغاز می شود: جهان بازنمود من است ! در واقع او اندیشه های کانت را در مقوله معرفت اشیاء می پذیرد.کانت برخی اشیا و پدیده ها را شی -فی نفسه معرفی می کرد(فنومنا) که ذهن شناسنده(سوژه) تنها قادر به ادراک بازنمودی از آن می باشد و هیچ گاه قادر به درک کامل آن نیست مثل خدا. و برخی دیگر را نوما می نامید که سوژه قادر به معرفت نسبت به آنهاست.بازنمود مفهومی شبیه به رویا دارد: تصویری از پدیده در ذهن که هرگر خود واقعی آن نیست.
در فصل بعدی او جوهر جهان را « اراده..will »می نامد.جوهری که تمام جهان را در بر گرفته و جهان صرفا پاسخ مادی و تجسم یافتگی آن است.حتی بدن را نیز تجسم اراده می نامد.مثلا دهان و مری و..تجسم پاسخ به میل گرسنگی ! او انسان را مانند منشوری می داند که بزرگترین تجسم اراده در صورت های گوناگون در او شکل یافته است. فلسفه شوپنهاور را مى توان تعاملات زیباشناسى دانست. در دیدگاه شوپنهاور جهان تشکیل شده از یک «اراده» و تنها تعاملات زیباشناسى مى تواند نقطه عطف این اراده باشد، به عبارت دیگر جهان چون یک اراده در «شدن» دائم به سر مى برد و فرد نیز چون پیچ و مهره اى در درون این اراده قرار دارد.
خصلت عمده این اراده همان «خواهش» دائم است که نمى تواند سیراب شود. از هر خواهش کهنه اى، نوعى خواهش جدید به وجود مى آید و این وضعیت به ماشینى شبیه است که بى وقفه مشغول تغییرات و تبدیلات است. اما زیباشناسى خود چیست؟ هنر در اینجا همان تعاملات زیباشناسى است که جهان خواهش را متوقف مى کند: به عبارت دیگر تعاملات زیباشناس، باعث آن مى شود که جهان خواهش براى مدتى (هر قدر کوتاه) متوقف شود. دنیاى خواهش، همان جهان نگرى دنیاى نفس (Ego) است. در اینجا آنچه که حائز توجه است، تبدیل پیوسته نفس است که پیوسته خود و جهان را در مجموعه اى جدید تغییر مى دهد.
شوپنهاور صدای بدبینی را اولین بار وارد فلسفه،تا آنزمان،خوشبین آلمان نمود. اودرمیان فیلسوفان بزرگترین فیلسوف بدبین غرب است. شوپنهاور کوششهای عقل و خرد انسان برای رهایی را همه جا با دیوار و مزاحمتهای اراده کور وغیرقابل ارضای انسان ، دلیل بدبختی بشریت میداند. اوغریزه های خردگریزانه وکور را ،خواسته و اراده انسان نامید. شوپنهاور مینویسد تمام هستی چون یک جهنم است. بیماری ، بی عدالتی، سرگردانی، دیکتاتوری، تنهایی، فقر، درد، ناامیدی، بیگانگی، آواره گی، شکنجه، زندان و غیره موجب غیرممکن بودن سعادت و خوشبختی انسان میشوند. اوزنده گی انسان را مانند سایر تحولات طبیعی و اجتمایی پوچ و بی معنی و محکوم به درد و رنج ابدی میداند. شوپنهاور مینویسد جهان با اینهمه بی عدالتی هایش نمیتواند آفریده یک خدای رحمان و رحیم باشد، بلکه مخلوق شیطان است. مورخین این جمله او را اولین نشانه آته ایستی در فلسفه غرب ذکر میکنند. اوتولید مثل انسان در این جهان خشن و فناپذیر را خیانت به نسل های آینده میداند و در دشمنی بازنان مینویسد :“ حماقت مسیحی-آریایی و دیوصفتی تمدن غربی را میتوان در جنس زنان مشاهده کرد “، درحالیکه او حیوانات و جانوران را برادران انسان می نامید. روانشناسان علت تنفر اواز زنان را، بی محبتی مادر، ترک پدر از طریق مادر جوان او، و سرانجام خودکشی پدرش میدانند. آرتور شوپنهاور اولین متفکری است که نوشت، نه عقل بلکه اراده ،مسیر زندگی انسان را تعیین میکند.منظور او یک اراده عینی و منطقی نیست بلکه اراده ای کور وغیرآگاهانه میباشد. او میگوید تقاضاهای اراده باعث نارضایی میشود، چون زمانی انسان چیزی را میخواهد که راضی نباشد. به نظر او اراده را نمی توان خردمندانه توضیح داد و آن تحت تاثیر هیچ قانون طبیعی نیست. شوپنهاور دو امکان برای رهایی از فشار اراده را پیشنهاد میکند؛ سرگرمی و یا خلق هنر یا پناه به زهد و ریاضت، چون با نفی خواسته های اراده، انسان به اقیانوس آرام روانی میرسد. به نظر او هدف فلسفه باید سرکوب یا انکار اراده با کمک یک جهانبینی هنردوستانه یا عارفانه باشد. به عقیده شوپنهاور در راه هدفی خردمندانه کوشیدن یا در عشق به همنوع، میتوان فشار اراده را انکار کند. او با بیان این نظریه، اخلاقی بودن فلسفه خود را نشان داد. هدف فلسفه شوپنهاور، انکار و سرکوب اراده با کمک زیباشناسی هنر یا یک جهانبینی غیرمادی عرفانی است.به نظر او هنر موجب میشود که از جهنم واقعیات بتوان فرار کرد. او عالیترین نوع هنر را موسیقی میداند چون انسان میتواند در عالم خلسه فرو رود و مزاحمت اراده را دفع کند. با کمک خلسه و عرفان است که میتوان به وضعیت نیستی رسید و اراده را نفی کرد. او مینویسد، همدردی با دیگران باعث میشود که انسان بر فردگرایی و یا منفعت طلبی خود نیز غالب شود. گرچه شوپنهاور به انتقاد از ایده آلیسم فیخته- هگل- و شلینگ پرداخت، ولی او خود نیز یکی از ایده آلیستها بشمار میرود.شوپنهاور مینویسد انسان قادر به شناخت و ماهیت اشیا و پدیده ها نیست چون او خود تحت تاثیر زمان، مکان، و قوانین علیت، قضاوت میکند. شوپنهاور قبل از مارکس به ازخودبیگانگی وترس انسان در رابطه با طبیعت و انسانهای دیگر اشاره کرده بود،ولی مارکس بعدها ثابت کرد که سیر سرمایه داری به ازخودبیگانگی وترسهای انسان منجر خواهد شد.بافرارسیدن ورشد سرمایه داری و صنعتی شدن جامعه، مارکس و انگلس کوشیدند تا با یک آگاهی جدید، جهانی را بسازند تا درآن ازبیگانگی انسان بطرق مختلف جلوگیری گردد.برخلاف مارکس و انگلس، شوپنهاور و شاگردانش چون ؛کیرکگارد و نیچه ،تسلیم جهانبینی فردگرایانه ذهنی و پوچی ناشی از آن شدند و کوشیدند با اغراق در ناامیدی ،باقیماندههای اصول معتبر را بدنام کنند و ارزشهایی فرا تجربیات نیکی و بدی را تبلیغ نمایند.از نظر تاریخی شاید شوپنهاور نمی توانست پرچم دار یک تئوری نجات و یا آزادی بخش باشد. فلسفه شوپنهاور را میتوان مخلوطی از فلسفه کانت، افلاتون و فلسفه شرقی هند دانست. او مخالف فلسفه هگل بود. شوپنهاور برخلاف کانت و هگل از قلمی ادبی برخوردار بود.تاثیر شوپنهاور روی تئوری هنر واگنر و نظریات روانشناسانه نیچه غیرقابل انکار است. شوپنهاور را میتوان یکی از پیشگامان مکتب اگزیستنسیالیسم :یاسپر، هایدگر، کامو و سارتر نیز بشمار آورد. در میان فیلسوفان؛ نیچه و برگسن را مستقیما شوپنهاوری میدانند. نیچه اورا مربی خود میدانست. از طریق نیچه بود که غرب به اهمیت ؛رمانتیک یاس و ناامیدی شوپنهاور برای روانشناسی و فلسفه پی برد. فروید همچون شوپنهاور میگفت، عقل و خرد برده و عامل اراده کور و غریزه ها هستند. او تئوری اراده و ضمیر ناشناخته را نیز از شوپنهاور گرفت. توماس مان، برنده جایزه نوبل، زیر تاثیر شوپنهاور، در رمانهایش ،اروتیک مرگ در بستر بیماری را توصیف میکند. تولستوی او را بانبوغ ترین متفکر میدانست. به نقل از مورخین چپ ، اگر شرایط تاریخی فلسفه شوپنهاور رادرنظر بگیریم، میتوان گفت که نظریات او بیان شکست ایدئولوژی بعد از انقلاب در اروپا است. از یک طرف میتوان گفت آنهایی که فلسفه قرن 19 را بپایان رساندند،نظریات مثبت و خوشبینی نداشتند.فلسفه افرادی مانند شوپنهاور، کیرکگارد و نیچه نشاندهنده بحران بورژوازی در نیمه دوم قرن 19نیز است. فلسفه آنها، پرسشهای انسانهایی است که نمیدانند در جامعه چه نقشی را باید بازی کنند و بدین دلیل احساس از خودبیگانگی میکنند. انسانهای معمولی قرن 19 بدلیل اعتقاد به پیشرفتهای اجتماعی و اعتقاد خوشبینانه به خرد؛یعنی آنزمان حلال همه مشکلات، با فلسفه و فرهنگ روشنفکران اریستوکراتی یا فئودالی مرفه سازش نداشت. شوپنهاور خلاف هگل پیشرفت اجتماعی را سبب خوشبختی و سعادت نمی دانست. از جمله آثار مهم او : جهان بعنوان اراده و تصور- درباره آزادی اراده انسانی- اصول شناخت- جملات قصار- اشاره ای به نیستی و پوچی در هستی – هستند. کتاب ،جهان بعنوان تصور و اراده-اثر مهم و اصلی شوپنهاور ، یک سیستم اراده گرایی را مطرح میکند. کتاب، اصول شناخت-پایان نامه دکترای شوپنهاور در سال 1813 بود. در این کتاب او اشاره به ایده آلیست شدن و شاگرد کانت بودن خود میکند. جملات قصار، کتابی است در باره درسهای زندگی که موجب معروفیت و توجه خوانندگان بیشماری به فلسفه او شد.
