ماکارونی را که آبکش میزنم چشمش میافتد به من که بیست و نه سال است با هم رفیقیم. در حقیقت من پسرش هستم. لمیده توی مبل و گوشی موبایلش را گذاشته روی شکم چاقش. نسیم خنکی از پنجره دارد همان چند تا خال موهای بالا و کف سرش را بازی میدهد. بر میگردد و نگاه منتظر به غذایش را بهم میگرداند. هول است. به غیر از حساب و کتاب مغازه، موقع چای خوردن هم هول است. دوست دارد یکی همراهش باشد. از بیرون به نظر یک مرد چهل و چند ساله کچل و چاق میرسد. میگوید: میبینی مسعود ؟ اینجا زده آدیداس دیگه مشکی نمیزنه.
میگویم: باور نکن پدر این حرفا رو باور نکن. من همین دیروز توی نمایندگیش دیدم مدلهای امسال خیلیهاش مشکی بود.
میگوید: خود دانی ولی آدم سیصد تومن بده بعد با کتونیِ کفش بلا فرقی نداشته باشه؟
میگویم: نه خوب. میرم شبرنگ میگیرم که روش توری نسوز داره.
من تحت تاثیر خساست پدرم تربیت شدهام برای همین باید اعتراف کنم که خسیسم. تنگ نظر هم هستم. آن یکی چیزهایی که شما فکرش را بکنید هم هستم. اینطوری صبحها راحتتر از خواب بیدار میشوم و به کارهای خودم میرسم. خساست و گنده گوزی دوتا رمز موفقیت. به قول خواهر و برادرم مسعود بچهی آخر است و خوب قلق پدر را دارد. من فقط این حرفها را میزنم تا به خودم سرکوفت زده باشم. مثل شلاقی که برای حرکت هر جنبندهی غیر گیاهی لازم است. بقیه هم که میگویند اینطوری نیست اشتباه بزرگی مرتکب شدهاند.
پدر آخرین باری که خندید همین دو ماه پیش توی مسافرت اصفهان بود. هی یادش میرفت میپرسید اینجا کجاست؟ ما میگفتیم: پدرجان اینجا منار جنبان اصفهان است. چاییت رو بخور سرد شد.
میدیدیم کر و کر میخندید و تکرار میکرد منار جنبان. شاید یادش مانده بود جنباندن یک مناره واقعا میتواند خندهدار باشد. این سفر باعث شده بود اوضاعش بهتر شود.
گفت: چی شده مسعود چرا گریه میکنی؟
گفتم: زنم گذاشته رفته. مجبورم شام درست کنم. الان دارم پیاز رو آمادهی تفت دادن میکنم.