ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
حواسم نیست. سالهاست حواسم نیست. آدمها خیلی حواس جمعتر از منهستند. باید مسیر خودم را بروم. از شکل دیگران بودن بدم میآید. گاهی سردم میشود و شکل آنها میشوم. رفتن توی لحاف جامعه. از تاریکی و گرمای لذت بخش و ممنوع زیر لحاف، کسی به همین راحتی برای دیگران تعریف نمیکند. شاید دخترها اوضاعشان فرق داشته باشد.
ولی بدیهی است که هر چقدر بیشتر مردانگی به این موضوع ارتباط پیدا میکند، شما بیشتر توی لحاف فرو میروید و لذت را به اوجش میرسانید. ممکن است جوکهایی که تعریف میکنند، لحظههایی از خزیدن بین آدمهای یک جای شلوغ باشد.- امروز صبح یکی داشت تو مترو خودکشی میکرد. من ندیدم یه خانمی داشت جیغ و ویق میکرد.
- چطوری یکی میخواد بره زیر مترو بعد یکی دیگه میتونه جلوشو بگیره؟
یه مدته هیچ اسمی تو حافظهام نمیمونه. همین امروز هر چی فکر کردم شما دو تا رو که هر روز با هم میریم پایین سیگار میکشیم یادم نیست. به همکارای قدیمیم میخوام زنگ بزنم واقعا کلی فکر میکنم هی تصاویر رو عقب جلو میکنم بازم اسم کسی یادم نمیآد تا بهش زنگ بزنم. تمام کانتکتهام رو از بالا به پایین مرور میکنم و خسته میشم بازم چیزی یادم نمیآد. یه بار یه فیلمنامه نویس بهم گفته بود ممنتو. تو حتما ممنتو هستی. دختر چاق و چلهی 58 ای با موهای سیخ سیخی نقرهای و مانتوی گل و گشاد مخصوص هنریها. بد قولی کرده بود برای همین شام ساعت یک بهم زنگ زد که: باید بهت شام بدم. رفتم توی خونهاشون با یه دختر دیگه که از خودش بزرگتر بود. دختره تمام لباس زیراشو از رو و توی بند رخت جمع کرد و برد تو اتاق چپاند. بعد نشستیم به حرف زدن. یکی من میگفتم یکی اون به اون یکی میگفت و دوستش میگفت ای بابا یه کم باهم معاشرت کنید. عین دو نفر که سالها با هم خوابیدن و الان خیلی مسالمت آمیز و خسته دارن م با در و دیوار حرف میزنن. حرفا یادشون میره. مثل آب خوردن که باعث فراموشی میشه. من این رو تجربه کردم. وقتی تمام دلایل جور بود تا چند تا فحش حسابی بهش بدم، یه لیوان آب خوردم. مثل یه بز سبک رها شدم. شاید اگر توی کوه یا جنگل بودم از یه چیزی بالا میرفتم. مثل یه فاحشهی پیش پرداخت شده باهام رفتار میکرد. توی همون هال فسقلی یه میز شلوغ بود که دورش نشستیم. دوستش داشت کاراش رو میرسید. دربارهی یک فیلمنامه با کسی تلفنی و توی اتاق بغلی مشغول صحبت شد. بهش گفتم: سمیه میخوام آب بخورم. سمیه بود اسمش چون پدرش سردار سپاه بود. سمیه حد وسط نداشت چون اگر دربارهی پدرش صحبت میکرد باید میگفت سردار و نه کمتر.