او را در سال ۱۸۲۲ به عنوان استادیار به دانشگاه برلین دعوت کردند. او همان ساعات هگل را برای تدریس انتخاب کرد و این کار باعث شرکت نکردن دانشجویان در کلاس او شد؛ به همین دلیل استعفا داد و هجونامهای بر ضد هگل نوشت. با شیوع بیماری وبا؛ برلین را به مقصد فرانکفورت ترک کرد و تا آخر عمر در همانجا ماند.
نویسنده : م.ملک
ب.ن: مساله ی خلقت دنیا و وجود بدی و بدبختی در آن به مساله ی شر در فلسفه معروف است که اگر توفیق شد درباره اش صحبت خواهیم کرد.
کافه کتاب رفتن و نشستن این قدر دل خوش میخواهد که حتی توی خانهها هم اتفاق نمیافتد. اینکه با این سرعت شیر را بچپانید توی قهوه، حال مامانتان را هم بد میکند و به یقین جلوی توپ پرخاش و طعنهاش قرار خواهید گرفت. اینکه یکی اینقدر وقت داشته باشد که موقع رفتن و آمدن آفتاب کمیاب زمستان، پایش توی کفش کافه کتاب رفتن باشد، به نوعی خیلی رویایی است. نه اینکه نشود زندگی رویایی را تجربه کرد. ولی از آنجایی که امرار معاش یک موضوع مثل پاسخ این پرسش است: شما کجا میشاشید؟
نمی توان به همین سادگی جواب روشن و خونسرد مابانهای بهش داد: ما اصولا نمیشاشیم.برای مرحم گذاشتن به درد بیکاری، سوزاندن مرخصیهای فراوانی که در طول سال انباشته شده و مثل چربیهای دور شکم قرار نیست به این راحتی بسوزند. برای دل خسته و آب پرتقالی دختر و پسربچههای آفتاب گیر توی کافه کتابها، هزار بار بروید کافه کتاب بنشینید. قهوه یا نوشیدنی مخصوص خودتان را سفارش دهید و از نزدیکترین بستهی آمادهی دور همی کافه کتابی استفادهاش را ببرید. این کار به طور قطع و یقین از تنهایی و شتک زدن به در و دیوار بهتر و زیبندهتر خواهد بود. اصلا نگران دوربینهای مدار بستهی کافهها هم نباشید چرا که آنها مدارشان بسته است و اساس سرگرمی کافهدارها، اگر وقت و دل و دماغی داشته باشند خواهد بود و استفادهی دیگری ندارد.
زمانی که توی کافه کتاب قدم میگذارم، به طور ناخودآگاه باید قواعد و رفتاری را بپذیرم که خلاف آن یک اتفاق نادر و کریه است. حتما بعد از قدم زدن یکی از کتابهای مناسب را خفت کنید. یک صندلی بیرون بکشید و با شمردن پانزده شماره، اینقدر عمیق بشوید که هر عابری باور کند شما با تمام دودمان نویسنده آشنا هستید. شاید مامور مخفی دایی نویسنده هستید و آمدهاید ایران تا ترجمههای فارسی نویسنده را تعقیب کنید تا ارتباطات شرقی او را در نگارش اثر بیابید.
یکی دیگر از فضایلی که میشود در یک کافه کتاب یا کافهی خالی کسب کرد، نوشتن پیام برای مریخیها به شکل – ما اینجا بودیم، صداقت پر پر شده است- میباشد. این آثار زیر میزی در خیلی از موارد میتواند بهترین ترکیب برای سلفیهای بیکران شما باشد. کافه رفتن رسم دیرینی است و به همین علت یاران قدیمی آن باور دارند که چنین مکانی دقیقا مانند یک قهوه خانه آداب و ترتیبات مخصوص به خودش را دارد. کافه و کلیسا، آدمهای زیادی را نجات داده و به همان نسبتها، بسیاری را امحاء نمودهاست. کافه رفتن برای من عادتی مثل استفاده از واکمن بود. درسهای تلخ تکنولوژی را که مرور کنید میبینید که عدهی خاصی دچار پدیدهی – استفاده از واکمن- شدند. واکمنهای ضدآب خریدند. اما همهشان به یکباره بی مصرف شدند. کافه کتاب و کافه نشینی نیز، وقتی ارتباطهای نزدیکتری مثل خیابان و کوچه وجود دارد، جای خود را به ویترینی برای آدمهای خاص با روزگار خاص دادهاند.
1- شخمی بودن فهمیدنی نیست. مثل چلوکبابیها همیشه جذاب است. طوری است که هیچ وقت نمیشود بیشتر از این انتظار داشت. یک چلوکبابی چرب و چیلی چه امکاناتی لازم دارد؟ تابلو فرشهای شخمی که توی ناخودآگاهش از تلویزیون دیده و ماسیده است به دیوار هنرهای زیبایش. دست خشک کن الکترونیکی توی دستشویی. قاب عکسهای طلایی برای دورتادور چلوکبابی. چلوکبابی ذاتا تخمی است و ربطی به بی سلیقگی ندارد. بی سلیقگی یعنی مثلا اگر اسم فامیلیتان احمدی است
1.5- هنوز آدمهایی که با یک شلوار خاکستری و پیراهنی سفید و کاپشن چرمی که حول و حوش شکم چاقشان را گرفته است و سعی میکنند توی مهمانیها علاوه بر شیرین زبانیهای بسیار، زنانه برقصند را درک نمیکنم. احتمالا آخرین باری که این حرکات را از دورهی نوجوانی به بزرگسالی و سبیلداری و زن و بچه نگهداری، .... توی کلاس مدرسه انجام دادهاند به نظرشان جذاب رسیده است.
