ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
روز اولی که مردم یک چیزی مثل خواب بود. هیچ چیز خاصی دور و برم نبود ولی انگار به هیچ چیزی از جمله تنم احتیاج نداشتم. فقط یک فرشته آمد ازم پرسید: چی لازم داری؟ تشنه بودم گفتم: آب جوی هنکل. گفت از توی این یخچال بردار. یخچال کوچکی توی هوا معلق بود. بطری را برداشتم و نوشیدم خیلی گوارا بود. دوباره روز بعد همان فرشته آمد، گفتم آب جو و روزهای بعد هر روز این بطری آب جو کوچکتر میشد. بعد روز چهلم دیدم فقط یک قطره توی بطری مانده بود. از فرشته ماجرا را پرسیدم. گفت: تو در آن دنیا آدم خوبی نبودی. روزهای اول تمام فامیل بعد از خوردن و نوشیدن چای و شربت مراسم خاکسپاری یک چیزهایی نثارت کردند. بعد از چند وقت شوهر عمه و بقیهی فامیل و دوستهای نزدیکت که پولشان را خوردی و آبرویشان را برده بودی، نثارات خودشان را واصل کردند. اما در چهلمین روز مادرت بود که تو را بخشیده بود ولی ته دلش چیزهایی مانده بود و قطره اشکی چکانده بود.