ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
از امروز شروع میشود. یک کلاس فشرده از طرف شرکت که واقعاخسته کننده است. حتی تیم آموزشی که قرار است به ما آموزش لازم را بدهد، سوال کردچرا فلانی توی لیست هست؟قاعدتا برای تفریح قضیه هم که شده باید برویم و ببینیم چه اتفاقی میافتد؟ امروز یک روز آفتابی نزدیک زمستان و سرمایی است که به مدد آفتاب کمی دلهره در دل آدم به جای گذاشته است. ترس از اینکه یک ساعتی وقتی مشغول کار هستید از آفتاب غافل میشوید و سرما تمام اطرافتان را میگیرد. به نظرم از دورهی مدرسه چنین چیزهایی برایم به وجود آمد.
دلهرهی بعد از ظهر رفتن به مدرسه. نخوردن ناهار وقتی همین حالا سرویس می آید و بوق میزند. بعد حیاط شلوغ مدرسه که غافل است و سرمای عصر پاییز کوفتی پیدایش میشود. کار که میکنم زیاد حواسم نیست به اینکه برای رفتن از یک وادی به دیگری باید از این همه فراز و فرود پاییزی عبور کرد.تصور اینکه آدم توی اسکاندیناوی بتواند سر کند برایم سخت است. روزهایی که فقط به معنی تقویمیاش روز است و به شدت مخالف هرنوع اثری از خورشید است. اینقدر بی رمق و نا امید کننده است که حتی من هم نمیتوانم به آفتاب دل ببندم. از آفتاب تابستان فرار میکنم ولی زمستان سرد و غریب و برفی اسکاندیناوی برایم غیر ممکن است.
امروز باز هم یک فساد دیگر یعنی دقیقا فاسد مالی 12 هزار میلیارد تومانی بر ملا شد. حقیقت دارد لختههای کامل جنون را نشان آدم میدهد. نشریهی شرکت دیروز وسط یک روز آفتابی منتشر شد. هر بار چند تا یادداشت و مقاله دارد. مهمترین یادداشت دیروزش: چگونه درست مسواک بزنیم بود. شبیه یک شرط بندی: دیدی بالاخره من این چگونه مسواک بزنیم رو منتشر کردم کسی هم چیزی نگفت؟
حس میکنم همه چیز در راستای همدیگر و به نوعی به هم مربوط است. امروز وزیر بهداشت هم گفت خیار و سیب را با پوست نخورید. شاید شبیه آدمهای اسکاندیناوی شدهایم که هیچ مشکلی ندارند مگر اشتباههای کوچولوی خانمان براندازی مثل با پوست خوردن خیار و سیب. بعد هم باید بروند manual مسواک زدن را از جایی تهیه و استفاده کنند.
یکی از اجزای فامیل هست که زیاد مایل نیستم، در وضعیت حاضر باهاش ارتباط داشته باشم. ولی چه طور میشود که دوست دارم کمی از آن ظرف افسردهی دخترش بنوشم. دختر کم سن و سالی است که در عین افسردگی و نا امیدی آدم را امیدوار میکند. سلیقهاش خوب است. مثل همان دوتایی که توی پارک خانه هنرمندان دیدم. یک سر و گردن بالاتر از هم سن و سالهای خودشان و در بین هزار تا تریپ هنری رنگارنگ، گم شده و منتظر آینده. باید راه حلی پیدا کنم.
یک داستان دربارهی خانههای 30 متری توی تهران دارم مینویسم. مثل اینکه اینطور خانهها ساکنان خاص خودشان را دارند. به علاوه خرید و فروششان اصلا بر پایهی متراژ و اینها نیست. یک حداقل به خاطر تقاضای زیاد قیمت متفاوتی با اصل جنس دارد.گرانتر. غیر قابل تنفستر. موقتی و فرصت ساز. تهران شهر فرصتهاست. آدمهایی که اجارههای آنچنانی پرداخت میکنند میدانند هر روز چقدر هزینه دارد و چقدر باید فرصت طلب باشند تا آتش این اژدها، موقعی که دارند رویش قدم میزنند کباب نکند. سرزمین فرصتها برای بعضیها باعث سیاه شدن زندگی است که این روزها بهش گفتهاند سیاه نمایی. سیاه نمایی هم که ممنوع و تباه است.
امروز با یک رانندهی مشکی پوش و میانسال، با ریش جوگندمی، آمدم سر کار. یک پراید آلبالویی، با روکشصندلی آلبالویی. حتی تصویر جعبهی دستمال کاغذی روی داشبورد یک سری آلبالو بود که افتاده بود توی شیشه. توی جیب سمت شاگرد چند تا کتاب درسی راهنمایی بود. شاید مردک ماشین زنش را برداشته و تا قبل از رفتن به اداره دارد به مخارج خانواده کمک میکند.