2- از این نقدهای ادبی حوصلهام سرمیرود. تکلیف و تریبون داری. تکلیف این است که هی توی نقد دربارهی فلان داستان بنویسی – موتیفهای متن- بعد همه سر پاراگراف را بخوانند که نوشته است موتیف فلان. یک سری نویسنده هم لابد هستند که وقت ندارند و فقط برای نوبر کردن بازار و شناختن – جنس جدید- میروند مجموعه داستان و رمان ایرانی میخوانند. بعد متن نقد ادبی طرف را سرچ میزنند: موتیف. تا دقیقا ببینند. موتیفهای ادبیاتیاش چیست؟ مثل شربت درست کردن از یک عصارهی غلیظ که فقط یک منتقد تیز هوش، میتواند شربت شیرین و خوش رنگ حاضر را از آب جدا کند. عصاره یابی کند و بفهمد اولش از کدام عصاره و افزودنیها قصه را سرهم کرده است. بعد که متنش تمام شد توی دلش بگوید: معلوم بود از فلان و فلان، سرهم بندی کرده بود. این صدای یواشکی، اصلا ربطی به آنچه منتقد نوشته است ندارد. منتقدهای ادبی، صناعات و بلاغات ندانی هم داریم که مثل شاعرها از زمینهای خاکی شعر سپید شروع کردهاند. همیشه این دعوای کیفیت شخمی، بین ادبیاتی جدی و ادبیاتی نوجوان، شوخی، کم مایه و همه جور تهمت دیگری در جریان است. همیشه برای کسانی که از چاه آب می کشیدند این حسرت وجود دارد که چی شد الان آب از لوله می آید بیرون. این همه زحمت و جنون هم ندارد. توی این جور مواقع باید خود را به خندیدن زد تا موضوع حل و فصل شود.
1- یک اس ام اس ناشناس می گیرم اینطوری: فلان ساعت برنامه رادیو نقد کتابمو می تونید گوش بدید، ی ی ی ی
این یعنی مثلا دماغتون بسوزه؟ :) واقعا بعضیها به دعای شما احتیاج دارند.
یک روز از روزهای سخت و سنگین دبیرستان، وقتی نمره های فیزیک سه اعلام شد، شده بودم 13. واقعا چرا ؟ چون به کتاب درسی اعتراض کرده بودم. نشانه اش جریمه ای بود که چند وقت پیشش معلم فیزیک ما بهم داده بود: میری کل درس رو پنج بار از روش می نویسی. به هر صورت به یکی تقلب هم داده بودم که شده بود 18 و نیم. یکی هم یک کاره زنگ زد و پرسید چند شدم. بعد هم گفت: دلم خنک شد. اما آن یکی الان شهروند آمریکاست و اصولا آدم موفقی است و ما هم از همان بچگی ذره ای تو فکر دل خنک شدن نبوده ایم و به همین یکی تا آخرش می بالیم:)
2- عصر جمعه ای توی ساختمان آشوب می شود.
- تو اگه آدم بودی شوهرت ولت نمی کرد.
: آقای نیروی انتظامی این خانوم وقتی می آد و میره اینقدر در رو محکم می بنده
پسر سی و چند ساله ای با لهجه ی گیلانی رو به چند تا جوان و در حال توضیح به نیروی انتظامی : آقا این اصلا خونش اینجا نیست. اومده فوتبال، بعد دعوا گرفته، منو هل دادن چند نفری چسبوندن به دیوار.
نیروی انتظامی حاوی سه تا مامور که یکی کلاش به دست دم در ایستاده است. مثل بد خوابها نگاه می کنند. پسر نوجوان به دوستش اشاره می زند و می گوید: داداش اگه کارد می خوای هست. بعد دوستش در همان حالت بی پدر مادری و عصبانیت می گوید: نه من کاردکش نیستم.
نمی دانم چرا هنوز صدا و سیما از این قهرمانهای الان و آینده، مستند دقیق تری نمی سازد.
3- شب اربعین می رویم تجریش. ترکیب غلیظ سنت و مدرنیته و شبه مدرنیته را آنجا می شود دید. دافهایی که با چادر سر کردنشان آدم را می برند به تهران قدیم. بعد هم یک سری که آن اطراف زندگی می کنند و اصولا تا وقتی از صحن امامزاده صالح خارج نشده اند دست به سینه هستند. اربعینی و محزون. کمی هم به خاطر سیگار کشیدن و موزیک گوش کردن بعضی جوانها توی صحن امامزاده، مکدر می شوند ولی باز هم قدم می زنند و توی خودشان می ریزند. هیچ وقت موقع دستشویی مجبور نشده ام زنها را دید بزنم. یکی دو نفر از بچه هامان رفته اند دستشویی. این را برای این می گویم تا م بخنند. م تو دل برو، ژاپنی و قد بلند است. هنوز دوم دبیرستان توی رشته ی علوم انسانی مشغول است. می خواهد در آینده روان شناسی بالینی بخواند. م، مادرش و بقیه ی بچه ها یک جا پیدا می کنیم تا سر پایی سیگار بکشیم. پدر م معتاد بوده و مثل همه ی داستانها طلاق و بی تکلیفی و غیره همراهش است. م توی فکر است. اینقدر شوخی می کنیم تا بیاید بیرون. مادرش یک زن دهه پنجاهی است. جوان است و به خاطر مطلقه بودنش مجبور است چادر سر کند. کل روز باقیمانده را توی سر درد می گذرانم. تلخ بودن به یک طرف، تکراری بودن و عادی شدن این دردها، هیچ وقت آدم را بی حس هم نخواهد کرد.
1- قتل بچهها یک عمل پیامبرانه است. چرا که در داستان خضر نبی هم چنین چیزی وجود دارد. یکی از بهترین گزینههای مبارزه با جبر روزگار و لطیفتر اینکه نمایشنامهی مرد بالشی، اینقدر حیرت انگیز قصه گوست. تعریف کردن حکایت در حکایت که از فنون قدیمی نزد اقوام آریایی است. بعدها در متن هزار و یک شب این روش به اوج خود رسید. با کمی تخفیف اینجا رشتهای از داستانهای کوچک، قصهی بزرگ لعنتی نمایش مرد بالشی را به عنوان یک دیکتاتور خیرخواه میسازد. مرد بالشی می توانست یک قصه ی دم دستی هم باشد ولی چنین نشد.
نشان از نیاز به پیچیدگی در زندگی قدمای ما داشته است. امروز روزگار حل مشکل پیچیدگی، تنها به دست تقلید خودآگاه و نا خودآگاه از دیگری است. تصور اینکه این لجن طبی چقدر میتواند مخرب باشد برای من و شبیه من، غیر ممکن و دردناک است.مرد بالشی در نسخهی دی وی دی که از فروشگاه خانه هنرمندان خریدم با نسخهی اجرا شده فرق دارد. به نظر بخشی روی آن میز لعنتی پینگ پنگ بازی میکنند که توی دی وی دی لعنتی آن نیست. تمام لعنتیها از متن نمایش بیرون آمدهاند. دو نفر از این لعنتی پلیس هستند و مجبورند داستهای نویسندهی قاتل بچهها را بخوانند. هر کدام خودشان هم قصهای دارند. طنز وحشتناک زندگی لعنتی که هیچ کس را برای مردن تقلبی هم آزاد نمیگذارد، نوعی از خردمندی دنیاست. سوژه ی برادر عقب مانده و شکنجه دیده، بخشی از همه ی ماست که پدر و مادرهای موفق خواه، توی بچه هایشان لگد کرده اند. منطق داستان مردن با بالش را به نوعی اختیار و هوشیاری و معصومیت مربوط می کند که حتی چنین پدر و مادرهایی را و در کل بشر را معصوم برای مردن، نشان می دهد. مرد بالشی را که میبینم از بی قصه بودن خیلی از تئاترهای با اسامی بزرگ ناراحت می شوم.
کارآگاه توپولسکی- پیام دهکردی- همانطور که اسمش سر دستی و از روی بازی انتخاب شده است یک قصه دارد. حاضر نیست به توصیه های ادبی نویسنده - احمد مهرانفر- گوش بدهد. کارآگاه لعنتی دائم الخمر زبانی اهل اختیار است ولی جبری تبدیل به یک الکلی بد خلق شده است برای همین جهان بینی اش از مردم دنیا طفل کری است که قطار دارد زیرش می گیرد و رهایی آدم به همان سادگی جستن عقب مانده های خوشبخت به دنبال موشک کاغذی است. توپولسکی با بازی زیبای پیام دهکردی تکمیل شده است. طنز ماجرا از همان ابتدا با لباس خونی نویسنده ی بازداشت شده شروع می شود. شاید مخاطب فکر می کند او تحت بازجویی به این روز گرفتار شده است ولی کار او نه سلاخی بلکه تمیز کردن حیوانات کشتار شده است. حلقه ی شغلی نویسنده در آخر نیز با سرعت و فشردگی مناسبی کامل می شود. او مجرم نیست یا اصلا مجرم بودن یا نبودن مساله ی داستان این تئاتر نیست.
