1-
تکرار مثل یک رابطهی عاشقانه، همیشه زیباست. این دفعه توی تعطیلات طولانی دو روزه نشستم و کلی فیلم دیدم. اول
تئاتر خشکسالی و دروغ محمد یعقوبی بود. تاکید بیشتر و بیشتر برای جلوگیری از سانسور یک جور زیر متن اصلی توی کارهای یعقوبی است. موقع فیلم دیدن اینطوری نیست که یکباره تمامش را ببینم. ولی به اندازهی کافی زمان برای نشنیدن سر و صدای همسایهها داشتم.
شب روی زمین جیم جار موش را دیدم. شاید بخشی که روبرتو بنینی یک کشیش یا اسقف را سوار میکند شیرین کاری فیلم بود. چه میدانم. شاید هم با حذف این بخش مزهی فیلم از بین میرفت. نقد شدید کلیسا توی فیلم مثل لگد زدن به جنازهی سرما سوخته و سیاه کلیسا باشد. به هر صورت اعترافات بنینی و داستان سادهای که تعریف میکند ترکیبی نوستالژیک داشته باشد و لاغیر. بعد از آن نشستم و یک بار دیگر
فیلم آخرین تانگو در پاریس ساختهی برناردو
برتولوچی را دیدم. بازی مارلون براندو و کلیت تلخ چنین روش بیماری برای عشق. لابد همه دربارهی ماجرای ورشکستی کارخانه و استعمال کره برای یکی از صحنهها و انتقاد شدید ماریا اشنایدر بازیگر مقابل مارلون براندو و جاکش خواندن کارگردان
برناردو برتولوچی محترم که حتی بعد از این همه سال توی صفحهی ویکی پدیای فیلم هست، ماجرای کامل را میدانید. بعد کتاب برادران کوئن از سری کتابهای کوچک کارگردانی را دیدم. چقدر متن فشرده و خوبی دارند این سری از کتابها و کاش یکبار برای همیشه آدم بپرد روی این پله و دیگر پایینتر نرود. شاید سعی کنم کلی فیلم تکراری را باز هم ببینم و تا اوضاع فیلمها بهتر نشده نروم سراغ فیلم جدید. تکنولوژی فرزند ترس است. برای همین ترس است که هنوز کلاسیکهای سینما، مهربان، ساده و صمیمی و راحت هستند. تصور کنید مثلا برای ساختن یک فیلم خوب امروزی و غیر هیچکاکی مثل Inception چقدر هزینه شده است. دنیای پیچیدهای است. last Tango in Paris شبیه یک رویای ممنوع است که قهرمانش باید در انتهای فیلم بمیرد چون قرار نیست تا ابد در رویا بمانیم.
2- شت. لعنت به دراپ باکس فراموشکار که فایلها رو سینک نکرده یا مخابرات لعنتی با اون سرعت مسخرهی مثال زدنی.
3-
تنها ترس از دورهی بزرگسالی و پیری همراه آوردن گل آلودگی و غبارهای جوانی است. دردهای مزمن نه تنها همیشه قابل تحمل و لذیذ نیستند بلکه به راحتی میتوانند آدم را از کار بیکار کنند. یک دنیای دائمی و بی واسطه از ترسهایی که آدم لابهلای خودش به شکل قاچاقی تا بزرگسالی حمل میکند. تنها وقتی جلوی آینه نگاه میکنم میفهمم سن و سالم اینقدر است ولی اینها را باخودم توی این راه دراز آوردهام. برای همین بر میگردم ودست به دامن
نوستالژی میشوم. نوستالژی در دنیا دارد یک صنعت کامل میشود. همه بعد از مدتی و بی هیچ خجالتی مثل اینکه کنار دریا باشند، لخت میشوند و گذشته را دوباره آنطوری که میتوانند میسازند. بعضیها که لجوجتر و هنرمندترند گذشته را آنطوری که دوست دارند میسازند. مثل فیلم بیگ فیش که پدر نقش اصلی فیلم توانست یک نوع گذشتهی قهرمانی برای خودش بسازد. بعضیها ولی از همان اولی که یک جایی توی بزرگسالی به هوش میآیند، به تمام چین و چروکها و فربگیها و قناصیهای بدنشان مشکوک نگاه میکنند. اینجاها همان جاهایی است که خون زندگی درست و حسابی گردش نکرده و تورمی از نوستالژی از بیرونش هویداست.
4- مربی علی دایی:
زمان دانشگاه یکی از آرزوهای اساسی معلم ورزشها این است که بهشان بگویند استاد تربیت بدنی. استاد تربیت بدنی ما استاد خیلیها بود. استاد ترکان وزیر صنایع دورههای قبلی، دکتر نجفی و همچنین
علی دایی. اینطوری بود که استاد نوربخش به جدیت هرچه تمامتر مهمترین درسهای تربیت بدنی را به ما دادند. یکی از این درسهای مهم تمرین پلهی هاروارد بود. باید حواسمان راحسابی جمع میکردیم اول پای راست را میگذاشتیم لبهی جدول بعد پای چب و همین یک پله را میرفتیم بالا بعد همان مسیر را با ریتم مخصوصش برمیگشتیم. این متد بهترین متد پلهی هاروارد بود. کلاس تربیت بدنی به خاطر متدهای سخت گیرانهاش اجازهی غیبت بیش از دو جلسه را نمیداد. برای همین تنها کلاسی بود که شرایط شادی اجتماعی را دیر هضم کرد. روزی که تیم ملی فوتبال ایران با گل خداداد عزیزی استرالیا را برد. باورش سخت بود که تنها کلاسی که همانطور دایر بود، کلاس تربیت بدنی باشد. جدیت باعث شد که استاد تربیت بدنی ما بتواند ادعا کند اولین مربی علی دایی بود. نوستالژیها به همین قدرت می توانند یک آدم بین معلم ورزش ساده و استاد تربیت بدنی را دچار توهم جدی و مضحکی کنند.
5- شعر متن تئاتر خشکسالی و دروغ :
میانِ ریتا و چشمانم… تفنگی ست.
و آنکه ریتا را میشناسد، خم میشود
و برای خدایی که در آن چشمان عسلیست
نماز میگذارد!…
و من ریتا را بوسیدم
آنگاه که کوچک بود
و به یاد میآورم که چه سان به من درآویخت.
و بازویم را، زیباترین بافتهی گیسو فرو پوشاند.
و من ریتا را به یاد میآورم
به همان سان که گنجشکی برکهی خود را به یاد میآورد
آه… ریتا
میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است
و وعدههای فراوانی
که تفنگی… به رویشان آتش گشود!
نام ریتا در دهانم عید بود
تن ریتا در خونم عروسی بود.
و من در راه ریتا… دو سال گم شدم
و او دو سال بر دستم خفت
و بر زیباترین پیمانهایپیمان بستیم، و آتش گرفتیم
و در شراب لبها
و دوباره زاده شدیم!
آه…ریتا
چه چیز دیدهام را از چشمانت برگرداند
جز دو خواب خفیف و ابرهایی عسلی
بود آنچه بود
ای سکوت شامگاه
ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید
در چشمان عسلی
و شهر
همهی آوازخوانان را و ریتا را برفت.
میان ریتا و چشمانم تفنگی است
محمود درویش