امروز از خانه که خارج شدم یک جوانی کنار حجلهی جوان ناکامی توی کوچه داشت صلوات میفرستاد و استغفار میکرد. چند قدم بعد یک پیر زن داشت با تسبیح استغفار میکرد و میرفت. به نظرم رسید که چند قدم دیگر به طور قطع جنازه ای نیمه سوخته توی جوی آب افتاده و یا قرار است پیانوی بزرگی از آن بالا بیفتد توی کوچه. البته افتادن پیانو از آن بالا در کوچهی ما بعید است چون به زودی میتوان ردش را توسط پلیس پیدا کرد. شما هم اگر دلیلی غیر از این در ذهن دارید لطفا به همان دلیل بپردازید. به هر روی گفتم حتما تا برسم شرکت اتفاق بدتری در راه است. ولی از آنجایی که بخش قریب به اتفاق ما مثبت اندیش هستیم، با همان روحیهی مثبت پا را از کوچه فراتر گذاشتم تا ببینم اوضاع چطور است. توی راه دیدم همه دور یک پیر مرد که لباس ورزشی سفید پوشیده بود و افتاده بود روی زمین جمع شدهاند. گفتم همین اول صبحی کلک پیر مرد کنده شده. حتی زدم روی شانهی یکی که اصلا نمیگذاشت جلو را ببینم. گفتم: ای بابا. چرا اینقدر اصرار دارن پیرا برن توی پارک ورزش صبحگاهی کنن؟ بیا دیگه آخرشم این میشه. طرف چشمهاش قرمز بود. بر گشت گفت: ورزش چیه؟ مگه بو رو نمیشنوی؟
گفتم: نه چه بویی؟ حس کردم احتمالا دارم سرما میخورم. گفت: بوی گاز میآد. بعد رفت کنار و دیدم پیر مرد وسط پیاده رو دراز کشیده و دارد گوش میدهد. یک پیر مرد دیگر هم همراهش بود که ساکت کن جمعیت بود و هی هیس هیس میکرد. تا اینکه پیر مرد بلند شد و گفت: نه بوی گاز از اینجا نیست. بلند شد و معرکه به هم خورد. پیر مرد رفت به سمت آدمها اطراف تا بالاخره رسید به پسر بچهای که به کولهاش و به دیوار تکیه داده بود. دست دراز کرد تا با پسر دست بدهد. پسر دستش را مشت کرد و آورد جلو. پیر مرد گفت: نه. نه. مردونه دست بده. پسر خندید و دست داد. پیر مرد دستش را کشید. پسر را از جایش کند و یک لحظه صدای فیسی شنیده شد. پیر مرد گفت: پسر خوب. یه ساعته تو تکیه دادی به سوزن این علمک؟ همه جا رو بوی گاز برداشته.
جمعیت صدایشان درآمده بود. پسر که آنقدر بلند بود و داشت از هیپوفیزش رنج میبرد بالاخره تکیهاش را از سوزن گاز برداشت و جماعت با دیدن اینکه امروز اتفاق بدی نیفتاد از هم متفرق شدند.
#گاز #عمار_پورصادق