2- یکی از بچه های هم ورودی دانشگاه خودمان را دیدم. تقریبا تا مدتهای مدیدی وقتی برای سیگار پایین می رفتیم، به نظرم می رسید هم ورودی خودمان باشد. بالاخره امروز یک چیزی را پرسیدم و به این نتیجه رسیدم که ما از برج بابل بالا رفته ایم و از همانجا پرت شدیم پایین و برای همین هیچ چیزی یادمان نیست یا دوست نداریم یا دوست نداریم یادمان بیاید. هستیم یا رفته ایم خارج یا کلا بوی گند لعنتی نسل خودمان را با مشتی خاطره از آرشیو روزنامه هایی مثل جامعه و غیره به همراه می کشیم.
توی این دنیای 360 درجه وقتی بایدها و نبایدها در ادبیات داستانی و عبارتهای اینطوری را میشنوم یاد مقابله با بلایای طبیعی میافتم. باید همه جا دوربینهای 360 درجه نصب کرد. بعد عکسهای 360 درجه تهیه کرد و رفت سراغ مدیریت 360 درجه در مقابله با بلایای طبیعی. حتی صنعت فیلمسازی هم باید به کار بیاید و بهترین فیلم سینمایی 360 درجه را بسازد تا همه باورشان بشود، مقابله با بلایای طبیعی یک کار 360 درجه است. نشسته یا ایستاده به این فکر میکنم که تمام این کارهای 360 درجه دوست دارند بشر را از همه چیز خلاص کنند. حتی وقتی که قرار است یک بلای کاملا طبیعی برسد و در 360 درجهی عالم همه جا را شخم بزند.
2- بعضی اصطلاحات سینمایی است که به شدت دربارهی جامعهی ما به طور کلاسیکی درست است. مثلا سری کتابهای کوچک کارگردانان را که ورق میزنم دل و رودهی فیلمهای کلاسیک را بیرون آورده است. برای هر بخشی چند واژهی کلیدی دارد. مثلا در کتاب آلفرد هیچکاک برای هر فیلم به طور تقریبی یک دوشیزهی موطلایی واقعی مثل فلفل برای فیلمسازی است. بعد مک گافین که سرنخ ماجرا در سینمای کلاسیک هیچکاکی است که آن هم مثل سس روی سالاد باید باشد. توی هر فیلم هم از داستان فیلم سخن گفته شده و هم اینکه ارزش گذاری مربوطه را گفته است. برای برخی از فیلمها ایدههای دیداری وجود دارد که به نوعی بیانگر تمام ایدههای تصویری هیچکاک است که روزی در فیلمهای هنوز هم درخشان و سرگرم کنندهاش استفاده کرده و بعدها بسیار از این ایدههای تصویری استفاده شده است.
در بخشی دیگر از بررسی فیلمها، ایدههای تکرار شونده ای که در فیلم استفاده شده یا همان موتیفهای خودمان مطرح شده است. مثلا در بخشهای مختلف فیلم خبرنگار خارجی کلاه ایدهی تکرار شوند است. یکجا شخصیت قصه کلاهش را گم میکند. یکجا میبینم کلاهش را باد میبرد و در جایی با این جمله مخاطب قرار میگیرد: he is talking through his hat - یعنی از روی شکمش حرف میزنه!دربرخی از جاها که فیلم از پنج امتیاز، بخش زیادی را به دست آورده است، بخشی به نام مضمون نهفته قرار داده شده است که بعضیاز امروزیها و سینمایی بازها بهش میگویند نخ تسبیح. اینکه خوب که چی؟ این داستان چه معنیای دارد؟ مثلا در فیلم سوء ظن – 1941- suspicion – مضمون نهفته نشان از این دارد که بعضی آدمها نمیتوانند جلوی سقوط خود را بگیرند. البته متن کتاب به این خلاصهای نیست. هر کدام پاراگرافی است.
اما همهی اینها را گفتم تا این یکی را بگویم: آدم شرور بافرهنگ. این یکی را دورش حسابی خط بکشید. آدم شرور با فرهنگ پدیدهی جدیدی نیست ولی توی جامعهی ما جدید و اکثریت دار است. آدم شرور بافرهنگ همان سرمربی احساسات و عواطف خودمان است. کاش توی سری کتابهای کوچک کارگردانان، یک بخشی هم برای شخصیتهای بزن در رو در نظر گرفته میشد تا کنتراست لازم برای همزاد یا همذات پنداری با فضای سینمای کلاسیک هیچکاک برقرار شود.
هیچکاک وقتی توی فیلمهایش دارد خودنمایی میکند تا نشان بدهد برایش جذاب است از صندلی عقب، معاشقهی دختر با تجربه و پسر بی دست و پا را ببیند، یک قصهگوی کامل است. البته برادر ابراهیم حاتمی کیا هم توی بوی پیراهن یوسف برای هزارمین بار از این ایدههای هیچکاکی زده است.
ادبیات داستانی آنقدر برای ما در قله است که یکی مثل بنده همانطور در کوهپایه هم به شکل مخاطب عام، هوا و هوس برش می دارد و دوست دارد حالا که تا اینجا آمده است داستانی رمانی چیزی منتشر کند تا سهم خودش را به انجمن کوهنوردی ادبیات داستانی درست و کمال پرداخته باشد. برای همین انواع تقلیدهای سبک به شکل خودآگاه و خطرناک تر از آن، به سبک توطئه شناسان بزرگ، ناخودآگاه توی لباس نویسنده وول می خورد. مثلا توی داستان یک جناب سرهنگ بازنشسته داریم که کمی می تواند شاهزاده ی قجری یا کارمند عادی بازنشسته باشد.
