ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
حرف از پرنده و پرواز زمان فروغ فرخزاد خیلی مد بود. شاید هم همیشه متداول بماند اما روایت ما از پرنده و پرواز طور دیگری است.
روبروی باغ انگلیسی قلهک – پیر زنی با مانتو و روسری سیاه عصا زن توی عرض کوچه ایستاده است. به نظرم توکای سیاه پوشش هم دارد با نوک نارنجیاش نرمی آسفالت داغ را امتحان میکند. برایم عجیب است که حیوانات هم میتوانند مثل لاستیک ماشینها اینقدر با آسفالت دوست باشند. پیر زن صدا میکند:
مادر! بی زحمت بیا این پرندهام رو برام بگیر.
: مادر من اگه اینقدر سوژههای عجیب داشتم میشدم عباس کیارستمی. بذار برم اصلا من توی خیابون، دربست هم نمیتونم بگیرم.
- مادر من ازت یه چیزی خواستم میدونم سخته! عجیبه! ولی خواهش میکنم.
دوباره میدوم آن سمت. ماشینها به صورت قطع نشدنی از توی کوچه میآیند بیرون. اینقدر شرمنده میشوم وقتی میبینم این همه ماشین شاسی بلند دلخوش این هستند که این کوچه را خیابان صدا بزنند. ولی کاری نمیتوان کرد. میترسم خیلی خم شوم و ماشینها حتی مرا هم نبینند و اتفاق بدی برایم بیفتد. به هر حال پرنده مردنی است. ولی به طرز عجیبی پرواز را فراموش کرده است. دارد تاتی تاتی مثل اینکه روی یک چنگال سیاه فلزی و فنری بپرد، میرود دورتر. خیلی مودبانه جاخالی میدهد. پنج شش باری این کار را انجام میدهم. خسته میشوم. ابروهای بور پیر زن هم بالاخره به رحم میآیند و از خیر پرنده میگذرند. البته پیر زن بر میگردد و خیلی جدی برایش خط و نشان میکشد. آدم بعد از باز نشستگ کلی زبان غیر آدمیزادی یاد میگیرد. دوست دارم همانجا توی یک کباب ترکی ساده با پیر زن بنشینم و ازش بنویسم. به نظرم جوانیاش خیلی زیبا بوده که الان ته ماندهی شیکی توی برق خاکستری نگاهش هست. چشمهای میشی که هنوز آدم را جابجا میکنند. ولی به نظرم چیزی نیست که کسی نداند. پرنده چه مردنی غیر مردنی پرواز یادش رفته است.