360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

آزاده نامداری خانومی که تو باشی

 گاهی وقتها جرات نوشتن ندارم. وقتی توی شبکه‌های اجتماعی می‌گردم، زرد می‌شوم. زرد می‌شویم. زردک برای سوی چشمهای ما خوب است. یادم می‌رود. دست انداختن این و آن را کنار می‌گذارم. همین آزاده نامداری که به این جوانی مرد، یادم هست چقدر بد و بیراه نوشتم. آزاده نامداری که مرد انگار ما مردیم. نسل ما یکی دوتا مبصر خوشتیپ و موجه دارد. آزاده نامداری و فرزاد حسنی را فرزند بنیان گذار انقلاب اسلامی ایران عقد کرده بود. ژنرالهای موفقیت توی جوانهای ایرانی چنین زوجهایی بودند. کجا رفتند؟ چطور پاره شدند؟ باورم نمی‌شود که ما یک زمانی وجود داشتیم. الان کاملا مرده‌ایم. شاید یک چیزی بدتر از مردن. طوری که مرده‌ها کابوس مارا می‌بینند. توی کابوسشان می‌بینند که دارند به ایران بر می‌گردند. #عمار_پورصادق #آزاده_نامداری 

خاطره ی مرگ : روز اولی که مردم

روز اولی که مردم یک چیزی مثل خواب بود. هیچ چیز خاصی دور و برم نبود ولی انگار به هیچ چیزی از جمله تنم احتیاج نداشتم. فقط یک فرشته آمد ازم پرسید: چی لازم داری؟ تشنه بودم گفتم: آب جوی هنکل. گفت از توی این یخچال بردار. یخچال کوچکی توی هوا معلق بود. بطری را برداشتم و نوشیدم خیلی گوارا بود. دوباره روز بعد همان فرشته آمد، گفتم آب جو و روزهای بعد هر روز این بطری آب جو کوچکتر می‌شد. بعد روز چهلم دیدم فقط یک قطره توی بطری مانده بود. از فرشته ماجرا را پرسیدم. گفت: تو در آن دنیا آدم خوبی نبودی. روزهای اول تمام فامیل بعد از خوردن و نوشیدن چای و شربت مراسم خاکسپاری یک چیزهایی نثارت کردند. بعد از چند وقت شوهر عمه و بقیه‌ی فامیل و دوستهای نزدیکت که پولشان را خوردی و آبرویشان را برده بودی، نثارات خودشان را واصل کردند. اما در چهلمین روز مادرت بود که تو را بخشیده بود ولی ته دلش چیزهایی مانده بود و قطره اشکی چکانده بود.

غذاخوردن ایستاده

وقتی ایستاده غذا می‌خورید، حتما دارید جرمی مرتکب می‌شوید این اصلا یک پیام بهداشتی نیست. این جرم می‌تواند علیه هر کسی اتفاق بیفتد. 

 زمانی که کل فامیل را می‌توانید در یک مهمانی مهم مثل مردن بزرگ خاندان جمع ببینید. همه هستند. حتی دلقک ترین دامادهایی که تازه به جمع فامیل اضافه شده‌اند ته ریششان را یک روز است نزده‌اند و بعد انگشت حیرت به زیر چانه با پیراهش مشکی و کت تیره آمده‌اند. حتی توی تشییع زیر تابوت را گرفته‌اند. بهش گفتم: امیر خان شما چرا؟  

بعد توی سرم فحشهای مختلف رفت و آمد می‌کردند. بعد یاد زیر زمینی افتادم که یکی از اولین تحقیقات کودکی‌ام را آنجا انجام داده بودم. اینکه گربه‌ها واقعا چرا اینقدر زل زل نگاه می‌کنند و اصلا ارتباطی با جنها دارند یا نه؟ مادر همسایه بغلی تمام بچه‌هایش را همان سنین کودکی از پل کچلی عبور داده است. اگر یک روزی هم خواست پسر بچه‌ی 16- 17 ساله‌ای را هم به عنوان پسرخوانده قبول کند باید اول از این پل ردش کند. اینطوری کسی نیست که مشکلات چنین بیماریهایی گریبانش را بگیرد. این استدلال را انگار از عکس بی ربط دیوار می‌شنوم. خانمی با پلوور قرمز توی هوای آزاد نشسته است توی قاب عکس و مثل یک روان شناس لبخندهای مبهم می‌زند. 

موقعی که اولین بار توی دبیرستان کتابهایم را بعد از امتحان آتش زدم، چند تایی‌اش را توی گلدان بدون خاک و تک و تنها،گیر می انداختم.  بعد همین کامپیوتر چسکی را می‌بردم به یکی از این گروه‌های نیکوکاری می‌دادم چون به نظرم خرج دیوانگی ام بالاست. این را چند بار به خودم می‌گویم. 

دوباره چایی‌ام را درست و دقیق، خوش رنگ در نمی‌آورم. در حقیقت بلد نیستم رنگش را میزان کنم. مثل کتابهایی که نیمه کاره خوانده‌ام. شکل ناراحت شدن بابت اینکه قبل از خوردن خیلی از چیزها در دنیا دندانهایمان را از دست داده باشیم. بخشی از دنیا همیشه برایمان افسانه‌ای به نظر می‌رسد. عین دیوارهای رنگارنگی که توی بازیهای کامپیوتری هیچ وقت جزو بازی حساب نیست. شما هر چقدر هم شخصیت بازی‌تان را به در و دیوار بزنید موفق به کاری نخواهید شد. به همین ترتیب است که دائما دنیا، آدمیزادی را که حواسش به بازی و قواعد بازی نیست به بلاهت می‌گیرد. برای همین آدم یعنی آدم امروزی فقط طاقت تغییرات را در حد فوتوشاپ را دارد. توی مجلس عزای بزرگ خاندان هم همه اینطوری‌اند. 