بازنشسته بودن یعنی کنار گذاشتن کتاب زندگی و مرور خاطرات و دوباره برگشتن به سبک و سیاقهایی که طرف دوست دارد آنطور زندگی کرده باشد. یک جور چرخ زدن در کوهپایه برای کسانی که شاید به قله های دیگری رسیده باشند جز همان که در رویای نوجوانی شان نقش بسته بود. به همین دلیل موضوع جذابی است ولی کشش آن تا چه حد می تواند باشد؟ چقدر باید شخصیت شازده احتجاب گلشیری را تکرار و تکرار کنیم تا دیگر چیزی نگفته بماند. داستان نویس های دیگری هم هستند که توی متنهای داستان کارگاه قصه ای زیاد دیده ام. نویسنده ی کثخلی که سیگار تمام می کند و از لانه ی تنهایی اش آمده است بیرون. حالا به جد دارد سوژه را در بین فاصله ی سر کوچه سیگار کشیدن و یکی دوتا کوچه آن طرف تر دو سه سیخ جیگر زدن، پیدا می کند. اینقدر با قرارداد مشخص و سنگین و نویسنده محور سراغ سوژه می رود که خودش در گرمای سوژه اش آب می شود و چیزی از آن لامصب هیجان انگیز، دگرگون کننده و تکان دهنده باقی نمی ماند مگر همین طور شیرین زبانی های ماسیده به روایت. یک بحث دیگر هم تقلید از نثر جویده و زور زدن برای قصه گفتن است که خیلی از ما دچارش هستیم. سوژه ای به زور دارد یقه مان را می گیرد تا یکی دو پله از کوهپایه را برویم. نثر جویده ی گلشیری و برخی یارانش هم هست که رهایمان نمی کند. تلخ و طعنه زننده ولی فریبا. نویسنده هایی هم از این دست داریم تا زبانشان پیدا نشده به همین نوع صحبت می کنند. یک جور نثر هم داریم که مدرن تر است ولی بازهم به قول امیر حسین چهل تن، دچار گم شدن زمان و مکان هستند. البته برخی از نویسنده های خوب به عمد این کار را می کنند. همیشه no picture هستند و این موضوع درباره ی خودشان هم صادق است که آدمهای بی تصویری هستند و شو آف و اینها ندارند. به هر صورت بامزه نوشتن، جویده نوشتن، سوراخ کردن جلسات چپ، هنوززززززززززززززززززز؟، پدیده ی نوشتن و ادبیات داستانی ما را به قول محمود حسینی زاد در همان قرن نوزدهم نگه می دارد. توی خیلی از داستانها و داستان نویسی ها معلوم است که نویسنده قبل از تصویه حساب با خودش و تمام کردن دور نوشتن از خودش، از یک دیگری هیولا صفت نوشته است که خودش هم نه تنها آنرا نمی شناسد، بلکه ازش می ترسد. این ترس قرار است برایش شخصیتی دوست داشتنی بیاورد که در عین حال موفق و ماندگار هم خواهد بود. یک نکته هم درباره ی روشهای کلاسیک داستان نویسی و آن هم استفاده کردن یا نکردن از صفت که مساله این است: این قاعده همان طور که کلاسیک است در خیلی از آثار قدیمی ترها نقض هم شده است. چیزی که از آن به نام داستان روانشناسی اسم می برند. نویسنده ی شاخص ترجمه شده در ایرانش آرتور شنیتسلر است، شاید. به هر صورت دیدن هزار باره ی پیر مرد خنزر پنزری، شنیدن صدای درونی نویسنده وقتی توی بیمارستان به پرستارش جووووون می گوید، اخلاق آدمی را حسابی گه مرغی می کند و حیف که دیگر جلسه ی ادبی نمی رویم که به خودمان بخندیم
نکته ی دیگری که زیاد دیدم، انتقال عاطفه های شدید و استفاده از نثر گزارشی در آن برای مواردی است که واقعا مخاطب حوصله نمی کند و چرایش مشخص نیست که باید داستان بلوغ و دید زدن دختر همسایه و دوست پسر و دوست دختر بازی را گوش بدهد و آیا یائسگی یا نازایی یک زن میانسال واقعا چقدر به ظاهر می تواند برای مخاطب جذاب و عمیق باشد که هفته ای هزاران قصه از آن در دنیا تامین می شود؟
دیشب تلویزیون داشت یک بخشی از یک کارگاه فیلمنامه نویسی کوتاه را نشان می داد: در این صنعت پول کمی در گردش است. شما مجبورید داستان خوب بنویسید و رقابت کنید. yes sir like full metal jacket
پ.ن: امیدوارم با این یادداشت کسی را نا امید و ناراحت نکرده باشم. خودم را دست بالا نگرفته باشم و دفتر یادداشتهای خودم را کثیف ننموده باشم. نویسنده داستان از دید این حقیر باید انگشتهاش هر ده تا عین یک غواص باشد که دایم دارد می شکافد، تایپ می کند و می نویسد. من اینطور نویسنده ای دیده ام که به قول خودش مثل دل پیرو دارد برای فلان جا توپ می زند. دستهایش دقیقا انگار همین حالا از کی برد جدا شده است. اسم نمی برم چون همینطوری هم حساسیت داریم و گذاشته ایم به فصل حساسیت ها. نویسنده ای که دهانش بوی دختر بدهد را هیچ وقت نپسندیده ام. شاید سال دیگر یک طور دیگری فکر کنم. شهر نوش پارسی پور نقد جالبی روی لحن وبلاگی مجموعه داستان آیدا احدیانی داشت: آیدا طوری نوشته است که انگار مخاطبی ندارد و با عجله روایت می کند.
به نظرم نوشتن ما شکل زود انزالی در خودش دارد و حیف حیف که مثل بقیه ی قسمتهای زندگی ماست.
: نوبل ادبیات به پاتریک مودیانو نویسنده ی فرانسوی کتاب خارج از تاریکی رسید و مشتاقان و علاقه مندان ادبی را از انزوا بیرون آورد. خدا را شکر که مردم دنیا پینوکیو را بیشتر از خیلی آدمهای واقعی می شناسند. هاروکی موراکامی هم شکل برادر رضایی همیشه کاندیدای مورد علاقه ی مردم است. یادداشت مفصل مترجم عزیز اصغر نوری را از وبلاگش بخوانید. دوستانی که کلاس فرانسه می روند و اهل خواندن متن اصلی هستند-چرا؟ - کلاسهای خودشان را جدی تر بگیرند.
یادداشتهای روزانه، همانطور که میدانید یکی از علایق تمام نشدنی بنده است. امروز کتاب درها و دیوار بزرگ چین نوشتههای روزانهی احمد شاملو را پیدا میکنم. پیر مردی که از روی فایلهای صوتیاش میشناختم، اینجا کلی از اعترافات خودش را نوشته است. به طور قطع و یقین یادداشتهای روزانه آلبر کامو یا یادداشتهای روزانه ویرجینیا وولف، پاریس نوشته های همینگوی و سفرنامه آمریکای ایتالو کالوینو دنیای دیگری است. حب و بغض های دهه ی شصت حل شده و نشده به همین راحتی اجازه نمی دهد سراغ آن رنگ و بوها برویم. مثلا یکی از دلایلی که شاید داستانهای کوتاه هوشنگ گلشیری را نمی خوانم همین رنگ و بوی دهه ی شصت باشد. خدا را چه دیدی شاید اوضاع عوض شد.
زبان شاملو در این مجموعه که در ابتدایش هم آمده - نوشته های کوتاه- به متل نزدیک است گاهی هم زبان روزمره را به کار برده است. مثل همان متل هایی که سالها داشت می نوشت و جمع و جور می کرد. به هر صورت باز هم همان بحث همیشگی، نبودن اندیشه در نویسنده های ایرانی که مخلص همه شان هستیم. باز هم بحث شیرین ضرورت بستر سازی برای توسعه ی ادبیات درژانرهای مختلف. وای که این بستر چقدر مهم و اساسی است. شاید آماردان ها و یا روزنامه نگارهای بخش علمی روزنامه ها بتوانند دسته بندی و درصدگیری کنند و بفهمند چقدر از مهمترین فرآیندهای اشراقی بشر توی بستر اتفاق می افتد. اصلا آدم به شکل عمودی اش چه نشسته و چه ایستاده قابلیت فکر کردن دارد یا نه؟
1- برای داستان نوشتن باید شب باشد و کنار آتش نشسته باشی. آتش از جنس پلاسماست. برخلاف حرف احمقهایی که به زور و سهمیه و بورسیه، بخشی از معلمهای ما را تشکیل داده بودند، ماده حداقل پنج، شش حالت دارد. حالتهای ماده جامد، مایع، گاز، پلاسما و غیره. آتش جنسش یک جور سیال است. پلاسما مثل جنس مادهی سازندهی خورشید. اغلب نویسنده ها نمیتوانند با حجم خورشید برای قصه ساختن کار کنند برای همین هم مینشینند و با همان یک گله آتش قصه میسازند.
یک شبی ما دو نفر آتشی ساختیم که همه میآمدند و فکر میکردند: کی میتواند تنه های درخت به این بزرگی را بگذارد کنار ساحل و آتش بزند. کلی آدم با هندی کمهای مسافرتیشان کنار دریای چالوس از ما فیلم میگرفتند. ما دو قهرمانی که هیچ وقت حاضر به مصاحبه نشدیم مثل خیلی از نویسنده ها، دو تنه ی بزرگ پوک و آب شور خورده و خشکیده ی درخت را به آتش کشیدیم. سکوت در قبال رفت و آمد و واکنش آدمها لذت بخش بود. ادبیات هم ذاتا موجودی جعلی و دلفریب است.
نوشتن مثل یک فریضه، برای مرتب کردن دنیا، برای تخلیهی ناخالصیها، شکل ور رفتن یک دختر بچهی کلافه از بلوغ با جوشهای صورتش، گاهی .وقتها، شعر، عینهو، جوشهای سر سیاه که باید زود به حسابشان رسید. تندی با گوشهی ناخنهای تیز، خالیشان کرد. دنیا جای مرتب شدن نیست.
2- سوفوکل، آشیل، اوریپید خوانی برای عدهای دعا خواندن، کتاب مقدس خواندن و قرآن خواندن برای دیگران. صواب شناسی شروع از غصه و کنار زدن اشکها و شروع قصه.
