360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

پلانکتون ها -1

پلانکتون ها -2 - شوان اشتایگر و بیگ جونز

ما هر کداممان یک جور پلانکتون هستیم. یعنی یک زندگی سطح پایین و تحت فشار لایه‌های بالاتر را به کندی می‌گذرانیم. بدون هیچ رنگی قرار است بعد از میلیونها سال نفت بشویم. پلانکتون خانه روبرویی  توی تختش دراز کشیده و دارد سیگار دود می‌کند و گذشت زمان در ذهن آدمها برایش بی معناست. میلیونها سال وقت لازم دارد. اما سیتو پلانکتون مربوطه بدون هیچ دلیل منطقی، سر ساعت می‌رسد. از روی ساعتش معلوم است.  ساعتی که فقط یکی دو جای مشخصی بدون هیچ عددی دارد یک جور وقت خاص را نشان می‌دهد. سیتو پلانکتون خوشحال است. توی دستش یک بسته شکلات است. منتظرم ببینم چطوری بسته‌ی به آن بزرگی را از در می‌برد تو. طوری که شکلات‌ها از سینی پلاستیکی‌شان بیرون نریزند. سیتو پلانکتون هم عین آدمها، دور نظم و انضباط را خط می‌کشند. 

صدایشان از توی تراس می‌آید: اگر همان آدم مثلا توی خیابان قدم می‌زد یکی هم بهش می‌گفت خوب که چی رفتی علوم انسانی خوندی و  حالا یک آدم یک لاقبای قابل احترام هستی، چی جوابش رو می‌داد.  

بعد آن یکی جواب می‌دهد:  قلب کوچک آدمها محل خرافات است. به نظرم عضو اشتباهی را این جور جایی نشانده‌اند و دارند ازش زیاد کار می‌کشند. 

- می‌دونی من یه قصه دارم - پدری که از اصلاح پسرش نا امید می‌شود چون دید که این پسر به همه‌‌ی حرفها بی اعتنا شد. 

صدای لیوان و سینی می‌آید: همین امروز داشتم توی اینترنت می‌دیدم که روزانه دو نفر در کل ایران من با سلاح سرد می‌میرند. 

- فقط تو نیستی‌ها بگو ما. اینطوری بهتره. 

: خوب ما. ببین من اینقدر داغونم که اصلا برام فرقی نمی کنه. هنوز لخته های خون رو توی عکس یادم هست. 

- ما خودت بود؟ عکس چیه؟ 

: نه. خبر رو می گم... – می چرخد و به تن خود دست می‌کشد- ولی اصلا از مردن خودم  چیزی یادم نیست. 

سیتو پلانکتون دیگری انگار دارد با یک توپ پلاستیکی جهنده بازی می‌کند. هی آنرا می‌زند به زمین و می‌گیرد. توپ از دستش در می‌رود و از تراس خانه سقوط می کند پایین. 

- بسه دیگه! یه لحظه گوش بده. ما اومده بودیم با رحمتی حرف بزنیم. 

:خوب آره اومده بودیم حرف بزنیم. 

- حرفم رو تکرار نکن. یادت هست برای چی بود؟ 

--- 

دو نفر دارند با رحمتی حرف می‌زنند. رحمتی بر آشفته می‌گوید نه و حلقه‌ی دور و بریهایش را می‌گسلد و می‌زند بیرون.  

- اصلا نمیشه. این همه این دست اون دست کردید آخرش هم .... می‌دونستم اینطوری میشه. ببین اگه واقعا دوست داری بعد از این بری سر کار و این همه سابقه کارت یک جا نسوزه تا فردا ظهر پول رو می‌ریزی به حساب همین. ناصر. ناصر بیا  این آقاها رو ببر بیرون. 

دوباره سیتو پلانکتون رقیق القلب توی تراس نشسته است: هنوز هوا خنک نشده. 

راستی به نظرم متلهای شاملو واقعا زیباست. مثلا قصه‌ی مردی که لب نداشت گوش کن ببین معجزه است. 

: نشکنه قلب نازت 

- بی مزه... راستی تو برای چی کمکش می‌کنی؟ می‌خوای هر چیزی دادی بزنه به چیز گاو؟ اون براش یه چیز مهمه. هیچ شبی تنها نخوابه یا اگر نشد با دوستان مشغول خوش گذرونی باشن. نشستی و  فرو ریختن امپراطوری نداشته‌اش رو رصد می‌کنی؟ 

- بذار یه چیز برات بخونم: من روزی دوبار دیوانه می‌شوم. به نظرم این زیاد است. قبل‌ترها شاید بیشتر بود ولی عمقش کم بود. دیوانگی بلوغ و بعدها دیوانگی دانشجویی ولی الان خیلی خطرناک‌تراست. 

- ببین خطرناک رو با ت هم میشه نوشت؟ 


: این چطوره؟ دختری از خواهرش تعریف می‌کند که با اولین پسر پولدار، قبلی را رها می‌کند. او خودش هم منتظر و معطل رعایت کردن قوانین اجتماعی است. با اینکه ذاتا آدم بدی نیست ولی با ضعف به انتقادهای خواهرهایش گوش می‌دهد. 

- بذار یه چیز دیگه بخونم برات. 

چای‌ سردش را هورت می‌کشد و دوباره با ذوق و روبه افق تراس خانه‌شان می‌خواند: از بد بودن رابطه‌ها چیزی نگو شاید او بخواهد بد باشد و آزادی خیالی‌اش را در هرج و مرج تجربه کند. 


: این شد یه کاری. 

بعد می زند به شکم کوچکش که تازه دارد بزرگ می شود: کبکبه و دبدبه. 

چند بار تکرار می کند و از تراس بیرون می رود: راستی از این به بعد تصمیم گرفتم با همین رحمتی کار کنم. حداقل فقط غر میزنه ولی آدم خوبیه. 


: ولی من دوست دارم فیتو پلانکتون باشم. خودپرورده. کسی که خودش غذای خودش رو تامین میکنه. 

سیگارش ارزانش را از تراس می اندازد پایین. سیگار همینطور روشن می خورد به کف کوچه.