همیشه توی این جور مواقع خنده‌ام می‌گیرد و برای همین سعی می‌کنم در جلسات جدی شرکت نکنم. روح تاریخی ما زیباست و روح ابدی ما بی‌نهایت است. این از آن حرفهای خنده‌داری بود که یک فامیل دور همان موقع که همه از بهشت زهرا بر گشته بودند گفت. همه خوششان نیامد. داشتم دید می‌زدم  ببینم مخالف‌های گچی و پلاستیکی این جور آدمها چطوری روبرویشان می‌نشینند. شاید دوست داشته باشند داوطلبانه خودشان را در مواجهه با نیستی عقیم کنند. اینطوری همیشه مخالف‌ها از وجود ما شاد هستند. ما هم از وجود مخالف‌ها لذت می‌بریم و دوست داریم برای دیدن بیشتر مخالفان، خودمان را معرفی کنیم.

فردا باید می‌رفتم خودم را معرفی می‌کردم. دقیق  نمی‌دانم برای چندمین بار است که دارم این کار را می‌کنم. از یک وقتی به بعد دیگر یادم مانده که تعداد خیلی چیزها را که یادم می‌رود مخفی کنم. مثلا یک وقتهایی می‌گویم اولین بار است. گاهی هم موفق شده‌ام و اظهار بی تجربگی مطلق کرده‌ام. بی تجربگی  مطلق خیلی شیرین است.

من هم وقتی به عنوان یکی از ورثه‌های پدر بزرگ نشستم کنارشان در مورد تقسیم ارث و میراث بی تجربه بودم. برای همین رسومات است که مراسم تشییع و بعد از آن برایم سخت است. حلواهای آنچنانی را فقط کسی می‌تواند نوش جان کند که دستش به روزگار دیگری می‌رسد. باید بروم بیرون ولی نا ندارم. بروم سیگار بکشم شاید اوضاع بهتر شد. شاید این جماعت دست از یک مرده برداشتند. تعلقات آدمی روز آخری که دارد می‌رود جای اعتراف دارد. جای این موضوع که برایش اتفاقهای نادرتری بیفتد. سرخوش‌ترین حالتهای بشری مثل خامه‌ی روی کیک که قنادها همه جوره بلند کیک مانده را بچپانند زیرش، توی تلویزیون یافت می‌شود. رفتم و سیگارم را توی حیاط و دم پله‌ها کشیدم. وقتی برگشتم یکی از عزاداران محترم می‌خندید و داشت ادای یکی از هم خدمتیهایش را در می‌آورد. بقیه‌هم متعجب و یکی دوتا هم لبخند به لب داشتند نگاهش می‌کردند. اگر توی این هال بزرگ ال مانند یک گوشه‌ی مخفی داشت می‌توانستم بروم و آن جا برای خودم بنشینم. یکی دوبار جایم را عوض کردم ولی بازهم نگاهشان رویم بود. نمی‌دانم چرا توی وقت عزا همه دوست دارند یکی دور و برشان باشد. به این نگاه‌ها نمی‌ارزد. به این‌که بدون نگاه دیگران راحت اشک بریزی یا اصلا و ابدا چشمی‌ تر نکنی. برای خودت زل بزنی یا لم بدهی و یا دراز بشکی وسط هال خانه و خستگی‌ات به همراه خاطرات لای پرزهای فرش برود پایین و بعد فرش را لوله کنی و ببری توی حیاط رویش شلنگ بگیری. یک شب که نادیا رساندم خانه‌ی پدر بزرگ، اشاره زدم بیاید توی حیاط و آنجا وقتی داشتم لبهاش را می‌بوسیدم، پدر بزرگ از پنجره‌ی بالای خانه دیدمان. همان‌جا توی تاریکی لبخندش را دیدم. فردایش نصیحتم کرد که بروم یک جای خلوت این کار را بکنم. آن روز شرمنده شدم. ولی کاش بود و برایش تعریف می‌کردم آن روز که بهانه‌ای کلید خانه را گرفته بودم روی همین فرش توی هال با نادیا خوابیدم. اینقدر خوش گذشت که وقتی بیدار شدیم توی تاریکی شب غرق شده بودیم. حتی نادیا کمی ترسیده بود. تکانم داد تا بیدار‌تر شدم. کاش می‌شد همه‌ی اینها را برای پدر بزرگ می‌گفتم. شاید لبخند می‌زد شاید هم برای همیشه باید دور خانه‌شان را خط می‌کشیدم. بعضی تجربه‌ها به زحمتش می‌ارزند. یک شب موقع شام یک کلمه گفتم. به شوخی گفته بودم اسلام آمریکایی. بین این همه نوه و پسرها و دخترهایش تنها به من گیر داده بود. تقریبا داد زد: امیر حرف سیاسی نزن. 

نزدم. هیچ وقت دیگر حرفی نزدم. از آن چیزها که باید برایش می‌گفتم هم نگفتم. پدر بزرگ هم با همه‌ی زلالی اش رفت و دل همه‌ی ما را سوزاند. دیگر سر آن سفره جمع نشدیم و شاید خیلی وقت است بزرگ خاندان را ندیده ایم.