2.5- باز هم لعنت به برادران سینوس، تانژانت و کتانژانت و کسینوس چه زمانی که با ما دوست بودند و چه زمانی که تالاپ خورند زمین و جلوی ویترین یک بوتیک روی سنگ فرش پیاده روی شلوغ به هوش آمدند.
3- با دختری توی پارک نشسته ام. دو تا لیسانس گرفته و حالا دارد برای فوق می خواند. قضای روزگار ما را می نشاند روی یک میز سنگی شطرنج. تقریبا تند و تند سوال می کند. سطح درآمد، راستی چرا هیچ وقت اپلای نکردی؟ چرا زبانت خوب نیست؟ خیلی جالبین. راستی یه نکته. قبل از اینکه خانومها دست دراز کنند باهاشون دست نده.
بازی شطرنج بدون مهره، همان طور شطرنج برره ای می شود که امیر مهدی ژوله می گفت.
4- غبطه ی دوستانی را می خورم که این روزها شهرداری دفترشان را تعطیل کرده و مرخصی اجباری رفته اند. مسافرت لازمیم.
5-از صبحش قرار میگذاریم برای بعد از کار. انگار روزهای عاشقانه، اینطوری به بلندترین حد ممکن خودش میرسند. مثل هفده هجده سالهها دلم میخواهد هزار دفعه یک موزیک عاشقانه را گوش کنم تا عصر. بعد هی منتظر باشم. هر وقت خوشحال میشود چشمهایش را به حالت خاصی ریز میکند و لبخند میزند. لامصب! این تصویر عشق چقدر صاف و صوف است. هر چقدر تویش چرخ میزنی چین و شکنی پیدا نمیکنی. طرفت اینقدر خوب میشود که هر چه هست ناخالصیهای مربوط به هوای این چند روز است تا وقت باران. ببارد، این چند تا هم صاف میشود. تا وقتی با سوژه درگیری احساسی دارید نمی توانید منظم و درست ازش بنویسید: گل بی تاب.
6- سریال معراجی ها دارد از تلویزیون پخش می شود. چون آمده ام خانه ی جدید و دلیلی برای نصب ماهواره ندارم. به نظرم هر پدیده ای به هر حال و خواهی نخواهی از ذات خودش جدا نیست. اینقدر این موضوعات مورد اختلاف در سریال غیر جدی است که هر جور ده نمکی ای مثل ابراهیم حاتمی کیا، آنرا می ساخت و یا به قول سرمقاله نویس ها به آن می پرداخت، همینقدر مسخره در می آمد. so what?
ترجمه اولیس جیمز جویس- ایمان فانی را بر روی سایت پیاده رو دیده ام. فعلا دو فصل اول را گذاشته اند تا جویس دوستهای گرامی استفاده اش را ببرند. واقعا در زندگی چند بار معدود شده است که سیگاری را بر عکس روشن کنم. خیلی هول شده بودم و امشبم تکمیل شد با این ترجمه. تخصصی در بد و خوبش ندارم ولی دست مریزاد به بچه های سایت پیاده رو و مخصوصا مترجم محترم این اثر گرانبها. حوصله و دقت کار بالاست. تمام مواد لازم برای خواندن اولیس جویس از ماست موسیر و دیگر موارد آماده است. بخش اول رمان اولیس را در این لینک و بخش دوم رمان اولیس را در این یکی لینک بخوانید. برای توضیحات تمام پاورقی ها را به متن اصلی لینک کرده اند. یعنی با خواندن پاورقی مربوطه می توانید دوباره کلیک کنید و برگردید همانجا که تشریف داشتید.
متن بدون هیچ تعریفی اشاره های فراوانی به کتاب مقدس و منابع ادبی به همراه تحلیل های مترجم دارد و بیشتر به همین دلیل دارای پاورقی های فراوان است. حتی بخشهای حاوی سیال ذهن درون کروشه هایی مخصوص با همین برچسب قرار گرفته است.
پ.ن :
1- بعضی وقتها فراموش می کنیم که ما کتاب خوان هستیم. نخوانیم هیچیم. بورخس جمله ای دارد به همین مضمون که من کتاب خوان حرفه ای تری بوده ام. این را با یکی از دوستان که بعد از مدتها دیدمش دوباره مرور کردیم. در پایان توصیه به تقوا و التماس دعای فراوان دارم
2- در پانوشت 143- بخش اول- درباره ی توماس آکویناس چیزی کم گفته است. جویس چهره مرد هنرمند در جوانی را بر اساس مراحل عرفانی مطرح شده در این نوع از عرفان مسیحی، نوشته است. و صد البته در بخش دوم از ترجمه ی اولیس جیمز جویس در پاورقی 27 اشاره ای به کتاب چهره مرد هنرمند در جوانی نیز دارد.
3- اگر در ویکی پدیا به دنبال جویس هستید، صفحه ی فارسی اش تاسف انگیز است ولی می توانید صفحه ی فارسی رمان اولیس جیمز جویس را مشاهده کنید.
دکتر دیگر چند وقتی بود که با هم پیاله هایش بُرنمی خورد. البته دکتر بودنش را سه سالی بود به اثبات رسانده بود. صبح توی آپارتمانش که نُقلی، تلخ و گرفته بود، بیدار شد حس کرد که باید به بیکاری اش برای همیشه سر و سامان دهد. شماره مهدی رونوشت را گرفت. هیکل وارفته و چاقش را که توی سی سالگی به نظر چهل ساله می رسید، سست جابجا کرد و با چرخش کمی روی کاناپه راحتی انداخت. آب دهانش را خشک قورت داد و از پنجره که تنها روشنی اتاق بود نگاهش روی درختهایی که هر روز بهش زل می زدند و بعدش گذر ماشینها افتاد. قبل از اینکه به آپارتمان روبرو- هرپنجره ای باشد فرق نمی کند- خیره شود، طرف گوشی را برداشت:
- جانم! چطوری تک خور؟
: مهدی جان شوخی رو ول کن. بیا کارت دارم.
سر و صدای خیابان داشت بیشتر میشد و هیچ صدایی از حرفهاشان نبود. تلفن بعدی پیش شماره ای حوالی چهار راه ولی عصر داشت. توی آن همه سرو صدای ساختمان سازی که از ساعت نه صبح به اوج رسیده بود، مشعلهایی که برای قیر گونی به کار می رود، قویتر از همه هُرهُرمی کردند. این بار بعد از اینکه گوشی را گذاشت از خونی که روی صورتش رژه می رفت، فهمید خرداد ماه است. سالهای مدرسه و امتحان، سگهای عصبانی باغ گذر بچه ها. توی این فکرها بود که صف کتابهای روی شوفاژ سرد این وقت سال، روی هم سرید و آخرینشان که از همه قطورتر بود زیر بار بقیه خم شد.
-ای لامصبا! انگار دارن ساختمان مارو خراب میکنن.
بلند شد و عین اینکه بخواهد توی دعوا طرف را غافل گیر کند و با چپ بزند توی گوشش، محکم کتابها رابرگرداند سر جایشان. کتاب آخری را برداشت. گوشه پایینیاش را که تا شده بود با دست و خیلی مهربان صاف کرد. و دوباره یادداشت صفحه اول را از حفظ خواند. همان خط دخترانه که گوشه امضایش در تماس کتاب با پنجره رطوبت کشیده و محو شده بود:" ... امید عزیزم." دم میم دو شقه شده بود یک سر انداخته بود بالا و دیگری به پایین. عین اینکه نوشته باشد : مار. محکم بست و نشست روی تخت کنار کتابها. آنقدر شدید که گرد و خاک بلند شد. نور پنچره داشت گرد و خاکها را بازی می داد که یادش آمد دو نخی سیگار مانده است. آنقدر هول پاکت را برداشت که دستهایش نمی دانستند کدام سیگار قرار است دیگری را روشن کند. به هر حال آتش که زد، دید زنگ در را می زنند. تنها صدای رسای خانه همین زنگ قدیمی بود که به هیچ روشی نمی شد ساکتش کرد. از همان دم در، بی هیچ آیفنی وصل شده بود به تنها اتاق این واحد. بلند شد. از روی پله ها و بالای در خروجی که با چند پله به درب اصلی میرسید، نگاه کرد. طرف را که شناخت دستی تکان داد و مثل پهلوانهای زور خانه رفت توی گود و درب را باز کرد.
کل اسبابش را که آورد، اتاقش شده بود مثل اتاق کیمیاگرها. حساب کرد حتی دستیار هم نمی خواست. فقط باید غرغر همسایه ها را می خواباند. باید حساب کار دستشان میآمد که پزشک عمومی هم از سر این آدمهای جنوب شهری زیادی است. اصلاً بین یک کلینیک سر پایی و درمانگاه ترک اعتیاد تومانی صد شاهی فرق است. دیگر نمی خواست هیچ معتادی آنجا پاتوق کند و سر آخر به زور مهدی رونوشت و سعید بیخود سوت شود بیرون. از فردا صبحش شروع شده بود. خیلی شیک و تمیز ربع باقیمانده اتاق افتاده بود آن سمت پرده پلاستیکی سفید. همهی خنزر پنزرهایش را چپانده بود توی کمد فلزی که جاهاییش زنگ داشت و لکه لکه شده بود. اولین مریضش همان آدم منگی بود که حتی زورش نمی رسید به خودش تزریق کند. معتاد منگ زنگ که زد، خلقش رفت توی هم. دستش را برد توی جیبش تا خیالش راحت باشد که مبادا از سر دلسوزی این دستها نافرمان شوند و کاری بکنند. زل زده بود توی کوچه که قبض تلفن همین طور زنده و داغ داغ از لای در سرید تو و همانجا لای در گیر کرد. رفت و قبض را که دید گُر گرفت. سیگار هفدهم یا هجدهمش بود. چسباند گوشه لبش و با همان لب هایی که سیگار را گرفته بود بلند غرغر کرد که : مطب بدون تلفن ؟
خسته بود بدون آنکه کارخاصی انجام داده باشد. با اینکه سر ظهر روی همان گاز سه شعله کارش را رسیده بود، ولی عمراً کوک نبود. با زنگ در از جا پرید و دو نفری را که خیلی بُراق به نظر می رسیدند به داخل مطبش راهنمایی کرد. مرد مو بلند سبیلو که درد داشت از دیگری که آفتاب سوخته و بلند قامت و مسنتر بود، آویزان شده بود. زل زده بود به روبرو که یکهو ول شد کف مطب. بوی خون تازه از کف پلاستیکی اتاق بالا زد. بو، توی سرش شروع کرد به بازی. لذتی مثل روزهای قدیمی دانشگاه و بخش، خیلی محرک و تند روی گل و گردنش در حال بازی بود. حتی آنقدر کند دستکشها را پوشید که بو بیشتر توی دماغش ماند. لحن صدایش را محکم کرد و به همراه ورزیده و نگران مرد گفت که باید پول را اول بدهند و در حالی که خیلی کند بستهی گازی را باز می کرد، تاکید کرد که قمه خوردهها را به همین راحتی قبول نمیکنند، مخصوصاً اینکه به نظر اهل دوا هم باشند. همراه بی هیچ چک و چانهای با غیظ زیپ جیب بغل شلوارش را باز کرد و دستهای پنج هزار تومانی بیرون آورد و تندی گذاشت روی میز. مرد سبیلو شده بود خربزهی کم شیرینی که بچهها از روی شیطنت رویش سبیل چسباندهاند.
- دکتر فقط زودتر. این بیچاره که کاری نکرده. این مهدی رونوشت پاک قاط زده. چسبونده بهش که آدم فروشی کرده ...
سرش را هم بالا نیاورد. احساس کرد از بس زبانش را به لبش زده، خیس شده و برق افتاده. بدتر اینکه چشمهایش افتاده بودند به بازی و اگر سر بالا می کرد لو رفته بود.
- بنده خدا زنش هشت ماهه بارداره. بی کاریِ بی وقتی براش سخت میشه. داداش و اینها هم که نداره. ما هم اوضاعمون بی ریخت شده...
خودش را به زور زده بود به بی تفاوتی و مثل پزشکهای حاذق داشت آرام روی پهلوی بیمار و با دست توی بریدگی خون آلود دنبال یک چیز سفت میگشت. چیزی مثل پلیسهی چاقو. چندبار رفت و چیزی پیدا نکرد. خیلی فرز شروع کرد به دوختن با نخ بخیه. فوقش چرکی شدن دوباره، خرج داشت. از این بدجنسی به خودش بالید. مثل یوزپلنگی که قسمتی از شکارش را نخورده و کنار گذاشته و هیچ حیوانی نمی بایست جرات میکرد تا به غذایش ناخنک بزند. اصلاً این آدمها مهم نبودند، مهدی، سعید، جمال ... همه آدمهای بی کله، افیونی و مضر بودند به حال جامعه. اصلاً موضوعات مهمتری بود که باید با آنها مشغول می شد. شب، جشن روز اول مطب، دستخوش به سعید بی خود و مخصوصاً مهدی رونوشت، باید لیستی تهیه می کرد: رییس بیمارستانی که آنهمه او را سر دوانده بود، صاحبخانه که البته احمق بود و می شد همه چیز را به حساب بی فرهنگیاش گذاشت. خلاصه خیلی کار داشت. احساس می کرد روز اولی است که دکتر شده است. می خواست قسم بخورد که همیشه اینطوری بماند و اگر احساساتش خواست فوران کند و فردین بازی در بیاورد، بهتر است دستهایش در جیبش بماند. حتی اگر کسی ازش آدرس پرسید نگوید و طرف را خیط کند. آن دونفر که رفتند، بوی خون مانده بود.دوباره داشت فکرمی کرد. همیشه وقتی می نشست روی صندلی اول باید مطمئن می شد میخها محکم سر جایشان هستند یا نه. اکثراً بدون اینکه نگاهی بیاندازد میرفت از بالای کابینت نزدیک آب گرمکن دیواری، چکش را برمی داشت و تمام میخها را سر جایشان سفت می کرد. حتی وقتهایی که بیشتر کلافه بود میرفت سراغ لولای در و پینهایش را که شل شده بود، چکش کاری می کرد. زنگ دوباره با تمام وجود صدا کرد. دکتر هم یک جوری یک وری نشسته بود و چکش توی دستش مانده بود.
پ.ن: دلم فقط آن پیر پالاندوز را لازم دارد. یکی که از دردهای واقعی بیکاری دهانش تر شده باشد.
ما هر کداممان یک جور پلانکتون هستیم. یعنی یک زندگی سطح پایین و تحت فشار لایههای بالاتر را به کندی میگذرانیم. بدون هیچ رنگی قرار است بعد از میلیونها سال نفت بشویم. پلانکتون خانه روبرویی توی تختش دراز کشیده و دارد سیگار دود میکند و گذشت زمان در ذهن آدمها برایش بی معناست. میلیونها سال وقت لازم دارد. اما سیتو پلانکتون مربوطه بدون هیچ دلیل منطقی، سر ساعت میرسد. از روی ساعتش معلوم است. ساعتی که فقط یکی دو جای مشخصی بدون هیچ عددی دارد یک جور وقت خاص را نشان میدهد. سیتو پلانکتون خوشحال است. توی دستش یک بسته شکلات است. منتظرم ببینم چطوری بستهی به آن بزرگی را از در میبرد تو. طوری که شکلاتها از سینی پلاستیکیشان بیرون نریزند. سیتو پلانکتون هم عین آدمها، دور نظم و انضباط را خط میکشند.
صدایشان از توی تراس میآید: اگر همان آدم مثلا توی خیابان قدم میزد یکی هم بهش میگفت خوب که چی رفتی علوم انسانی خوندی و حالا یک آدم یک لاقبای قابل احترام هستی، چی جوابش رو میداد.
بعد آن یکی جواب میدهد: قلب کوچک آدمها محل خرافات است. به نظرم عضو اشتباهی را این جور جایی نشاندهاند و دارند ازش زیاد کار میکشند.
- میدونی من یه قصه دارم - پدری که از اصلاح پسرش نا امید میشود چون دید که این پسر به همهی حرفها بی اعتنا شد.
صدای لیوان و سینی میآید: همین امروز داشتم توی اینترنت میدیدم که روزانه دو نفر در کل ایران من با سلاح سرد میمیرند.
- فقط تو نیستیها بگو ما. اینطوری بهتره.
: خوب ما. ببین من اینقدر داغونم که اصلا برام فرقی نمی کنه. هنوز لخته های خون رو توی عکس یادم هست.
- ما خودت بود؟ عکس چیه؟
: نه. خبر رو می گم... – می چرخد و به تن خود دست میکشد- ولی اصلا از مردن خودم چیزی یادم نیست.
سیتو پلانکتون دیگری انگار دارد با یک توپ پلاستیکی جهنده بازی میکند. هی آنرا میزند به زمین و میگیرد. توپ از دستش در میرود و از تراس خانه سقوط می کند پایین.
- بسه دیگه! یه لحظه گوش بده. ما اومده بودیم با رحمتی حرف بزنیم.
:خوب آره اومده بودیم حرف بزنیم.
- حرفم رو تکرار نکن. یادت هست برای چی بود؟
---
دو نفر دارند با رحمتی حرف میزنند. رحمتی بر آشفته میگوید نه و حلقهی دور و بریهایش را میگسلد و میزند بیرون.
- اصلا نمیشه. این همه این دست اون دست کردید آخرش هم .... میدونستم اینطوری میشه. ببین اگه واقعا دوست داری بعد از این بری سر کار و این همه سابقه کارت یک جا نسوزه تا فردا ظهر پول رو میریزی به حساب همین. ناصر. ناصر بیا این آقاها رو ببر بیرون.
دوباره سیتو پلانکتون رقیق القلب توی تراس نشسته است: هنوز هوا خنک نشده.
راستی به نظرم متلهای شاملو واقعا زیباست. مثلا قصهی مردی که لب نداشت گوش کن ببین معجزه است.
: نشکنه قلب نازت
- بی مزه... راستی تو برای چی کمکش میکنی؟ میخوای هر چیزی دادی بزنه به چیز گاو؟ اون براش یه چیز مهمه. هیچ شبی تنها نخوابه یا اگر نشد با دوستان مشغول خوش گذرونی باشن. نشستی و فرو ریختن امپراطوری نداشتهاش رو رصد میکنی؟
- بذار یه چیز برات بخونم: من روزی دوبار دیوانه میشوم. به نظرم این زیاد است. قبلترها شاید بیشتر بود ولی عمقش کم بود. دیوانگی بلوغ و بعدها دیوانگی دانشجویی ولی الان خیلی خطرناکتراست.
- ببین خطرناک رو با ت هم میشه نوشت؟
: این چطوره؟ دختری از خواهرش تعریف میکند که با اولین پسر پولدار، قبلی را رها میکند. او خودش هم منتظر و معطل رعایت کردن قوانین اجتماعی است. با اینکه ذاتا آدم بدی نیست ولی با ضعف به انتقادهای خواهرهایش گوش میدهد.
- بذار یه چیز دیگه بخونم برات.
چای سردش را هورت میکشد و دوباره با ذوق و روبه افق تراس خانهشان میخواند: از بد بودن رابطهها چیزی نگو شاید او بخواهد بد باشد و آزادی خیالیاش را در هرج و مرج تجربه کند.
: این شد یه کاری.
بعد می زند به شکم کوچکش که تازه دارد بزرگ می شود: کبکبه و دبدبه.
چند بار تکرار می کند و از تراس بیرون می رود: راستی از این به بعد تصمیم گرفتم با همین رحمتی کار کنم. حداقل فقط غر میزنه ولی آدم خوبیه.
: ولی من دوست دارم فیتو پلانکتون باشم. خودپرورده. کسی که خودش غذای خودش رو تامین میکنه.
سیگارش ارزانش را از تراس می اندازد پایین. سیگار همینطور روشن می خورد به کف کوچه.
نمایشگاه کتاب امسال و سالهای بعد را نخواهم رفت. اما یک بار گزارش تصویری از نمایشگاه کتاب درست کردیم در چهار قسمت که اگر حوصله کردید ملاحظه کنید.
1 -از خدا هم پنهان باشد از شما پنهان نیست که ما جماعت کتاب خوان و خیلی کتاب دیده لازم است هر سال به مناسبت نمایشگاه کتاب، غر بزنیم که ای داد! جماعت میلیونی ایرانی پول تتویی که می دهد و مصیبتی که برای خوشگل شدن می کشد به اندازه ی نیم مثقال غوطه خوردن در کتاب نیست. غوطه خوردن یعنی یک کتاب برداری و باهاش عشق بازی کنی. ما چون اهل فن هستیم خیلی زیاد می دانیم که چطوری دوره و زمانه می تواند در این کتاب نخواندن مقصر باشد
به عنوان مثال آب که سر بالا می رود، مسعود ده نمکی می شود منتقد احمدی نژاد و مثل این نمایشگاه دارها گوشه ی آن را می تراشد و می بیند رنگی است و کفش آفتاب دیده است. برادر ده نمکی دیشب نشسته بود با این آقای فریدون جیرانی - برنامه هفت سابق- گپ یک طرفه ای می زد بعد نکته اش این بود که احمدی نژاد را معلول یک گفتمان عمیق تری به نام رحیم پور ازغدی می دانست. تبارک الله از این روزگار که هنوز میدان دارهایش حاج آقا گرینوف را به عنوان نماینده طبقه متوسط می دانند، کتاب خوانی اش هم بیشتر همان روضه و منبر را توی قوطی و شیرازه کردن می طلبد: چگونه ترشی درست کنیم. سری کامل تندرستی و جوانی for dummies .لعنت به این روحیه ی انفصال از کتاب که خانم نامداری تلویزیونی اش کتاب - پ نه پ - تبلیغ می کند.
2- پدیده ای مانند ده نمکی، نه چیز تازه ای است نه غریب و نه دور از دست. فرهنگ ایرانیزه کردن به نظرم خیلی به وجود چنین تفکراتی کمک کرده است. وقتی من نوعی هیچ مطالعه ی درست و حسابی نداشته باشم و به جای خواندن اصل و اصولی فلان مکتب فکری همش دنبال مرید بازی باشم و مثل یک زائر غریب در این وادی، دنبال رییس کاروان بگردم و هر جا بخواهد استدلال کند بگویم مثلا شهید آوینی در فلان مقاله فلان حرف را زده است.
آقای ده نمکی در پاسخ سوال طبقه ی متوسط را نادیده انگاشتید طوری گفت من به طبقه بندی اعتقاد ندارم، طوری مردمی به نظرم رسید که یادم آمد ده نمکی بودن، چرخه ی غیر قابل تصوری از بازگشت به نقطه ای است که هر بار باید از نو - فردین و بهروز وثوقی ظهور کند. بعد شیفته ی آقا مصطفی خطیب مسجد بشود. دوباره برود تنگسیر و بعد برگردد. چرخه ای که چشن بسته دورش خواهیم چرخید.
تئاتر های پر تبلیغ این روزها معضلی است که از اصل ریشه ی اعتماد مخاطب را از بیخ اره می کند. اینکه یک تیم قوی تبلیغ کار ندیده ای را بکنند، اعتبارشان را بیاورند وسط و کار ضعیفی تحویل مخاطب بدهند.
از تئاتر هملت و تیکی تاکا به سبک برادر هنرمند پسیانی بگیر تا این یکی که خیلی دور و برش تبلیغ بود. به دور از توانمندیهای بالای بازیگری مثل حسن معجونی، به قول فیلم هامون دغدغه ی کیفیت رهایم نمی کند. کیفیت تئاتر کجاست؟
تئاتری طولانی که بنده موفق به دیدن اجرای زنده نشدم و دی وی دی پر از نویز ارائه شده توسط تالار تماشاخانه ایرانشهر را استفاده کردم:
وقتی حرف از مدیایی به نام تئاتریا نمایش می زنیم نباید کار طوری دربیاید که با نمایشنامه رادیویی فرقی نداشته باشد. چند تا آدم در حال حرف زدن که طلایی ترین حرفهایشان بدون هیچ اکت چشمگیری قابل گوش دادن است.
قهرمانی که از دوره چخوف با تاریخچه تئاترهای طولانی ساخته شده و قرار است با دراماتورژی معاصر نیز همان طول و تفصیل را داشته باشد.
به نظرم در یک کلمه به بعضی چیزها خیلی اسم هنر نمی شود نسبت داد. بعضی کارها را هنرمندان انجام می دهند چون این حرفها به شدت لازم است. ایوانف تئاتری با حرفهای لازم بود و بس. یک جور تئاتر عصبانی مثل خیلی چیزهای عصبانی که این روزها در حال ساخته شدن و انتشار است.